آیت الله العظمی وحید خراسانی رؤياى صادقه آموزنده اى را از فقيه بزرگوار، آية اللّه العظمی سيّد عبد الهادى شيرازى؛ نقل كرده كه خلاصه آن ، چنين است : هنگامى كه خبر درگذشت آية اللّه سيّد جعفر شيرازى
.
.
به آية اللّه آقا سيّد عبد الهادى شيرازى رسيد ، من كنار استاد بودم . ايشان ، سرِ خود را نزديك گوش من آورد و فرمود : قضيّه اى در باره آقا سيّد جعفر دارم كه تا زنده بود ، نگفتم . اكنون كه فوت شده ، مى گويم : . .
.
شبى خواب ديدم كه در بيرونىِ منزل (همان جا كه محل تدريس بنده است) ، دو كرسى گذاشته اند. بعد، حضرت سيّد الشهدا(علیه السلام) و حضرت عبّاس(علیه السلام) وارد شدند و روى اين دو كرسى نشستند .
.
عبّاس(علیه السلام) ، دفترى را باز كرد و من ، متن آن را مى ديدم . امام حسين عليه السلام ، به يكى از نام هايى كه در آن دفتر بود ، اشاره كرد و فرمود : «اين اسم را قلم بزن!» . عبّاس(علیه السلام) ، آن نام را قلم زد . بعد، امام عليه السلام فرمود : «جاى آن ، نام آقا سيّد جعفر را بنويس!» .
.
.
عبّاس(علیه السلام) ، نام ايشان را نوشت و دفتر را بست و رفتند . مرحوم آية اللّه شيرازى ، سپس فرمود : من از عظمت آن رؤيا ، تا صبح نخوابيدم . فرداى آن روز ، وقتى آقا سيّد جعفر آمد ، به ايشان گفتم : من ديشب ، خوابى ديدم كه از عظمت آن ، تا صبح نخوابيدم . .
.
ايشان گفت : زود داستان خوابت را بگو . من هم آن خواب را براى آقا سيّد جعفر ، نقل كردم . ايشان، با شنيدن آن ، منقلب شد و گفت : قضيّه ، اين است كه من ديشب (شب اوّل محرّم) ، در حرم بودم . بعد به اين فكر افتادم كه من ، يك عمر براى امام حسين عليه السلام گريه كرده ام ؛ امّا كسى را نگريانده ام و اين اجر ، نصيب من نشده است . .
.
اين موضوع ، فكر مرا مشغول كرد . رفتم و جستجو كردم و كتاب جلاء العيون مجلسى را پيدا كردم . به خانه آمدم و زن و بچّه ام را دور هم جمع كردم و گفتم : از امشب ، من مى خوانم و شما گريه كنيد . .
ايشان ، پس از نقل اين رؤيا ، اضافه كرد كه : رؤياى آية اللّه شيرزاى ، در همان شب ، يعنى شبِ اوّل محرّم و برپايى نخستين جلسه سيّد جعفر بوده و من ، هر وقت براى زيارت به حرم حضرت عبد العظيم(ع) مى آيم ، قبر ايشان را هم زيارت مى كنم.
کانال سیره علما @sireolama
🔸 〰 ⚜ 🌀 💠 🌀 ⚜ 〰 🔸
📅 - ۲۹ رجب سالروز درگذشت مرجع عالیقدر جهان تشیع آیت الله سید محمد هادی میلانی رحمت الله علیه در سال 1395 ه . ق
📝 - جمعه شبی در حرم مطهر امام رضا علیه السلام ، بیتوته کرده بودم . بعد از نماز صبح به حضرت التماس کردم که یکی از اولیای خودت را به من معرفی کن ، به منزل آمدم و خوابیدم . در خواب ، یکی به من گفت : پاشو که یکی از اولیای الهی می آید . بیدار که شدم دیدم خانم ، سماور را روشن کرده است .
گفتم : حالا که زود است و وقت چای نیست ⁉️
گفت : در خواب به من گفته شد : پاشو ، سماور را روشن کن ، یکی از اولیای الهی می آید .
در این حال بودم که کسی در زد ؛ وقتی در را گشودم ، دیدم آیت الله میلانی است .
🗣 - آیت الله محمد علی اراکی
🔹🔶🔷 @dorostrah 🔷🔶🔹
https://telegram.me/dorostrah
🔸کرامتی شگفت از آیة الله العظمی بهجت
@yekmeshkati
🔹حجة الاسلام حاج شیخ ابراهیم قرنی در مراسم وفات آیة الله العظمی بهجت به نقل از پدر خود آیة الله حاج شیخ علی قرنی گلپایگانی گفت:
🔸من و آیة الله سید مهدی روحانی و آیة الله احمد آذری قمی و آقا شیخ حسین توسلی در نجف در درس کفایه آیة الله بهجت شرکت می کردیم. من مطلبی را از ایشان دیدهام که اگر نگویم، آن را با خود به گور خواهم برد؛ ولی مشروط به اینکه تا من زنده ام و تا آیة الله بهجت زنده است، آن را برای کسی بازگو نکنی؛
🔹در زمانی که در نجف، مشغول تحصیل بودم پدرم آخوند ملّا ابراهیم برای زیارت به نجف آمد. چند روزی در نجف بود و پس از آن با هم به کربلا رفتیم.
🔸یک شب در حرم امام حسین (ع) مشغول زیارت بودم که ناگهان یادم افتاد که عهد کردهام چهل شبِ چهارشنبه به مسجد سهله بروم و تا آن وقت دو سوم شب رفته بود. متأثر شدم که چرا صبح متوجّه این مطلب نشدهام تا بتوانم به عهد خود عمل کنم و اکنون باید مجدداً این برنامه را از ابتدا آغاز کنم.
🔹در این فکر بودم که دیدم آیة الله بهجت در قسمت بالاسرِ ضریح امام حسین (ع) نشسته و مشغول زیارت و عبادت است. خدمت ایشان رفتم و سلام کردم.
🔸فرمود: آقای قرنی! چیه؟ تو فکری؟ میخواهی به مسجد سهله بروی؟
🔹توجه نکردم که ایشان از کجا فهمید که من در فکر مسجد سهلهام. عرض کردم: بله! و موضوع عهد خود را توضیح دادم.
🔸فرمود: برو، پدرت را بگذار در مدرسه و بیا! من اینجا منتظر شما هستم.
🔹پدرم در حرم بود. ایشان را به مدرسه بردم. شام را تدارک دیدم و به پدرم گفتم: شما شام را میل کنید و استراحت کنید، گویا استادم با من کاری دارد، من مجدّداً به حرم امام حسین (ع) باز میگردم. سپس به حرم بازگشتم و خدمت آیة الله بهجت رسیدم.
🔸ایشان فرمود: میخواهی به مسجد سهله بروی؟ گفتم: آری! خیلی مایلم. فرمود: بلند شو همراه من بیا، و دست مرا در دست خود گرفت. همراه ایشان از حرم امام حسین (ع) بیرون آمدیم و از شهر خارج شدیم.
🔹ناگاه به صورت معجزه آسا خود را پشت دیوارهای شهر نجف دیدیم.
🔸فرمود: از پشت شهر، وارد آن میشویم. شهر نجف را دور زدیم و وارد مسجد سهله شدیم و نماز تحیّت و نماز امام زمان (عج) را در معیت آن بزرگوار خواندم.
🔹پس از آن، آیة الله بهجت فرمود: می خواهی نجف بمانی یا به کربلا برگردی؟
🔸عرض کردم: پدرم کربلاست و او را در مدرسه گذاشتهام، باید به کربلا برگردم.
🔹فرمود: مانعی ندارد. و مجدّداً دست مرا گرفت.
🔸دستم در دست آن بزرگوار بود که خود را در بالاسرِ امام حسین (ع) دیدم.
🔹در پایان این ماجرا، آیة الله بهجت فرمود: راضی نیستم که تا زندهام، این جریان را برای کسی بازگو کنی.
@bazmeghodsian
https://t.me/joinchat/AAAAAD_rvJAFhV2ygQnAPA
🔸 حکایت شگفت شریعت سنگلجی و عارف گمنام
🔹 آیة الله نصرالله شاه آبادی حفظه الله:
🔸 شریعت سنگلجی آخوندی بود در تهران که با رجعت مخالفت می کرد و سر و صدایی هم به راه انداخته بود. مرحوم والد کتاب الایمان و الرجعة را در جواب او نوشت.
🔹 مرحوم حاج احمد آقا [روحانی قمی] ـ دایی بنده ـ نقل کرد که من به شریعت گفتم مردک! این همه بی دینی، بابیگری، بهاییگری، درویش بازی، قطب بازی در این مملکت هست، تو همۀ آن ها را رها کردی و چسبیدی به رجعت!
🔸 شریعت در جواب گفت: واقعش این است که از یک چیز ترسیدم. یک وقت من در مسجدم دو تا درس می گفتم؛ یک لمعه و یک اسفار ـ مرحوم فلسفی و درّی از شاگردان شریعت بودند ـ در درس لمعه به شهید یا شهیدین اشکال کردم و قدری هم جسارت کردم.
🔹 در اثنای درس، شخصی که کوله پشتی پشتش بود وارد شد، کوله پشتی را گذاشت و روی آن لمید و ما را تماشا می کرد. من هم درس را گفتم و حمله کردم به شهید تا لمعه تمام شد و نوبت اسفار رسید.
🔸 در اسفار هم یک اشکال کردم و دهانم آن جا بیش تر باز شد و به ملاّ صدرا اهانت کردم.
🔹 فردا که آمدم سر درس، دیدم باز همان آقا با کوله پشتی آمد نشست. کتاب را آمدم باز کنم، سر و ته آن را نفهمیدم کجا است و هر چه نگاه کردم، چیزی به یادم نیامد. نه خط می توانستم بخوانم و نه سر و ته کتاب را از هم تشخیص می دادم. سرم درد گرفت و عرق شرم بر پیشانی ام نشست. به شاگردانم گفتم من امروز وضعم بد است و درس تعطیل است.
🔸 نوبت درس اسفار شد، باز همان حالت به من دست داد. عذر شاگردان اسفار را هم خواستم، ولی از غصه داشتم دق می کردم که من این همه درس خواندم، علمم کجا رفت! بلند شدم و راه افتادم.
🔹 آن آقا دنبالم آمد و گفت سرت درد گرفته؟ تب کردی؟ بگو علمم را از دست دادم. مردک احمق خر، تو آن قدر خر هستی که یک نگاه من را نمی توانی تحمل کنی، چطور جرأت کردی به شهیدین و ملا صدرا که فخر اسلامند اهانت کنی، حیا نکردی؟
🔸 فهمیدم هر اتفاقی افتاده کار این است. دستش را بوسیدم و به غلط کردن افتادم که دیگر از این کارها نمی کنم و کلمات شریفه را بر زبان جاری کردم.
🔹 گفت عیب ندارد؛ تعهد کردی. تا گفت عیب ندارد، دیدم روشن شدم.
🔸 به او گفتم بفرما برویم خانه، گفت نمی آیم پدرت آن جاست و او از تو خرتر است.
گفتم بیا برویم مدرسه، من آن جا حجره دارم.
گفت به شرط این که کسی داخل حجره نیاید، می آیم.
وارد حجره شد و گفت در را از پشت ببند.
در را بستم و خودش هم در را از داخل بست.
آمدم خانه، پدرم گفت کجا بودی؟ قضیه را برایش تعریف کردم.
گفت پا شو برویم آن جا، این حرف ها چیست که می زنی؟!
🔸بالاخره با اصرار پدرم، راه افتادیم و آمدیم در حجره را باز کردیم. دیدیم هیچ کس داخل آن نیست.
امام خمینی و اندیشه های اخلاقی ـ عرفانی (مصاحبه های علمی).
@bazmeghodsian
🔸مرحوم آیة الله طسوجی به ذات الریه مبتلا شده بود و حالشان روز به روز بدتر می شد. پزشک متخصص گفت: کار از مداوا گذشته است.
🔹میفرمود: وقتی همه عیادت کنندگان رفتند من قادر به حرکت نبودم و به سختی نفس می کشیدم. به همسرم گفتم کتاب زندگانی رسول اکرم (ص) را به من بدهید.
🔸کتاب را باز کردم و مقداری مطالعه کردم و برای مظلومیت پیامبر اکرم و صدماتی که از دست منافقین متحمل شده بودند اشک ریختم. خصوصا آنجا که حضرت در بستر بیماری دوات و قلم خواست تا مطلبی بنویسد که مردم دچار گمراهی نشوند اما مردی حرفی زد و مانع نوشتن حضرت شد.
🔹در حال گریه شدید لحظه ای به خواب رفتم. در خواب دیدم رسول اکرم (ص) با عده ای از اصحاب تشریف آوردند. اسبی را حاضر کردند که حضرت سوار شوند. حضرت در آن حال صورت مبارکشان را به طرف من برگرداندند و فرمودند: قم سالما عالما.
🔸من از خواب برخاستم، تمام بدنم غرق در عرق شده بود. دیدم به راحتی نفس می کشم و درد ندارم.
(ستارهای از آسمان علم و فقاهت، محمد حسین طسوجی).
@bazmeghodsian
🔸کسی با خواندن کتاب اخلاق آدم نمی شود!
🔹آیة الله حاج شیخ عبدالنبی نوری فرمود:
🔸زمانی که در مدرسه سپهسالار طلبه بودم، روزی به دکان عطاری رفتم تا جنسی بخرم. عطار جنس را در کاغذی پیچید. با دقت به کاغذ نگاه کردم، دیدم مطالب اخلاقی مفیدی بر روی آن نوشته شده، پرسیدم این چیست؟ گفت: امروز شخصی کتابی را به عنوان کاغذ باطله به من فروخته است. گفتم: کتاب را به من بده. وقتی کتاب را آورد، دیدم کتابی اخلاقی و بسیار مفید است. کتاب را از او به قیمت مختصری خریدم و مشغول مطالعه آن شدم.
🔹خواندن این کتاب، یک سال طول کشید، مدتی نیز همزمان با مطالعه این کتاب، در صندوقخانه حجره، مشغول کیمیاگری بودم و هیچ کس از این دو موضوع اطلاعی نداشت.
🔸پس از مدتی تصمیم گرفتم با دوستان به مشهد بروم. با رفقا به راه افتادیم، نزدیکی سبزوار، هنگام غروب آفتاب پیاده شدیم و نماز ظهر و عصر را خواندیم. به دوستان گفتم: شما بروید، من نماز مغرب و عشا را هم می خوانم و می آیم. وقتی نماز مغرب و عشا را خواندم، هوا تاریک شده بود. به راه افتادم، ولی پس از مدتی راه را گم کردم و تا صبح در بیابان، حیران و سرگردان بودم و مرتب به خداوند متوسل شده و می گفتم: یا غياث المستغیثین یا ارحم الراحمين.
🔹آنقدر در این حال بودم تا هوا روشن شد. یک مرتبه متوجه شدم در کنار دروازه شهرم و از اول شب تا صبح، دور شهر میگشتم. با خودم گفتم: پیش از آنکه نزد رفقا بروم، خوب است خدمت حاج ملا هادی سبزواری برسم.
🔸پس از پرس و جو از مردم، منزل ایشان را یافتم و در زدم. حاج ملا هادی از پشت در به من فرمود: چه خبر بود! دیشب تا صبح نگذاشتی بخوابیم، هی می گفتی: یا غياث المستغيثين!
🔹در را باز کرد، وارد شده و سلام کردم، به من فرمود: دو مطلب به تو میگویم، مطلبی حالا و مطلبی هم موقع حرکت، اما مطلب اول این که آقای شیخ عبدالنبی! کسی با خواندن کتاب اخلاق، آدم نمی شود.
🔸پس از این که مدتی صحبت کردیم، هنگامی که خواستم از منزل بیرون بیایم، فرمود: کاری را که در صندوقخانه حجره داری ترک کن!
حکایت استاد؛ مرحوم علامه کرباسچیان.
@bazmeghodsian
♦️فقیهی مظلوم؛
این روزها به مناسبت سالگرد وفات آیة الله شریعتمداری در برخی از کانالهای تلگرامی مطالبی در بیان مظلومیت او منتشر می شود!
قصد قضاوت در این باره را نداریم. ر.ک: https://t.me/bazmeghodsian/22231
به این مناسبت، یادی از فقیه بزرگ و مظلومی می کنیم که سالهای سال طرفداران شریعتمدار بدترین آزارها را در تبریز نسبت به او روا داشتند.
آن فقیه بزرگ که یکی از بهترین شاگردان آیة الله العظمی سید ابوالحسن اصفهانی و مورد نظر ایشان برای مرجعیت بود، آیة الله العظمی میرزا فتاح شهیدی صاحب «هدایة الطالب إلی أسرار المکاسب» است.
فقیه غیوری که حاضر به ملاقات با شاه پهلوی در مدرسه طالبیه تبریز نشد و عملا با شریعتمدار جوان که به دیدار شاه رفت مخالفت کرد و به همین خاطر مبغوض طرفداران او شد و عمری با مظلومیت گذراند و به قدری از آنان آزار و اذیت دید که مرگ خود را از خدا طلبید.
@bazmeghodsian
🔸عارف کامل آیة الله العظمی بهجت توصیه اش به ترک معصیت بود.
🔹می فرمود: نسخه ما نماز است.
🔸و می فرمود: ذکر خدا در نماز افضل است از ذکر در غير نماز.
🔹می فرمود: خدایی که می خواهد بندگانش را هدایت کند و به کمال برساند بر روی آنچه مهمتر است تاکید می کند. هر مطلبی که در قرآن و روایات بیشتر مورد توجه بوده در تکامل انسان بیشتر مؤثر است؛ و از مهمترین آنها نماز است.
🔸یکبار در راه نماز صبح فرمودند: می دانی این مقدار اهمیت به نماز را از کجا فهمیدم؟ گفتم: نه.
🔹فرمودند: از «إلّا» در آیه «وما خلقت الجن والانس إلّا لیعبدون» متوجّه عظمت و اهمیت نماز شدم. (چرا که هدف خلقت انسان را بندگی و اقامه نماز بیان کرده است)
@bazmeghodsian
... دیدم مردی مقابل من نشسته و جوانی هم کنار و نزدیک من است. آن مرد خیلی با دقّت و جدیت به من نگاه می کرد. از جوان پرسیدم این مرد کیست؟ گفت خودِ خودِ امیرالمؤمنین است. به خود آمدم و دیدم در حجره تنها هستم.
... گرمای نجف به حدی بود که شبها تا نصف بدن و گاهی تا زیر گردن در آب فرو میرفتیم و در نور چراغ نفتی تا صبح مطالعه میکردیم. بعد از دیدار با امام (ع) کتابها را که باز میکردم فکر می کردم قبلا آنها را خوانده ام! 👇
https://t.me/bazmeghodsian/10450
به مناسبت ایام منسوب به حضرت معصومه (س) دریغم آمد یکی از کراماتی که از آن حضرت دیده ام را بازگو نکنم. سالها قبل بود. چند سال از ازدواجمان گذشته بود و از نداشتن وسیله نقلیه در رنج بودیم. به زیارت حضرت معصومه (س) رفتم و رو به ضریح مطهر بی اختیار گفتم یا حضرت معصومه من تا آخر این هفته یک ماشین از شما می خواهم. به اصفهان برگشتم. یک روز که از منزل بیرون آمدم ناگاه یادم آمد که 4 شنبه است. با خودم گفتم حضرت معصومه در این دو روز چطور می خواهند به من ماشین بدهند؟! به مسجد نو بازار که در آن حجره داشتم رفتم. یکی از دوستان را که مدتی ندیده بودم ملاقات کردم. ضمن صحبت گفت ماشینم را می خواهم بفروشم به فلان مبلغ. گفتم اگر نصف این بود شاید می توانستم بخرم. گفت استخاره کن نصف مبلغ را بده و نصف را 40 روز دیگر. باناامیدی استخاره کردم و باناباوری خوب آمد.
5 شنبه ماشین را آورد و شب جمعه مرا به جایی که دعوت بودم رساند. پیاده که شدم گفت من پرایدی خریده ام و منزلمان گنجایش دو ماشین را ندارد. کلید منزل را به او دادم که ماشین را به آنجا ببرد. صبح جمعه که به منزل وارد شدیم ماشین مرحمتی حضرت معصومه (س) داخل حیاط پارک شده بود.
🔸 حاج شیخ عباس قمی و اولین منبر او
🔹 عالم ربانی آیة الله العظمی آخوند ملا علی همدانی نقل فرمود:
🔸 حاج شیخ عباس قمی فرمود: در اوایل طلبگی که کودک بودم و هنوز معمم نشده بودم عده ای شبیه خوان [تعزیه خوان] مرا با خود برای شبیه خوانی بردند. آن وقت ها روضه خوانی خیلی معمول نبود، من را بردند برای این که نقش علی اکبر یا قاسم و... را اجرا کنم. آنها از من بسیار کار می کشیدند و من مجبور بودم برایشان آب و نان ببرم و مجلس را فرش کنم و...
🔹 دیدم خیلی اذیت می شوم به همین خاطر شب اول محرم آنجا را ترک کردم. نیمه های شب وارد دهی شدم. به خانه کدخدا رفتم وگفتم شما روضه خوان نمی خواهید؟ گفت: باید به مسجد بیایی و یک منبر بروی تا مردم روضه ات را ببینند اگر پسندیدند می خواهیم.
🔸 من اصلا منبر بلد نبودم چیزی هم حفظ نداشتم غیر از ماجرای مجلس ولید که نامه یزید به او می رسد او نیز دستور می دهد تا امام حسین علیه السلام را احضار کرده تا از ایشان برای یزید بیعت بگیرد، اما حضرت بیعت نکرده و از مجلس خارج می شود.
🔹 من فقط همین داستان را بلد بودم. به منبر رفتم و مجلس ولید را خواندم و به منزل کدخدا آمدم. اهالی گفتند منبرت بد نبود همین جا بمان. شب هم دوباره به مسجد رفتم و همان داستان را تکرار کردم.
🔸 به منزل که آمدم تا صبح بیدار بودم و با خدا می گفتم من چیزی بلد نیستم چه کنم؟ ناگهان دیدم کدخدا سراسیمه نزد من آمد و به پاهای من افتاد. می بوسید و گریه می کرد.
🔹 گفتم چه شده؟ گفت: ما که به شما جسارتی نکردیم! دیشب حضرت اباعبدالله علیه السلام را در خواب دیدم که فرمود: این آقا باید اینجا بماند و تا شب یازدهم محرم هم شب و روز باید مجلس ولید را بخواند.
🔸 بعد از ظهر که به مجلس رفتیم کدخدا خوابش را برای مردم تعریف کرد، گفتند ما برای امام حسین علیه السلام عزاداری می کنیم هرچه آقا می خواهد همان را بخواند. من منبر می رفتم و مردم هم اشک می ریختند.
(میراث منبر، مرحوم میرزا حسن نوری همدانی).
https://t.me/bazmeghodsian/26028
🔸مجالس نورانی؛
مرحوم آية الله سید عبدالکریم موسوی اردبیلی فرمودند:
یکی از اعاظم علما در نجف مرحوم آية الله حاج شیخ محمد رضا آل یاسین بود؛ وی نقل می نمود که مرحوم آقا میرزا علی قاضی مجالس متعددی به صورت طبقه طبقه بر اساس حال و مقام سالكين برپا نموده بود که می توان با نامهای «مجلس عام»، «مجلس خاص» ، «مجلس خاص الخاص» و... مشخص نمود .
روزی به یکی از مجالس خاص که به خواص معمولی از تلامذه وی تعلق داشت راه یافتم.
وقتی از منزل ایشان بیرون آمدم همین را بگویم که عبا را روی سر و صورتم کشیدم و راه افتادم و مالک اشکهای چشمانم نبودم و بی اختیار گریه می کردم. به هر کجا و به هر کس که نگاه می کردم بدم می آمد و در اثر انقطاع موقت که از عوالم دنیوی حاصل شده بود طاقت ماندن در دنیا و زندگی با مردمان از من سلب شده بود.
صد حیف که بعدها نتوانستم در آن مجالس نورانی حاضر شوم»
@bazmeghodsian
🔸حاج آقا صدر کوپایی و پیشگویی وفات خود
🔹مرحوم حجة الاسلام والمسلمین شیخ جعفر الهی نجف آبادی از شاگردان حکیم عارف آیةالله سیّد صدرالدین کوپایی فرمود:
🔸در مدرسه صدر اصفهان قرار بود مراسم رحلت آیة الله حجت کوه کمری را برگزار کنند. حاج آقا صدر صبح زود قبل از برپایی مراسم وارد مدرسه شد. من روی سنگی کنار کتابخانه بود نشسته بودم. ایشان کنار من نشستند. پرسیدم شما امروز درس را می فرمایید یا نه؟ فرمودند اگر آقای حجت کوه کمری مرحوم شده و قرار است جلسه ای برگزار شود سزاوار نیست درس بدهیم و اگر شما مطلبی و سؤالی دارید بفرمایید همین جا جواب می دهم. من آیه ای از سوره واقعه را سؤال کردم و ایشان جواب دادند.
🔹بعد از اتمام فاتحه و حدود ساعت 12 از مدرسه که خارج شدیم مردم در حال تشییع جنازه مرحوم شیخ اسدالله فهامی بودند. مرحوم حاج آقا صدر فرمودند بهتر است که دنبال جنازه برویم. گفتم چشم.
🔸پس از مقداری که دنبال جنازه تا خیابان حافظ رفتیم ایشان ایستادند و فرمودند شما شنبه ها صبح زود به مدرسه می آیید؟ گفتم بله، فرمایشی دارید؟
🔹فرمودند: صبح شنبه یک ساعت از روز برآمده وقتی که آمدی، بیا منزل من، من آن موقع از دنیا رفته ام و شما مأمور هستید که بدن من را در حجره من که درس می دادم ببرید و درست محلی که درس می دادم به مدت یک ساعت آنجا قرار دهید و بعد به تخت فولاد ببرید.
🔸من با تمام بغضی که در گلو گرفته بود گفتم: چشم آقا انشاءالله که خداوند به شما سلامتی بدهد. فرمودند: همین که به شما گفتم. گفتم آقا شما از دست من راضی هستید فرمودند: بوده ام، هستم و خواهم بود.
🔹من صبح روز شنبه به منزل ایشان رفتم و همان واقع که فرموده بودند اتفاق افتاده بود. به مردم جریان را گفتم که باید حتماً جسد ایشان را قبل از دفن به محل تدریس ایشان ببریم. این کار انجام شد و مردم هم احترام گذاشتند و سرپا یک ساعت در مدرسه ایستاده بودند و همین طور گریه می کردند.
🔸پس از تدفین ایشان، برگشتیم مدرسه ناصریه، نزدیک ظهر بود، سرم را روی کرسی گذاشتم که خوابم برد. در خواب ایشان را دیدم. سلام کردم و سؤالاتی کردم و ایشان جواب دادند. بعد گفتم آقا می گویند میت را که در قبر می گذارند سرازیری قبر برای انسان مشکل است فرمودند: بله، مثل چاهی است که عمیق باشد و پاهای میت را ببندند با طناب و میت را با فشار در چاه پایین کنند. گفتم برای شما هم همین طور بود؟ ایشان سه مرتبه فرمودند: نه، نه، نه.
(مصاحبه نگارنده با مرحوم الهی نجف آبادی، و کتاب حدیث خوبان، حمید خلیلیان ج 2)
https://t.me/bazmeghodsian/19469
🔔 سفر کربلا
🔹 «حاج سیّد محمّد فقيه احمدآبادی که عالمی عادل و فقیه و باتقوا است، میگفت:
روزی بعدازظهر دراز کشیدم. دیدم دلم هوای مدرسهٔ صدر را کرده. هرچه کردم بخوابم نشد. بالأخره به سمت مدرسه رفتم. جلوی در، سه نفر را دیدم. جلو رفتم. صحبت از رفتن به کربلا بود. گفتم: خیلی دلم میخواهد به کربلا بروم. در همین لحظه شیخ محمّدباقر نطنزی آمد. آنها به من گفتند: اگر میخواهی کربلا بروی به این شیخ بگو. من به دنبالش رفتم و خواستهام را به او گفتم. گفت: برو و فردا شش قطعه عکس و دو رونوشت از شناسنامهٔ خودت بیاور. فردای آن روز که رفتم، به من گفت: هشت روز دیگر گذرنامهات آماده میشود. بعد از هشت روز، گذرنامهام را به من داد و گفت: به قم و سپس با قطار به آبادان برو. مقدار کمی پول از شما میگیرند و شما را به آن سوی مرز میبرند و آنجا اتوبوسها آماده هستند و صدا میزنند: کربلا، نجف، کاظمین. هرکجا خواستی میروی.
🔸 من به قم آمدم و شب را در حجرهٔ دوستم شیخ عبدالجواد ماندم. ولی میگفتند: بليط گیر نمیآید. فردا به راهآهن رفتم. دیدم مسافران بارهایشان را در میدان گذاردهاند و چمدان من هم میان آنها افتاده است. برای احتیاط کلید انداختم، باز کردم، دیدم مال خودم هست! تعجّب کردم؛ چون من چمدانم را در حجرهٔ [شیخ] عبدالجواد گذاشته بودم. اینجا چه میکند؟ آن را از جا بلند کردم. همان وقت یک نفر صدا زد: آقا سیّد میخواهی خرّمشهر بروی؟ من یک بلیط دارم به تو میدهم. بلیط را گرفتم و سوار شدم. به خرّمشهر رفتم و از آنجا به کربلا رفتم و بحمدالله زیارت کردم. اینجا جای تأمّل است که چمدان را چه کسی از حجره به میدان راه آهن برده بود؟!».
📚 (جرعهای از کوثر، ص۶۷ - ۶۸)
https://t.me/bazmeghodsian/13848
🔔 داستان ملّا هادی سبزواری و شیخ عبدالنّبی نوری
✍🏻 مرحوم شیخ علیاصغر کرباسچیان:
🔹 «مرحوم آیةالله حاج شیخ عبدالنّبى نورى – یکى از علماى تهران – فرمود:
زمانى که در مدرسهٔ سپهسالار طلبه بودم، روزى به دکّان عطّارى رفتم تا جنسى بخرم. عطّار جنس را در کاغذى پیچید. با دقّت به کاغذ نگاه کردم، دیدم مطالب اخلاقىِ مفیدى بر روى آن نوشته شده. پرسیدم: این چیست؟ گفت: امروز شخصى کتابى را به عنوان کاغذ باطله به من فروخته است. گفتم: کتاب را به من بده. وقتى کتاب را آورد، دیدم کتابى اخلاقى و بسیار مفید است. کتاب را از او به قیمت مختصرى خریدم و مشغول مطالعهٔ آن شدم. خواندن این کتاب، یک سال طول کشید.
🔸 مدّتى نیز همزمان با مطالعهٔ این کتاب، در صندوقخانهٔ حجره، مشغول کیمیاگرى بودم و هیچکس از این دو موضوع اطّلاعى نداشت. پس از مدّتى تصمیم گرفتم با دوستان به مشهد بروم. با رفقا به راه افتادیم. نزدیکى سبزوار، هنگام غروب آفتاب پیاده شدیم و نماز ظهر و عصر را خواندیم. به دوستان گفتم: شما بروید، من نماز مغرب و عشا را هم مىخوانم و مىآیم. وقتى نماز مغرب و عشا را خواندم، هوا تاریک شده بود. به راه افتادم، ولى پس از مدّتى راه را گم کردم و تا صبح در بیابان، حیران و سرگردان بودم و مرتّب به خداوند متوسّل شده و مىگفتم: یا غیاث المستغیثین! یا أرحم الرّاحمین!
🔹 آنقدر در این حال بودم تا هوا روشن شد. یکمرتبه متوجّه شدم در کنار دروازهٔ شهرم و از اوّل شب تا صبح، دور شهر مىگشتم. با خودم گفتم: پیش از آن که نزد رفقا بروم، خوب است خدمت حاج ملّا هادى سبزوارى برسم. (ایشان صاحب کرامات و تألیفات مهمّى از جمله کتاب منظومه است). پس از پرسوجو از مردم، منزل ایشان را یافتم و در زدم. حاج ملّا هادى از پشت در به من فرمود: چه خبر بود؟ دیشب تا صبح نگذاشتى بخوابیم! هى مىگفتى: یا غیاث المستغیثین!
🔸 در را باز کرد، وارد شده و سلام کردم، به من فرمود: دو مطلب به تو مىگویم؛ مطلبى حالا و مطلبى هم موقع حرکت. امّا مطلب اول اینکه آقاى شیخ عبدالنّبى! کسى با خواندن کتاب اخلاق، آدم نمىشود. پس از اینکه مدّتى صحبت کردیم، هنگامى که خواستم از منزل بیرون بیایم، فرمود: کارى را که در صندوقخانهٔ حجره دارى ترک کن!».
📚 (حکایات استاد، ص۶۲ – ۶۳)
https://t.me/bazmeghodsian/19889
@cheraghe_motaleeh
📌 در را باز کردم که دزد از خانه ما دستخالی نرود
🔹 مادرجان باز تعریف میکرد که شبها تشتهای مسی را از داخل حیاط به داخل ساختمان میآورد، مبادا که دزد آنها را ببرد. یک صبح مادرجان بیدار میشود و میبیند که تشتها نیستند. با تعجب به پدر میگوید: «فکر نمیکردم که دزد داخل ساختمان بیاید؛ چون من دیشب درها را از داخل بسته بودم.» پدر میگوید که: «نیمه شب که برای نماز شب بلند شدم، صدایی در حیاط شنیدم. از پنجره نگاه کردم، دزد بیچارهای را در حیاط دیدم که در شب سرد زمستان به هر سو میگردد تا چیزی پیدا کند، ولی هیچ چیز پیدا نمیکند. من آهسته در ساختمان را باز کردم و تشتها را بیرون گذاشتم که دست خالی از خانه ما نرود!»
📚 از مصاحبه روزنامه اطلاعات با مرتضی الهی قمشهای
https://t.me/horalhistory/428
@Howzehoralhistory
آیة الله العظمی سید عزالدین زنجانی:
مرحوم روزبه، علاوه بر تحصیل در دبیرستان، از دانش حوزه کاملا برخوردار بود و مقدمات و سطح، را در خارج از دبیرستان فرا می گرفت. حتی مرحوم والد [آیة الله میرزا محمود امام زنجانی] به اینجانب و ایشان یک دوره «مبدأ و معاد» صدرالمتألهین را، برحسب خواهش آن مرحوم، تدریس می فرمودند و فعلا همان کتاب که احیانا مزین به حواشی مرحوم والد است - در کتابخانه شخصی موجود است. و منطق «حكمة الاشراق» را نیز به ما تدریس می فرمودند. سرانجام در خدمت استادان و فقهای زنجان و از جمله شیخ استاد در سطوح، آية الله مرحوم آقا شیخ حسین دین محمدی - طاب ثراه - «کفایه» را خواندند.
https://t.me/bazmeghodsian/28866
🔻وقتی مرجعیت شیعه از علامه حسن زاده این گونه تجلیل می کند و حتی او را «آیة الله العظمی» می نامد، فرومایگانی که از سر شهرت طلبی و حقارت نفس، مفاخر شیعه را با تازیانه تکفیر می نوازند چه جایگاهی در حوزه های علمیه دارند؟!
آیا پس از رحلت امام خمینی بنا است متحجرین و مقدس مآبهای کذایی که خون به دل آن بزرگمرد کردند دوباره میدان دار شوند؟
https://t.me/bazmeghodsian/19186
🔸 حکایت شگفت شریعت سنگلجی و عارف گمنام
🔹 آیة الله نصرالله شاه آبادی حفظه الله:
🔸 شریعت سنگلجی آخوندی بود در تهران که با رجعت مخالفت می کرد و سر و صدایی هم به راه انداخته بود. مرحوم والد کتاب الایمان و الرجعة را در جواب او نوشت.
🔹 مرحوم حاج احمد آقا [روحانی قمی] ـ دایی بنده ـ نقل کرد که من به شریعت گفتم مردک! این همه بی دینی، بابیگری، بهاییگری، درویش بازی، قطب بازی در این مملکت هست، تو همۀ آن ها را رها کردی و چسبیدی به رجعت!
🔸 شریعت در جواب گفت: واقعش این است که از یک چیز ترسیدم. یک وقت من در مسجدم دو تا درس می گفتم؛ یک لمعه و یک اسفار ـ مرحوم فلسفی و درّی از شاگردان شریعت بودند ـ در درس لمعه به شهید یا شهیدین اشکال کردم و قدری هم جسارت کردم.
🔹 در اثنای درس، شخصی که کوله پشتی پشتش بود وارد شد، کوله پشتی را گذاشت و روی آن لمید و ما را تماشا می کرد. من هم درس را گفتم و حمله کردم به شهید تا لمعه تمام شد و نوبت اسفار رسید.
🔸 در اسفار هم یک اشکال کردم و دهانم آن جا بیش تر باز شد و به ملاّ صدرا اهانت کردم.
🔹 فردا که آمدم سر درس، دیدم باز همان آقا با کوله پشتی آمد نشست. کتاب را آمدم باز کنم، سر و ته آن را نفهمیدم کجا است و هر چه نگاه کردم، چیزی به یادم نیامد. نه خط می توانستم بخوانم و نه سر و ته کتاب را از هم تشخیص می دادم. سرم درد گرفت و عرق شرم بر پیشانی ام نشست. به شاگردانم گفتم من امروز وضعم بد است و درس تعطیل است.
🔸 نوبت درس اسفار شد، باز همان حالت به من دست داد. عذر شاگردان اسفار را هم خواستم، ولی از غصه داشتم دق می کردم که من این همه درس خواندم، علمم کجا رفت! بلند شدم و راه افتادم.
🔹 آن آقا دنبالم آمد و گفت سرت درد گرفته؟ تب کردی؟ بگو علمم را از دست دادم. مردک احمق خر، تو آن قدر خر هستی که یک نگاه من را نمی توانی تحمل کنی، چطور جرأت کردی به شهیدین و ملا صدرا که فخر اسلامند اهانت کنی، حیا نکردی؟
🔸 فهمیدم هر اتفاقی افتاده کار این است. دستش را بوسیدم و به غلط کردن افتادم که دیگر از این کارها نمی کنم و کلمات شریفه را بر زبان جاری کردم.
🔹 گفت عیب ندارد؛ تعهد کردی. تا گفت عیب ندارد، دیدم روشن شدم.
🔸 به او گفتم بفرما برویم خانه، گفت نمی آیم پدرت آن جاست و او از تو خرتر است.
گفتم بیا برویم مدرسه، من آن جا حجره دارم.
گفت به شرط این که کسی داخل حجره نیاید، می آیم.
وارد حجره شد و گفت در را از پشت ببند.
در را بستم و خودش هم در را از داخل بست.
آمدم خانه، پدرم گفت کجا بودی؟ قضیه را برایش تعریف کردم.
گفت پا شو برویم آن جا، این حرف ها چیست که می زنی؟!
🔸بالاخره با اصرار پدرم، راه افتادیم و آمدیم در حجره را باز کردیم. دیدیم هیچ کس داخل آن نیست.
امام خمینی و اندیشه های اخلاقی ـ عرفانی (مصاحبه های علمی).
@bazmeghodsian
🔸آیة الله العظمی میرزا ابراهیم محلاتی شیرازی اعلی الله مقامه.
🔹آیة الله شهید دستغیب: «فقيه زاهد شيخ جواد بن شيخ مشكور از اجله علما و فقهای نجف اشرف نقل فرمود:
در شب 26 ماه صفر 1336 در نجف اشرف در خواب حضرت عزرائيل ملك الموت را ديدم. پس از سلام پرسيدم: از كجا می آيی؟ فرمود: از شيراز می آيم و روح ميرزا ابراهيم محلاتی را قبض كردم.
گفتم: روح او در برزخ در چه حال است؟
فرمود: در بهترين حالات و در بهترين باغهای عالم برزخ است و خداوند هزار ملک را برای او موكل كرده است كه فرمان او را می برند!
گفتم: برای چه عملی به چنين مقامی رسيده است؟ آيا برای مقام علمی و تدريس و تربيت شاگردان؟ فرمود: نه. گفتم: برای نماز جماعت و رساندن احكام دين به مردم؟ فرمود: نه. گفتم: برای چه عملی؟ فرمود: برای زيارت عاشورا!
(ميرزاي محلاتی سی سال آخر عمرش زيارت عاشورا را ترک نكرد و هر روز كه بيماری يا مشكلی داشت و نمی توانست آن را بخواند نايب مي گرفت)
فردای آن روز، تلگراف فوت ميرزای محلاتی از شيراز به نجف می رسد و تصديق رؤيای شيخ مشكور آشكار می گردد».
(شادی روحش صلوات)
@bazmeghodsian
الكتب والمواضيع والآراء فيها لا تعبر عن رأي الموقع
تنبيه: جميع المحتويات والكتب في هذا الموقع جمعت من القنوات والمجموعات بواسطة بوتات في تطبيق تلغرام (برنامج Telegram) تلقائيا، فإذا شاهدت مادة مخالفة للعرف أو لقوانين النشر وحقوق المؤلفين فالرجاء إرسال المادة عبر هذا الإيميل حتى يحذف فورا:
alkhazanah.com@gmail.com
All contents and books on this website are collected from Telegram channels and groups by bots automatically. if you detect a post that is culturally inappropriate or violates publishing law or copyright, please send the permanent link of the post to the email below so the message will be deleted immediately:
alkhazanah.com@gmail.com