@jafarian1964
تصویر از حیله زنان
زنی را دوستی بود او را به خانه دواند و به نزد شوهر فرستاد که عم دختر من به مهمان آمده است از برای او اسباب مهمانی بفرست. مرد آنچه عادت باشد از ماکول و مشروب و مشموم حاصل کرد و بفرستاد و زن شقه بر روی صفه فرو بست و دوست خود در پس شقهای بنشاند و شوهر را گفت در خانه بسیار منشین تا عم دختر من در پس پرده ملول نشود این دوست را در خانه درون بداشت روز سیوم خواست که برود زن گفت رها نکنم ناگاه فرصتی نگاه داشت و بیرون گریخت زن از پس او بیرون دوید و بر در خانه دامن او بگرفت مرد جهد میکرد تا خود را خلاص دهد وزن جهد میکرد تا نگذارد که بگریزد در این حال شوهر زن برسید آن حال مشاهده کرد چون زن شوهر را دید بانگ برآورد گفت یا الله علیک یا سیدی چند روز است که تا دختر عم من به خانهء ماست مرد گفت سه روز گفت این شوهر اوست او را باور نمیدارد که به خانه برد و میخواهد که او را طلاق دهد من او را نگاه میداشتم تا تو بیایی و گواهی دهی که او سه روز است که به خانه ماست.
( از دستنویس عجایب المخلوقات، موزه والترز به شماره 593)
@aaadab1397farhang
پس به شکرانه این که آدمی امیر است، و دیگران مأمور، و خلقی را رو به درگاه اوست، از نزدیک و دور، در خانه گشاده دارد که پناه مردمان و امیدگاه بیچارگان است. با خلق خدا به انصاف باید سلوک نمود؛ با خود باید اندیشید که چه مزیّت بر این همه خلایق دارم که مرا ستایش مینمایند، و به داوری به نزد من میآیند، و مال خود را که از جان عزیزتر است از من دریغ نمیدارند، و شب و روزگار دینار و درهم به هم میرسانند و خود نخورده به من میدهند! پس از این نعمت غافل نباشَد، و از کار خود که پرستاری رعیّت و صیانت خون و مال خلایق و آرامش بلاد و آسایش عباد است، و در قیامت از او سؤال خواهد شد کوتاهی نکند.
@jafarian1964
من ناخوش داشتم که او مرا مانند هارون الرشید به اسم خطاب کرد، ولیکن جوابش به خوشی دادم و گفتم: ای فلان، وصیّت تو را قبوم نمودم، و کتابهای خود را در آب ریختم و خمیر کردم. این همه نان از آن پخته شد که میبینی. بعد از آن او را وکالت خود دادم.
@jafarian1964
حکایت خواب ساختگی که درست از آب درآمد!
چنان که در بعضی از تواریخ وارد است که عبّاد بن حریص الشیرازی گفت: در آن وقت که عمرو لیث صفّاری، علی بن مرزبان را عامل شیراز کرده، او وارد گردید و عاملان و مباشران مال دیوان را مصادره میکرد، از جمله ایشان، مرا هفتاد هزار درهم که قریب پانصد تومان تبریزی بوده باشد، حواله داد، و من به صد مشقّت چهل هزار درهم بدادم، و به غیر از سرای محقّری که آن قدر قیمتی نداشت، دیگر چیزی در بساط معیشت من نماند، و هیچ چارهای نمیدانستم؛ چرا که طبع او لجوج بود، و عجز و التماس از کسی نمیشنود، و وسیله و باعث در پیش او نفعی نداشت، و اظهار پریشانی و فاقه ی مرا صدق نمیانگاشت. به خاطرم رسید که خوابی بسازم و ساز خوش آمدی بنوازم، شاید که حبّ جاه در ضمیر او غلبه دارد، باور نماید، و رقّتی در دل او پدید آید. پس خوابی بر هم بافتم، و پنجاه درهم به هر قسم که بود به هم رسانیده، بیگاه به در خانه او شتافتم. چون حاجب در را گشود، پرسید که، در این زودی جهت آمدن چیست؟ گفتم: مهمّی ضرور شده که باید عرض نمود، و پنجاه درهم را به او دادم و گفتم: التماس از تو دارم که قبل از هجوم مردم، مرا به وزیر برسانی، و اگر مطلب من برآید، مساوی این نیز از من بستانی. پس به هر حیله که توانست مرا نزد علی برد، و او چون مرا بدید، جهت زود آمدن پرسید. او را دعا کردم و گفتم: باعث بر این تعجیل آن است که بشارت عجبی دارم. پرسید که آن کدام است؟ گفتم: دوش در خواب دیدم که تو از نزد پادشاه برگشته بودی، به شیراز میآمدی، بر اسبی اشهب نشستهای که کسی مثل او ندیده، و جامه سیاه پوشیده بودی، و کلاه امیر بر سر نهاده، و انگشتری او را در انگشت داشتی، و در رکاب تو صد هزار پیاده و سوار میرفتند، و تو را ستایش میکردند، و حاکم شهر را دیدم که در پیش تو پیاده میرفت، و اطراف راهی که تو میآمدی سبز شده، و ریاحین شکفته، و مردم با هم میگفتند که، پادشاه جمله کارها و نیابت خود را به او داده. پس علی گفت: نیکو خوابی دیدهای و بسیار خوشحال گردید. بعد از آن پرسید: مرادی داری؟ من اظهار اعسار و اضطرار خود نمودم. بعد گفت: از آن جمله ده هزار درهم به تو بخشیدم. من قسمهای مغلّظه یاد کردم که جز آن خانه که نشستهام دیگر چیزی ندارم، و بسیار بگریستم، و زمین بوسه دادم، او را بر من رحم آمد. چیزی نوشت که سی هزار درهم باقی را طلب ننماید. من خوشدل بازگشتم. چون از این سخن یک ماه بگذشت عمرو لیث او را نزد خود طلبید و فرمود: آن چه از اموال جمع آورده بود با خود ببرد، و علی بن مرزبان چندان مال به ظلم و ستم نقد کرده بود که هرگز هیچ عاملی نکرده، چون عمرو لیث آن کفایت را بدید، در نیشابور با جمله لشکر او را استقبال کرد، و آن مال در چشم او عظیم نموده، درجه ی او را بلند گردانید، و نیابت خود را در جمیع مهمّات بدو مقرّر داشت، و ایالت و امارت فارس را بدو داده، او را در حلّ و عقد بیوسیله اجازت بخشید، و خلعت سیاه که در آن زمان بهترین الوان خلعت و معتبرترین بود در او پوشانید، و اسبی اشهب در غایت بلندی که آن را بسیار دوست میداشت، و همیشه بر آن سوار میشد، به او عنایت فرمود، و انگشتری خود را در انگشت او کرده، بدین عزّت و اعتبار او را به شیراز فرستاد، و از خوابی که من ساختم تا وقتی که برگردید به شیراز، هنوز سالی نگذشته بود، مردم شیراز سه فرسنگ به استقبال او رفتند، و من نیز همراه بودم، و اوّل بهار بود، و دنیا در کمال خرّمی و صحرا در نهایت سبزی، و حوالی راه به انواع ریاحین مشحون بود، و صدهزار آدم بیشتر بر اطراف او میرفتند. و چون حاکم شهر او را بدید پیاده شد، من نیز پیاده شدم. چون نظر او بر من افتاد بخندید، و گفت: آن خواب تو مبارک بود. گفتم: الحمدلله که راست شد. گفت: از این جا بیرون مرو تا در کارت نظری کنم. من آن جا تا نماز عصر نشستم. بعد که از شغلها فراغت یافت مرا نزدیک خود طلبید و گفت: چه مراد داری؟ گفتم: اموال مرا که گرفته ای به من بازده، و شغلی که مرا بود به من مقرّر دار. همان لحظه توقیعی نوشت که آن چه از من ضبط کردهاند، مسترد گردانند، و عملی که داشتم به من فرمود، گفت: ارتفاع این عمل را به تو بالکلّیه بخشیدم، و انتفاع این عمل و مهم را به انعام تو مقرّر گردانیدم. پس هر چه در این عمل حاصل میشد تصرّف مینمودم، و هر چند وقت یک دفعه مرا بخواندی، و حساب ناکرده، قبض آن وجه را به من دادی که آن چه بر فلان جمع آمده بود بالتمام رسید، و در دفاتر ثبت کردندی. بدین حال میبودم تا ایّام او درگذشت و مالهای عظیم جمع شد.
@jafarian1964
خاصیّت مال دنیا آن است که نزد هر کسی جمع شود، از آفات ایمن نباشد، پس خود را به سرخ و زرد که عادت اطفال است، رنگین مساز، و مردم را از پی خود میانداز که سمور و سنجاب را به جهت موی رنگین، پوست میکَنند، و مرغ را به جهت گوشت شیرین، بر سیخ میکشند، و کوه را به جهت احجار الوان، سوراخ سوراخ میکنند، و بیشه را برای هیمه آتش میزنند، و تا آدمی به حال خود مینشیند، و اسباب شوکت بر خود نمیچیند، مردم دیده همّت بر پستی او میگمارند، و کاری به هستی او ندارند. و بدین جهت در اخبار وارد است که «استُر ذَهَبک و ذِهابَکَ ومذهَبَک».
@jafarian1964
نصیحت به سلاطین (از متون سیاسی قدیم ایرانی)
آدمی را به جهت آن بر خلایق امیر نکردهاند که بخورد و بنوشد و بدوزد و بپوشد، چنان که اکثر از حکّام همگی اوقات در فکر زیب و زینت و تهیّه اسباب خود میباشند، و از بسیاری شغل خود شکایت مینماید، و منّت بر خلق گذاشته میپندارند که از راه قحط الرّجال، او را استحقاقاً صاحب اختیار جمعی کردهاند، و حال آن که خداوند عالمیان را، منّتها بر بنده خود هست که ازمّه امور خلقی کثیر را به دست او داده، و خلایق را هم منّت بیشمار بر او هست که گردن به اطاعت او نهادهاند، و نمیدانند که اگر دو روز کسی به در خانه ایشان نیاید، چه حالت بر ایشان دست خواهد داد. پس به شکرانه این که آدمی امیر است، و دیگران مأمور، و خلقی را رو به درگاه اوست، از نزدیک و دور در خانه گشاده دارد که پناه مردمان و امیدگاه بیچارگان است. با خلق خدا به انصاف باید سلوک نمود. با خود باید اندیشید که چه مزیّت بر این همه خلایق دارم که مرا ستایش مینمایند، و به داوری به نزد من میآیند، و مال خود را که از جان عزیزتر است از من دریغ نمیدارند، و شب و روزگار دینار و درهم به هم میرسانند و خود نخورده به من میدهند! پس از این نعمت غافل نباشَد، و از کار خود که پرستاری رعیّت و صیانت خون و مال خلایق و آرامش بلاد و آسایش عباد است، و در قیامت از او سؤال خواهد شد کوتاهی نکنند.
@jafarian1964
اگر ده تازیانه تواند خورد، دیگران را صد تازیانه بزند.
از محمد بن حمدون النّدیم نقل است که، المعتمد علی الله عباسی هوس کرد که به جهت او جامههای دیبا و تخت پوشها و بالشها و پردهها، همه ملایم و مناسب هم، و بر شکل نقشی که خود میخواست طرح داده، بفرمود تا تمام کردند. چون آنها را بدید، بسیار خوشحال گردیده بفرمود تا مجلس آراستند، و فرشها را بگستردند، و پردهها را بیاویختند، و جمیع ندما و خواص را طلب داشته، هر یک از ظرفا تحسین و مدحی که لایق بود بگفتند، و آن دیباها در نظر او بسیار خوشنما بود.
چون روز به آخر رسید، برخاست، و ما متفرّق شدیم. ناگاه ما را بازخواندند و در اندرون سرا گفتگو و غوغایی بود. خلیفه را دیدم که مانند شیر میغرّید. چون معلوم گردید یکی از آن پردهها را به دو نیم کرده بودند و او میگفت: خشم من برای پرده و قیمت آن نیست؛ جهت آن است که روز اوّل در جشن و زینت من نقصان افکندند و خوشحالی مرا باطل نمودند، و چنین جرأتی در مال و خانه من کردند. از همه سختتر آن که من آن کس را دیدم که این پرده را ببرّید، ولیکن از نظرم غایب گردید. پس نحریر خادم را طلبید و قسمها خورد که اگر این شخص را پیدا نکنی، گردن تو را خواهم زد. نحریر رفت چون لحظه برآمد، از جمله فرّاشان پسر مردی صاحب جمال بسیار ملیح را گرفته آورد، و نصف آن پرده را که بریده بود حاضر ساخت، و آن کودک به گناه خود اعتراف، و تضرّع مینمود که مرا از ملاحظه آنها شوق تمام به هم رسید، و از کمال شعف شَغَف به هم رسانیده، به چنین جنایتی اقدام نمودم.
معتمد به تضرّع و زاری او التفات ننمود. از غایت غضب فرمود که نحریر او را بیرون برد، و دست او را ببرّد. ما را بر کودکی و نادانی و زیبایی او رحم آمد، امّا هیچ یک را زهره ی شفاعت نبود، و همگی ایستاده سر به پیش افکنده بودیم. در این اثنا فریادی از معتمد برآمد و سخت بنالید و گفت: چیزی در انگشتم فرو رفت، هر لحظه درد او زیاد میشد تا بیآرام شد. پس کسی را بیاوردند تا ملاحظه نمود، منقاشی برداشت، و به باریکی مویی، شاخکی از ریشه چوبی در انگشتش رفته بود، بیرون آورد. و ما ندانستیم که تعجّب از چه کنیم، از باریکی و خُردی آن شاخ چوب یا از کثرت درد و الم که معتمد به آن یافت، یا از وجود آن خاشاک بر روی آن فروش لطیف، یا از اتّفاق فرو رفتن آن به دست خلیفه، در آن اثنا که حکم بر بریدن دست آن طفل نموده بود.
القصّه چون معتمد از آن درد راحت یافت، آگاه شد، روی به ما کرد و گفت: بدین اندک جراحت مرا این قدر الم رسید، آیا حال آن کودک که فرمودم که دستش را ببرّند چگونه باشد! کسی بر اثر نحریر برود، و اگر دست او را نبریده باشد، آزاد گرداند. غلامان چون این سخن بشنیدند در بردن این خبر بر یکدیگر سبقت میگرفتند، وقتی رسیدند که کارد بر مفصل او آن نهاده بود؛ پس آن کودک خلاص یافت.
حاصل این که مرد مردانه آن است که در اثنای غضب، خود را نگاه دارد، و از شدّت الم و محنت و مغضوب و مضروب به یاد آورد، و چندان که مردم متحمّل توانند گردید، تحمیل ننماید، و چنان نکند که دم بر عدم، و همّت بر فنای او بگمارند، و رهایی مردم را در گرفتاری خود منحصر نگرداند، یعنی راه گشادی از برای گنهکاران واگذارد تا ملجأ به نفرین نگردند، و جرأت شفاعت به مردم بدهد تا لاعلاج نشوند.
@jafarian1964
در کتاب حلبة الکمیت مذکور است که شخصی را گرفته، نزد هشام بن عبدالملک آوردند که کوزه شرابی در دست او بود. هشام چون ربطی به احوال اغانی و شراب نداشت فرمود که، طنبور را بر سر او بشکنید، و به جهت بوزه، حدّش بزنید. در این وقت آن جوان شروع به گریه کرد. یکی از ملازمان هشام به او طعنه زد که، شرم نمیآید تو را که قبل از تازیانه خوردن گریه میکنی؟ گفت: گریه من از برای حد خوردن نیست، برای آن است که خلیفه عودی به این رعونت را طنبور میگوید، و شرابی مثل مشک ازفر را بوزه میخواند! من بر این بیتمیزی چگونه ننالم، و از این نافهمی چرا نگریم. هشام را از این ظرافت خوش آمده او را آزاد کرد.
@jafarian1964
حکایت ابن بسطام، مادرش و گرده نان
در فرج بعد از شدّت وارد است که ابن الفرات در ایّام وزارت خود پیوسته قصد ابوجعفر ابن بسطام میکرد، و او را در ممالک و ورطه ها میافکند، و عزم استیصال او داشت، و مادر ابوجعفر را عادت آن بود که از ابتدای سنّ او، هر شب یک گِرده نان در زیر بالش او گذاشتی، و بامداد به فقرا دادی. روزی ابوجعفر بعد از آن که چندین نوبت از ابن الفرات ضرر کشیده بود، به نزد او درآمد. ابن الفرات گفت: حکایت قرص نان و مادر تو چگونه است؟ ابوجعفر گفت: نمیدانم. ابن الفرات الحاح کرد. ابوجعفر صورت حال را باز گفت. ابن الفرات گفت: دوش در تدبیر کاری بودم که اگر آن کار به اتمام میرسید باعث هلاک تو میگردید. شب در خواب دیدم که تیغی برداشته، قصد تو دارم، و مادر تو قرص نانی در دست گرفته، سپر کرده بود. من هر چند خواستم تیغ بر تو زنم، میسّر نشد. لهذا صورت این قصّه را از تو پرسیدم، و به سبب این خواب، کدورت ابوجعفر را از دل بیرون کرده معذرت طلبید.
@jafarian1964
مرحوم علی اکبر نهاوندی در کتاب خزینة الجواهر چاپ سال 1373 ق صفحه 24 مینویسد: در کتاب کاشف الاسرار مرقوم است که صدوق به سند معتبر روایت کرده است که ابو ایمن بخدمت حضرت باقر آمد و گفت ای ابو جعفر مردم را فریب می دهید
و مغرور می کنید
و می گوئید شفاعت محمد شفاعت محمد
حضرت به اندازه ی غضبناک شد که رنگ مبارکش متغیر شده و فرمود
وای بر تو ای ابو ایمن آیا ترا
مغرور کرده که شکم خود
و فرج خود را از حرام باز داشته ی
اگر ببینی فزعهای قیامت را محتاج خواهی شد به شفاعت محمد 👌
وای بر تو آیا می باشد شفاعت مگر از برای کسی که مستوجب جهنم شده باشد
بعد از آن فرمود که احدی از اولین و آخرین نخواهد بود مگر آنکه محتاج خواهد بود به شفاعت محمد 👌👌
پس فرمود که حضرت رسول را شفاعتی خواهد بود در امت خود
و ما را شفاعتی خواهد بود در شیعیان خود
و شیعیان ما را شفاعتی خواهد بود در اهالی خود
و مومنی می باشد که شفاعت کند در مثل ربیعه و مصر!
👌👌👌
پایان متن کتاب.
⭕️⭕️
اوصاف رسول خدا صلی الله علیه و آله در جامعه جاهلیت (قبل از بعثت)
💠از زبان ورقه، عموی خدیجه سلام الله علیها
...ابوطالب بر حضرت رسول صلی الله علیه و آله جامه های فاخر پوشانید و شمشیر هندی بر کمرش بست و بر اسب نجیب عربی سوارش کرد و عموها مانند ستارگان بر دور ماه تابان، آن حضرت را در میان گرفتند و چون داخل خانه خویلد [پدر خدیجه] گردیدند او بنی هاشم را تکریم نمود و چون خِطبه [و خواستگاری] کردند، گفت: خدیجه مالک امر خود است و عقل او از عقل من بیشتر است و بسی ملوک اطراف و صنادید عرب او را طلب کردند راضی نشد. اختیار، با خود او است.
ایشان را جواب او خوش نیامد و بیرون آمدند.
چون این خبر به خدیجه رسید، بسیار مضطرب شد و عموی خود، ورقه، را طلبید و او از رهبانان علماء بود و کتب انبیاء، بسیار خوانده بود.
چون ورقه به نزد خدیجه آمد او را محزون یافت. گفت: سبب حزن تو چیست ای خدیجه هرگز غمگین نباشی؟
گفت: ای عمّ چه حال باشد کسی را که یاوری و مونسی نداشته باشد.
ورقه گفت: مگر اراده شوهر داری جمیع پادشاهان و اکابر عرب تو را خواستند و قبول نکردی.
گفت :ای عمّ، نمی خواهم از مکه بیرون روم.
ورقه گفت: اهل مکه نیز تو را بسیاری طلب کردند و جواب گفتی مثل شیبه و عقبه و ابوجهل.
خدیجه گفت اینها از اهل جهالت و ضلالتند. دیگری گمان داری که در اوصاف، مُباین اینها باشد؟
ورقه گفت: شنیده ام که محمد بن عبدالله صلی الله علیه و آله تو را خواسته است.
خدیجه گفت: ای عمّ، چه عیب در او می بینی؟
ورقه ساعتی سر به زیر افکند و گفت:
عیب او این است که اصلِ نجابت و کرامت است و شاخ عزت و مکرمت است و در حُسن خِلقت و خُلق نظیرِ خود ندارد و در فضل و کرم و علم و جود، مشهور آفاق است.
گفت: ای عمّ، چنانکه کمالش را گفتی، عیب او را هم بگو.
ورقه گفت: عیبش آن است که بدرِ جهان است و آفتابِ زمین و آسمان است و گفتار او شیرین تر از عسل است و در حُسنِ اَطوار، ضربِ مثَل است.
گفت: ای عمّ، اگر از او عیبی می دانی بگو.
گفت عیب او آن است که در حُسن، شامخ و در نسَب، بازخ است و در حُسنِ سیرت و صفای سریرت، بر همه عالم فضیلت دارد و در خوش رویی و خوش بویی و خوش گویی مانند ندارد.
خدیجه گفت هر چند عیب او را می پرسم تو فضلش را می گویی.
ورقه گفت: من کیستم که اِحصای مدایح او توانم نمود، یا صد هزار یکِ فضائل او را توانم شمرد.
خدیجه گفت: من او را خواسته ام و جلالت او را دانسته ام و اطوار او را پسندیده ام و به غیر او به دیگری رغبت نخواهم کرد.
ورقه گفت: هرگاه چنین است بشارت باد تو را که او به زودی به درجه رسالت حق تعالی خواهد رسید و پادشاه مشرق و مغرب عالم خواهد گردید.
ای خدیجه چه می دهی به من که امشب تو را به وصال او فایض گردانم؟
خدیجه گفت: اموال من همه نزد تو حاضر است آنچه خواهی بردار.
ورقه گفت که: من مال دنیا نمی خواهم. می خواهم که در قیامت نزد محمد صلی الله علیه و آله مرا شفاعت کنی و بدان ای خدیجه که ما را حسابی و کتابی عظیم در پیش است و نجات نمی یابد در آن روز مگر کسی که متابعت محمد صلی الله علیه و آله کرده باشد و تصدیق رسالت او نموده باشد.
پس وای بر کسی که در آن روز از بهشت دور شود و داخل جهنم شود.
خدیجه گفت: من ضامن شفاعت تو شدم
پس ورقه بیرون آمد و به خانه خویلد رفت... .
از کتاب مبارک بشارات، نگاشته عالم ربانی مرحوم حاج میرزا محمدباقر شریف طباطبایی اع
@yortchi_bosjin_pdf
کربلا خود را مهیا کن که میآید حسین
از جفا خود را مبرا کن که می آید حسین
ذره ذره خاک خود را شستشو کن در فرات
چون حرم آغوش خود وا کن که میآید حسین
همره او هست زینب با زنان و کودکان
خیمه ای از غشق بر پا کن که میآید حسین
او ز مکه تا به اینجا طی منزل کرده است
با قدوم او مدارا کن که می آید حسین
من گمانم در سفر از تشنگی آزرده است
جامی از آب گوارا کن که میآید حسین
شبه پیغمبر علی اکبرش با او بود
دیده را محو تماشا کن که میآید حسین
می کند سقایی این کاروان عباس او
آب را اهدا به سقا کن که میآید حسین
او بود باب مراد و او بود بحر کرم
حاجت خود را تقاضا کن که می آید حسین
کودکی دارد که نازکتر بود از برگ گل
بسترش از برگ گلها کن که میآید حسین
👆🏻 ادامه از بخش اول
◾️جواب مجمل دیگر آن که بعد از ثبوت عصمت و امامت ایشان در امور، بر ایشان اعتراض کردند در هر چه از ایشان صادر شود، محض جهل و خطا است، و در حقیقت اعتراض بر ایشان اعتراض بر خداست، و ایشان آنچه عمل میکردند به فرمودۀ خداست. چنانچه کلینی به سند معتبر روایت کرده است که حریز به خدمت حضرت صادق - علیه السلام - عرض کرد که فدای تو شوم چه بسیار کم است بقای شما اهل بیت، و اجلهای شما به یکدیگر نزدیک است، با آن که احتیاج مردم به شما بسیار است. حضرت فرمودند: هر یک از ما صحیفه ای دارد که آنچه باید در مدّت حیات خود به عمل میآورد در آن صحیفه هست، و چون آن صحیفه تمام میشود میداند که وقت ارتحال اوست به سرای آخرت، پس در آن وقت حضرت رسالت - صلی الله علیه و آله - به نزد او میآید و او را خبر میدهد که وقت وفات تو رسیده است، و منزلت او را نزد خداوند به او مینماید. 👈🏻 و چون حضرت امام حسین به صحیفۀ خود عمل کرد هنوز آنها تمام نشده بود که حضرت رسالت خبر شهادت را به او داد، و او را مأمور به جهاد گردانید، و چون مشغول جهاد شد ملائکه استدعای نصرت آن حضرت کردند، چون به زمین رسیدند آن حضرت شهید شده بود، حق تعالی به ایشان وحی کرد که نزد قبر شریف او باشید و بر مصیبت او بگریید تا او به دنیا برگردد در رجعت، و شما یاری او کنید و او طلب خون خود نمائید؛ این بود آنچه در آن صحیفه نوشته شده بود و هنوز به عمل نیامده است. و به روایت معتبر دیگر جبرئیل در هنگام وفات رسول جلیل وصیتنامه آورد و دوازده مُهر از طلای بهشت بر آن زد که هر امامی مهر خود را بر دارد و به آنچه در تحت آن مهر نوشته شده در ایام حیات خود عمل نماید.
✅ و أیضا این مسأله در حقیقت از فروع مسألۀ قضا و قدر است، و نهی از تفکّر در این مسأله در احادیث بسیار وارد شده است، پس در این باب تفکّر نکردن بهتر و به احتیاط نزدیکتر است. و باید دانست مجملا که آنچه ایشان به عمل میآورند از فعل یا ترک کاری، موافق فرمودۀ خداوند عالمیان است، و بر دستورات خداوند اعتراض روا نیست، و عقول ضعیفۀ خلق قاصر است از فهمیدن اسرار حکم الهی ... پس کار بنده آن است که در مقام اصلاح کار خود باشد و در کارهای جناب مقدس الهی و تقدیرات او و کارهای دوستان او تصرف ننماید و راه اعتراض نگشاید، و به ضعف عقل خود قائل شود تا به درجۀ رفیعۀ ارباب تسلیم که اعلای مراتب مقربان است فائز گردد، و دینش از عروض شکّ و شُبهه سالم ماند، و شیطان لعین راه وسوسه بر او نگشاید، زیرا که این امور خطیر است و محلّ لغزش مقرّبان است.
📚 مجموعه رسائل اعتقادى علامه مجلسی، به کوشش سيد مهدى رجايی، ص ١٩٨ _ ٢٠٣
@ashkvareh
در کتاب تاریخ الحکمای قفطی آمده است :
ابوالحسن بن ابی الفرج بن ابی الحسن بن سنان که در صنعت طب یگانه زمان خویش بود نقل کرده که پدرم ابی الفرج حکایت کرد که من و ابوالحسن ثابت بن ابراهیم بن زهرون حرانی روزی در خانه ابو محمد مهلبی وزیر بودیم که ابو عبدالله بن الحجاج شاعر ، متوجه حرانی شده نبض خود به دست او داد و حرانی بعد از تامل گفت غذایی غلیظ خورده و اسراف کرده ای و به گمانم مضیره با گوشت گوساله خورده ای ، ابوعبدالله اقرار نمود و گفت والله که چنین است ، پس همگی حضار از این حکم در عجب بماندند در این وقت ابوالعباس منجم نیز نبض خویش به دست حرانی داد و بعد از ملاحظه گفت سیدی تو در تبرید اسراف کرده چنانکه گمان میکنم که یازده عدد انار خورده ای ، ابوالعباس متعجب بماند و گفت این خود نبوت شد نه طبابت ! ، همگی در این تعجب بودیم که خبر به وزیر رسید ، همگی را نزد خویش خواند پس به مجلس او حاضر شدیم ، وزیر حرانی را خطاب کرد و گفت یا ابالحسن دیگر این چه معجزات است که ظاهر میکنی ؟ و من از حیرت هیچ سخن نمیتوانستم گفت تا بیرون آمدیم پس گفتم او را یا ابوالحسن صناعت طب نزد ما هم معروف است و چیزی از آن بر ما پوشیده نیست و ...
#آیا_می_دانستید 💡
حجةالاسلام حاجی سید محمد باقر شفتی یکی از علمای به نام دوره قاجاریه بود که در زمان حکومت فتحعلی شاه و محمد شاه قاجار در اصفهان به کار قضاوت مشغول بود.
او در میان مردم به "سید "مشهور بود و همیشه در اجرای دقیق احکام کوشا بود،تا مبادا حقی از کسی ضایع شود.
روزی زنی که از همه جا نا امید شده بود به نزد سید رفت و عرض کرد: که کد خدای فلان ده ملک مرا غصب کرده است و در چهارده محکمه با رندی و تطمیع قضات برنده گشته است.
سید، کدخدا را فراخواند و گفت: چگونه این ملک از آن تو شده است! آیا آنرا از این زن خریده ای ؟ کدخدا گفت: نه ضرورتی نداشت، سید دوباره پرسید: آیا ملک از طریق وصیتی به تو رسیده است؟ کدخدا گفت: نه دلیلی نداشت اینگونه صاحب آن باشم. پس سید تمام دلایل شرع را که نشان دهنده این بود که شخصی می تواند صاحب ملک دیگری شود را برشمرد و کدخدا همه را نفی کرد، سید در انتها گفت: برادر پس تو چگونه صاحب این ملک شدی! کدخدا در کمال پرویی گفت : دلیلی نمی خواهد" از آسمان "سوراخی پدید آمد و این ملک بر گردن من افتاد، پس سید گفت: چگونه است ملکی از آسمان بر گردن من نمی افتد، تو غاصبی و باید ملک را به این زن بازگرداندی و تمام چهارده حکم داده شده را پاره کرد و حکمی نوشت که بواسطه آن ملک به زن بازگردانده شود.
از آنجا اصطلاح "از آسمان افتاد"باب شد، یعنی کسی چیزی را که حق آن نیست به زور و زر صاحب شود و برای آنکه کار خلاف خود را موجه جلو دهد، دلیل و برهان غیر واقعی بیاورد، از این مثل استفاده می کنند.
@ketabdoooni ✨
🌻آمرزش پدر بخاطر نیکی فرزند🌻
🌺 امام صادق(ع) روایت کرده که رسول خدا(ص) فرمود: عيسى بن مريم(ع) به قبرى گذر كرد كه صاحب آن قبر در عذاب بود. سال بعد، از آن قبر گذشت و ديد كه صاحب آن قبر ديگر عذاب نمیشود.
عیسی(ع) گفت: خدايا، سال اوّل كه به اين قبر گذر كردم عذاب میشد ولى امسال كه میگذرم او در عذاب نيست.
پس خداوند به او وحى كرد که فرزند صالح اين مرده، بزرگ شد و راهی را اصلاح، و يتيمى را پناه داد؛ لذا من به خاطر كار فرزندش او را آمرزيدم.
🌼 سپس رسول خدا(ص) فرمود: ارث خداوند از بنده مؤمنش همان فرزندى است كه پس از او، خدا را میپرستد.
🌼 آنگاه امام صادق(ع) آيه مربوط به حضرت زكريّا را تلاوت كرد كه به خدا عرض کرد: «از نزد خود، جانشينى به من ببخش كه وارث دودمان يعقوب باشد و او را ـ اى پروردگار من ـ مورد رضایت من قرار بده».
📚 الكافي، ج۶ ص۳ ح۱۲.
🌹🍃🌻🌾🌸🍃🌺🍂🍄🌼🌱💐
💵 💵 💵 💵 نوکریت چند 💵 💵 💵 💵
💵 💵 💵 💵 نوکریت چند 💵 💵 💵 💵
🔻امام صادق علیه السلام غلامی داشت که هر گاه امام به مسجد می رفت، همراه امام بود و استر امام را نگه می داشت تا امام از مسجد بیرون آید، به این ترتیب سعادت ملازمت با امام صادق علیه السلام نصیب او شده بود.
🔶اتفاقاً در آن ایام، جمعی از شیعیان خراسانی برای زیارت به مدینه آمده بودند، یکی از آنها نزد آن غلام آمد و گفت: من اموال بسیار دارم، حاضرم بجای تو غلامی امام کنم و تو صاحب همه آن اموال گردی، نزد امام برو از او خواهش کن تا غلامی مرا بپذیرد، و سپس به خراسان برو و همه آن اموال مرا برای خود ضبط کن.
🔹غلام به حضور امام صادق علیه السلام آمد و عرض کرد:
فدایت شوم، می دانی که خدمتکار مخلص هستم و سالها است بر این خدمت می گذرد، حال اگر خداوند خیر و برکتی به من برساند، آیا شما از آن جلوگیری می کنید؟
امام فرمود: اگر آن خیر نزد من باشد به تو می دهم، و اگر دیگری به تو رسانید هرگز از آن جلوگیری نخواهم کرد.
غلام قصه خود را با ثروتمند خراسانی بیان کرد.
🔸امام فرمود: مانعی ندارد اگر تو بی میل شده ای، ولی او خدمت را پذیرفته است، او را بجای تو پذیرفتم و تو را آزاد نمودم.
آن غلام برای خداحافظی نزد امام آمد و خداحافظی نمود، و حرکت کرد که برود، چند قدم که برداشت، امام علیه السلام او را طلبید و به او فرمود:
🔰«به خاطر طول خدمتی که نزد ما داشتی، می خواهم که یک نصیحت به تو بکنم، آنگاه مختار هستی، آن نصیحت این است که وقتی روز قیامت شود، رسول خدا صلی الله علیه واله به نور خدا چسبیده، و علی علیه السلام به رسول خدا صلی الله علیه واله چسبیده و ما امامان به امیرمؤمنان علی علیه السلام چسبیده ایم، و شیعیان ما به ما آویخته اند، آنگاه هر جا ما وارد گردیم آنها نیز وارد گردند.»
☘غلام تا این نصیحت را شنید، پشیمان شد و گفت:
☑️ من در خدمت خود باقی می مانم، و آخرت را به دنیا نمی فروشم،
سپس نزد آن مرد خراسانی آمد، مرد خراسانی از قیافه غلام دریافت که پشیمان شده، به او گفت: این گونه که چهره ات نشان می دهد، آمادگی جابجائی نداری.
غلام، نصیحت امام را نقل کرد و گفت: این نصیحت مرا منقلب کرد و از تصمیم خود برگشتم.
آنگاه غلام، مرد خراسانی را نزد امام صادق علیه السلام برد،
🔰امام از محبت مرد خراسانی تقدیر کرد، و مقام ولاء و دوستی او را پذیرفت،
🔰سپس دستور داد هزار دینار به غلام دادند.
🚥🚥🚥🚥🚥🚥🚥🚥🚥
🔻محدّث قمی مرحوم حاج شیخ عباس(ره) پس از نقل این جریان، خطاب به امام صادق(ع) عرض می کند:
🌸«ای آقای من!،
من تا خود را شناخته ام، خود را بر در خانه شما دیده ام،
🌸امید آن است که در این آخر عمر از من نگهداری فرمائید، و از این در خانه مرا دور نفرمائید و من به لسان ذلت و افتقار پیوسته عرضه می دارم:
✨عن حماکم کیف انصرف و هواکم لی به شرف
✨سیدی لا عشتُ یوم اری فی سوی ابوابکم اقف
❤️«چگونه از حمایت ویاری شما برگردم، با اینکه علاقه به شما افتخاری برای من است، ای آقای من، برای آن روز زنده نباشم که بر در خانه غیر شما باشم.»
🌹🍃🌻🌾🌸🍃🌺🍂🍄🌼🌱💐
اودر بغداد موى دماغى بود از براى مخالفين از تيغ زبان او هميشه قلوب ايشان مجروح و بواسطۀ لطافت و حسن محضر او حكام بغداد را ميل تامى بود باو و ازاينجهت فىالجمله پشتش گرم بود و آنچه مىخواست مىگفت و مىكرد و بمزاح مىگذرانيد چنانچه نقل است كه يك روز در يكى از قهوهخانههاى بغداد نشسته بود و مترنم بود باين شعر:
انما القهوة و الترياك و التتن الثلاث الثلاث استضعفونى لعن اللّه الثلاث
شخص متعصبى حضور داشت و اين را شنيد و ظاهر كلام را بمعنى ديگر حمل كرد و با ازرى درافتاد شيخ ازرى هرچه خواست بمعقوليت او را ساكت كند نشد لا جرم در غضب شد و خنجر از كمر كشيد و زد بر چشم او و او را كور كرد و گفت بلى مقصدم همانست كه تو مىگويى و چشمت هم كور شود هرچه از دستت مىآيد كوتاهى مكن آن ناصبى في الفور نزد حاكم بشكايت رفت ازري را احضار كردند ازرى قصيدۀ در مدح والى بديهة گفت و چون حاضر شد بخواند والى را خوش آمد فرمود قاضى ديۀ چشم او را تعيين كند من از مال خودم مىدهم قاضىديه او را دويست شامى تعيين نمود كه هر شامى از دو هزار فىالجمله بيشتر است والى امر كرد آن مقدار پول حاضر كردند ازرى گفت بخودم بدهيد تا به دست خودم ديه چشم او را رد كنم چون پولها را گرفت رو به آن مرد كرد و گفت دويست شامى نزد من از چشمم عزيزتر است تو در عوض از من قصاص كن من ديگر اين پولها را بتو نخواهم داد والى را خوش آمد و گفت آن پولها از تو باشد دوباره دويست شامى ديگر آوردند و به آن مرد دادند چون از نزد والى بيرون شدند ازرى به آن شخص گفت بدگوئى كردم و چشمت را كور نمودم، و دويست شامى هم گرفتم.
تحفة الأحباب في نوادر آثار الأصحاب، صفحه 478
🔸محقّق مجلسی و ترویج صحیفه سجادیه
🔹یكی از توفیقات بزرگ محقّق مجلسی ترویج صحیفه سجادیه؛ زبور آل محمد (ص) است. ایشان در اجازه به ملاّ محمد مقیم فرموده است:
🔸«ولأحوج المربوبین محمد تقی إجازة أعلی وأجلّ، مناولةً عن صاحب الزمان وخلیفة الرحمان، الحجّة بن الحسن، عجّل الله تعالی فرجه، فی الرؤیا الطویلة التی ظهرت صحّتها بوجوه شتّی، منها اشتهار الصحیفة بعد الخمول علی یدی».
🔹او پس از گزارش مفصّل رؤیای صادقه خود كه در آن صحیفه را از دست مبارک حضرت بقیة الله أرواحنا فداه دریافت کرده فرموده:
🔸«وبعد أن فرغت من المقابلة شرع الناس فی المقابلة عندی، وببركة إعطاء الحجة علیه السلام صارت الصحیفة الكاملة فی جمیع البلاد كالشمس طالعة فی كلّ بیت، وسیما فی إصبهان، فإنّ أكثر الناس لهم الصحیفة المتعدّدة، وصار أكثرهم صلحاء وأهل الدعاء، وكثیر منهم مستجابوا الدعوة. وهذه الآثار معجزة للصاحب علیه السلام، والذی أعطانی الله من العلوم بسبب الصحیفة لا أحصیها، وذلك من فضل الله علینا وعلی الناس».
🔹در «روضة المتقین» گزارش رؤیای مزبور بدین شرح ذکر شده:
🔸من در اوایل بلوغ طالب بودم مرضات خداوندی را، و ساعی بودم در طلب رضای او، و مرا از ذكر جنابش قراری نبود؛ تا آن كه دیدم در میان بیداری و خواب كه صاحب الزمان صلوات الله علیه ایستاده در مسجد جامع قدیم كه در اصفهان است.. پس بوسیدم دست مباركش را و پرسیدم از آن جناب مسائلی كه مشكل شده بود بر من..
🔹آنگاه گفتم: ای مولای من! میسّر نمیشود برای من كه برسم به خدمت تو در هر وقتی، پس عطا كن به من كتابی كه همیشه عمل كنم بر آن. فرمود كه: من عطا كردم به جهت تو كتابی به مولی محمد تاج... برو و بگیر آن كتاب را از او.
🔸پس بیرون رفتم.. چون رسیدم به آن شخص و مرا دید گفت: تو را صاحب الامر فرستاده نزد من؟ گفتم: آری. پس بیرون آورد از بغل خود كتاب كهنه ای را. چون باز كردم آن را و ظاهر شد برای من كه آن كتاب دعا است، بوسیدم آن را، و بر چشم خود گذاشتم، و برگشتم از نزد او، و متوجّه شدم به سوی صاحب الأمر (ع) كه بیدار شدم..
🔹در دلم چنین افتاده بود كه مولانا محمد همان شیخ بهائی است، و نامیدن حضرت او را به تاج، به جهت اشتهار اوست در میان علماء.
🔸پس چون رفتم به مدرس او كه در جوار مسجد جامع بود، دیدم او را كه مشغول است به مقابله صحیفه كامله.. خواب خود را به او گفتم و گریه میكردم به جهت فوات كتاب. پس شیخ گفت: بشارت باد تو را به علوم الهیه و معارف یقینیه و تمام آن چه همیشه میخواستی. «وکان أکثر صحبتی مع الشیخ فی التصوّف»..
🔹در دلم افتاد كه بروم به آن سمتی كه در خواب به آن جا رفتم.. دیدم مرد صالحی را كه اسمش آقا حسن بود و ملقّب به تاج.. گفت: یا فلان! كتب وقفیه ای نزد من است.. بیا و نظر كن به این كتب، و هرچه را كه محتاجی به آن بگیر.. پس اوّل كتابی كه به من داد كتابی بود كه در خواب دیده بودم.
🔸پس شروع كردم در گریه و ناله، و گفتم: مرا كفایت میكند.. و آمدم در نزد شیخ، و شروع كردم در مقابله با نسخه او كه جدّ پدر او [شیخ شمس الدین جباعی] نوشته بود از نسخه شهید.. و نسخه ای كه حضرت صاحب الأمر (ع) به من عطا فرمود از خطّ شهید رحمه الله نوشته شده بود، و نهایت موافقت داشت با آن نسخه..
🔹و بعد از آن كه فارغ شدم از مقابله، شروع كردند مردم در مقابله نزد من. و به بركت عطای حجّت (ع) گردید صحیفه كامله در بلاد مانند آفتاب طالع در هر خانه ای، و سیّما در اصفهان؛ زیرا كه برای اكثر مردم صحیفههای متعدّده است، و اكثر ایشان صلحاء و اهل دعا شدند، و بسیاری از ایشان مستجاب الدعوة. و این آثار معجزهای است از حضرت صاحب علیه السلام. و آن چه خداوند عطا فرمود به من از بركت صحیفه، احصای آن را نمیتوانم بكنم.
عرفان مجلسی؛ رحیم قاسمی.
@bazmeghodsian
هو
و ازو میآید که گفت: دو برادر بودند و مادری. هر شبی یکی به خدمت مادر مشغول شدی و یکی به خدمت خداوند و آن شخص که به عبادت مشغول بود با خدمت خدایش خوش بود، برادر را گفت: «امشب نیز خدمت خداوند به من ایثار کن.»
چنان کرد و آن شب به خدمت خدای سر به سجود نهاده در خواب شد، به خواب دید که آواز آمدی که «برادر تو را بیامرزیدیم و تو را بدو بخشیدیم.»
او گفت: «من به خدمت خدای تعالی مشغولم و او به خدمت والده و مرا در کار او میکنید؟»
گفتند: «برای آن که آنچه تو میکنی ما از آن بینیازیم و لکن مادرت از آن بینیاز نیست که برادر تو میکند.»
تذکرةالاولیاء ، ذکر شیخ ابوالحسن خرقانی
@yarekhaksar
الكتب والمواضيع والآراء فيها لا تعبر عن رأي الموقع
تنبيه: جميع المحتويات والكتب في هذا الموقع جمعت من القنوات والمجموعات بواسطة بوتات في تطبيق تلغرام (برنامج Telegram) تلقائيا، فإذا شاهدت مادة مخالفة للعرف أو لقوانين النشر وحقوق المؤلفين فالرجاء إرسال المادة عبر هذا الإيميل حتى يحذف فورا:
alkhazanah.com@gmail.com
All contents and books on this website are collected from Telegram channels and groups by bots automatically. if you detect a post that is culturally inappropriate or violates publishing law or copyright, please send the permanent link of the post to the email below so the message will be deleted immediately:
alkhazanah.com@gmail.com