ديوان عرفي شيرازي/ترجمه الشوق در ستايی علي عليه السلام
جهان بگشتم و دردا بهيچ شهر و ديار
نيافتم که فروشند بخت در بازار
کفن بياور و تابوت و جامه نيلي کن
که روزگار طبيب است و عافيت بيمار
مرا زمانه طناز دست بسته و تيغ
زند بفرقم و گويد که هان سري ميخار
زمانه مرد مصاف است و من ز ساده دلي
کنم بجوشن تدبير و هم دفع مضار
زمنجنيق فلک سنگ فتنه مي بارد
من ابلهانه گريزم در آبگينه حصار
عجب که نشکنم اين کارگاه مينايي
که شيشه خالي و من در لجاجتم زخمار
چنين که ناله زدل جوشد و نفس نزنم
عجب مدار گر آتش برآورم چو چنار
اگر کرشمه وصلم کشد و گر غم هجر
نه آفرين زلبم بشوند و نه زنهار
دلم ز درد گرانمايه چون جگر زفغان
دما غم از گله خالي چو خاطرم زغبار
دل خراب مرا مطلبي است آيت يأس
چو زود رفتن جان پيش نيم کشته شکار
دلم چو رنگ زليخا شکسته در خلوت
غمم چو تهمت يوسف دويده در بازار
ز سلک مدت عمرم که روزها دزديد
که فصل شيب و شبابم گذشت در شب تار
گل حيات من از بسکه هست پژمرده
اجل نميزند از ننگ بر سر دستار
ز دوستان منافق چنان رميده دلم
که پيش روي زالماس مي کنم ديوار
برون ز صورت ديباي بالشم کس نيست
کز آستين نم اشگم بچيند از رخسار
عجوز بختم اگر زلفکان بيارايد
سفيد گردد زلفين شاهدان تتار
کدام فتنه بشب سرنهاده بر بالين
که صبحدم نشد از خواب ، روي من بيدار
جراحتم چو بخارد بعزم خاريدن
پلنک ناخن، گردد زمانه خونخوار
وگر طبيب دهد ناگوار دارويي
کند بشيره دندان مارنوش گوار
وگر زبوته خاري کنم شبي بالش
بسعي زلزله در ديده ام خلاند خار
بصيد موري اگر ناوکي بزه بندم
دهان مار کند در گزيدنم سوفار
يقين شناس که منصور از آن اناالحق زد
که وارهد ززمانه بدستگيري دار
شب گذشته بزانو نهاده بودم سر
که اوفتاد خرد را بر اين خرابه گذار
سري چنان که نياري شنيد بي سامان
غمي چنان که مبادا نصيب ديگر بار
بديد و گفت بعالم مباد چون تو کسي
جهان بخويشتن آراي و خويشتن بيزار
سري چنين همه راي صواب و بي سامان
دلي چنين همه صاف شراب و درد خمار
مرض بببن و سبب جوي و خود معالجه کن
طبيب کيست، فلاطون اگر شود بيمار
بگريه گفتمش آري طريق عقل اينست
وليک جانب انصاف خود نگه ميدارد
کسي چگونه بسامان در آورد آن سر
که چون ز زانو برداشت کوفت بر ديوار
بخنده گفت سراسيمگيت گم دارد
وگرنه هادي اين ره تو بوده اي هموار
رهت نمايم و برخويشتن نهم منت
که نقدهاي مرا نيست جز تو کس معيار
تهي کن از همه انديشه خطا و بنه
بخاک مرقد کحل الجواهر ابصار
چه مرقد آن که بود در شکنجه تا بفلک
هواي منظر او از تراکم انظار
بحيرتم که چه صنعت بکار برد که کرد
بتنگناي جهان وضع اين بنا معمار
که گر بقدر بلندي بيفکند سايه
محيط کون و مکان گردد آسمان کردار
کتابه اش که بود سرنوشت عالم کون
چو بوي جامه يوسف بر دزديده غبار
زهي صفاي عمارت که در تماشايش
بديده باز نگردد نگاه از ديوار
زسقف گنبدش امسال باز مي آيد
هرآن صدا که کسي داده در حريمش پار
چه قدر صبح شناسند ساکنان درش
که در حوالي او شام را نبوده گذار
گرآفتاب درآيد بگنبدش گويي
که در ميانه فانوس شد مگس طيار
ز ذره هاي پريشان شعاع نور افشان
نجوم بي مدد آسمان در و سيار
غبار فرش حريمش بتاج عرش نشست
اگر زجنبش موري بلند گشت غبار
گليست در چمن صنع شکل قبه او
که عرش داشته بردور او ، زکنگره خار
بسي نماند که خدام او درآمد و شد
کنند کنگره عرش با زمين هموار
زآستانه او طعنه هاي نشنوده
بپايه پايه خود عرش ميکند اظهار
بگاه جوش زيارت در آستانه او
نا آسمان بته کفش گم کند دستار
فلک به پنجه خورشيد از هوا گيرد
اگر عمامه اي افتد زتارک زوار
بداغ لاله توان ديد ياسمن دروي
چو بسترد زسرش مهر سايه ديوار
دريچه اش بضيا ديده سهيل يمن
نشيمنش بهوا کعبه نسيم بهار
چو صبح بيضه خورشيد پرورد بشکم
گرآشيانه کند بسپريش بر ديوار
رموز غيب مصور شود درو هر دم
چو خاطري که بود در تصور اسرار
ازآن زمان که فتادش نظر بشمسه او
شدآفتاب پرست آفتاب حربا وار
ندانم اي فلک انصاف مي دهي يا نه
گر از هزار جفايت يکي کنم اظهار
فرونشين بدو زانو و چين برابر، وزن
بدان صفت که دغا پيشگان دعويدار
اگر صواب نگويم بگوي و شرم مکن
که آبروي مرا نيست شرم کس درکار
مرا بشوق چنين بيني از چنان مرقد
مرا بدست تهي بيني از چنين بازار
نه بال روح قدس ميدهي نه پر مگس
نه سيم قلب دهي نه زر تمام عيار
ازين معامله خود منفعل مباش که تو
بمور پر دهي از پاي من بري رفتار
بکاوش مژه از کور تا نجف بروم
اگر بهند بخاکم کني و گربه تتار
ستيزه با چو تو قاهر دليل دانش نيست
زبان گزيدم وکردم زگفته استغفار
ترحمي بکن آخر که عاجزم عاجز
نگاه کن که چه خون ميچکانم از گفتار
سخن چرا نبود دردناک و خون آلود
که تا لب از ته دل ميکند بريش گذار
مرا که دست بگيرد که زير دست توام
مراکه کار گشايد که از تو خيزد کار
چه هرزه گوشدم از درد دل که شرمم باد
تو کيستي که شوي دست گير و کارگزار
همان که شوق طوافش مرا بطوفان داد
به نيم جذبه کشاند زو