اسب زردی را دزدیده و نزد او آوردند.
سردسته سارقان، دستی بر گردن اسب ڪشید و "رد طنابے" در آن یافت و دید در زیر گلوی او "دعایے" نوشته و به چرمے بستهاند.
دستور داد؛
"این اسب را از هر ڪجا دزدیدهاید ببرید و سر جایش بگذارید."
سارق گفت:
ای رییس اگر "دزدی بد است" بگو "ترڪش ڪنیم" و اگر این اسب بد است بگو پسش بدهیم.
رییس گفت:
ای احمق، صاحب این اسب "اعتقادی" به این دعا داشته ڪه گردن اسبش آویختہ تا دزد آن را نبرد.
"اگر ما این اسب را بدزدیم، صاحب اسب بر دین بدبین مےشود."
شده حکایت زندگی توی ایران
اعتقادات میزارن واسه ما پول خودشون ورمیدارن
🌸🔹🌸🔹🌸🔹🌸🔹
🌸🔹🔹🌸🔹🌸
🔹🌸🔹🌸🔹
🌸🔹🌸
🔹🌸🔹🌸🔹
🌸🔹🌸
🔹🌸🔹🌸🔹