در معذرت خنده بیجا که شبی در محفلی کرده
ابیاتی است در عذر خواهی شاعر از خنده بی جایی که در وقت خواندن شعری از مخاطب این اشعار می شنیده و او تصور کرده که او را تحقیر کرده است. شاعر ما پیشاپیش و قبل از آن که او گلایه کند، این اشعار را سروده است:
ایا فرشته خصالا عزیز جان و دلا / شنیده ام که شب دی به مجمع اخیار
ز خنده ای که مرا رفت بی خبر بر لب / به وقت خواندن شعر از دو لعل گوهر بار
بخاطرت که بود همچو برگ گل نازک / گران نمود چو بر لوح جبهه جبین نفشار
بدان خدای که جانم بدست قدرت اوست / که هیچ بد بخیالم نبوده زان کردار
بغیر از آن که کلام تراست نشأه می / دماغ مستمعان می شود از آن سرشار
بود چو نغمه بلبل غزالسرایی تو / که دل چو غنچه گل بشکفد ازو ناچار
خدا نکرده من و بددلی خصوص بتو / اگر خلاف بگویم خدا زمن بیزار
@jafarian1964
@litera9
ژوزه مائورو ده واسکونسلوس در ۲۶ فوریه سال ۱۹۲۰ در بانگو از توابع ریودوژانیرو برزیل به دنیا آمد. واسکونسلوس سبک خاصی در نویسندگی داشت او ابتدا زمینه وقوع داستان را انتخاب میکرد و تمامی جزئیات آن را با بررسیهای عمیق کشف میکرد. سپس تمامی وقایع داستان و حتی گفتگوها را تخیل میکرد و دست آخر هنگامی نوشتن را آغاز میکرد که داستان به تمامی در خیالش شکل گرفته باشد: «... فقط زمانی نوشتن را آغاز میکنم که احساس کنم رمان از تمام منفذهای بدنم به خارج میتراود. پس از آن بی وقفه مینویسم».
در این کتاب:
زه اوروکو" مردی است که سالها قبل در جوانی به محدودهی پدرا آمده، میگفتند از شهر آمده است. او همیشه غمگین و در حرکت بود. او در قسمتهای مختلف رودخانه زندگی کرده بود، ولی سرانجام این منطقه را پسندیده و برای همیشه در آن ماندگار شده بود. هرسال پولی برایش به لئوپولدینا فرستاده میشد و او به وسیلهی آن زندگی خود را میگذراند. زه با زنی بومی ازدواج کرد ولی حاصل این ازدواج فرزندی مرده بود. زه او را ترک کرد و قایقی به نام "روزینیا" را از یک سرخپوست خریداری کرد. از آن پس تمام دنیای زه را قایق پر میکرد. او با قایق حرف میزد و قایق به سوالات او پاسخ میداد. قایق همهچیز را میدانست و به زه منتقل میکرد. ولی حالا پس از چند سال دکتری به منطقه آمده بود و به دنبال زه میگشت. آمدن او ماجراهای جدیدی را به همراه داشت...
@litera9
غلامرضا رشید یاسِمی، در ۲۹ آبان ۱۲۷۵ خورشیدی در شهرگهواره در شهرستان دالاهو در استان کرمانشاه زاده شد. پدر او محمدولیخان گورانی شاعر، نقاش و خوشنویس بود. محمد ولی خان پدر «رشید» فردی با سواد، خوش خط و در لباس جنگ و سواری، ادب دوست و شاعر پیشه بود که خوب هم نقاشی میکرد و غزل نیکو میگفته و تخلص نصرت داشته. او به «تشويق و ياری نظام وفا» به شعر و شاعری پرداخت و پس از پايان تحصيلات، نخست در وزارت فرهنگ و بعد در وزارت دارايی و... اشتغال ورزيد؛ و سپس «جَرگهٔ دانشوری» را تأسيس کرد که بعد به همّت مَلِک الشُّعَرای بهار، مبدّل به”انجمن دانشکده» شد. ياسمی، در اين انجمن، با استادان برجستهای چون بهار و سعيد نفيسی، عباس اقبال همکاری کرد... . مقالات و اشعار ياسمی در مجلّاتی چون نوبهار، آينده، ارمغان و فرهنگستان و... منتشر میشد. وی به زبان عربی، فرانسه و انگليسی تسلط داشت. همچنين زبان پهلوی را از هِرتسفِلد فرا گرفت؛ و با سرمايهٔ دانشی که اندوخته بود آثار ارزندهای در حوزههای تاريخ و ادبيات فارسی پديد آورد. در گفتار فردوسی جنبههای مختلف از رزم و بزم و تاریخ و افسانه و تحقیقات لغوی و جغرافیایی و معرفت الروحی میتوان یافت که هر یک سزاوار صرف وقت و جمعآوری و طبع جداگانه است. زندهیاد غلامرضا رشیدیاسمی در این کتاب نصایح شاهنامه را در حدود 1600 شعر جمعآوری کرده است. همچنین در ابتدای کتاب شرح حال فردوسی به اختصار آورده شده است.
@litera9
قاسم افغان درسال ۱۳۰۳ هجری شمسی (۱۸۸۱ میلادی) بدنیا آمد. پدر او استاد ستارجو یکی از موسیقی دانان ایالت کشمیر بود.استاد ستارجو نوازنده دربار امیر عبدالرحمن بود. استاد قاسم افغان درسیزده سالگی به هنر موسیقی روی آورد وازهمین سن در دربار عبدالرحمن خان راه یافت. او به امر امیر غزلی را از کتاب حافظ شیرازی تنظیم و در دربار خواند واین اولین آهنگ او در دربار بود که مورد تشویق قرارگرفت. نزدیکی با سرودپردازان همروزگار مانند مولانا خال محمد خسته، استاد عبدالحق بیتاب، ملک الشعرا قاری عبدالله و ... گوشه روشنتری از برنامه های جاری زندگی استاد قاسم بود. او سرانجام در سال ۱۳۵۲ در کابل وفات یافت وجنازه اش در مقبره شهدای صالحین به خاک سپرده شد.
@litera9
روبرت شومان (زاده ی ۸ ژوئن ۱۸۱۰ – مرگ ۲۹ ژوئیهٔ ۱۸۵۶) آهنگساز آلمانی دورهٔ رمانتیک در نیمهٔ نخست سدهٔ نوزدهم است.
روبرت شومان در شهر تسویکاو، ایالت زاکسن، آلمان به دنیا آمد. وی فرزند پنجم و آخرین فرزند خانواده بود. شومان آهنگسازی را پیش از ۷سالگی شروع کرد، ولی دوران بچگی او به اندازهٔ موسیقی، صرف ادبیات هم شد؛ زیرا پدرش، آگوست شومان، ناشر، رماننویس، و کتابفروش بود. روبرت علاقهمندی به ادبیات را از او به ارث برده بود. در سال ۱۸۲۸، برای آموختن حقوق به دانشگاه لایپزیگ رفت. او موسیقی را در ۲۰ سالگی آغاز کرد و برای آنکه نوازندهای چیرهدست شود، به تنهایی روی پیانو کار میکرد و برای تقویت انگشت چهارم دست راستش دستگاهی ابداع کرد که همین دستگاه باعث فلج شدن انگشتش شد. مدتی بعد، با کلارا ویک (که دختر استادش بود) ازدواج کرد. شومان در جوانی به نقد آثار موسیقی پرداخت و از ۱۸۳۴ تا ۱۰ سال، به انتشارِ مجلهای جدید ویژهٔ موسیقی پرداخت. در همین مجله بود که او دقت و توجه مردم را به آثار شوپن و برامس را جلب کرد. شومان از سال ۱۸۴۰ به آهنگسازی مشغول شد و در ۱۸۴۳ به استادیِ هنرستان موسیقی (کنسرواتوار) لایپزیگ انتخاب شد. از سال ۱۸۵۳ به بعد، شومان سلامتی خود را از دست داد و اغلب بیمار بود و در اواخر عمر به بیماری روانی مبتلا شد و در بیمارستان روانی بستری بود تا آنکه بحمدالله در سال ۱۸۵۶ درگذشت.
فرهنگ ادبی شومان، حساسیت خارقالعادهاش، و بهنوعی بیماریاش، از او یک آهنگساز نمونه ساخت. اغلب، اندیشههای گوناگون را چون در یک بدیههسرایی کنارِ هم میگذاشت، تمایلی به واریاسیون در آثارش دیده میشود. چندان به تنظیم برای ارکستر نپرداختهاست. بدیههنوازی با پیانو محرک اصلی الهام او بود، و این نکته حتی در ساختههای سمفونیک و موسیقی مجلسی او نیز به چشم میخورد.
•
•
@Nosrat_Rahmaani
#نصرت_رحمانی
یک شاعر عصیانگر، یک شاعر نیمایی
مصاحبه با #رضا_براهنی
توسط #محمد_تنگستانی
تلفنی با دکتر رضا براهنی صحبت میکردم. پیش از آنکه بحث نصرت رحمانی در میان بیاید، از شعر بلند «اسماعیل»، از شعرهای قدردیده و شناختهشدهٔ براهنی یاد کردم. براهنی گفت: «شعر است دیگر». مثل این بود که گفته باشد «نور چشم است دیگر». بعد کمکم حرف نصرت رحمانی را پیش کشیدم. آیا او بهراستی یک شاعر نیمایی بود؟
_ آقای براهنی، نظرتان درباره شعر نصرت رحمانی چیست؟
_ نصرت علاوه بر اینکه شعر کلاسیک را بهخوبی میشناخت، شعر نیمایی را هم درک کرده بود. کوتاه و بلند کردن مصرعها را از نیما آموخته بود. در آن زمان، شعر فارسی از یک ذات رمانتیک هم برخوردار بود. نصرت از این هم بهخوبی در شعرش استفاده کرده. مثلث مشیری، نادرپور، نصرت رحمانی اصولاً رمانتیسم را بهخوبی در شعر فارسی بهکار گرفته. نصرت اما در رفتوآمدی که با شاعران جدیدتر پیدا کرده بود، خودش را از آن نگاه رمانتیک رهایی داد. به طور کلی دو نوع شعر داشت: چارپارههایی که از شاعرانی مثل فریدون توللی یاد گرفته بود و شعر نیمایی.
_ آیا نصرت رحمانی تحت تأثیر شاملو هم بود؟
_ به نظر من نصرت تحت تأثیر شاملو نبود، بهدلیل اینکه هیچوقت شعر بیوزن نگفت. او اغلب از قراردادهای وزنی که نیما بهوجود آورده بود استفاده میکرد.
_ یعنی نصرت رحمانی «شعر سپید» ندارد؟
_ شاملو در شعرهایی که در ساهای ۱۳۳۸ و ۱۳۳۹ سروده، تحت تأثیر شعر نیما بودهاست. در ادبیات ایران بیخود اسم شعر «بیوزن» را گذاشتند «شعر سپید». «شعر سپید»، هم در زبان فرانسه، هم در زبان انگلیسی، شعری است که وزن دارد ولی قافیه ندارد. «بودن یا نبودن» شکسپیر در وزن آزاد یا «بلنکورس» (Blank verse) نوشته شده. در زبان فارسی این اصطلاح را ترجمه کردهاند: «شعر سپید»، بعد هم تبدیلش کردند به شعر بیوزن. نمونهٔ عالی شعر آزاد، خود نیماست. نیما البته چارپاره هم گفته. اصولاً دو شاخهٔ شعری از نیما منشعب شده که یکی از این دو شاخه چارپارهسازی است. بعضیها مثل نادر نادرپور و نصرت رحمانی و حتی در ابتدا احمد شاملو شعرهایی به شکل چارپاره گفتهاند. من هم یکی دو تا چارپاره گفتم که بعد پاره کردم و دور ریختم.
_ شما با نصرت رحمانی چگونه آشنا شدید؟
_ تازه به تهران آمده بودم و دوران سربازیام را میگذراندم که با نصرت رحمانی آشنا شدم. گاهی میرفتم کافه نادری، یا کافه پیروز، شاعران و نویسندهها را میدیدم که یکی از آنها هم نصرت رحمانی بود. برای هم شعر میخواندیم. شعر خواندنش جور خاصی بود. خوشم میآمد از شعر خواندنش. با لحنی رقیق و در همان حال صدای قَوی شعر میخواند و یکذره هم روی بعضی از کلمات تأکید میکرد. نصرت در شعر، ریسک میکرد و آن ریسکها به نظر من جذابش میکرد و شعر او را از چارچوبهای قراردادی بیرون میآورد. در تقطیع شعر به خوبی عمل میکرد. چندین بار هم نیما را دیده بود و شعرهایش را برای او خوانده بود.
_ شخصیت نصرت رحمانی چگونه بود؟
_ نصرت عصبیتهای خاصی داشت ولی آدم صادقی بود. لوطیمسلک هم بود. رویهمرفته روراست بود. در ذاتش درونگرایی نبود، پس زود عصبانی میشد و به همان سرعت فراموش میکرد. وقتی کسی جوک خوبی تعریف میکرد، غش میکرد از خنده.
_ شهرت نصرت، چهقدر مدیون شخصیت سیاسی و حزبی نصرت بود و چهقدر مدیون شخصیت ادبی و تفکر شعریاش؟
_ نصرت رحمانی هیچوقت آدم حزبی نبود. نصرت را میشود شباهت داد به شاعران نسل «بیت»؛ شاعرانی که عصیان داشتند. این خیزش از انگلیس و فرانسه شروع شد و بعد کشیده شد به آمریکا. آلن گینزبرگ که از دوستان من هم بود، از شاعران شاخص این خیزش اعتراضی است. شاعر برجستهای بود، اما بسیار عاصی بود، هم از نظر نوع کلامی که بهکار میبرد، و هم از نظر موضعی که میگرفت در برابر خفقان.
_ شعر نصرت رحمانی در سیاهی و تباهی فرورفته. آیا اعتیاد او به تریاک، فضای شعرش را هم سیاه کرده بود؟
_ اعتیاد به برخی از شاعران و شعرشان لطمه زد و با اینحال بعضی از شعرهای این شاعران در ادبیات نمونههای درخشانی شدند.
مصاحبه با #رضا_براهنی
ویژهنامهٔ #نصرت_رحمانی
زیر نظر #حسین_نوشآذر و #محمد_تنگستانی
سایت ایرانوایر، صفحات ۱۴ _ ۱۵.
ـــــــــــــــــــــــ
@Nosrat_Rahmaani
•
•
@litera9
برلين، جنگ ۱۹۴۵ ميلادی بهترین آثار ادبیات جنگ انگلیسی زبان پس از جنگ جهانی اول پدید آمد. شاید درخشانترین نامی که در این حوزه بیدرنگ به چشم میآید، همینگوی باشد. همینگوی که تجربهی حضور در جنگ جهانی اول، جنگ داخلی اسپانیا و جنگ جهانی دوم را نیز داشت، آثار متعددی با مضمون جنگ نوشت. کرنلیوس راین از جمله افرادی بود که در آثار با موضوعات جنگ بخوبی درخشید. او در اين رمان واقعهی تاریخی حمله به نورماندی را روایت میکند.
یک جنگجو که نجنگید
@literature9
«آن چیزهایی که در زندگی هست و در شعر دیگران سایهای از خود نشان میدهد، در شعر شما بیپردهاند. اگر این جرأت را دیگران نپسندند برای شما عیب نیست!» این جملات کوتاه از نیمایوشیج که به عنوان مقدمه در نخستین دفتر شعر نصرت رحمانی منتشر شد شاید گویاترین و جامعترین توصیف از جهان شعری نصرت باشد با همهی اختصاری که دارد. نصرت رحمانی در سالهای پس از کودتا با چهارپارههایش به شهرت رسید و نخستین دفترش، کوچ، که نیما بر آن مقدمه نوشت را در همان حول و حوش سال ۳۳ منتشر کرد.
یکی از دلایل اقبال روزنامهها به شعر نصرت استفادهی او از زبان کوچه و بازار بود که امثال اخوان و توللی و نادرپور، ستارههای آن روز شعر ایران از آن گریزان بودند (رنگ ز فیروزه کرد و خیس عرق شد / چهرهی کاشی ز شرم آن تن تبدار...) و دلیل دیگر اینکه به قول داریوش آشوری، شاملو و رحمانی میخواستند خود را در سیلاب خون و لجن غرق سازند و میخواستند با فنا کردن خود در آنْ وجودِ سیلاب را گواهی کرده باشند. همین واژههای بکر و چهرهی شاعرِ خودویرانگر و نیهیلیسم جاری در شعرهای نصرت بود که در سالهای یأس و تلخاندیشی پس از کودتا به مذاق جامعه خوش میآمد.
موفقیت نصرت در آن دوره در حدی بود که سپانلو روایت میکند در واقع در آنسالها صفحات نشریات مونوپل نصرت و فریدون مشیری و فریدون کار بود. شعر نصرت هم مثل بدنهی قالب شعر آن روز مسئلهاش مرگ و یأس و حتی خواستاریِ مرگ بود. دفتر دوم نصرت رحمانی کویر بود که یکسالی پس از کوچ منتشر شد و نصرت در آن، دور و بر همان مایههای کوچ پرسه میزد. نصرت دفتر سومش ترمه را اینگونه به خوانندگانش تقدیم کرد: «به جهنم میروی اشعار مرا با خود ببر... تقدیم به تو خوانندهای که از من پلیدتری!» این دفتر نمونهای تیپیکال بود از رمانتیسم سیاه دههی سی که در میعاد در لجن، دفتر چهارم نصرت، به اوج رسید.
در میعاد در لجن شاعر اندک روزنههای امید را هم به روی خوانندهاش میبست. میعاد در لجن مهمترین دفتر شعر رحمانی و آخرین دفتر مهم او بود. رحمانی تا نیمههای دههی هفتاد نیز دفترهایی منتشر کرد اما در این سالها او به قول م. آزاد به ورطهی تکرار افتاده بود. رحمانی در یک نگاه شاعری با نبوغ شهودی و با بداعتهای فراوان در زبان و نگاه بود که استعداد خودش را چنانکه باید جدی نگرفت و پرورش نداد؛ به قول شاملو نصرت رحمانی قطعا شاعر بود «تنها خودش را الک نکرد.» #نصرت_رحمانی خود سرگذشت شاعریاش را در این دو سطر چکیده کرده:
«بر سنگ گور من بنویسید / یک جنگجو که نجنگید / اما... شکست خورد.»
✍🏻 علیرضا اکبری
@moroor_gar
https://telegra.ph/یک-جنگجو-که-نجگید-06-17
ناگهان قلب حرم وا شد و یک مرد جوان
مثل تیری که رها می شود از دست کمان
خسته از ماندن و آماده رفتن شده بود
بعد یک عمر رها از قفس تن شده بود
مست از کام پدر بود و لبش سوخته بود
مست میآمد و رخساره برافروخته بود
روح او از همه دل کنده ، به او دل بسته
بر تنش دست یدالله حمایل بسته
بی خود از خود ، به خدا با دل و جان میآمد
زیر شمشیر غمش رقص کنان میآمد
یاعلی گفت که بر پا بکند محشر را
آمده باز هم از جا بکند خیبر را
آمد ، آمد به تماشا بکشد دیدن را
معنی جمله در پوست نگنجیدن را
بی امان دور خدا مرد جوان میچرخید
زیرپایش همه کون و مکان میچرخید
بارها از دل شب یک تنه بیرون آمد
رفت از میسره از میمنه بیرون آمد
آن طرف محو تماشای علی حضرت ماه
گفت: لاحول ولاقوه الابالله
مست از کام پدر، زاده لیلا ، مجنون
به تماشای جنونش همه دنیا مجنون
آه در مثنویام آینه حیرت زده است
بیت در بیت خدا واژه به وجد آمده است
رفتی از خویش، که از خویش به وحدت برسی
پسرم! چند قدم مانده به بعثت برسی
نفس نیزه و شمشیر و سپر بند آمد
به تماشای نبرد تو خداوند آمد
با همان حکم که قرآن خدا جان من است
آیه در آیه رجزهای تو قرآن من است
ناگهان گرد و غبار خطر آرام نشست
دیدمت خرم و خندان قدح باده به دست
آه آیینه در آیینه عجب تصویری
داری از دست خودت جام بلا میگیری
زخمها با تو چه کردند؟ جوانتر شدهای
به خدا بیش تر از پیش پیمبر شدهای
پدرت آمده در سینه تلاطم دارد
از لبت خواهش یک جرعه تبسم دارد
غرق خون هستی و برخواسته آه از بابا
آه ، لب واکن و انگور بخواه از بابا
گوش کن خواهرم از سمت حرم میآید
با فغان پسرم وا پسرم میآید
باز هم عطر گل یاس به گیسو داری
ولی این بار چرا دست به پهلو داری؟!
کربلا کوچه ندارد همه جایش دشت است
یاس در یاس مگر مادر من برگشته است؟!
مثل آیینه در خاک مکدر شدهای
چشم من تار شده؟ یا تو مکرر شدهای؟!
من تو را در همه کرب و بلا میبینم
هر کجا مینگرم جسم تو را میبینم
ارباْ اربا شده چون برگ خزان میریزی
کاش میشد که تو با معجزهای برخیزی
ماندهام خیره به جسمت که چه راهی دارم
باید انگار تو را بین عبا بگذارم
باید انگار تو را بین عبایم ببرم
تا که شش گوشه شود با تو ضریحم پسرم...
#حمیدرضا_برقعی
#حضرت_علی_اکبر
باز در شعر تو نوآوری ام گل کرده
باز انگار رگ حیدری ام گل کرده
هوس خواندن اوصاف علی کردم من
عشقِ مدّاحیِ پامنبری ام گل کرده
دفترم مست و قلم مست و خودم دیوانه
باز اشعارِ علی اکبری ام گل کرده
یک علی گفتم و صد زلزله افتاده به شعر
باز روحیّۀ ویرانگری ام گل کرده
سینیِ شربت و شیرینی وگل آوردم
باز خادم شدم و نوکری ام گل کرده
هر که با لحنِ خودش عرض ادب کرده و من
لهجۀ فارسیِ مادری ام گل کرده
شعر با نام علی رنگ طلا می گیرد
صد و ده بیت علی ، زرگری ام گل کرده
هست مرآت نبی در حرَکات و سکنات
به علی ابن حسین ابن علی صد صلوات
پسری مثل تو البته که فخر پدر است
به دلش راحتِ دل روی سرش تاج سر است
رفته روبند ببندد به روی تو زینب
چارقل خوانده پدر بس که رخت در نظر است
یل لیلاست در آغوش یل ام بنین
خانۀ حضرت ارباب قمر در قمر است
این همان است که آینده برای پدرش
یک نفر هست که در حکم هزاران نفر است
اشبه الناس به سیمای رسول الله است
نصِّ آیات پیمبر به رخش جلوه گر است
خارج از حوصلۀ عالم و آدم باشد
بس که توصیف جمالِ علوی وقت بَر است
پسر حضرت لیلاست که مجنون دارد
عاشق او شده جبریل امین دربه در است
ای جوانان جهان روز جوانش عشق است
صوت ولحنِ ملکوتیِّ اذانش عشق است
آمده تا به ابد یوسف لیلا باشد
پرچم آل علی یکسره بالا باشد
پسر ارشد ارباب ، علی آمده تا
کمترین کارِ دمش کارِ مسیحا باشد
سبک اکرام علی اکبر لیلا حسنی است
آمده تا درِ بیتش به همه وا باشد
در مرام و منش و بینشِ دینی والاست
حق همین است که الگوی جوانها باشد
پسر فاطمه روی پسرش حساس است
آمده تا که جگر گوشۀ بابا باشد
زیر پاهای پدر جای گرفته است که تا
زیر پای پدرش جنتِ دنیا باشد
بین این بیتِ پر از گل به خدا جا دارد
که گل سر سبد حضرت زهرا باشد
بادهء شُرب طهورا همه از خوشۀ اوست
گوشۀ دِنج جهان گوشۀ شش گوشۀ اوست
حمدُلله که ما را به شما مایل کرد
پیش درگاه شما نوکرِ ناقابل کرد
دمِ او گرم که اینگونه رقم زد دنیا
که تو را سید و ارباب و مرا سائل کرد
گفته شد ذکر علی هست عبادت ، شُکرش
که مُزیَّن به علی یکسره این محفل کرد
جبرئیلِ سخنم شکر خدا هر شب و روز
یک سلامی به شما را به لبم نازل کرد
قلبِ خود را به جز او رهن ندادم به کسی
که علی اکبر لیلا به دلم منزل کرد
نمک مجلس ما جمله ای از کرببلاست
شعرِ ما را نمکی ریخته و کامل کرد
مقتل اینگونه نوشته است : به یک حملۀ خود...
یکصد و بیست نفر را به درک واصل کرد
گر چه قند و عسل از هر دو لبش می ریزد
آیۀ قهرِ خدا از غضبش می ریزد
یک جمال نمکین و قد رعنا داری
در صفِ لشگر عباس علی جا داری
با تو اعراب ، همه یاد علی می اُفتند
وقت شمشیر زدن ، بَه که تماشا داری
نوهء شیر اُحُد حیدرِ مرهب فکنی
داخلِ معرکه ها هیبت مولا داری
دشمن از میسره تا میمنه در هم پیچید
به گمانم مدد از حضرت زهرا داری
بارها گفته ام و بار دگر می گویم
"هرچه خوبان همه دارند تو یکجا داری "
به خداوند قسم بعدِ ابالفضل علی
شأنِ فرما ندهیِ کل قوا را داری
آسمان تکیه به دستان ابالفضل زده
مُرشِدی در قد و اندازهء سقا داری
هرکه شد مدعی و روی تو شمشیر کشید
سرش افتاد زمین و بدنش تیر کشید
تب دلدادگی ات بود که جان داد مرا
حرف اوصاف تو شور و هیجان داد مرا
گرچه گویند عیان را به بیان حاجت نیست
خوبی ات بود عیان ، شوق بیان داد مرا
دل اگر می تپد از معجزهء عشق بُود
عشقت ای یوسف لیلا ضربان داد مرا
به ثنای تو زبان باز ، فقط باید کرد
علت این بود خداوند زبان داد مرا
اولین بار که شش گوشۀ تو بوسیدم
به خدا برقِ ضریح تو تکان داد مرا
أَشهدُ أَن علیاً ولی اللهِ تو بود
کاین چنین شوقِ نماز عشقِ اذان داد مرا
از کرامات شما اهل کرم این بس که
هرچه من خواستم ارباب همان داد مرا
رعیت خانۀ او رزق و معاشی دارد
امشب ارباب جهان ریخت و پاشی دارد
مهدی مقیمی
@deabelnews
چو اندرآید یارم چه خوش بود به خدا
چو گیرد او به کنارم چه خوش بود به خدا
چو شیر پنجه نهد بر شکسته آهوی خویش
که ای عزیز شکارم چه خوش بود به خدا
گریزپای رهش را کشان کشان ببرند
بر آسمان چهارم چه خوش بود به خدا
بدان دو نرگس مستش عظیم مخمورم
چو بشکنند خمارم چه خوش بود به خدا
چو جان زار بلادیده با خدا گوید
که جز تو هیچ ندارم چه خوش بود به خدا
جوابش آید از آن سو که من تو را پس از این
به هیچ کس نگذارم چه خوش بود به خدا
شب وصال بیاید شبم چو روز شود
که روز و شب نشمارم چه خوش بود به خدا
چو گل شکفته شوم در وصال گلرخ خویش
رسد نسیم بهارم چه خوش بود به خدا
بیابم آن شکرستان بینهایت را
که برد صبر و قرارم چه خوش بود به خدا
امانتی که به نه چرخ در نمیگنجد
به مستحق بسپارم چه خوش بود به خدا
خراب و مست شوم در کمال بیخویشی
نه بدروم نه بکارم چه خوش بود به خدا
به گفت هیچ نیایم چو پر بود دهنم
سر حدیث نخارم چه خوش بود به خدا
@safinehyetabriz
چو اندرآید یارم چه خوش بود به خدا
چو گیرد او به کنارم چه خوش بود به خدا
چو شیر پنجه نهد بر شکسته آهوی خویش
که ای عزیز شکارم چه خوش بود به خدا
گریزپای رهش را کشان کشان ببرند
بر آسمان چهارم چه خوش بود به خدا
بدان دو نرگس مستش عظیم مخمورم
چو بشکنند خمارم چه خوش بود به خدا
چو جان زار بلادیده با خدا گوید
که جز تو هیچ ندارم چه خوش بود به خدا
جوابش آید از آن سو که من تو را پس از این
به هیچ کس نگذارم چه خوش بود به خدا
شب وصال بیاید شبم چو روز شود
که روز و شب نشمارم چه خوش بود به خدا
چو گل شکفته شوم در وصال گلرخ خویش
رسد نسیم بهارم چه خوش بود به خدا
بیابم آن شکرستان بینهایت را
که برد صبر و قرارم چه خوش بود به خدا
امانتی که به نه چرخ در نمیگنجد
به مستحق بسپارم چه خوش بود به خدا
خراب و مست شوم در کمال بیخویشی
نه بدروم نه بکارم چه خوش بود به خدا
به گفت هیچ نیایم چو پر بود دهنم
سر حدیث نخارم چه خوش بود به خدا
@safinehyetabriz
بله، نامبرده با تشکیل حکومت صفویه از ترس مطالبی که درباره ایشان نوشته بود ، به بخارا و دربار شیبانیخان گریخت و همواره هم او و هم سلطان عثمانی را به حمله به قلمرو صفویه تشویق میکرد. پس از قتل شیبانی خان در نبرد محمود آباد مرو، به اردوی عبیدالله خان شیبانی پیوست و دشمنی با صفویه را ادامه داد.
🔻 آخه من به تو چی بگم! آخه من چقدر دنبال تو بگردم!
🔹حسین قوللر آقاسی (۱۲۶۹_۱۳۴۵) یکی از بنیانگذاران شیوهٔ مردمی در نقاشی ایرانی معروف به نقاشی قهوهخانهای بود🔹
💬 خاطراتی از حسین قوللر آقاسی به روایت عباس بلوکیفر:
همهٔ هنرها زیبا هستند و عطر و رایحهٔ خودشان را دارند. نمیشود گفت که کدام گل از کدام گل زیباتر است. اما اینکه اگر با استاد هادی تجویدی آشنا میشدم به طرف مینیاتور میرفتم یا باز نقاشی قهوهخانه؟ شاید بعید نیست. اما یک مطلب وجود دارد مینیاتور نقاشی خواص است و ما چون فقیر بودیم همان نقاشی فقرا را انتخاب میکردم. سرنوشت، حسین قوللر را در نزدیکی خانهٔ ما قرار داد. روحش شاد. شاید خدا به یتیمی من رحم کرده بود و من به شاگردی قوللر پذیرفته شدم...
خدا بیامرزد قوللر خیلی از من راضی بود. همیشه میگفت عباس یه چیز دیگهاس، خدا از او راضی باشد، من که از او راضی هستم. به هر حال قوللر هیچ وقت با خشونت و تندی رفتار نمیکرد. با هیچکس، نه با مردم نه با اهل خانه نه با غریبهها، حتی اگر کسی با او برخورد بدی داشت قوللر با محبت و آرامش رفتار میکرد.
یادم است شخصی به اسم مش غلام سفارش یک تابلوی بارگاه سلیمان را به او داده بود. اتمام کار دو سال طول کشیده بود. آن وقت حسین در تجریش بسر میبرد. تابستان بود و گرما بود. مش غلام پرسان پرسان در آن گرما خودش را به آنجا رساند و بر افروخته فریاد زد: «آخه من به تو چی بگم! آخه چقدر دنبال تو بگردم!». حسین او را در قهوهخانه نشاند و برایش فالوده آورد. رفتار حسین همه را مجذوب میکرد. بیشتر قهوهخانه قوللر را میشناختند. مردم او را میشناختند. اسم او مثل آبنبات ترش بود دهان مردم را آب میانداخت...
ولی مینیاتور مخصوص خواص بود. در دفتر یک وزیر. در موزه یا هدیه برای شاه. اینجوری مینیاتور نقاشی خواص بود و الان هم هست. نقاشی ما نقاشی مردم بود الان هم هست. نقاشان ما از مردم عادی بودند. نقاشان قهوهخانه دنبال این نبودند که این نقاشی از کجا آمده... قوللر استاد من ۶۳ سال عمر کرد به ناراحتی مثانه دچار شد وضع دردناکی داشت هفت سال آخر عمر اگر صبورترین آدمها در آن وضعیت بود زمین و زمان را به ناسزا میگرفت او دعا میکرد که دیگران اینجوری مبتلا نشوند و بمیرند، غصهٔ دیگران را میخورد این درست حرفی بود که او میزد: «الهی هیچ کس را اینجوری نمیران»...
🆔 @mahdi_book_hamedan
💠 گفتگوی افتخاری و سلطانی با بلوکیفر، هفتهنامهٔ در آستانه فردا، سال سوم، ش ۲۹، خرداد ۱۳۷۶، ص ۱۲.
عبدالحسین تیمورتاش از سیاستمداران زمان قاجار و پهلوی اول بود . او نقش اصلی براندازی قاجار و به قدرت رساندن رضا شاه داشته است . نصرت فیروز و علی اکبر داور و تیمورتاش از عوامل اصلی روی کار آمدن رضا شاه بودند . همچنین با همکاری تدین و علی اکبرخان داور و نصرت فیروز دادگستری نوین را در ایران پایه گذاری کرد . علاوه بر آن نقش اصلی در احداث راه آهن سراسری و قرارداد احداث آن داشت . عبدالحسین تیمورتاش بدستور رضاشاه در زندان به قتل رسید . قاتل او پزشک احمدی بود که پس از خروج رضاشاه از ایران به سمت عراق فرار کرد اما تنهادختر تیمورتاش بنام ایراندخت تیمورتاش بصورت ناشناس به عراق رفته او را دستگیر و برای محاکمه به تهران فرستاد . محاکمه تعداد زیادی از عوامل رضاشاه توسط ایراندخت تیمورتاش انجام گرفت . هر سه شخصیت اصلی که در به قدرت رسیدن رضا شاه نقش کلیدی داشتند بدستور رضا شاه به قتل رسیدند .
کورش، پسر کمبوجیه و ماندانا، دختر آستیاگ، پادشاه ماد، در دلاوری و هوشمندی و دیگر فضایل سرآمد مردم روزگار خود بود. زیرا که پدرش او را به شیوه شاهان پرورد و او را تشنه دستیابی به والاترین دستاوردها بار آورده بود. و روشن بود که کارهای بزرگی را در دست خواهد گرفت، زیرا که برتریاش را ورای سالهای خود آشکار کرده بود... همه به ما گویند که کورش نه تنها در جنگ دلیر بود، بلکه با زیردستانش با ملاحظه و مهربانی رفتار میکرد و به این سبب ایرانیان او را "پدر" خواندند.
@dafaaen
کورش، پسر کمبوجیه و ماندانا، دختر آستیاگ، پادشاه ماد، در دلاوری و هوشمندی و دیگر فضایل سرآمد مردم روزگار خود بود. زیرا که پدرش او را به شیوه شاهان پرورد و او را تشنه دستیابی به والاترین دستاوردها بار آورده بود. و روشن بود که کارهای بزرگی را در دست خواهد گرفت، زیرا که برتریاش را ورای سالهای خود آشکار کرده بود... همه به ما گویند که کورش نه تنها در جنگ دلیر بود، بلکه با زیردستانش با ملاحظه و مهربانی رفتار میکرد و به این سبب ایرانیان او را "پدر" خواندند.
@dafaaen
آن یار کز او خانه ما جای پری بود
سر تا قدمش چون پری از عیب بری بود
دل گفت فروکش کنم این شهر به بویش
بیچاره ندانست که یارش سفری بود
تنها نه ز راز دل من پرده برافتاد
تا بود فلک شیوه او پرده دری بود
منظور خردمند من آن ماه که او را
با حسن ادب شیوه صاحب نظری بود
از چنگ منش اختر بدمهر به در برد
آری چه کنم دولت دور قمری بود
عذری بنه ای دل که تو درویشی و او را
در مملکت حُسن سرِ تاجوری بود
اوقات خوش آن بود که با دوست به سر رفت
باقی همه بیحاصلی و بیخبری بود
خوش بود لب آب و گل و سبزه و نسرین
افسوس که آن گنج روان رهگذری بود
خود را بکش ای بلبل از این رشک که گل را
با باد صبا وقت سحر جلوه گری بود
هر گنج سعادت که خدا داد به حافظ
از یمن دعای شب و ورد سحری بود
@bazmeghodsian
📌مثل پدر
🔸پدرم در همین شهر کشان (cachan) طبقه پایینتر از این جا که ما اجارهنشین بودیم او در اینجا از دنیا رفت. من با جنازه به نجف رفتم. حالا کسی در خارج از کشور باشد و نتواند پدرومادرش را ببیند و وقتی پدرش را ببیند که در حال مرگ است و مادر من هم همان سفر آمده بودند، مادری که در حال از دست دادن چشمهایش است، حالا او چه روحیهای پیدا میکند شما میتوانید تصور کنید. من آن روحیه را داشتم. وارد شدیم صبح به نجف، یعنی شب آمدیم در کربلا ماندیم و صبح از آنجا آمدیم به نجف و جنازه را در یک مسجد گذاشتیم که بهاصطلاح عصر تشییع کنند. به میدان مقابل حرم حضرت علی آمدیم. پسر آقای سیدعلی خلخالی با من همراهی میکرد که مرا به منزل خودشان ببرد.
🔹من به خانۀ آنها(سید علی خلخالی)وارد میشدم چون پدرم دوست او بود، او گفت آقای خمینی است. من نگاه کردم اولین تصوری که توی ذهن من آمد مثل این بود که پدر من است. آخر آن عواطف سیاسی و اینها هم بود و این حالت روانی هم بود که الان جنازه را توی مسجد گذاشته بودیم، این مثل این بود که پدر من زنده است و من دارم او را میبینم. کاملاً در قیافه… کاملاً شبیه پدرم یافتم و یک علقۀ عاطفی خیلی شدید در من ایجاد کرد. نه اینکه بگویم چشمهای بانفوذ… نه، نه، اصلاً این حالتی که مثل اینکه پدر من تصویرش افتاده روی قیافه این را محور کرده و من او را میبینم. البته حالت راه رفتن او که راست راه میرفت شبیه راه رفتن پدرم یافتم و این حالت به من دست داد...
🔸از آن لحظه به بعد همواره به عنوان پدر و با همان ترتیب با او عمل میکردم و این اولین برخوردم با او بود که در آن صحن بود. البته بعد این تشدید شد این احساس به لحاظ اینکه مصطفی همسن من بود. پسر او از دنیا رفت و پسر او را آوردند در همان مقبره پدر من دفن کردند و این مثل اینکه جایمان را عوض کردیم. پسر او در کنار پدر من و من به جای پسر او. و این یک احساس قوی درست کرد.
📚گفتگوی ضیاءالله صدقی با ابوالحسن بنی صدر
🔳 امروز 17 مهرماه 1400 ابوالحسن بنی صدر(فرزند آیت الله سید نصر الله بنی صدر) اولین رییس جمهورِ جمهوری اسلامی ایران در سن 88 سالگی در بیمارستان سالپتریه پاریس گذشت.
https://t.me/horalhistory/469
🌺 حاج آقا مسلم
من این مرد را هیچگاه ندیدم. اما وقتی رفت آه از نهاد خیلیها برآمد. از آن خیلیهایی که اصلا تصورش را نمیکنی.
از دوستانی که با او مرتبط بودند شنیدم اهل سلوک بود و وقف بندگان خدا.
خانه محقرش _ که اتفاقا من هر روز هم از جلویش میگذشتم_ پر بود از لوازمی که از این و آن میگرفت و به نیازمندان میداد. تو اگر یک پرس غذای گرم داشتی او با عجله آن را به نیازمندی میرساند.
در خانهاش معمولا باز بود و پردهای درون خانه را از عابران میپوشاند. این اواخر خانه بغلی را هم گرفت و انبار وسایل نیازمندان کرد.
همیشه او را در حال جنب و جوش برای خدمت به نیازمندان میدیدی.
همه اینها پیدای کار بود و پنهانش را خدا میدانست.
شاگرد سلوکی آقافخر بود. با خدمت به بندگان خدا سلوک الی الله میکرد و حال معنوی خوشی داشت. حرف نمیزد، نشانت میداد. بی سر و صدا، بی توقع از زمین و زمان، بی ادعا و شعار و نمایش کار خودش را میکرد. بندگی خدا و خدمت به بندگان او.
باری این مرد روحانی اگر بود، "پدر" بود. آخوند اگر بود، "انسان" بود. از آنها که من ندیده دلم برایش تنگ میشود و چشمم خیس.
فهمش از جایگاه روحانیت فراگیر باد!
👇
https://t.me/boghcheman/60
الكتب والمواضيع والآراء فيها لا تعبر عن رأي الموقع
تنبيه: جميع المحتويات والكتب في هذا الموقع جمعت من القنوات والمجموعات بواسطة بوتات في تطبيق تلغرام (برنامج Telegram) تلقائيا، فإذا شاهدت مادة مخالفة للعرف أو لقوانين النشر وحقوق المؤلفين فالرجاء إرسال المادة عبر هذا الإيميل حتى يحذف فورا:
alkhazanah.com@gmail.com
All contents and books on this website are collected from Telegram channels and groups by bots automatically. if you detect a post that is culturally inappropriate or violates publishing law or copyright, please send the permanent link of the post to the email below so the message will be deleted immediately:
alkhazanah.com@gmail.com