این مطلبی است که در کانال دوست قدیم آقای رسول جعفریان آمده. شاید از خود ایشان باشد و شاید هم از جایی نقل کرده اند. به هرحال مطلبی که سابق بر این در پاسخ به این نوع مطالب نوشته بودم را اینجا باز نشر می کنم
مر انقلاب و علائق عرفانی در دهۀ پنجاه
در اولین شمارۀ « کرگدن» مصاحبه ای از من چاپ شده در بارۀ اوضاع فرهنگی دهۀ شصت. یکی از دوستان که آن را خوانده بود به من نوشت که گویا برخی از جمله های تو ناقص است. گفتم نمی دانم ؛ هنوز آلزایمر چهرۀ خودش را به من نشان نداده و من معمولا جملۀ ناقص نمی گویم. خیال می کنم این به خاطر حذفهائی ست که مجله مجبور شده است بکند. و البته حدسم درست بود.
مجلات ما مجبورند خودشان را سانسور کنند والا برایشان درد سر ایجاد می شود. دو مورد از مطالبی که در مصاحبه ام حذف شده است یکی در بارۀ سخنی است که من از مارکوزه نقل کرده ام که گفته بودعمر هر انقلاب 14 سال است و این عمر یک نسل است. البته این به این معنی نیست که پس از 14 سال همه ایده آلهای یک انقلاب می میرد ولی به هر حال ایده آلها به آن صورت قبلی هم باقی نمی ماند. من می دانم که بعضی ها ازاین حرف خوششان نمی آید ولی من چه کنم؟ حرف مارکوزه است. درست و غلطش به خودش مربوط است. تازه، شما ممکن است بگوئید این حرف مارکوزه در بارۀ انقلابهای مارکسیستی است نه انقلاب دینی و اسلامی.
نکته دوم داستانی بود که من در بارۀ پیدا شدن علاقه های عرفانی قبل از انقلاب و به خصوص در دهۀ پنجاه گفته بودم. داستانی که من نقل کردم در بارۀ انتشار کتابی بود به نام «بحر الحقیقه» که من تصحیح کرده بودم و انجمن حکمت و فلسفه که در آن زمانها انجمن شاهنشاهی خوانده می شد چاپ کرده بود ( نامی که خیلی ها همان موقع هم از آن خوششان نمی آمد ولی گویا آقای محمود شهابی که عضو هیات امناء انجمن بود آن را پیشنهاد کرده بود). بعد از چند روز که کتاب چاپ شده بود من دکتر نصر را دیدم که با خوشحالی به من گفت: علیا حضرت شهبانو را دیدم و یک نسخه از این کتاب را به ایشان دادم و ایشان از دیدن آن خرسند شدند. برای دکتر نصر خوش آمدن فرح از کتابی که انجمن چاپ کرده بود مهم بود و مایۀ خرسندی و فکر می کرد که برای من هم این قضیه مهم است. من شنیده بودم که فرح در آن سالها نسبت به مدیتیشن و یوگا علاقه مند شده و می خواسته است بداند که آیا درویشها هم در هنگام ذکر و مراقبه مدیتیشن می کنند یا نه. اینها چیزهائی بود که من در اینجا و آنجا می شنیدم و ناقل این مطالب هم بیشتر خود دکتر نصر بود. در بارۀ صحت و سقم اینها هم من قضاوتی نمی توانم بکنم. به هر حال ، این داستان را مجله کرگدن نتوانسته است نقل کند و من علت آن را درست نمی دانم که چیست. آیا گفتن این حرف که در دهۀ پنجاه در کشور علاقه ای به عرفان و مدیتیشن و مراقبه و ذکر پیدا شده بود بد است یا نسبت دادن این علاقه به فرح؟ اصلا چه اشکالی دارد که ما سعی کنیم تاریخ اجتماعی و دینی خودمان را بشناسیم؟ چه اشکالی دارد که ما بگوئیم فرح در دهۀ پنجاه نسبت به مسائل عرفانی کنجکاو شده بود ، مثل خیلیهای دیگر، ولی شاه نه. کنجکاویهای شاه بیشتر نسبت به قیمت نفت و اسلحه بود تا مسائل فرهنگی و عرفانی. بالاخره هر کسی یک جور است و سلیقه ها با هم فرق می کند. زن و شوهر که مجبور نیستند در مورد همه چیز با هم توافق کنند.
هنر نزد نِشاپوریان است
در دو هفتۀ گدشته در دو همایش در دو شهر مختلف شرکت کرده ام. یکی در شبستر به مناسبت شیخ محمود شبستری صاحب مثنوی گلشن راز و دیگر در نیشاپور برای عمر خیام. هردو شاعر. یکی از محققان اروپائی می گفت من هیچ ملتی را در جهان سراغ ندارم که مردم در آن برای شاعران خود این همه اهمیت قائل باشند. می گفت شهرهای ایران هر یک به شاعر یا شاعرانی که داشته اند افتخار می کنند و هویت فرهنگی خود را مدیون آنها می دانند و به همین دلیل برای آنها مراسم بر گزار می کنند. کدام کشوری برای شاعران خودشان این همه مایه می گذارند؟ این حرف آن فرنگی بود و من قضاوتی نمی کنم. به هر حال، شبستریها به شیخ محمود می نازند و نشاپوریان به خیام و عطار.
همایش شبستری بیشتر آخوندی بود، یا کلا آخوندی بود. سخنرانان اکثرا روحانیون و ائمۀ جمعه بودند. البته با استثناهائی. یکی از این استثناها سخنگوی وزارت خارجه بود، که مقاله ای نوشته بود در بارۀ شبستری و نقشی که عرفان شبستری می تواند در سیاست خارجی ما داشته باشد. سخنرانیها اکثرا از این قبیل بود. مطالب حاشیه ای. تکراری . غلط . و در رأس هم چیز تعریف و تمجید و تعظیم بود از جناب محمود شبستری. اکثرا هم می گفتند که شبستری تحت تاثیر ابن عربی بوده ،که از نظر من نبوده، و من قبل از این که مقاله ام را بخوانم از پشت تریبون به این مطلب اشاره کردم، و گفتم که آثار منثوری که به محمود شبستری نسبت داده اند از او نیست. یا معلوم نیست از او باشد. تازه خود شبستری را هم نمی شناسیم. می خواستم چیزهای دیگر هم بگویم. از جمله این که ما کسی را هم که سؤالات گلشن را از شبستری کرده است نمی شناسیم. و بگویم کسانی که آثار شبستری را چاپ کرده اند یا بر اساس آثار منحول او کتاب نوشته اند (مثل لئونارد لوئی سون) باید کلا در کارهایشان تجدید نظر کنند. یکی از آقایان روحانیون برای تهیه سخنرانیش به کتابهای مرحوم مرتضی مطهری رجوع کرده بود و اطلاعات نادرست او را تکرار می کرد. ( من نمی دانم چرا هنوز هم بعضی ها خیال می کنند که حرفهای مرحوم مطهری در هر زمینه ای وحی منزل است). برخی از دوستان دانشگاهی هم که پای ثابت این جور همایش ها هستند اکثرا مطالب بی ربط و تکراری خود را بیان کردند و حضاری هم که اطلاعاتشان در بارۀ شبستری به اندازه همان سخنران بود برایشان مرتب کف می زدند و «به به» و «چه چه» می گفتند. از کتابی هم رونمائی کردند که در واقع کتاب سازی بود. مقاالات و مطالبی را در بارۀ شبستری از این جا و آنجا جمع کرده بودند. تنها سخنرانی قابل استفاده از روحانیون سخنرانی امام جمعه همدان بود. من مقاله ای را که مدتی پیش در بارۀ شبستری نوشته بودم و جائی آن را نخوانده و چاپ نکرده بودم قرائت کردم. معلوم بود که کسی از آن خوشش نیامد چون تا حدودی جنبۀ انتقادی داشت. در این نوع بزرگداشتها نباید به شخص خرده گرفت. باید به اهالی بگویند: به به ، چه شهر علم پرور و ادب پرور و عرفان پرور و بزرگی دارید. چه آدم بزرگی از این شهر برخاسته است. دنیا باید به آن افتخار کند. یونسکو باید روز تولد او را جشن بگیرد. در کاخ سفید هم باید برایش سفرۀ ابوالفضل بیاندازند. باید از این حرفها زد که بقیه هم می زنند. باری، سفر به شبستر که از طریق تبریز صورت گرفت خسته کنند بود، به خصوص این که هواپیمای تبریز- تهران هم چهار ساعت تاخیر داشت ( ظاهرا تاخیر در هواپیماهای داخلی کاملا رایج و پذیرفته شده است.)
و اما نیشاپور. گل سر سبد شهرهای ایران، البته تا قبل از حملۀ غزها در نیمۀ اول قرن ششم. همایش روز 28 اردیبهشت و به مناسبت سالروز تولد خیام بود. از معممین در میان سخنرانان خبری نبود و در میان شنوندگان و حضار فقط یک طلبۀ جوان بود (امروزه اگر در میان علما ذوقی پیدا شود ظاهرا فقط در نزد همین طلبه های جوان است). در عوض برخی از مقامات رسمی خارجی بودند، مثل سر کنسول ترکیه. یکی از استادان ایتالیائی زبان فارسی در ونیز هم جزو شرکت کنندگان بود. همایش نشابور به خلاف همایش شبستر جنبۀ تحقیقی و دانشگاهی داشت نه تشریفاتی و سیاسی. محل همایش دانشکدۀ هنر بود و دانشجویان هنر همه جا در محوطه دیده می شدند. من همیشه از دیدن دانشکده های هنر در هر دانشگاه خوشحال شده ام . اصلا از نظر من «با حال» ترین دانشجویان، اول از همه، دانشجویان هنر اند وبعد هم ادبیات و بعد هم سایر علوم انسانی. اصلا دانشگاه باید دانشگاه هنر و علوم انسانی باشد. دانشکده های فنی و منّی را من دانشگاه به معنی حقیقی کلمه نمی دانم. باید برایشان صنعتکده درست کنند به جای دانشکده. رشته های پزشکی را هم ببرند به بیمارستانها ، همان طور که در قدیم مرسوم بود. (من وقتی می خواستند دانشکده های پزشکی را از دانشگاهها جدا کنند سخت مخالف بودم ولی حالا که فکرش را می کنم می بینم : نه، آنچنان بد هم نبوده، هر چند که به ضرر دانشگاها تمام شده.) باری، از بودن در دانشکده هنر
صبح روز چهارشنبه ساعت 5/8 همراه ساير دوستان به ديدن اهرام رفتيم كه ديدن آن آروزى هر مسافرى است كه به مصر مى آيد. اهرام در انتهاى منطقه جيزه قرار گرفته و تا نزديكى هاى آن ساختمان ساخته اند. اما شكل طبيعى منطقه اى حد فاصل ابولهول تا اهرام را نگاه داششته اند. سه هرم بزرگ و متوسط و كوچك دراين منطقه هست كه البته راهنما مى گفت اهرام كوچكتر فراوانى نيز در فواصل ديگر موجود است. البته درِ اين اهرام به جز در هرم كوچك بسته بود. پس از پرداخت ده جنيه طى چهل پلّه پايين به درون هرم رفتيم. در آنجا اتاقكى بود و كنار آن هم اتاقكى ديگر كه ظاهراً مدفن فراعنه مصر بوده است. پس از ديدن و عكس گرفتن به سمت ابوالهول آمديم و در آنجا هم گردشى كرده و سپس به مغازه اى بزرگ كه خانمى ساخت پاپيروس را نشان مى داد رفته و يك پاپيروس زيبا كه بسم الله الرحمن الرحيم روى آن به صورت طرح يك كبوتر كشيده شده بود، خريديم. لازم است اشاره كنم كه هر صد دلار در اينجا به 340 تا 345 جنيه معامله مى شود و پرداخت ده جنيه براى ديدن داخل هرم تقريبا به معناى سه دلار بود. برگ پاپيروس را هم هفتاد جنيه خريديم كه البته گفتند در بيرون از پوست موز هم پاپيروسهاى ارزان تهيه مى شود كه دوامى ندارد.
عصر روز يكشنبه هفدهم بهمن ماه با پرواز امارات به دبى آمده و پس از هشت ساعت معطلى در فرودگاه ساعت هشت صبح دوشنبه به ايران پرواز كرديم. سفر جمعا ده روز به درازا كشيد كه دو روز را در راه بوديم و هشت روز را هم در قاهره بسر برديم. اين در حالى بود كه پنج روز را به نمايشگاه رفته بوديم و تنها موفق به ديدن نيمى از آن شده بوديم.
در باره باد شمال گفته شده که به بهشت عبور می کرد، نفحه از بهشت به آن می رسید و سردی آن از همین جاست. (ص 140).
اما گفته ی کعب الاحبار این بود که اگر خداوند سه روز باد را حبس کند، میان آسمان و زمین از بوی بد پر می شد (ص 142). شگفتا که عین این سخن با عبارتی دیگر به رسول (ص) نسبت داده شده است (ص 149). این مورد که جمله ای از کعب الاحبار باشد و همزمان به رسول (ص) هم منسوب باشد، موارد دیگری هم دارد.
سخنران اول بنده بودم كه به فارسي صحبت كردم. فكر ميكنم نيمي از حاضرين فارسي را متوجه مي شدند. گرچه فارسي فهمي آنها هم مشكل است. متن انگليسي مقاله من هم در اختيار همه قرار گرفته بود. ترجمه انگليسي آن در ايران توسط سركار خانم ساجدي دختر دوستمان جناب حجت الاسلام و المسلمين ساجدي انجام گرفته بود. ترجمه سليس و روان و قابل فهم بود. قرار بر اين بود كه وقتي من سخنراني مي كنم، افرادي كه فارسي نميفهمند، آن متن انگليسي را بخوانند و در پرسش و پاسخ شركت كنند.
يك خانم دكتر ايراني هم با نام خانم طاهري بود كه استاد زبان فارسي است و تحصيل كرده دانشگاه بركلي است در جلسه حاضر بود. ديگري آقاي كندو كه از دوستان ژاپني ماست و اولين بار در نخستين سفري كه به توكيو داشتم و براي ماه محرم به سفارت ايران آمده بودم، او به ملاقاتم آمد. بعدها مكرر در ايران و بريستول ولندن و بامبرگ او را ديدم. بيشتر در باره مسائل و اسناد موقوفات در دوره قاجاري كار مي كند.
عنوان مقاله من «مهاجرت قبايل شيعه عرب و انتشار تشيع در عراق و ايران» بود. يك مقدمه داشت كه در باره چگونگي انتقال مذاهب توسط مهاجرت قبايل بود. سپس به سه قبيله به عنوان نمونه پرداخته بودم. قبيله خزاعه، عبدالقيس و بني اسد. اين سه قبيله نقش مهمي در انتشار تشيع در عراق و ايران داشتهاند. فارسي آن حدود 19 صفحه و متن انگليسي 15 صفحه بود. در اين مقاله توضيح دادم كه تشيع بحرين كه همزمان با تشيع قم بلكه قديميتر از آن است، به خاطر حضور قبيله عبدالقيس در آنجاست. همين طور تشيع بخشي از جنوب ايران و عراق از تشيع خزاعيان است. اينها در ري و نيشابور قرن ششم هم بودند. الان هم فاميل خزاعي و اسدي در ايران زياد است و اينها بقاياي همان شيعه ها هستند. تشيع حله هم از بني اسد است و دولت مزيديه متعلق به آنهاست. شماري از علماي برجسته شيعه هم از اين قبيلهاند.
از همسرش به شوخي پرسيدم: راستش را بگوييد، ايشان كتابها را بيشتر دوست داشت يا شما را ؟ با خنده گفت: البته كتابهايش را. وي گفت: استاد مدتها كانادا بود، سپس به ايران آمد و با آشتياني و مهدي محقق كار ميكرد و در جريان انقلاب ايران به ژاپن برگشت. از آن زمان به بعد به سراغ بوديسم آمد و كارهايش را در اين زمينه
ادامه داد.
خانم، سراغ آقاي آشتياني را گرفت كه من يك مرتبه گفتم كه وي دو سه سال پيش درگذشت. ايشان سخت ناراحت شد و من پشيمان كه چرا بي توجه و بي مقدمه اين خبر را دادم. اما ناراحتي را در چهره او خواندم. در هر حال به او تأكيد كردم كه آقاي ايزوتسو در ايران شناخته شده است و اهل مطالعه قدرش را مي دانند و محبوبيت خاص خود را دارد. روشن بود كه اين حرفها خوشحالش مي كرد.
از وي پرسيديم كه دين استاد چه بود؟ وي گفت: ايزوتسو هميشه يك بودايي بود. در جايي از كتابخانه، آثار وي يا مجموعه هاي مشتمل بر مقالاتي از وي چيده شده بود. علاوه بر آن آثار چاپ شده وي به ژاپني هم در يازده مجلد به علاوه يك ضميمه به صورت يك شكل به چاپ رسيده بود.
از خانم ايشان پرسيديم كه آيا تا به حال ايراني اينجا آمده است؟
گفت: خير شما اولين نفر هستيد كه اينجا ميآييد. اين برايم بسيار جالب و در عين حال تأسف برانگيز بود. البته در ايران چند سال قبل بزرگداشتي براي وي برگزار شد كه خانمش گفت پوستر آن را دارد. سال گذشته هم يك ويژه نامه در تركيه از مجلة البحوث الاسلاميه به نام وي و در باره او منتشر شده بود كه يك شمارهاش را داشت. اين مجله وابسته به مؤسسه وقف تركيه است كه دايرة المعارف اسلامي تركي را هم منتشر مي كند. كتابهاي وي در تركيه مورد استفاده دانشجويان ترك بوده و به زبان تركي هم ترجمه شده است. تركها اخيرا به افكار فلسفي روي آوردهاند و به همين دليل است كه به دكتر نصر نيز ميپردازند و اغلب بلكه همه كارهاي مهم او را به تركي ترجمه كردهاند. از خانم ايزوتسو پرسيدم كه آيا در ژاپن تاكنون مراسمي در باره او برگزار شده است. پاسخش منفي بود و اين هم اسباب تأسف بود. به نظرم كار ايران است كه اين را در آنجا تعقيب كند.
در گوشهاي از طبقه بالا هم كه البته كتابي در آنجا نبود يك معبد كوچك بود كه به گفته يكي از اين بچه ها معمولا وقتي كسي در خانه اي مي ميرد آن را برپا مي كنند. تصويري از خود ايزوتسو هم بود.
خانم ايزوتسو از ديدن ما واقعا خوشحال شده بود. حالت من هم همين طور بود. روشن است كه ايزوتسو آدم بزرگي است و اگر كاري نكرده بود جز جمعآوري اين همه كتاب عربي و فارسي و اسلامي در اين گوشه از ژاپن، در اهميت وي كافي بود. با خانم ايزوتسو يك تصوير يادگاري هم برداشتم و اين به رغم آن بود كه خودش
پرهيز داشت.
آگاهی های تازه در باره فاضل هندی
سالها پیش وقتی مرحوم آقای فاکر قصد چاپ کتاب کشف اللثام فاضل هندی را (ضمن منشورات جامعه مدرسین) داشت، از بنده خواست شرح حالی بنویسم که نوشتم و در مقدمه کتاب کشف اللثام چاپ شد. همان موقع، چهار رساله از فاضل هندی رو هم تصحیح کردم و این شرح حال هم در آن آمد. آن زمان، مرکز فرهنگی تخت فولاد قصد بازسازی مزار فاضل هندی را داشت که مردم اصفهان هم به آن علاقه مند بودند. فکر کنم سال 1374 بود. بعد از آن روی آن کتاب و شرح حال کاری انجام ندادم. فکر می کنم در باره وی مطالب دیگری هم نوشته شده است. اما امروز نکته جالبی در کتاب تاریخ کشیکخانه همایون (ص 240) دیدم که الحق کتاب مهمی است. نوشته است: فاضل هندی رساله ای در امامت برای او [شاهزاده هندی تبعیدی به ایران که این کتاب اخبار و گزارش های مربوط به اوست و سنی هم بود] نوشت و تحسین کرد و جایزه هم شنیدم که داد، اما بنده به جهت خودسازی های او، تشیع او را باور نمی کنم.
در باره رفت و آمد فاضل هندی با این شاهزاده در جای دیگر آمده است که در جریان تهنیت عید ... بعد از آن آخندها را که عبارت از فاضل هندی و ملامحمد امین باشد بار می داد و بعد از آن کمترین ... فاضل هندی کتابی پیشکش می کرد و ملامحمد امین تقویمی می داد. بنده چند شعر می گفت. ... در سه نعلبکی کوچک، اشرفی تحویل مجلس ولی نعمت را به این ترتیب می گذاشتند: اولا ملا بهاءالدین محمد فاضل هندی، دویم ملامحمد امین، سیوم کمترین ، و در نعلبکی فاضل هندی سی عدد اشرفی و.... (ص 90). پیش از ان در صفحه 44 هم از اشرفی هایی اهدایی در مقابل پیشکش کتاب سخن به میان آمده بود، و این که بعد از «درویش آدم» نزدیک ترین محرم وی همین فاضل هندی بود (ص 45).
ظاهرا ارتباط وی با فاضل هندی ادامه یافته است. چنان که در جای دیگری آمده که گاه دو روزی از هفته ـ به صورت منظم و کشیک ـ کنار این شاهزاده هندی بوده است.... دوشنبه و جمعه کشیک فاضل هندی که ملابهاءالدین محمد باشد (ص 252). در جای دیگری اشاره دارد که «وقتی که فاضل هندی به زیارت مشهد مقدس می رفت مار ا تدارکی ممکن بود که به جهت ایشان کردیم» (ص 259) که باز اشاره به کمک این شاهزاده به فاضل هندی است. یک بار هم از این صحبت شده که بعد از این هم آوارگی این شاهزاده در ایران، بالاخره اگر با موفقیت به هند برگردد ... به فلان و فلان، چه سمت هایی می دهد و این که «و فاضل هندی ملاباشی خواهیم شد» (ص 273). در باره دوستی این شاهزاده هندی پناهنده در ایران با فاضل هندی، موارد دیگری هم هست. از جمله این که شبی نزد او می آید و مفصل صحبت می شود. راوی (مولف کشیکخانه) می گوید شاهزارده فرمودند: آخوند (یعنی فاضل هندی) از ماست. شما از اهل ایرانید. رعایت ما به ایشان بیجا نیست. اگرچه خواهی گفت که ایشان (فاضل هندی) هم ایرانی اند، اما مدتی در هندوستان با ما بوده و تعصب ندارد. (ص 149). نویسنده کشیکخانه می گوید که اینها در هند رابطه استاد و شاگردی داشته اند و این نکته شگفتی است: در آن مجلس بهاءالدین محمد فاضل هندی که با شاهزاده در هندوستان ربط استاد و شاگردی داشته و نهایت محرمیت و انس در این جانب هم به هم رسانیده بود و بسیار بیش از کمترین رعایت او می نمود و اعتمادی که به او داشت به بنده نداشت، .... (ص 20).
@jafarian1964
شیخ حر عاملی و استفاده از بیتی فارسی در متن عربی
کتاب اثناعشریه در رد بر صوفیه شیخ حر عاملی (م 1104) را نگاه می کردم. این دانشمند عرب لبنانی که نویسنده کتاب پرارج وسائل الشیعه است، سالها در ایران زیست و پس از درگذشت در مشهد دفن شد. همیشه دلم می خواست بدانم این علمای عرب مهاجر لبنانی، در ایران، چه قدر فارسی یاد گرفته اند. شیخ بهایی و توانائیش را در فارسی می دانیم. طنزهای فارسی از شیخ حر در دست است. گفته اند: زمانی شاه سلیمان به مجلسی آمد و شیخ حر کنارش نشست. شاه به شوخی از او پرسید: مولانا! فرق حر با خر چیست؟ او هم بدون تأمل گفت: یک وجب! (یا گفت به اندازه یک مخده)
به هر حال، در این رد صوفیه دیدم که شیخ در میان این رساله که به عربی است، به شعری فارسی تمسک کرده، و آن را به اعتبار این که نظر صوفیان را منعکس می کند، رد کرده است.
در متن شیخ حر در باره گروه واقفیه از صوفیه آمده است که اینها قائل به این هستند که بنده عاجز از شناخت خداوند است و در واقع شناخت خداوند محال است. این گروه این بیت را به فارسی می گویند:
تو را تو دانی و تو، ترا نداند کس / ترا که داند که ترا، تو دانی و بس.
در جستجو، دیدم این «بیت» در تفسیر سوره حمد از رشید الدین فضل الله آمده است. شاید جلوتر هم باشد که بنده نگشتم و بی اطلاعم. در متن تفسیر او به صورت نظم یا نثر! آمده است: «تو را که داند که تو دانی، تو را نداند کس، تو را تو دانی و بس». (کذا)
در وبلاگی دیگر شعر به این صورت آمده بود:
تو را که داند که تو را تو دانی تو / تو را نداند کس تو را تو دانی بس.
@jafarian1964
مدرسه نوریه، اولین مدرسه ای که من در آن حجره گرفتم
اوراقی در یک دفتر در کتابخانه مجلس هست که گزارش مدارس اصفهان در زمان حکومت ظل السلطان در این شهر است. از جستجوی کلی دریافتم که گویا زمانی آقای جلیسه این کتابچه را منتشر کرده اند. عجالتا نیافتم. اولین مدرسه ای که در این کتابچه معرفی شده، مدرسه نوریه است که بنده آغاز طلبگی خود را برای قریب یک سال در آن مدرسه گذراندم. این مدرسه، در کنار مدرسه کاسه گران، حد فاصل میدان کهنه ـ حالا میدان امام علی ع ـ و مسجد جامع در بازار قدیم اصفهان قرار دارد. سر در آن هم کتیبه ای دارد که زمانی که طلبه شدم، گویی اصلا ندیده بودم! و بعدها ملاحظه کردم. طلبگی بنده سال 1355 ش بود که سیزده ساله بودم (تولدم 1343). فقط خاطرم هست که کتابخانه آنجا، شمار زیادی کتابهای چاپ بیروت و مصر از آثار دوره ای داشت که گرد و غبار روی آن را گرفته بود. شماری از طلابِ هم محلی خودم هم در این مدرسه بودند که غالبشان در مدرسه ذوالفقار (زیر نظر آیت الله امامی) درس می خواندند و بنده هم درسهایم همانجا بود. جایی خواندم که جناب آیت الله شیخ ابراهیم امینی هم در همین مدرسه بوده اند. به هر حال، صرف نظر از این که متن مزبور چاپ شده است یا خیر، و امیدوارم شده باشد، فقط یادداشتی که در باره این مدرسه، یعنی نوریه است را بازخوانی کرده، می آورم، و این هم از روی علقه ای است که به آن مدرسه دارم. از همین گزارش، نکته های خوبی فهمیده می شود. مدرسه کاملا با موقوفات اداره می شده و این سنتی قدیمی و مخصوصا صفوی است نه با پول دولت و نه سهم امام. موقوفات مدرسه این زمان، غالبا از بین رفته ـ علی الاصل که معمولا موقوفات در ایران نابود می شود، یعنی به ارث می رسد ـ و فقط روستایی مانده که حضرت اشرف، یعنی ظل السلطان سالانه پنجاه تومان اجاره کرده و می پردازد. نکته دیگر این که عده ای هنرمند و خطاط هم در این مدرسه بوده اند. بر اساس این یادداشت، مدرسه زمان این یادداشت، در دست یکی از اعقاب بانی آن بوده که این هم نکته مهمی است. در چاپ اول کتاب گنجینه آثار تاریخی اصفهان، فقط یک بار اسم این مدرسه آمده، آن هم به مناسبتی دیگر و البته در پرانتز آمده که کنار بازار ریسمان است. من فکر می کنم تاریخ کتیبه بالای مدرسه 1124 است، اما در یادداشت زیر 1164 آمده است که علی القاعده غلط است. مدرسه نوریه، صفوی است نه دوره افشاری. در کتاب مدارس شرق (ص 269 ـ 270) اثر مرحوم مهدوی هم که شهرداری اصفهان چاپ کرده، سال تأسیس مدرسه نیامده، و گویا ایشان کتیبه بالای آن را ندیده است. چند سال پیش برای دیدن مدرسه رفتم. وقتی نشستم آمدند و گفتند بیرون بروید! معلوم شد طلبه های خارجی را آنجا ساکن کرده اند و اجازه آمدن بیگانه را به آن نمی دهند! هنوز پله هاای فراوان اما زیبای از سر در مدرسه، از ورودی بازار را تا کف مدرسه فراموش نمی کنم. وقتی طلبه شدم، ظهر پس از اتمام درس برای ناهار و استراحت به حجره ام می آمدم، و هر روز این پله ها را می شمردم. یک حجره ای هم متعلق به یک روحانی به نام صالحی نجف آبادی بود که علی القاعده از همین تیره و طایفه صالحی های نجف آباد بوده است. حجره اش مملو از کتاب بود و این اولین باری بود که یک مجموعه کتاب به این مفصلی می دیدم. شبها در اطراف شهر، منبر می رفت، و بعد همین جا می آمد و ساکن دایمی مدرسه بود. هنوز هم برخی از طلابی که آن وقت در مدرسه نوریه بودند از دوستانم هستند، و خاطره اولین هم حجره ایم را هم با نام اکبر ایوبی گرامی بدارم که بعدها در جنگ به اهواز رفت و یک وقتی در راه تهران ـ اصفهان، در ماموریت تصادف کرده درگذشت و فعلا در گلزار شهدای اصفهان مدفون است. رحمة الله علیه. (ادامه را پایین بخوانید) 👇👇
@jafarian1964
☝️☝️☝️
آقای سید جعفر به ایران عشق می ورزید و دوستان ایرانی بسیار خوبی داشت که با ایشان مراوده داشتند. در سالهای اخیر، بیش از همه فرزندانش کارهای ایران را انجام می دادند، اما پیش از آن آقای سید ابوالحسن نواب، از کسانی بود که روابط بسیار نزدیکی با آقای مرتضی داشت و همیشه در کارهای جاری به ایشان کمک می کرد.
طبعا از زمانی که از ایران رفتند، تأثیرشان در ایران، بیشتر از طریق کتابها بود، اما تا پیش از آن در برخی از همایشها و نشست ها حضور داشتند. بنده هم از سال 61 که خدمتشان بودم، تا وقتی که در ایران بودند، به طور مرتب محضرشان را درک می کردم و در کارهای تاریخ اسلامی خودم، تحت تأثیر روشهای ایشان بودم. بعد از آن، بارها در لبنان، خدمتشان رسیدم. از وقتی هم که ایران می آمدند، این ارادت و حضور همیشه استمرار داشت و یک بار هم همایشی برای ایشان و کتابشان الصحیح برگزار کردیم که مقالاتش ضمن کتابی منتشر شد.
در سالهای بیماری، واقعا همه دوستان، از جمله دو دوست عزیزم، آقایان معراجی و مهدوی، همیشه نگران بوده و خدمتشان می رسیدند. این روزهای اخیر، نگرانی همه ما بیشتر شده بود. سه هفته قبل قرار بود به ایران بیایند که به دلیل بیماری شدید، در لبنان بستری و عمل شدند، اما روز به روز حالشان بدتر می شد. این بود تا شامگاه شنبه، شب بیست و هشتم ماه صفر که خبر رحلت ایشان منتشر شد. قرار است امروز (5 آبان 1398) ایشان را در روستای محل تولدشان، عیتا الجبل در جنوب لبنان یا همان منطقه جبل عامل به خاک بسپارند. رحمت و غفران الهی بر او باد.
@jafarian1964
یادآوری در باره کارهای ناجودانمردانه در کلیپ های تقطیع شده
در باره تقطیع های ناجوانمردانه ای که از مقالات، مصاحبه ها، و فیلم ها می شود، بارها و بارها تذکر داده شده است. این که از وسط سخنرانی کسی، مطلبی جدا شده و بدون ارتباط با قبل و بعد آن، و در حالی که مفهوم کاملا عوض شده، آن را در معرض چشم و گوش مردم قرار داده شود. این یک روش تحریف آشکار و بس ظالمانه است. مطلب همین است، این که این تقطیع اولا کار نادرستی است و ثانیا نباید توسط مخاطبان مبنای قضاوت و ارزیابی باشد، هرچند ممکن است آن نویسنده یا خطیب، مطالب دیگری گفته باشد که جای نقد داشته باشد. روشن است، کسانی دست به این کار می زنند که گویا باور دارند، برای بیرون کردن حریف، می توان به او تهمت زد. در واقع، یک نیت فاسد پشت سر این قبیل کارها هست.
در یکی از آخرین یادداشت هایم در این کانال، به اشاره و بدون آوردن اسم، به مطلبی اشاره کردم که از یک فیلم تقطیع شده گرفته شده، و در آن آمده بود ـ و گویا ناقل خودش آن را معتقد است ـ که مرکز همه کرات زمین است، و مرکز زمین، ایران خودمان، و مرکز ایران خودمان گناباد و ... بعد که بخش بلندتری از فیلم را دیدم، متوجه شدم، ناقل، آن را از قول شیخی آورده و نقد کرده و دلیل نقل آن هم بیان مصداق بارز از انحصارگری در خودمحوری در حق دانسته شده است. بنده جنگ مذهبی و تشویق به آن را دوست ندارم، دلبستگی به طرفین هم جز در چارچوب آنچه درست می دانم و برابر عقل و خدای خودم باید پاسخگو باشم ندارم، آنجا هم نام کسی را نیاورده بودم، اما از این کار خودم که از آن قطعه تقطیع شده، آن جمله را نوشته بودم، منفعل شدم. لازم دیدم، باز هم بگویم، این روا نیست که از هر کسی، در هر مقامی، جملاتی تقطیع شده و برای ویران کردن او بکار برده شود. از هر گروهی که باشد.
@jafarian1964
این مطلبی است که در کانال دوست قدیم آقای رسول جعفریان آمده. شاید از خود ایشان باشد و شاید هم از جایی نقل کرده اند. به هرحال مطلبی که سابق بر این در پاسخ به این نوع مطالب نوشته بودم را اینجا باز نشر می کنم
پرسش15: اصل تناقض ناشی از محدودیت فاعل شناسا هست و این محدودیت ادراکی فاعل شناسا است که این اصل را نتیجه می دهد.
ما گزاره هایی داریم که در حیطه شناخت ما هستند و این گزاره ها را ضروری الصدق می نامیم چه دلیلی دارد که این گزاره ها به علت خصیصه فاعل شناسا ضروری الصدق نباشند؟
پاسخ: این سوالی که مطرح شده و الان در صدد پاسخ به آن هستیم در یک مورد خاصی مطرح شده و بعداً تعمیم داده شده است سوال این است که استحاله تناقض امر بدیهی شمرده می شود یعنی محال بودنش بدیهی است سوال این است که شاید ذهن ما انسان ها حکم به محال بودن می کند و این بداهت به خاطر خصوصیتی است که ذهن ما دارد،اگر انسان جور دیگری آفریده می شد شاید حکم به محال بودن تناقض نمی کردید و چه دلیلی دارید بر این که تناقض واقعا محال است شاید ساختمان ذهن من آن را محال می داند و اگر خداوند ساختمان ذهن من را طور دیگر می آفرید محال نبوده، این سوال در یک مورد خاص مطرح شده است و منهم در همین مورد خاص پاسخ می دهم.
پاسخ اول ( اختصاص نداشتن استحاله تناقض به انسان ها)
پاسخ اولی که می توان از آن داد این است که تنها ما انسان ها حکم به محال بودن تناقض نمی کنیم،حیوانات هم همین حکم را دارند،البته از عملشان می فهمیم که این حکم را دارند مثلاً وقتی حیوان شکارچی دنبال شکارش می رود این شکار را موجود می بیند و اگر در همان حالی که او را موجود می بیند آن را معدوم ببیند شکی نیست که دنبال شکار نمی رود و متحیر می ماند و نمی داند که دنبال چیزی می کند یا دنبال معدوم می کند و متوقف می شود و متحیر می شود و یا رها می کند در حالی که شکار را می بیند پس معلوم می شود که وقتی حکم به وجود کرد دیگر حکم به عدم نمی کند چون اگر بخواهد هم حکم به وجود کند و هم حکم به عدم کند قهراً درکارش خللی وارد می شود و نمی تواند تعقیب را ادامه دهد،ادامه دادن تعقیب به خاطر این است که حکم به وجود کرده است و احتمال عدم راه نمی دهد و اصلاً در ذهنش راه نمی دهد و تصورش هم نمی کند پس استحاله اجتماع نقیضین اختصاص به انسان ندارد حیوانات هم به این استحاله توجه دارند.(این جواب اول).
پرسش15: اصل تناقض ناشی از محدودیت فاعل شناسا هست و این محدودیت ادراکی فاعل شناسا است که این اصل را نتیجه می دهد.
ما گزاره هایی داریم که در حیطه شناخت ما هستند و این گزاره ها را ضروری الصدق می نامیم چه دلیلی دارد که این گزاره ها به علت خصیصه فاعل شناسا ضروری الصدق نباشند؟
پاسخ: این سوالی که مطرح شده و الان در صدد پاسخ به آن هستیم در یک مورد خاصی مطرح شده و بعداً تعمیم داده شده است سوال این است که استحاله تناقض امر بدیهی شمرده می شود یعنی محال بودنش بدیهی است سوال این است که شاید ذهن ما انسان ها حکم به محال بودن می کند و این بداهت به خاطر خصوصیتی است که ذهن ما دارد،اگر انسان جور دیگری آفریده می شد شاید حکم به محال بودن تناقض نمی کردید و چه دلیلی دارید بر این که تناقض واقعا محال است شاید ساختمان ذهن من آن را محال می داند و اگر خداوند ساختمان ذهن من را طور دیگر می آفرید محال نبوده، این سوال در یک مورد خاص مطرح شده است و منهم در همین مورد خاص پاسخ می دهم.
ادامه دارد...
🔺🔺🔺🔺🔺
🔻🔻🔻🔻🔻
https://t.me/joinchat/AAAAAEOyBh9fy0yRLS521w
ادامه پاسخ به سوال شماره 15
پاسخ دوم
به صورت کلی پاسخی را عرض می کنیم که اختصاص به این مورد ندارد و در همه موارد کاربرد دارد و آن این است که اگر ما بخواهیم بفهمیم که آیا ساختمان ادراکی انسان در این امر دخیل هستند یا نه؟ خوب است که ما انسان را حذف کنیم و فرض کنیم که انسان نباشد ببینیم باز آن حکم حاصل می شود یا نه؟
الان شما ملاحظه کنید و فرض کنید که خداوند انسان را نیافریده بود آیا این سنگی که در روی زمین بود می توانست در عین حال که در روی زمین است بر روی زمین نباشد،فرض کنید انسانی هم نبود که عدم امکان را ادراک کند نه این که ذهن انسان،عدم امکان را می سازد اگر ساخته ذهن بود بعد از حذف انسان از عالم خلقت،شما نمی توانستید آن را موجود بدانید برای این که اگر انسان را حذف کنیم و قطع نظر از وجودش کنیم باز هم می بینیم قانون حاکم است و می بینیم که این قانون ساخته ذهن انسان نیست و این طور نیست که فاعل که شناسه این قانون است در این قانون تاثیر گذاشته باشد، این فاعلی که آشنا با این قانون شده است این قانون را از خارج گرفته است نه این که ذهنش آن را ساخته باشد، دلیلش هم این است که بعد از این که فاعل را نادیده می گیریم باز این قانون برقرار و حاکم است ( این جواب بخش اول سوال شما)
بعد به صورت کلی پرسیده اید که بدیهی ها آیا می تواند حاصل ذهن ما باشد به طوری که اگر خداوند، ذهن ما را طور دیگری می آفرید شاید این اموری که الان آن را بدیهی می دانیم بدیهی نمی دانستیم و شاید ذهن من این ها را بدیهی می داند و اگر جور دیگری آفریده می شد بدیهی نبودند بنا بر این اگر به واقع مراجعه کنیم نباید آن را بدیهی بدانیم ووقتی به ذهنمان مراجعه می کنیم آن را بدیهی می دانیم.
پس واقعیت را ممکن است جور دیگر داشته باشیم و ذهن ما جور دیگری برداشت کند.
این سوال،کلی است و اختصاصی به مورد خاص که تناقض است ندارد.
در پاسخ به این پرسش می گوییم: اگر می خواهید بفهمید که این قانون،قانونی بدیهی است یا این که بداهتش ،ساخته ذهن ما هست باز انسان را نادیده بگیرید و ببینید که این قانون حاکم هست یا نه؟
گاهی ممکن است انسان را نادیده بگیرید و نتوانید بفهمید که این قانون حاکم است یا نه؟
در تناقض راحت می فهمیم که قانون حاکم است در برخی از قوانین اگر انسان را نادیده بگیریم نمی دانیم حکم چیست؟ نمی دانیم که بدیهی است یا بدیهی نیست این جا این قاعده ای که عرض کردم که انسان را نادیده بگیرید نمی تواند نتیجه بدهد در این جا چه کار باید بکنیم؟
پاسخ این است که بدیهی معنایش آن است که اگر ذهن را بردارید اصلا بحثی از واضح بودن و مبهم بودن نمی آید و مطلب این طور مطرح می شود که آیا مطلب این چنین است(این یک سوال است).
یک سوال این است که پیش من این چنین است و روشن است یا باید کسب کنم تا روشن بشود.؟
دو تا مطلب است یکی این که واقعا به واقع نظر کنیم و کاری به ذهن نداشته باشیم که این قضیه را کسب می کنیم یا بدیهی است ووقتی بحث بداهت پیش می آید ذهن من مطرح می شود که من می توانم آن را کسب کنم و پیداست که در قضایای بدیهی به لحاظ ذهن من بدیهی است وواقعیت خارجی چیز دیگری است و ممکن است واقعیت خارجی هم همین باشد و ممکن است که در خارج هم نتوانید چیزی را ببینید و در باره آن نظر بدهید.
علی ای حال وقتی بحث بداهت مطرح می شود غیر از بحث تناقض است ، در بحث تناقض واقعاً صرف نظر از ذهن،واقعیت دارد چه من بخواهم چه نخواهم ووقتی که بخواهم و با کسب بفهمم و چه بدون کسب،در هر صورت این یک قانون خارجی و واقعی است و به ذهن من ارتباطی ندارد اما اگر یک مساله ای بداهتش مطرح بود مربوط به ذهن است.
اگر گفتید اولین کسی که قمه زنی کرد چه کسی بود!؟ باور نمی کنید اگر بگویم اولین نفر سفیر فخیمه انگلیس بود که در سال ۱۲۹۶ در باغ سفارت انگلیس قمه زد و این جهل را هم، همانند بسیاری دیگر از خرافه و گمراهی به خورد ملت مسلمان داد و خدا می داند چقدر بابت این حق خدمت پاداش گرفت و امکانات نصیب خود کرد! این هم عکس این سفیر قمه زن انگلیس که چندی پیش٬ اسناد سوخته سالهای دور MI6 را منتشر کرد! در یکی از گزارشات این اسناد٬ در ارتباط با سنجش حماقت مردم٬ مربوط به سال ۱۳۲۸ آمده که خزینه ای در شوش بوده که بسیار آبی کثیف و متعفن داشته است! ماموری انگلیسی از MI6، خود را به کوری می زند و در حضور مردم٬ از آب گندیده خزینه می خورد و به چشم هایش می مالد و ادعا می کند که شفا پیدا کرده است! بعد از آن واقعه٬ مردم برای تبرّک٬ به خزینه هجوم می آورند و با نوشیدن آب آلوده و مالیدن آن بر سر و صورت خود٬ از آن شفا طلب می کنند! در انتهای این سند آمده است که حماقت مردم هنوز به حدی هست که تا سالهای سال می شود٬ آنها را بازی داد و سوارشان شد!
تشنگی گاهی تشنگی لب و دهان است که حتی به مضمضه آبی برطرف می شود.
تشنگی گاهی، تشنگی معده و روده است که به دو جرعه آب فرو می نشیند.
اما تشنگی گاهی به جگر چنگ می اندازد، قلب را کباب می کند و رگ و پی را می سوزاند.
در این تشنگی، فکر می کنی که تمام رودخانه های عالم هم سیرابت نمی کند. چه میگویم؟ در این عطشناکی اصلا فکر نمی کنی، نمی توانی به هیچ چیز جز آب فکر کنی. در این حال، هر سرابی را چشم، آب می بیند و هر کلامی را گوش، آب می شنود.
وقتی که در اوج قلهٔ عطش ایستاده باشی، همه چیز را در مقابل آب، پست و کوچک و بی مقدار می بینی. جان چه قابل دارد در مقابل آب؟ ایمان چه محلی.... اما نه، این همان چیزی است که ارزش کربلاییها را هزار چندان می کند.
دشمن درست محاسبه کرده بود. در بیابان برهوت، در کویر لمیزرع که خورشید به خاک چسبیده است، که از آسمان حرارت می بارد و از زمین آتش می جوشد، تشنگی آبدیده ترین فولادها را هم ذوب می کند. عطش، سختترین اراده ها را هم به سستی میکشد.
نیاز، آهنینترین ایمانها را هم نرم میکند. اما یک چیز را فقط دشمن نفهمیده بود و آن اینکه جنس این ایمانها، جنس این عزمها و ارادهها با جنس همهٔ ایمانها و عزمها و ارادهها متفاوت بود.
آن که امام بود و این که علی اکبر.
دختر بچهها را بگو. بر رطوبت جای مشکهای روز قبل چنگ می زدند و سینه بر این خاک میخواباندند، اما سر فرود نمیآوردند؛ اما اظهار عجز نمیکردند؛ اما حرف از تسلیم نمی زدند.
و در این میانه، زینب، حکایتی دیگر بود.
در آن بیابانی که قدم از قدم نمیشد برداشت، در آن کربلای آتشناک، زینب به اندازهٔ تمام عمرش پیاده راه رفت و حرفی از عطش نزد؛ کلامی از تشنگی نگفت.
غریب بود این زن! اگر زنی می خواست با آن حجاب تمام و کمال که گرمای مضاعف را دامن میزد، در زیر آن آفتاب نیزه وار، دمی بنشیند، دوام نمی آورد.
این زن چقدر راه رفت، چقدر دوید، چقدر هروله کرد، چقدر گریست، چقدر فریاد زد، چقدر جنازه بر دوش کشید، چقدر بچه در آغوش گرفت. چقدر زمین خورد، چقدر فرارفت وچقدر فرود آمد...
اما... اما... خم به ابرو نیاورد.
کجایی بود این زن؟ ....
هر وقت به یاد این زن می افتم با تمام وجود احساس کوچکی می کنم و به خودم می گویم خوشا به حال آن خاک که گامهای این زن را بر دوش می کشد. خاک گامهای او را به چشم باید کشید.
#پدر_عشقوپسر
سید مهدی شجاعی
———-
#سلام_بر_قلب_صبور_زینب_سلام_الله_علیها
#محرم
#عرض_ارادت
#به_امید_ظهور..
#اللهم_ارزقنا_کربلا_به_دعای_مادر
@ZAHRAmedia
————————-
☝️☝️☝️
آقای سید جعفر به ایران عشق می ورزید و دوستان ایرانی بسیار خوبی داشت که با ایشان مراوده داشتند. در سالهای اخیر، بیش از همه فرزندانش کارهای ایران را انجام می دادند، اما پیش از آن آقای سید ابوالحسن نواب، از کسانی بود که روابط بسیار نزدیکی با آقای مرتضی داشت و همیشه در کارهای جاری به ایشان کمک می کرد.
طبعا از زمانی که از ایران رفتند، تأثیرشان در ایران، بیشتر از طریق کتابها بود، اما تا پیش از آن در برخی از همایشها و نشست ها حضور داشتند. بنده هم از سال 61 که خدمتشان بودم، تا وقتی که در ایران بودند، به طور مرتب محضرشان را درک می کردم و در کارهای تاریخ اسلامی خودم، تحت تأثیر روشهای ایشان بودم. بعد از آن، بارها در لبنان، خدمتشان رسیدم. از وقتی هم که ایران می آمدند، این ارادت و حضور همیشه استمرار داشت و یک بار هم همایشی برای ایشان و کتابشان الصحیح برگزار کردیم که مقالاتش ضمن کتابی منتشر شد.
در سالهای بیماری، واقعا همه دوستان، از جمله دو دوست عزیزم، آقایان معراجی و مهدوی، همیشه نگران بوده و خدمتشان می رسیدند. این روزهای اخیر، نگرانی همه ما بیشتر شده بود. سه هفته قبل قرار بود به ایران بیایند که به دلیل بیماری شدید، در لبنان بستری و عمل شدند، اما روز به روز حالشان بدتر می شد. این بود تا شامگاه شنبه، شب بیست و هشتم ماه صفر که خبر رحلت ایشان منتشر شد. قرار است امروز (5 آبان 1398) ایشان را در روستای محل تولدشان، عیتا الجبل در جنوب لبنان یا همان منطقه جبل عامل به خاک بسپارند. رحمت و غفران الهی بر او باد.
@jafarian1964
این محرم که به نیشابور رفته بودم، اتفاق عجیبی افتاده بود وآن اینکه از بین 20 کارتن کتابی که در انبار منزل گذاشته بودم یک کارتن آن تماما کتب منطقی بود واز بین این کتب که شامل حدیثی و ادبی و... می شد موشی آمده بود وفقط کتب منطقی را خورده بود وآنها را به نجاست کشیده بود از جمله آنها همین شرح الخبیصی بود...
الكتب والمواضيع والآراء فيها لا تعبر عن رأي الموقع
تنبيه: جميع المحتويات والكتب في هذا الموقع جمعت من القنوات والمجموعات بواسطة بوتات في تطبيق تلغرام (برنامج Telegram) تلقائيا، فإذا شاهدت مادة مخالفة للعرف أو لقوانين النشر وحقوق المؤلفين فالرجاء إرسال المادة عبر هذا الإيميل حتى يحذف فورا:
alkhazanah.com@gmail.com
All contents and books on this website are collected from Telegram channels and groups by bots automatically. if you detect a post that is culturally inappropriate or violates publishing law or copyright, please send the permanent link of the post to the email below so the message will be deleted immediately:
alkhazanah.com@gmail.com