که چشم تارمن امروز، شد چون ابر، بارانی
نگاهی بر فلک کردم، دراوج آسمان دیدم
در آن بالا سری خونین، شبیه ماه، تابانی
مگر کروبیان عرش، می گریند ومی نالند
کدامین ناله وآه است، دردنیای فوقانی
مگراین زینب است اکنون، دراوج اشک آه وخون
که دیده پاره تن را، به روی خاک عریانی
بنازم آن سواری که، نه دستش بود نه چشمی
به دندان بر گرفته مشک آب و، تیر بارانی
یتیمی دیده ای هرگز، سر بابا به دامانش
رقیه گوشه ویرانه ای، تاریک و ظلمانی
براو سیلی زده آن ساربان، اینجا و گه آنجا
فرو رفته به پای او، بسی خاربیابانی
چرا آن کوفیان گشتند، آن روزاز خدا غافل
بدین زودی چرا بر چیده شد، رسم مسلمانی
آز آنجایی که خون بارید، ظهرروزعاشورا
سزد که از دیده خون گریم، بدین حال پریشانی
سرودم این غزل را یک سحرگریان، که تا شاید
"افق"را باشدش روز قیامت، اجرشایانی
محمد کاوش نیا ( افق)