چندی پیش فرد موجهی کتابی بر روی پوست با خط علی الظاهر سریانی آورد و می گفت : کتاب مال یک عراقی است که پس از سقوط رژیم بعثی , آنرا از زیر خاک یافته است.
به اختصار به او گفتم : جدید است! یعنی قدمتی ندارد, ولی محض اطمینان به آقای مرعشی هم نشان دهید.
وی به اتاق آقای مرعشی رفت و دوباره نزد من آمد , گفتم : نتیجه چه شد؟
گفت همانی که شما گفته بودید! و ادامه دا د: وقتی با کتاب به دم در اتاق آقای مرعشی رسیدم دیدم چند مهمان نزد ایشان هست, یک دفعه به من توجه کرده و گفتند : آن چه در دست دارید جعلی است. گفتم از کجا می فرمایی؟ در پاسخ گفت : بوی چسبش در اتاق پیچیده!
از پوستی که تازه دباغی شده باشد بویی متصاعد می شود...
یادی از زریاب خویی از زبان یکی از هم مباحثه ای های وی در قم
میرزا جعفر اشراقی تبریزی در مصاحبه ای که در سال 1376 با وی شده و بعدها در «یادآور، ش 9» منتشر شد،، مطالبی در باره آقای طالقانی می گوید. آنها در زمان طلبگی در قم با یکدیگر دوست صمیمی بوده اند. وی از توجه طالقانی به فلسفه می گوید، و می افزاید که پس از رفتن آقای طالقانی [از قم]، «یک نفر عوض آقای طالقانی شد نسبت به ما. آمیرزا عباس زریاب». زریاب خویی. بعد می افزاید: زریاب طلبه ای بود در آن وقت، پایین تر از درجه ما. از نظر سنی هم سه سال از من کوچک تر بود. سه سال است فوت کرده. این هم آنجا [قم] درس می خواند. تا رسائل و مکاسب با هم مباحثه می کردیم. بس که خوش فهم بود. پسر یک بقال بود. شهرتش چه؟ بقال زادگان. البته بعدها اسم بزرگی پیدا کرد که افلاطون هم آن اسم را ندارد! اروپا و امریکا هم رفت. هر کس هم آمد رفیق او شد. نُه تا زبان یاد گرفت. عجیب هم یاد گرفت. روحیه محققانه عجیبی داشت، و متلک های خوبی هم می گفت. یک روز آمد که از قم برود، و من را هم به این کار تبلیغ کرده بود. و دیده بود که فایده ندارد. آخر آمد با من خداحافظی کند که آن اصطلاحات قدیمی را که دهاتی ها به هم می گویند گفت. من هم اصطلاح را به او بر گرداندم. ... ایشان رفت.
@historylibrary
شرح حالی که برای مرحوم آیت الله العظمی خویی ملاحظه می فرمایید، به قلم مرحوم استاد سید عبدالعزیز طباطبائی، دانشمند برجسته و کتابشناس کم نظیر و از نوادگان مرحوم آیت الله سید محمد کاظم یزدی است که حق استادی فراوان بر این بنده نیز دارد، در 65 سال پیش نوشته شده است. مرحوم طباطبائی سالیان درازی در نجف و در محضر مراجع بویژه آیت الله خویی بوده و بعدها به ایران آمدند تا آن که پس از سالها تحقیق و راهنمایی پژوهشگران در ششم رمضان سال 1416 (1374ش) رحلت کردند. مرحوم سید عبدالعزیز در نجف از نزدیک با آیت الله خویی آشنایی داشته و آنچه را در شرح حال وی نوشته اند، همزمان از سر آشنایی و البته ارادت بوده است. حضرت شان در نوشتن بسیار دقیق، و مردی آشنا با روش های علمی درامر نگارش بودند. بنابرین نوشته شان از این زاویه ممتاز است. تاریخ نوشته حاضر باید سال 1370 ق (1330ش) باشد، زیرا با اشاره به سال شروع درس خارج آیت الله خویی یعنی 1350 ق (1310 ش) نوشته اند که اکنون که بیست سال از آن زمان گذشته، و آقای خویی چهار دوره اصول تدریس کرده اند. دو سال پیش از این تاریخ، آیت الله خویی سفری به ایران داشته اند که نشریه استوار قم در اردیبهشت آن سال یعنی 1328ش خبرش را نوشته و بخشی از آن مطلب، در همین شرح حال آمده است. بنابرین قدمت این شرح حال بسیار زیاد و مربوط به سالهای بسیار دور است. درگذشت مرحوم آیت الله خویی در 17 مرداد ماه 1371 ش در کوفه رخ داد، و بنابرین شرح حال موجود 41 سال پیش از زمان درگذشت ایشان نوشته شده است.اگر تولد آیت الله خویی در 28 آبان 1278 ش باشد، زمان نگارش این شرح حال، 52 سال داشته اند.
اما مرحوم سید عبدالعزیز طباطبائی که در سال 1308 ش به دنیا آمدند، در وقت نگارش این شرح حال 22 سال داشته اند. استاد عزیز ما مرحوم طباطبائی در هشتم اسفند سال 1374 و در اوج ناباوری همه دوستان و نزدیکان از دنیا رفتند در حالی که کارنامه درخشانی در نگارش و تحقیق و تربیت شاگردان از خود برجای گذاشتند. فهرست کارهای ایشان را به تفصیل در مدخل مربوط به ایشان در ویکیپدیا می توان ملاحظه کرد. در همین شرح حال می توانیم ملاحظه کنیم که استاد در سن 22 سالگی به چه نکات دقیقی در شرح حال نویسی واقف بوده و چگونه سعی کرده اند، ضمن نگارش شرح حال مرادشان مرحوم آقای خویی، گزارشی هم از وضعیت نجف و دانش های موجود در آن و حتی برخی از جنبه های اصلاحی ارائه دهند.
اما اتفاق جالب آن که دیروز که هفدهم مرداد و سالروز رحلت آیت الله خویی بود، به دیدنی یکی از دوستان، جناب دکتر غلامحسین عماد زاده رفتم. اوراقی از نوشته های عمویش مرحوم حسین عمادزاده را آوردند تا ملاحظه کنم. در میان آنها شرح حالی موجود به خط مرحوم سید عبدالعزیز در پنج صفحه بود که با اجازه ایشان برای نشر، از آن عکس گرفتم. گویا ایشان شرح حال عالمان معاصر خود را از خودشان یا نزدیکانشان می گرفته و گردآوری می کرده اند. به هر حال، آن لحظه، اصلا از تقارن روز رحلت آیت الله خویی و بدست آمدن این اوراق در همان روز خبر نداشتم. امروز صبح یعنی 18 مرداد که به اخبار نگاه کردم، متوجه شدم که دیروز سالروز رحلت آن بزرگوار بوده است. بنابرین برخود فرض دیدم تا پس از نماز، این صفحات را تایپ کرده، و همراه این مقدمه کوتاه تقدیم عزیزان کنم. از دوست عزیز جناب دکتر عماد زاده که خود استاد فلسفه در دانشگاه شهید بهشتی هستند، نگاه سپاس را دارم.
@jafarian1964
🍀 برگی از کتاب جرعه ای از دریا(آیت الله شبیری زنجانی):
🔹 میرزا حسین نوری (م ۱۳۲۰)
♦️ نقدی برقصهٔ (فصل الخطاب)
🔹 یک وقت یکی از علمای معروف به منزل حاج آقای والد آمد و قصه ای نقل کرد. من هم آنجا بودم و از ایشان شنیدم. بعداً همان قصه را آقای گرامی از ایشان شنیده و نقل کرده بود. آقای منتظری هم در کتاب خاطراتش این قصه را نقل کرده است.
♦️ آن آقا از سردار کابلی نقل می کرد که: من نزد حاجی نوری بودم. سید معممی هم آنجا بود و دست روی دستش یا پایش می زد و آه می کشید. توجه حاجی نوری را جلب کرد و حاجی به او گفت: چه شده است که این قدر آه می کشی؟ آن سید گفت: خداوند به ما ظلم کرده است. حاجی گفت: خداوند که ظلم نمی کند، این تعبیر یعنی چه؟ آن سید گفت: نه، ظلم کرده است. حاجی گفت: ممکن نیست که خدا ظلم کند. محال است. سید گفت: نه. حاجی پرسید: علتش چیست که چنین می گویی؟ سید گفت: چرا خداوند اسم جد ما را در قرآن ذکر نکرد تا این قدر گرفتار سنیها نشویم؟ حاجی نوری گفت: اتفاقاً نام حضرت در قرآن هست. سید گفت: چطور؟ در قرآن که نامی ازامیرالمؤمنین نیست. حاجی گفت: نه، من ادله اش را میآورم. چند روز بعد حاجی نوری جزواتی در باب تحریف قرآن آورد و به آن سید داد. آن سید گفت: آیا بازهم دلیل هست؟ حاجی گفت: بازهم هست. و چند وقت بعد جزوهٔ دیگری آورد و به آن سید داد. آن سید هم تدریجاً جزوات «فصل الخطاب» را از حاجی نوری می گرفت و به چاپخانه می داد. وقتی حاجی نوری پشیمان شد که آن جزوات چاپ شده بود و پشیمانی سودی نداشت.
🔹 سردار کابلی می گفت: این قضیه گذشت. یک وقت من به سفارتخانه رفته بودم تا ویزا بگیرم. در آنجا شخصی کلاهی دیدم که خیلی برایم آشنا بود. از من پرسید مرا شناختی؟ گفتم: خیلی به نظرم آشنا هستید ولی الان تطبیق نمی کنم. گفت: من همان سیدی هستم که در منزل حاجی نوری بودم!
♦️ همان موقعی که آن آقا این قصه را نقل می کرد، به ذهنم آمد که سردار کابلی در موقع تألیف و چاپ فصل الخطاب نبودہ است. بعداً مراجعه کردم دیدم تاریخ ولادت سردار کابلی بعد از تألیف فصل الخطاب است!
💠 آشیخ آقابزرگ که با سردار کابلی خیلی رفیق بود، مدتی مهمان ایشان بود و در همانجا کتابهای وی را هم فهرست کرد. وی در الذریعه تاریخ دقیق ولادت سردار کابلی را ۱۸ محرم ۱۲۹۳ در کابل ضبط کرده است. همچنین در الذریعه تاریخ فراغ ازتأليف فصل الخطاب، دو شب مانده به پایان ماه جمادی الأخره 1292 ضبط شده است. یعنی حدود شش ماه بعد ازتأليف فصل الخطاب سردار کابلی متولد شده است.
اگر هم قضه مذکور راست باشد، سردار کابلی با واسطه این قصه را نقل کرده است و ناقل در نقل اشتباه کرده است. (دهه آخر جمادی الاخره ۱۴۳۲)
♦️ مرحوم شیخ آقابزرگ مطلبی را از حاجی نوری نقل کرده است و درجلسه ای هم شفاهی فرمود ولی ما محصل فرمایش ایشان را نفهمیدیم. شیخ آقابزرگ می فرمود: حاجی نوری در کتاب فصل الخطاب منکر تحریف است و می گفته که ما اسم کتاب را بد گذاشتیم و باید اسم کتاب را می گذاشتیم: «فصل الخطاب في عدم تحریف الکتاب».
♦️ آشیخ صادق خلخالی از حاج شیخ آقابزرگ پرسید که شنیده ام شما چنین نوشته اید. ایشان هم فرمایشی فرمود که برای ما مفهوم نبود.
♦️ من احتمال می دهم منظور شیخ آقابزرگ این بود که حاجی نورى عقیده اش این بود. که پس از تحریف اولی، ائمه ما را به قرآن ارجاع دادند و همان حجت قرارداده شد و پس از آن دیگر تحریف نشده است. (شوال ۱۴۳۱)
🍀 برگی از کتاب جرعه ای از دریا(آیت الله شبیری زنجانی):
♦️ نقدی برقصهٔ (فصل الخطاب)
🔹 میرزا حسین نوری (م ۱۳۲۰)
🔹 یک وقت یکی از علمای معروف به منزل حاج آقای والد آمد و قصه ای نقل کرد. من هم آنجا بودم و از ایشان شنیدم. بعداً همان قصه را آقای گرامی از ایشان شنیده و نقل کرده بود. آقای منتظری هم در کتاب خاطراتش این قصه را نقل کرده است.
♦️ آن آقا از سردار کابلی نقل می کرد که: من نزد حاجی نوری بودم. سید معممی هم آنجا بود و دست روی دستش یا پایش می زد و آه می کشید. توجه حاجی نوری را جلب کرد و حاجی به او گفت: چه شده است که این قدر آه می کشی؟ آن سید گفت: خداوند به ما ظلم کرده است. حاجی گفت: خداوند که ظلم نمی کند، این تعبیر یعنی چه؟ آن سید گفت: نه، ظلم کرده است. حاجی گفت: ممکن نیست که خدا ظلم کند. محال است. سید گفت: نه. حاجی پرسید: علتش چیست که چنین می گویی؟ سید گفت: چرا خداوند اسم جد ما را در قرآن ذکر نکرد تا این قدر گرفتار سنیها نشویم؟ حاجی نوری گفت: اتفاقاً نام حضرت در قرآن هست. سید گفت: چطور؟ در قرآن که نامی ازامیرالمؤمنین نیست. حاجی گفت: نه، من ادله اش را میآورم. چند روز بعد حاجی نوری جزواتی در باب تحریف قرآن آورد و به آن سید داد. آن سید گفت: آیا بازهم دلیل هست؟ حاجی گفت: بازهم هست. و چند وقت بعد جزوهٔ دیگری آورد و به آن سید داد. آن سید هم تدریجاً جزوات «فصل الخطاب» را از حاجی نوری می گرفت و به چاپخانه می داد. وقتی حاجی نوری پشیمان شد که آن جزوات چاپ شده بود و پشیمانی سودی نداشت.
🔹 سردار کابلی می گفت: این قضیه گذشت. یک وقت من به سفارتخانه رفته بودم تا ویزا بگیرم. در آنجا شخصی کلاهی دیدم که خیلی برایم آشنا بود. از من پرسید مرا شناختی؟ گفتم: خیلی به نظرم آشنا هستید ولی الان تطبیق نمی کنم. گفت: من همان سیدی هستم که در منزل حاجی نوری بودم!
♦️ همان موقعی که آن آقا این قصه را نقل می کرد، به ذهنم آمد که سردار کابلی در موقع تألیف و چاپ فصل الخطاب نبودہ است. بعداً مراجعه کردم دیدم تاریخ ولادت سردار کابلی بعد از تألیف فصل الخطاب است!
💠 آشیخ آقابزرگ که با سردار کابلی خیلی رفیق بود، مدتی مهمان ایشان بود و در همانجا کتابهای وی را هم فهرست کرد. وی در الذریعه تاریخ دقیق ولادت سردار کابلی را ۱۸ محرم ۱۲۹۳ در کابل ضبط کرده است. همچنین در الذریعه تاریخ فراغ ازتأليف فصل الخطاب، دو شب مانده به پایان ماه جمادی الأخره 1292 ضبط شده است. یعنی حدود شش ماه بعد ازتأليف فصل الخطاب سردار کابلی متولد شده است.
اگر هم قضه مذکور راست باشد، سردار کابلی با واسطه این قصه را نقل کرده است و ناقل در نقل اشتباه کرده است. (دهه آخر جمادی الاخره ۱۴۳۲)
♦️ مرحوم شیخ آقابزرگ مطلبی را از حاجی نوری نقل کرده است و درجلسه ای هم شفاهی فرمود ولی ما محصل فرمایش ایشان را نفهمیدیم. شیخ آقابزرگ می فرمود: حاجی نوری در کتاب فصل الخطاب منکر تحریف است و می گفته که ما اسم کتاب را بد گذاشتیم و باید اسم کتاب را می گذاشتیم: «فصل الخطاب في عدم تحریف الکتاب».
♦️ آشیخ صادق خلخالی از حاج شیخ آقابزرگ پرسید که شنیده ام شما چنین نوشته اید. ایشان هم فرمایشی فرمود که برای ما مفهوم نبود.
♦️ من احتمال می دهم منظور شیخ آقابزرگ این بود که حاجی نورى عقیده اش این بود. که پس از تحریف اولی، ائمه ما را به قرآن ارجاع دادند و همان حجت قرارداده شد و پس از آن دیگر تحریف نشده است. (شوال ۱۴۳۱)
از دروغهای که زمانی در باره ایشون منتشر شده بود، داستان افتتاحیه یکی از جشنواره با حضور ایشان و آیت الله جنتی بود. خودشون نشستند و خبرش رو از سایت درآوردند و برای مان خواندند. معلوم نبود منشأ اشتباه! کجا بوده است.
بنده از ایشان در باره فرهنگ نخعی پرسیدم. همان ریمن که اخیرا دیدم مرحوم محجوب هم در خاطراتش در باره وی سخن گفته و آقای شفیعی گفتند که در مجله آشفته که عماد عصار در می آورد و شبیه خواندنیها بود او هم مقاله می نوشت. این ریمن یک مرتبه مذهبی شد و فامیلش را نخعی کرد. بعد هم رفت طلبه شد و عمامه گذاشت. نوشته ای به نام کجرویهای کسروی دارد.
از آقای شفیعی در باره خاطرات منتشره دکتر نصر که اخیرا به اسم حکمت و سیاست چاپ شده پرسیدم. ایشان گفت آنچه در باره من گفته خلاف است و چنین چیزی نبوده، با این که از من تعریف کرده است. مطلبی که نصر آنجا نوشته این است که پس از شرحی در باره پرینستون و این که جای مهمی بود و هر کسی را می فرستادیم یک حالت چپ گرایی پیدا می کرد و بر می گشت، من براهنی را فرستادم. هما ناطق را فرستادم و مهدوی ... مهدوی نه. همان که الان استاد است در ادبیات فارسی. الان در ایران بزرگترین استاد است. خیلی دوستش دارم. سوال کننده می پرسد: آقای شفیعی کدکنی که منظورتان نیست؟ نصر می گوید: [محمدرضا] شفیعی کدکنی، بارک الله، آقای شفیعی کدکنی که بسیار آدم فاضلی است. این ها و یک عده دیگر را من فرستادم آ«جا. هر سال یک دانه شان را و نمی دانم آنچه چه می گذشت (حکمت و سیاست، ص 302 _ 303).
آقای شفیعی کدکنی گفتند من قسمت خودم را خواندم. اصلا درست نبود. این که می گوید من فرستادم درست نیست. آن وقت اصلا ایشان رئیس دانشکده نبود. رئیس محمد حسن گنجی بود. او تا دم در دانشکده مرا همراهی کرد و یک خدا حافظی به فرانسه هم گفت. من دانشیار بودم و بعد از چهار سال خدمت یک سال حق داشتم فرصت مطالعاتی بروم. این برای آکسفورد بود. پرینستون هم خودشان از من دعوت کردند. البته آقای نصر در این کتاب به من لطف کرده و تعریف کرده اما این ها اصلا درست نیست. آن وقت ایشان دانشگاه آریامهر [شریف فعلی] بود. آقای شفیعی گفتند: بخش اعظم تاریخ معاصر ما شایعات است.
همانجا هم بین دوستان صحبت شد که نصر به خصوص در این کتاب گرفتار توهم شده و چنان تصویری از اوضاع می دهد که گویی غیر از ایشان و اعلیحضرت و شهبانو کسی در ایران نبوده است.
در ماشینی که می آمدیم، جناب آقای آقا سید حسن هاشمی گلپایگانی نواده مرحوم آقا سید جمال گلپایگانی از علمای بزرگ نجف بودند.( ایشان داماد مرحوم آیت الله العظمی سید محمود شاهرودی) هستند. گفتند که سالها گویا حوالی 23 تهران ساکن بودند و سالهاست که در قم هستند. از نزدیکان مرحوم آقا باقر آشتیانی فرزند مرحوم میرزا احمد آشتیانی (و ایشان فرزند آقا میرزا حسن آشتیانی) بوده اند. داستانها از ایشان داشتند. اما جالب بود که گفتند پدر ایشان، مثنوی را به عربی ترجمه و چاپ کرده که من ندیده ام. گفتند پدرم از نزدیکان مرحوم آیت الله حکیم بود. یک بار از ایشان می پرسد که این مثنوی چیست؟ برخی مخالفند و برخی موافق آن. پدرم به ایشان می گوید من مقداری از آن را برای شما ترجمه می کنم. آن وقت آقای حکیم که این مطالب را می بیند می گوید مرد دانشمندی بوده است. و ایشان کل مثنوی را تعریب کرده و منتشر کردند. پدرشان یک الفیه هم دارد که سفرنامه حج آیت الله حکیم است. این سفر یکی از سفرهای معروف یک مرجع شیعه به حج است که انعکاس زیادی داشت. ایشان گفتند آقای حکیم بسیار بسیار مودب بود و پدرم هم سالها در کنار ایشان بود. آقای آقا سید حسن، سالها حکم شرع اوقاف در اوائل انقلاب بودند و می گفتند یک بار که با آقای جمارانی و نظام زاده به شیراز رفتیم، آقای دستغیب وقتی فهمیدند من نوه آقا سیدجمال گلپایگانی هستم، بسیار بسیار احترام کردند و گفتند من هرچه دارم از ایشان دارم. اخیرا کتاب الصلاة ایشان را تصحیح کرده و آماده چاپ کرده ایم.
(اینها مطالبی بود که در ماشین و در طول راه از اراک تا قم یادداشت کردم و فکر کردم اینجا بگذارم شاید به کار کسانی بیاید.)
@jafarian1964
شرح حالی که برای مرحوم آیت الله العظمی خویی ملاحظه می فرمایید، به قلم مرحوم استاد سید عبدالعزیز طباطبائی، دانشمند برجسته و کتابشناس کم نظیر و از نوادگان مرحوم آیت الله سید محمد کاظم یزدی است که حق استادی فراوان بر این بنده نیز دارد، در 65 سال پیش نوشته شده است. مرحوم طباطبائی سالیان درازی در نجف و در محضر مراجع بویژه آیت الله خویی بوده و بعدها به ایران آمدند تا آن که پس از سالها تحقیق و راهنمایی پژوهشگران در ششم رمضان سال 1416 (1374ش) رحلت کردند. مرحوم سید عبدالعزیز در نجف از نزدیک با آیت الله خویی آشنایی داشته و آنچه را در شرح حال وی نوشته اند، همزمان از سر آشنایی و البته ارادت بوده است. حضرت شان در نوشتن بسیار دقیق، و مردی آشنا با روش های علمی درامر نگارش بودند. بنابرین نوشته شان از این زاویه ممتاز است. تاریخ نوشته حاضر باید سال 1370 ق (1330ش) باشد، زیرا با اشاره به سال شروع درس خارج آیت الله خویی یعنی 1350 ق (1310 ش) نوشته اند که اکنون که بیست سال از آن زمان گذشته، و آقای خویی چهار دوره اصول تدریس کرده اند. دو سال پیش از این تاریخ، آیت الله خویی سفری به ایران داشته اند که نشریه استوار قم در اردیبهشت آن سال یعنی 1328ش خبرش را نوشته و بخشی از آن مطلب، در همین شرح حال آمده است. بنابرین قدمت این شرح حال بسیار زیاد و مربوط به سالهای بسیار دور است. درگذشت مرحوم آیت الله خویی در 17 مرداد ماه 1371 ش در کوفه رخ داد، و بنابرین شرح حال موجود 41 سال پیش از زمان درگذشت ایشان نوشته شده است.اگر تولد آیت الله خویی در 28 آبان 1278 ش باشد، زمان نگارش این شرح حال، 52 سال داشته اند.
اما مرحوم سید عبدالعزیز طباطبائی که در سال 1308 ش به دنیا آمدند، در وقت نگارش این شرح حال 22 سال داشته اند. استاد عزیز ما مرحوم طباطبائی در هشتم اسفند سال 1374 و در اوج ناباوری همه دوستان و نزدیکان از دنیا رفتند در حالی که کارنامه درخشانی در نگارش و تحقیق و تربیت شاگردان از خود برجای گذاشتند. فهرست کارهای ایشان را به تفصیل در مدخل مربوط به ایشان در ویکیپدیا می توان ملاحظه کرد. در همین شرح حال می توانیم ملاحظه کنیم که استاد در سن 22 سالگی به چه نکات دقیقی در شرح حال نویسی واقف بوده و چگونه سعی کرده اند، ضمن نگارش شرح حال مرادشان مرحوم آقای خویی، گزارشی هم از وضعیت نجف و دانش های موجود در آن و حتی برخی از جنبه های اصلاحی ارائه دهند.
اما اتفاق جالب آن که دیروز که هفدهم مرداد و سالروز رحلت آیت الله خویی بود، به دیدنی یکی از دوستان، جناب دکتر غلامحسین عماد زاده رفتم. اوراقی از نوشته های عمویش مرحوم حسین عمادزاده را آوردند تا ملاحظه کنم. در میان آنها شرح حالی موجود به خط مرحوم سید عبدالعزیز در پنج صفحه بود که با اجازه ایشان برای نشر، از آن عکس گرفتم. گویا ایشان شرح حال عالمان معاصر خود را از خودشان یا نزدیکانشان می گرفته و گردآوری می کرده اند. به هر حال، آن لحظه، اصلا از تقارن روز رحلت آیت الله خویی و بدست آمدن این اوراق در همان روز خبر نداشتم. امروز صبح یعنی 18 مرداد که به اخبار نگاه کردم، متوجه شدم که دیروز سالروز رحلت آن بزرگوار بوده است. بنابرین برخود فرض دیدم تا پس از نماز، این صفحات را تایپ کرده، و همراه این مقدمه کوتاه تقدیم عزیزان کنم. از دوست عزیز جناب دکتر عماد زاده که خود استاد فلسفه در دانشگاه شهید بهشتی هستند، نگاه سپاس را دارم.
@jafarian1964
مصاحبه ای در باره مرحوم شهیدی
در میان مطالب مختصری که در باره مرحوم شهیدی نوشتم، همان تاریخیات را بهتر از همه می پسندم و به دوستان علاقه مند هم خواندن همان را توصیه می کنم. اما در میان یادداشت ها، مصاحبه ای هم یافتم که زمانی در باره مرحوم شهیدی داشته ام. متنش زیاد مفصل نیست. همین جا می گذارم. این مصاحبه با روزنامه اعتماد بوده است.
1. جنابعالِي در ِيادداشتِي پس از فوت سِيد جعفر شهِيدِي، روش اِيشان را انکارِي و تردِيدزا توصِيف نمودِيد، در حالِي که مرحوم شهِيدِي، در مواردِي اعتقاد داشتند که، تارِيخِي که با اعتقادات ما نمِي خواند، ارزشِي ندارد. (مثلا در باره تارِيخ طبرِي معتقد بودند «پدر ما را در آورده است» و مواردِي از اِين دست) اِين دو توصِيف، ناقض ِيکدِيگر محسوب نمِي شوند؟
مقصود من اين است كه وي در بررسی نقلهای تاریخی شک می کند. این تردید و شک کردن مطابق روال تاریخ نویسی ما ایرانی ها در گذشته نیست. این که این روش خوب است یا نه مهم نیست مهم آن است که ایشان در نقلهای تاریخی ایجاد تردید کرده و پس از آن اگر به موضوع اصلی کار وی مربوط باشد به بررسی می نشیند. در این زمینه آقای سید جعفر مرتضی هم که از دیگر محققان تاریخ اسلام در دهه های اخیر هستند با ایشان مشترکند. البته مبانی تردید و شک اینها و نیز باورهای تاریخی شان تا اندازه ای با هم تفاوت دارد. من معتقدم روش های تردیدی ایشان بیشتر نشأت گرفته از طه حسین است. و هم مرد شکاکی بود. می دانید نخستین کسی در عبدالله بن سبا تردید کرد و آن را ساختگی خواند طه حسین بود. تقریبا همان زمان آقای عسکری هم تحقیقی در این زمینه کرد. طه حسین در بسیاری از مسائل تردید می کرد که این البته برای ما خوب است.
2. طبق اظهارات شما، روش نقد مرحوم شهِيدِي، شبِيه طه حسِين است. رو آوردن مرحوم شهِيدِي به آثار طه حسِين (يا بنت الشاطِي)، از روِي انتخاب بود ِيا اتفاق، چرا که برخِي منتقدِين آثار طه حسِين را متوسط (يا ضعِيف) شمرده و استقبال اندِيشمندان اِيرانِي از وِي را ناشِي از فضاِي آن روزها دانسته اند. اساسا ترجمه آثار طه حسِين چه تاثِيرِي در نوع تفکرات اِيشان داشت؟
آن زمان به تدریج آثار نویسندگان مصری به خصوص در بخش تاریخی به فارسی در می آمد. طه حسین شهرت زیادی داشت. بنت الشاطی و عقاد هم از آن جمله بودند. این آثار که به فارسی در می آمد به این دلیل بود که مشابه نداشت. اما علاوه بر آن یک روحیه نقادی و آزادی خواهی و بی تعصبی هم در آنها بود. این برای ایرانیان شیعه مذهب جالب بود. چون برخی از مطالب آنها کمکی برای نظریات شیعه در باره برخی از مسائل تاریخی بود. یکی از آخرین نمونه ها کتاب عبدالفتاح عبدالمقصود بود که آیت الله طالقانی و محمد مهدی جعفری آن را به فارسی ترجمه کردند. اما طه حسین علاوه بر اینها یک محقق هم بود و شهرتی جهانی داشت. این تأثیر همان طور که گفتم به لحاظ روشی، روی نقادی های آقای شهیدی تأثیر داشت. من البته با برخی از نتیجه گیری های ایشان موافق نیستم اما روحیه نقادی ایشان در تاریخ نویسی اسلامی جالب بود. البته آقای شهیدی تحت تأثیر دیگر نویسندگان مصری هم بود. آن زمان نوشته های مصری ها به لحاظ تفکر اخوانی و انقلابی هم پرمایه بود و آقای شهیدی هم در دهه بیست به آن افکار علاقه مند بود. مصری ها نقاد امویان و حتی خلیفه سوم بودند و به این نقادی ها با نگاه اصلاحی می نگریستند و این برای آقای شهیدی و دیگران مطلوب بود. (دنباله دارد)
@jafarian1964
نویسنده مناهل الابرار فی تلخیص بحار الأنوار کیست؟
در شرح احوالی که از مرحوم آقای سید محمد رضا طباطبایی یزدی در سایتها و بعد از مرگ ایشان منتشر شد کتاب مناهل الابرار فی تلخیص بحار الأنوار از تألیفات او قلمداد شده است. این در حالی است که بر روی چاپ این اثر که در ۱۴ جلد چاپ شده و گزیده ای است از بحار الأنوار علامه مجلسی نام آقای حسین درگاهی یکبار بدون هیچ توضیح و یک بار به عنوان محقق کتاب ذکر شده. تا آنجا که من می دانم کتاب تألیف مرحوم آقای طباطبایی است (شاید هم آقای درگاهی همکاری داشته است). من در واقع از خود آن مرحوم چنین شنیدم که این کتاب را تدوین کرده اند. سبب اینکه بر روی جلد تنها نام آقای درگاهی آمده را را متوجه نشدم. احتمالا ایشان در چاپ کتاب سهمی داشته اند.
* #امام_حسن_عسکری
🔻داستانی شیرین و جذاب از زندگی امام حسن عسکری علیه السلام:
بَختَيشُوعِ حکیم، طبیب متوکل و نصرانی بود. در طب سر آمد روزگار خودش بود. قاصدی از خانه امام عسگری علیه السلام آمد که کسی را بفرستید امام عسگری می خواهند فَصد کنند.(از رگ مخصوصی خون بگیرند) بختیشوع یکی از بهترین افرادش را فرستاد و به او گفت این بزرگترین مرد و عظيمترین فردی است که من تابحال دیده ام ، هر کاری را که می گوید انجام بده، از علوم خودت هم در محضر او اظهار فضل مکن.
🔸آن فرد آمد و دید اتاقی را برای پذیرایی آماده کرده بودند ، حضرت فرمودند در اتاق انتظار باشد ، بعد از مدتی صدایش زدند آمد و آماده شد. ظرفی را قرار داده بودند که بزرگ بود و بیش از خون یک انسان در آن جا می شد. فَصَّاد بختیشوع تعجب کرد. دید که حضرت نشستند و فرمودند رگ اَکهَل را بگشای ، نپرسید چرا و بلافاصله رگ را باز کرد. خون آمد و ظرف پر شد. حضرت فرمودند ببند. بعد فرمودند به همان اتاق برو و همانجا باش، با تو هنوز کاردارم. در همان اتاق رفت. این عمل را قبل از ظهر انجام داد.
🔹آنجا ماند تا عصر، حضرت فرموند فَصَّاد بیاید دو باره آمد و دید همان طشت هست و حضرت نشستند و فرمودند روی رگ را باز کن ، باز کرد و دوباره خون آمد تا طشت پر شد. فرمودند ببند. بعد فرمودند برو و منتظر باش. رفت و از او پذیرایی شد تا صبح روز بعد. فرمودند بیا دوباره آمد. برای بار سوم همان طشت بود. حضرت دستشان را گذاشتند و فرمودند رگ را باز کن. باز کرد و مایعی سیال شبیه به شیر از دست حضرت بیرون آمد تا طشت پر شد. فرمودند ببند. بست.
🔸حضرت برخاستند. جامه ای گران قیمت همراه با پنجاه درهم به او دادند. شاید یک فصد یک درهم يا دو درهم اجرتش بود. اما حضرت به او پنجاه درهم دادند. فرمودند که با راهب دیر عاقول در ارتباط هستی؟ خوب است قدر او را بدانی. منظور پیرمرد راهب نصرانی بود که در دیری به نام دیر عاقول زندگی می کرد اما با هیچ کس ارتباط نداشت.
ادامه دارد ...
🔻... مردم کنار دیر می رفتند. گاهی در طول مدت اگر می خواست یک نفری را بپذیرد از طبقه بالایی یک زنبیلی را پایین می فرستاد نوشته او را بالا می برد. گاهی جواب می داد گاهی نه.
🔸فَصَّاد پهلوی بختیشوع آمد و گفت که آقا من چیزی را دیدم که تا به حال نه دیده بودم و نه شنیده بودم. این آقایی که شما گفتین من بروم برای فَصد، فَصدشان کردم. دوبار آن مقدار خون از ایشان آمد که فکر نمیکردم این مقدارخون در بدن یک انسان باشد. حتی یک بار فصد یک انسان هم آن ظرف را پر نمی کند. ولی دوبار ظرف ایشان پر از خون شد و فرداش به جای خون موادی مانند شیر آمد. بَختیشوع خیلی تعجب کرد و گفت من باید چند روز در کتب قدما نگاه کنم ببینم این مطلب سابقه دارد يا نه؟ اما از این راه به جوابی نرسید. بعد بختیشوع گفت من راهی را می شناسم که خیلی خوب است. چون خود بختیشوع هم نصرانی و راهب بود.
🔹بختیشوع همین فَصَّاد را پهلوی راهب دیر عاقول فرستاد. بالاخره یک علامتی دادند و او آمد. بختیشوع نامه ای نوشته بود و ماجرا را توضیح داده بود. نامه را در زنبیل گذاشتند، بالا برد. بعد دیدند پیرمرد سراسیمه دوید و پایین آمد. گفت کدامیک از شما آن کسی را که از دستش شیر می آمده را دیده است؟ فصاد گفت من هستم. پیرمرد راهب گفت طُوبی لاُمِّک، خوش به سعادت مادری که تو را زاییده که همچنین توفیقی پیدا کرده ای. بعد گفت من را نزد ایشان ببر. با هم راه افتادند و سامرا آمدند. اول سامرا که رسیدند از راهب پرسید برویم منزل استاد بختیشوع؟
🔸گفت نه برویم منزل آن آقایی که از دستش شیر آمده. ساعتی به اذان صبح بود. همینکه در خانه امام حسن عسکری علیه السلام رسیدند غلامی سیاه چهره آمد و پرسید کدامیک از شما راهب دیرعاقول هستید؟ پیرمرد گفت من هستم. غلام گفت تو بیا برویم داخل. قبل از اذان صبح راهب داخل رفت ، صبح هنگام چاشت از خانه امام حسن عسکری(ع) بیرون آمد در حالی که همه لباس های نصرانیت را بیرون آورده بود و یک لباس بلند سفید، پوشیده بود. همه تعجب کردند. بعد به جوان فصاد گفت حالا برویم خانه استادت. خانه بختیشوع آمدند. گویا این پیر مرد، پیر و مراد بختیشوع بود. تا بختیشوع این راهب را با لباس جدیدش از دور دید، به خاک افتاد و بالاخره با التهاب و اضطراب گفت آقا چه چیز شما را از دین نصرانیت بیرون آورد؟
🔅پیر مرد راهب گفت که من اسلام آوردم، اما بدست مسیح، مسیح را دیدم، و مسلمان شدم. بعد بختیشوع این سوال را کرد که آیا در طب کسی را داشته ایم که به جای خون، شير از دستش بیاید؟ گفت عیسی (ع) یک بار فصد کرد، آن هم مقداری كم نه اینقدر از دستش شیر بیرون آمده بود. این راهب همان جا کنار خانه امام حسن عسکری (ع) خادم حضرت بودتا فوت کرد
* #امام_حسن_عسکری
🔻داستانی شیرین و جذاب از زندگی امام حسن عسکری علیه السلام:
بَختَيشُوعِ حکیم، طبیب متوکل و نصرانی بود. در طب سر آمد روزگار خودش بود. قاصدی از خانه امام عسگری علیه السلام آمد که کسی را بفرستید امام عسگری می خواهند فَصد کنند.(از رگ مخصوصی خون بگیرند) بختیشوع یکی از بهترین افرادش را فرستاد و به او گفت این بزرگترین مرد و عظيمترین فردی است که من تابحال دیده ام ، هر کاری را که می گوید انجام بده، از علوم خودت هم در محضر او اظهار فضل مکن.
🔸آن فرد آمد و دید اتاقی را برای پذیرایی آماده کرده بودند ، حضرت فرمودند در اتاق انتظار باشد ، بعد از مدتی صدایش زدند آمد و آماده شد. ظرفی را قرار داده بودند که بزرگ بود و بیش از خون یک انسان در آن جا می شد. فَصَّاد بختیشوع تعجب کرد. دید که حضرت نشستند و فرمودند رگ اَکهَل را بگشای ، نپرسید چرا و بلافاصله رگ را باز کرد. خون آمد و ظرف پر شد. حضرت فرمودند ببند. بعد فرمودند به همان اتاق برو و همانجا باش، با تو هنوز کاردارم. در همان اتاق رفت. این عمل را قبل از ظهر انجام داد.
🔹آنجا ماند تا عصر، حضرت فرموند فَصَّاد بیاید دو باره آمد و دید همان طشت هست و حضرت نشستند و فرمودند روی رگ را باز کن ، باز کرد و دوباره خون آمد تا طشت پر شد. فرمودند ببند. بعد فرمودند برو و منتظر باش. رفت و از او پذیرایی شد تا صبح روز بعد. فرمودند بیا دوباره آمد. برای بار سوم همان طشت بود. حضرت دستشان را گذاشتند و فرمودند رگ را باز کن. باز کرد و مایعی سیال شبیه به شیر از دست حضرت بیرون آمد تا طشت پر شد. فرمودند ببند. بست.
🔸حضرت برخاستند. جامه ای گران قیمت همراه با پنجاه درهم به او دادند. شاید یک فصد یک درهم يا دو درهم اجرتش بود. اما حضرت به او پنجاه درهم دادند. فرمودند که با راهب دیر عاقول در ارتباط هستی؟ خوب است قدر او را بدانی. منظور پیرمرد راهب نصرانی بود که در دیری به نام دیر عاقول زندگی می کرد اما با هیچ کس ارتباط نداشت.
ادامه دارد ...
🔻... مردم کنار دیر می رفتند. گاهی در طول مدت اگر می خواست یک نفری را بپذیرد از طبقه بالایی یک زنبیلی را پایین می فرستاد نوشته او را بالا می برد. گاهی جواب می داد گاهی نه.
🔸فَصَّاد پهلوی بختیشوع آمد و گفت که آقا من چیزی را دیدم که تا به حال نه دیده بودم و نه شنیده بودم. این آقایی که شما گفتین من بروم برای فَصد، فَصدشان کردم. دوبار آن مقدار خون از ایشان آمد که فکر نمیکردم این مقدارخون در بدن یک انسان باشد. حتی یک بار فصد یک انسان هم آن ظرف را پر نمی کند. ولی دوبار ظرف ایشان پر از خون شد و فرداش به جای خون موادی مانند شیر آمد. بَختیشوع خیلی تعجب کرد و گفت من باید چند روز در کتب قدما نگاه کنم ببینم این مطلب سابقه دارد يا نه؟ اما از این راه به جوابی نرسید. بعد بختیشوع گفت من راهی را می شناسم که خیلی خوب است. چون خود بختیشوع هم نصرانی و راهب بود.
🔹بختیشوع همین فَصَّاد را پهلوی راهب دیر عاقول فرستاد. بالاخره یک علامتی دادند و او آمد. بختیشوع نامه ای نوشته بود و ماجرا را توضیح داده بود. نامه را در زنبیل گذاشتند، بالا برد. بعد دیدند پیرمرد سراسیمه دوید و پایین آمد. گفت کدامیک از شما آن کسی را که از دستش شیر می آمده را دیده است؟ فصاد گفت من هستم. پیرمرد راهب گفت طُوبی لاُمِّک، خوش به سعادت مادری که تو را زاییده که همچنین توفیقی پیدا کرده ای. بعد گفت من را نزد ایشان ببر. با هم راه افتادند و سامرا آمدند. اول سامرا که رسیدند از راهب پرسید برویم منزل استاد بختیشوع؟
🔸گفت نه برویم منزل آن آقایی که از دستش شیر آمده. ساعتی به اذان صبح بود. همینکه در خانه امام حسن عسکری علیه السلام رسیدند غلامی سیاه چهره آمد و پرسید کدامیک از شما راهب دیرعاقول هستید؟ پیرمرد گفت من هستم. غلام گفت تو بیا برویم داخل. قبل از اذان صبح راهب داخل رفت ، صبح هنگام چاشت از خانه امام حسن عسکری(ع) بیرون آمد در حالی که همه لباس های نصرانیت را بیرون آورده بود و یک لباس بلند سفید، پوشیده بود. همه تعجب کردند. بعد به جوان فصاد گفت حالا برویم خانه استادت. خانه بختیشوع آمدند. گویا این پیر مرد، پیر و مراد بختیشوع بود. تا بختیشوع این راهب را با لباس جدیدش از دور دید، به خاک افتاد و بالاخره با التهاب و اضطراب گفت آقا چه چیز شما را از دین نصرانیت بیرون آورد؟
🔅پیر مرد راهب گفت که من اسلام آوردم، اما بدست مسیح، مسیح را دیدم، و مسلمان شدم. بعد بختیشوع این سوال را کرد که آیا در طب کسی را داشته ایم که به جای خون، شير از دستش بیاید؟ گفت عیسی (ع) یک بار فصد کرد، آن هم مقداری كم نه اینقدر از دستش شیر بیرون آمده بود. این راهب همان جا کنار خانه امام حسن عسکری (ع) خادم حضرت بودتا فوت کرد
* #امام_حسن_عسکری
🔻داستانی شیرین و جذاب از زندگی امام حسن عسکری علیه السلام:
بَختَيشُوعِ حکیم، طبیب متوکل و نصرانی بود. در طب سر آمد روزگار خودش بود. قاصدی از خانه امام عسگری علیه السلام آمد که کسی را بفرستید امام عسگری می خواهند فَصد کنند.(از رگ مخصوصی خون بگیرند) بختیشوع یکی از بهترین افرادش را فرستاد و به او گفت این بزرگترین مرد و عظيمترین فردی است که من تابحال دیده ام ، هر کاری را که می گوید انجام بده، از علوم خودت هم در محضر او اظهار فضل مکن.
🔸آن فرد آمد و دید اتاقی را برای پذیرایی آماده کرده بودند ، حضرت فرمودند در اتاق انتظار باشد ، بعد از مدتی صدایش زدند آمد و آماده شد. ظرفی را قرار داده بودند که بزرگ بود و بیش از خون یک انسان در آن جا می شد. فَصَّاد بختیشوع تعجب کرد. دید که حضرت نشستند و فرمودند رگ اَکهَل را بگشای ، نپرسید چرا و بلافاصله رگ را باز کرد. خون آمد و ظرف پر شد. حضرت فرمودند ببند. بعد فرمودند به همان اتاق برو و همانجا باش، با تو هنوز کاردارم. در همان اتاق رفت. این عمل را قبل از ظهر انجام داد.
🔹آنجا ماند تا عصر، حضرت فرموند فَصَّاد بیاید دو باره آمد و دید همان طشت هست و حضرت نشستند و فرمودند روی رگ را باز کن ، باز کرد و دوباره خون آمد تا طشت پر شد. فرمودند ببند. بعد فرمودند برو و منتظر باش. رفت و از او پذیرایی شد تا صبح روز بعد. فرمودند بیا دوباره آمد. برای بار سوم همان طشت بود. حضرت دستشان را گذاشتند و فرمودند رگ را باز کن. باز کرد و مایعی سیال شبیه به شیر از دست حضرت بیرون آمد تا طشت پر شد. فرمودند ببند. بست.
🔸حضرت برخاستند. جامه ای گران قیمت همراه با پنجاه درهم به او دادند. شاید یک فصد یک درهم يا دو درهم اجرتش بود. اما حضرت به او پنجاه درهم دادند. فرمودند که با راهب دیر عاقول در ارتباط هستی؟ خوب است قدر او را بدانی. منظور پیرمرد راهب نصرانی بود که در دیری به نام دیر عاقول زندگی می کرد اما با هیچ کس ارتباط نداشت.
ادامه دارد ...
🔻... مردم کنار دیر می رفتند. گاهی در طول مدت اگر می خواست یک نفری را بپذیرد از طبقه بالایی یک زنبیلی را پایین می فرستاد نوشته او را بالا می برد. گاهی جواب می داد گاهی نه.
🔸فَصَّاد پهلوی بختیشوع آمد و گفت که آقا من چیزی را دیدم که تا به حال نه دیده بودم و نه شنیده بودم. این آقایی که شما گفتین من بروم برای فَصد، فَصدشان کردم. دوبار آن مقدار خون از ایشان آمد که فکر نمیکردم این مقدارخون در بدن یک انسان باشد. حتی یک بار فصد یک انسان هم آن ظرف را پر نمی کند. ولی دوبار ظرف ایشان پر از خون شد و فرداش به جای خون موادی مانند شیر آمد. بَختیشوع خیلی تعجب کرد و گفت من باید چند روز در کتب قدما نگاه کنم ببینم این مطلب سابقه دارد يا نه؟ اما از این راه به جوابی نرسید. بعد بختیشوع گفت من راهی را می شناسم که خیلی خوب است. چون خود بختیشوع هم نصرانی و راهب بود.
🔹بختیشوع همین فَصَّاد را پهلوی راهب دیر عاقول فرستاد. بالاخره یک علامتی دادند و او آمد. بختیشوع نامه ای نوشته بود و ماجرا را توضیح داده بود. نامه را در زنبیل گذاشتند، بالا برد. بعد دیدند پیرمرد سراسیمه دوید و پایین آمد. گفت کدامیک از شما آن کسی را که از دستش شیر می آمده را دیده است؟ فصاد گفت من هستم. پیرمرد راهب گفت طُوبی لاُمِّک، خوش به سعادت مادری که تو را زاییده که همچنین توفیقی پیدا کرده ای. بعد گفت من را نزد ایشان ببر. با هم راه افتادند و سامرا آمدند. اول سامرا که رسیدند از راهب پرسید برویم منزل استاد بختیشوع؟
🔸گفت نه برویم منزل آن آقایی که از دستش شیر آمده. ساعتی به اذان صبح بود. همینکه در خانه امام حسن عسکری علیه السلام رسیدند غلامی سیاه چهره آمد و پرسید کدامیک از شما راهب دیرعاقول هستید؟ پیرمرد گفت من هستم. غلام گفت تو بیا برویم داخل. قبل از اذان صبح راهب داخل رفت ، صبح هنگام چاشت از خانه امام حسن عسکری(ع) بیرون آمد در حالی که همه لباس های نصرانیت را بیرون آورده بود و یک لباس بلند سفید، پوشیده بود. همه تعجب کردند. بعد به جوان فصاد گفت حالا برویم خانه استادت. خانه بختیشوع آمدند. گویا این پیر مرد، پیر و مراد بختیشوع بود. تا بختیشوع این راهب را با لباس جدیدش از دور دید، به خاک افتاد و بالاخره با التهاب و اضطراب گفت آقا چه چیز شما را از دین نصرانیت بیرون آورد؟
🔅پیر مرد راهب گفت که من اسلام آوردم، اما بدست مسیح، مسیح را دیدم، و مسلمان شدم. بعد بختیشوع این سوال را کرد که آیا در طب کسی را داشته ایم که به جای خون، شير از دستش بیاید؟ گفت عیسی (ع) یک بار فصد کرد، آن هم مقداری كم نه اینقدر از دستش شیر بیرون آمده بود. این راهب همان جا کنار خانه امام حسن عسکری (ع) خادم حضرت بودتا فوت کرد
حتما نسخه یا نسخه هایی از شرایع الدین که امام رضا علیه السلام در پاسخ به مامون نوشته اند را دیده اید
ترجمه هایی هم شده است
ببینید الذریعه ج ۱۳ ش ۱۶۴
یکی از ترجمه ها همان ترجمه ای است که جناب متقی در سفینه معرفی کرده اند که مربوط به سده ۷ و ۸ است
البته شرح هم شده است
یک نسخه از این کتاب شریف از کتابخانه مرحوم ملا محمد علی خوانساری هم اکنون در کتابخانه آیه الله فاضل خوانساری منتقل شده و در حال حاضر در آنجا نگهداری می شود
زمانی هم در باره تواضع علما صحبت می کردند و فرمودند که زمانی به دیدن مرحوم آقای خویی رفتم در اتاق با ایشان تنها بودم مرحوم آقای خویی به بنده فرموند: (أجِزني) به من اجازۀ حدیث بده، من سریعاً پاسخ دادم (سیدنا أنت أجزني) شما به بنده اجازه بدهید و هر دوی ما از روی حیا شاید نزدیک به چند دقیقه در اتاق تنها و بدون هیچ صحبتی سر به زیر انداختیم و ساکت ماندیم این وضع ادامه داشت تا فرزند ایشان مرحوم سید محمد تقی خویی وارد اتاق شد و سکوت شکنندۀ اتاق را شکاند.. ایشان می فرمودند با اینکه آقای خویی هم از من مسن تر و هم فقیه و عالم بزرگ شیعه بود با تواضع تمام طلب از من طلب حدیث کرد. جالب است بگویم در اجازه ای که ایشان به بنده دادند تصریح کرده اند که بیش از 90 شیخ حدیث دارند.
یکی از نواده های مرحوم سید جمال گلپایگانی می گفت ایشان ابن عربی را لعن می کرده است!
ایشان هم نماز میت اقای قاضی را خوانده اند!
این مطالب تحقیقی، تقلدی نیست. مضافا که تقلید در احکام هم بدون تحقیق و دلیل نیست!
فراز دوم:
"این عرفا و شعرای عارف مسلک، و فلاسفه هم، همه یک مطلب می گویند؛ مطالب مختلفه نیست. تعبیرات مختلفه است، زبانهای مختلفه [است.] زبان شعر، خودش یک زبانی است. حافظ، زبان خاصی دارد. همان مسائل را می گوید که آنها می گویند؛ اما با یک زبان دیگری. زبانهای مختلف است و نباید از این برکات مردم را دور کرد، باید مردم را به این سفره پهن الهی که قرآن و سنت و ادعیه باشد، دعوت کرد؛ تا هر کس به اندازه خودش استفاده بکند.
این مقدمه بود برای همه مسائلی که بعدها هم اگر پیش بیاید و عمری باشد که اگر ما هم یک وقتی یک احتمال دادیم، نگویید که این تعبیرات را شما آوردید دوباره در میدان، مثلًا دوباره [تعبیرات ] عرفا [را آوردید.] خیر، باید بیاید! مرحوم آقای شاه آبادی- رحمه الله- برای عده ای از کاسبها [که ] می آمدند آنجا، مسائل را همان طوری که برای همه می گفت، برای آنها هم می گفت. من به ایشان عرض کردم: «آخر این ها [که سنخیتی ندارند!]» گفت: «بگذار این کفریات به گوششان بخورد!» خوب، ما یک چنین اشخاصی داشتیم؛ حالا به سلیقه من درست در نمی آید که نمی شود گفت که این ها اشتباهات است." (تفسیر سورۀ حمد، ص 189) بعد از این سخنان، برنامۀ تفسیر سورۀ حمد آقای خمینی تعطیل شد.
ویرایش مطالب مربوط به ناشر است.
@ahmadzeidabad
🔸افتراءات متوهمان به عارف بزرگ زمان
🔹در پایگاه گوهر معرفت نشر علوم و معارف از دیدگاه آیة الله حسینی طهرانی، در راستای اثبات تفوّق ایشان و تنقیص دیگر عارفان، دو افتراء به عارف بزرگ زمان آیة الله العظمی بهجت وارد شده که هر دو کذب بوده و از اثبات مدعای حضرات قاصر است؛
🔸شیخ محمد شاهرخ همدانی نوشته است:
🔹به قطع باید گفت: آن فاصلۀ رتبی و معرفتی که بین این بزرگان از اهل توحید و مرحوم آقای بهجت هست، بین حضرت علامه طهرانی و ایشان قابل وصف نیست!! بعد از اینکه مرحوم آقای بهجت اعلی الله مقامه از محضر مرحوم قاضی به درخواست والدشان انصراف می دهند [دروغ اول] به جُلگه شاگردان و مُراودین فردی به نام آقا سید عبد الغفار مازندرانی راه پیدا می کنند [دروغ دوم] شخصی که از مخالفین سرسخت توحید و از دشمنان طراز اول آقای قاضی بوده است و چنان آقای بهجت مُرید ایشان می شوند که به نقلی از علامه از وی به «حضرت آقا» تعبیر می کردند و این می رساند که ایشان واقف به مسالۀ "ولایتِ" آقای قاضی نبودند [!!]
علی ایّ حال بعد از اینکه مرحوم آقای بهجت از نزد مرحوم قاضی مرخص می شوند در مساله تهذیب نفس عمدتا با همین آقا سید عبد الغفار مرتبط بودند و بیشتر از وی بهره جستند و این معنا را می توان به خوبی از طریق سلوکی آقای بهجت هم بدست آورد که بیشتر جنبه برزخی و مثالی داشته و توحیدی نبوده است. (پایان مهملات شیخ شاهرخ همدانی)
🔸به گفته جناب حجة الاسلام شیخ علی بهجت به نقل از آیة الله العظمی بهجت، پدر آقای بهجت هیچ گاه ایشان را از درس مرحوم قاضی منع نکرده و علت عدم حصور آقای بهجت در درس مرحوم قاضی نیز به خاطر بی نیازی ایشان از آن درس بوده و حضور در درس مرحوم حاج شیخ محمد حسین کمپانی (که به فرموده آیة الله کشمیری اگر از آقای قاضی بالاتر نبود پایین تر هم نبود).
🔹همچنین حجة الاسلام بهجت از پدرشان نقل کرده که ایشان می فرمودند: من حتی یک جلسه هم درس آسید عبدالغفار شرکت نکردم.
🔸صاحب نور مجرّد نیز که قائل به تفوّق والد خود بر تمام عرفای عصر است در راستای اثبات مدعای خود آورده:
🔹علامه والد از قابلیت مرحوم آیة الله بهجت نیز بسیار تجلیل می کردند و می فرمودند: جوهره ایشان به گونه ای است که اگر به همان منوال سابق در محضر مرحوم آیة الله قاضی می ماندند و استفاده می کردند آیتی عظیم گشته و تحقیقا قاضی ثانی بودند و به مقام توحید مطلق واصل می گشتند!!
چند بار این معنی را با افسوس فراوان بیان فرمودند که پدر آیة الله بهجت... آیة الله بهجت را از اتیان برخی از مستحبات نهی کرده و عملا از تشرف به محضر مرحوم قاضی مانع می شوند و بدین سبب رابطه ایشان با آقای قاضی کم می شود. (روح مجرد ص 101).
🔸این در حالی است که حجة الاسلام بهجت می گوید: پرسیدم: پدر شما چرا شما را از درس آقای قاضی منع کرد؟ فرمودند: نه، از درس آقای قاضی مرا منع نکرد، از نماز شب منع کرد. (العبد ص 27)
🔹ایشان در باره علت عدم حضور در درس آقای قاضی نیز می گوید:
🔸می فرمود: چون دو سال و نیم تدریس مرحوم حاج شیخ محمد حسین با درس آقای قاضی همزمان شده بود و درس آقای قاضی نامرتب بود و تعطیلی زیاد داشت و افراد (شاگردان) هم تغییر کرده بودند و قدما دیگر نبودند و سطح مطالب دیگر مثل قبل نبود ایشان درس حاج شیخ را ترجیح داده بودند.
زمزم عرفان ص 238.
🔹می فرمود: یک جلسه ای پیش ایشان بودم خودم نمی دانستم اما از برخورد آقای قاضی متوجه شدم آخرین دیدار من با ایشان است. اسرار عجیبی را به من گفت و معلوم بود که احساس می کند دیگر مرا نخواهد دید.
(العبد ص 31).
@bazmeghodsian
🔸من معقول نخوانده ام اما...
حضرت آیة الله شبیری زنجانی:
«مرحوم حاج آقا رضا زنجانی می گفت: شخصی نزد من آمد و از من خواست که به او منظومه درس بدهم. به او گفتم: من منظومه نخوانده ام، شرح اشارات را نزد پدرم خوانده ام، اگر می خواهی شرح اشارات درس بدهم. او منظومه می خواست، لذا به او گفتم نزد آقا روح الله برو و پیش ایشان منظومه بخوان.
آن شخص گفت: ایشان منظومه تدریس نمی کند. گفتم: چرا؟ گفت: آقایان تدریس فلسفه را تحریم کرده اند. آسید محمد باقر قزوینی و حاج میرزا مهدی بروجردی گفته اند که فلسفه خواندن حرام است و آقای خمینی هم ترک کرده است.
من گفتم: خب حالا که اینها تحرم کرده اند من با مطالعه درس می دهم، البته تا وقتی که تحریم بشکند، وقتی تحریم شکست، تو نزد آقا روح الله برو.
او هم قبول کرد و قرار شد به همان شرط من منظومه تدریس کنم.
در همان ایام که من برای آن شخص منظومه تدریس می کردم، یک روز خدمت حاج شیخ [عبدالکریم حائری] بودم. آسید محمد باقر قزوینی هم نزد آقای حاج شیخ بود. حاج میرزا مهدی بروجردی هم آنجا بود.
آسید محمد باقر به من گفت: شنیده ام شما منظومه تدریس می کنید.
گفتم بله، گفت: نکنید! گفتم: چرا؟ گفت: مضر است.
گفتم: علم همیشه نافع بود نه مضر.
گفت: مضلّ است گفتم: علم همیشه وسیله هدایت بوده و نه ضلالت.
گفت: می گویم: نگویید! گفتم: خواهم گفت.
حاج میرزا مهدی هم قدری در بحث ما مداخله کرد و به کمک آسید محمد باقر آمد.
آقای حاج شیخ که مشغول جواب استفتاء یا کار دیگری بود و متوجه شد که در حال یک و دو کردن هستیم. به آقای سید محمد باقر قزوینی رو کرد و فرمود: شما چه تدریس می کنید؟
ایشان مثلاً گفت: شرح لمعه (تعبیر ایشان یادم نیست).
حاج شیخ گفت: شما به همان تدریس مشغول باشید.
به حاج میرزا مهدی هم فرمود: شما هم به کارهای خودتان مشغول باشید.
سپس فرمود: من معقول نخوانده ام ولی خیلی از بزرگان در همین رشته کار کرده اند و خیلی مواقع برای تحکیم عقاید از فلسفه استفاده کرده اند. اینکه من فلسفه نخوانده ام منشأ نمیشود که ما فلسفه را تحریم کنیم. بزرگانی که راجع به این موضوع کار کرده اند برای تحکیم عقاید از آن استفاده کرده اند.
بعد از این فرمایش مرحوم حاج شیخ من به آن شخص گفتم: تحریم شکست، لذا شما به سراغ آقا روح الله بروید.»
(جرعه ای از دریا، ج 3، ص 612-611)
https://t.me/bazmeghodsian/19403
🔺نسبت دروغ به امام خمینی
بعد از رحلت حضرت امام (س) در یکی از بولتنها مطلبی از آقای سید حمید روحانی نقل شد، مبنی بر اینکه ایشان در یک نشست دانشجویی گفته است: آقایان محتشمی و فردوسی پور خدمت امام رسیدند و از معظم له شنیده اند که فرموده: اگر دکتر شریعتی را مسلمان می دانستم از او با عنوان مرحوم نام می بردم!!
در حالی که این مطلب به هیچ وجه صحت نداشت؛ و خود آقای روحانی هم در پاسخ به سؤال من که آیا چنین مطلبی را اظهار کرده، این نقل را تکذیب کرد. واقعیت همان است که اینجانب در خاطراتم آورده ام و آن بحث عنوان شهید بود که امام زیر بار نرفتند.
حجة الاسلام سید علی اکبر محتشمی
@bazmeghodsian
الكتب والمواضيع والآراء فيها لا تعبر عن رأي الموقع
تنبيه: جميع المحتويات والكتب في هذا الموقع جمعت من القنوات والمجموعات بواسطة بوتات في تطبيق تلغرام (برنامج Telegram) تلقائيا، فإذا شاهدت مادة مخالفة للعرف أو لقوانين النشر وحقوق المؤلفين فالرجاء إرسال المادة عبر هذا الإيميل حتى يحذف فورا:
alkhazanah.com@gmail.com
All contents and books on this website are collected from Telegram channels and groups by bots automatically. if you detect a post that is culturally inappropriate or violates publishing law or copyright, please send the permanent link of the post to the email below so the message will be deleted immediately:
alkhazanah.com@gmail.com