🔹 حضرت آیة الله نصرالله شاه آبادی حفظه الله:
🔸 یک بار ماجرایی را از یکی از این خرقه پوش ها برای مرحوم امام نقل کردم. از من پرسید: چه جور آدمی است؟ آن آقا بندۀ عربی بود که دکان و دستگاهی هم نداشت.
🔹 گفتم: روز عرفه ای من در کربلا در صحن سیدالشهداء بالا سر امام ایستاده بودم. آن آقا هم ـ که چفیه عقال و محاسن و پیشانی ای داشت که جای سجده در آن بود و چشمان نافذی هم داشت ـ ایستاده بود. سلام و علیک کردیم و همین طور که ایستاده بودیم، دیدم شروع کرد به گریه کردن.
🔸 گفتم چه شده که گریه می کنی؟ در ایام عرفه زوار با اثاثیه و همۀ وسایل می آیند عتبات.
🔹 گفت: نگاهم افتاد به این جماعت و دیدم همۀ وسایل را آورده اند و با زن و بچه دور هم نشسته اند، اما من این جا ایستاده ام و دستم خالی است، نه اثاثیه ای، نه رختخوابی، نه زن و بچه ای.
🔸گفتم: این که گریه ندارد. گفت: می ترسم قیامت هم همین طور دست خالی باشم.
🔹 واقعاً من تحت تأثیر قرار گرفتم؛ چون دیدم حرف حسابی می زند. این قضیه گذشت، و من دیگر تعقیب نکردم که این شخص چه کاره است.
🔸 یکی از دوستان با زن و بچه به مشهد مشرّف شده بود ـ ماشین در قهوه خانه ای برای نماز و غذا نگه داشته بود. این بندۀ خدا رفته بود زن و بچه را غذا بدهد و برای شستشو ببرد، خودش نرسیده بود نماز بخواند و سوار ماشین شده بود.
🔹 گفت: حدود یک ساعت به غروب به راننده گفتم نگه دار من نماز نخواندم. راننده شروع به فحاشی کرد که آشیخ این همه وقت من نگه داشتم، می خواستی نمازت را هم به کمرت بزنی.
🔸 من ساکت شدم، ولی دیدم ماشین ناگهان توقف کرد. یک آقای عربی با چفیه عقال در ماشین بود به من گفت: آشیخ پاشو برو پایین، آن جا آب هست، وضویت را بگیر و نمازت را با طمأنینه هر طور دلت خواست بخوان و بیا.
🔹 راننده آمد کاپوت ماشین را بالا زد و مقداری این طرف و آن طرف ماشین را نگاه کرد هیچ نقصی نداشت، ولی هر کار کرد ماشین روشن نشد.
🔸 نمازم را خواندم و رفتم داخل ماشین. پرسید دیگر کاری نداری؟ گفتم نه. یک دانه ریگ برداشت و انداخت و به راننده گفت: بیا بالا، ماشین عیبی ندارد.
🔹 راننده بالا آمد و تا سویچ را پیچاند، ماشین روشن شد و راه افتاد. فهمید که کار آن آقا بود. گفت چه کاری بود که کردی؟
🔸 آن آقا گفت: می خواستم به تو حالی کنم تو در مقابل نگاه من نتوانستی کاری بکنی، چطور با خدا این قدر گردن کلفتی می کنی؟ مگر این جوان مرد می خواست برود رقاصی کند؟ غیر از این بود که می خواست واجب خدا را انجام دهد؛ تو چرا با خدا گردن کلفتی کردی و به او اهانت کردی؟ راننده گریه اش گرفت و دست و صورت آن آقا را بوسید.
🔹 من وقتی پیش امام این قصه را گفتم، فرمودند توی اینها دکان دارها را رها کن، ولی بعضی از این ها هستند که زحمت کشیده اند، ریاضت حقه کشیده اند، بندگی و اطاعت خدا کرده اند، ترک هوای نفس کرده اند و رسیده اند و این کارها شدنی است.
امام خمینی و اندیشه های اخلاقی ـ عرفانی (مصاحبه های علمی).