قناة

یادداشت های حسن انصاری

یادداشت های حسن انصاری
5.6k
عددالاعضاء
1,963
Links
163
Files
17
Videos
1,277
Photo
وصف القناة
ماهیت فرهنگی یمن و عربستان سعودی

یمن بعد از اسلام سهم مهمی در فرهنگ و تمدن اسلامی داشته و دارد. بسیاری از صحابه و تابعین و علمای صدر اول از مفسران و فقیهان و محدثان از یمن بوده اند. در یمن البته مذاهب مختلف فقهی و کلامی همواره حضور داشته، از مذهب شافعی که همینک نیز در جنوب یمن مذهب فقهی غالب است تا مکتب اشعری. با این وصف فرهنگ مذهبی و فکری و تمدنی یمن را باید در زیدیه یمن جستجو کرد. دولتی که الهادی الی الحق یحیی بن الحسین در یمن پایه گذاری کرد بیش از هزار سال دوام آورد، گاه در کل یمن و گاه در صنعاء و یا برخی نقاط دیگر یمن. بعد از آنکه عثمانی ها یمن را تصرف کردند اتحاد دوباره یمن مرهون زیدی ها بود. زیدیه تنها یک مکتب فقهی و مذهبی نیست. زیدیه بستر تشیع در یمن است و فرهنگ شیعی یمن سابقه اش حتی از دولت زیدی هم بیشتر است. زیدیه یک مکتب فکری و فرهنگی است، فرهنگی شیعی و تفکری بر پایه خردگرایی معتزلی و شیعی. عمده فرهنگ مکتوب یمن بعد از اسلام مرهون علمای زیدی آنجاست. اصلا یمن را نمی توان بدون این فرهنگ شناخت. مدارس، آموزشگاهها، سنت های آموزشی، ادبیات مکتوب و شفاهی و فرهنگ عمومی یمن یا از زیدیه است و یا متأثر از زیدیه است. حتی شافعیان یمن هم از زیدیه تأثیر گرفته اند. بخشی مهم از فرهنگ شافعی در یمن و جنوب آن مرهون علمای سادات و اشراف است که با فرهنگ شیعی و صوفیانه پیوند خورده. اسماعیلیان در یمن هم که معلوم است شیعی اند و بخشی از فرهنگ این کشورند.

عربستان سعودی و وهابیت همواره در دوران کوتاه شکل گیری هویت سیاسی دولت نوپای سعودی مخالف این وضع در یمن بوده و دست کم از نقطه نظر فرهنگی نمی تواند فرهنگ شیعی و معتزلی یمن که بن مایه اش با وهابیت و تفکر سلفی گری و غیر معتزلی مخالف است را تحمل کند. گاه البته در دهه های میانی سده بیستم عربستان از دولت امامت در یمن به دلائل سیاسی گذرا حمایت می کرد اما همه همت فرهنگی و فکری خود را همیشه برای رد و سرکوب و پایان دادن به تفکر شیعی و معتزلی زیدی در یمن مصروف داشته است. در همین جنگ کنونی بر علیه یمن شاهدیم که چگونه فرهنگ و میراث فرهنگی و کتابخانه ها و آثار باستانی و قدیم یمن حاقدانه ویران شد. قبل از این جنگ، سعودی ها با تجهیز و سرمایه گذاری در یمن و حتی در شهر صعده تلاش می کردند تفکر سلفی خردسوز خود را جای تفکر معتزلی و زیدی شیعی تبلیغ کنند. صدها کتاب بر علیه زیدیه منتشر می کردند و مدارسی در شیعی ترین نقاط یمن برای تبلیغ سلفی گری و وهابیت برپا کردند و داعیه ها و مبلغان آنها فرهنگ طائفه گری و تفرقه برانگیزی مذهبی و تکفیری و تفسیقی و ضد شیعی خود را از طرق مختلف در یمن پمپاژ می کردند.

عربستان چه بخواهد و چه نخواهد یمن با فرهنگ زیدی و میراث معتزلی و شیعی و زیدی خود شناخته است. هزار سال تاریخ و فرهنگ این کشور را نمی توان با تخریب و کشتار پایان داد و یا نادیده گرفت. سلفی گری راهی به سرزمین اعتزال و تشیع ندارد.

https://t.me/azbarresihayetarikhi
حاشیه ای بر سخنرانی اخير آقای دکتر سروش (درباره تصوف و سیره نگاری)
(در دو فرسته)

آقای دکتر عبد الکريم سروش در سخنرانی اخير خود درباره "دين و قدرت" مطالب تازه ای را عنوان کرده که شايسته تأمل است. من اگر فرصت کنم نکاتی را درباره اين اظهارات خواهم نوشت. منتهی اينجا بايد يک نکته را به عنوان نخستين برداشت خودم از اين بيانات ابراز کنم: اينکه آقای دکتر سروش در اين گفتار به موضوعات تاريخی در حوزه سيره و تاريخ صدر اسلام و همچنين تاريخ تصوف عنايت نشان داده نشانه خوبی است ومن آن را به فال نيک می گيرم. من چندين سال است که اين انتقاد را از نمايندگان روشنفکری دينی صراحتا ابراز می دارم که چرا به مباحث تاريخی و تحقيقات تاريخی در حوزه تمدن و علوم اسلامی و دينی توجه نمی کنند و چرا بی آنکه برداشتی تاريخی و متکی بر اسناد و مدارک قديم از مفاهيم دينی و مذهبی در حوزه های فقه و کلام و تفسير و معارف دينی و حديث داشته باشند به تکرار مدعيات خود دلخوشند؟ باری در اين گفتار اخير ديدم ايشان به سيره پرداخته اند و به تاريخ تصوف. من البته چنانکه گفتم اين را به فال نيک می گيرم. منتهی ناچارم دوستانه به آقای دکتر سروش توصيه ای هم بکنم: موضوع سيره پيامبر و تحليل روايات مختلف آن چيزی نيست که آن را به خواندن چند کتاب و متن تاريخی مانند سيره ابن اسحاق و ابن هشام بتوان تقليل داد و از آن نتايج سهمگين درباره تحليل اسلام و ماهيت آن و نسبت آن با قدرت عرضه داشت. اين زمينه ای تخصصی است. البته مطمئنم آقای دکتر سروش در اين زمينه مطالعاتی دارند. اما از اين کمترين و خيرخواه ايشان بپذيرند که اين زمينه تخصص می خواهد و بدون تخصص اظهار نظر گاه می تواند نتايج فکری و نظری خطيری را در پی داشته باشد. ايشان در يکجای همين گفتار گفته اند: " اما یک نگاهی به سیره پیامبر بکنیم. اولین سیره ای که نوشته شد سیره ابن اسحاق بود و علم (کذا) هشام که از روی آن نوشتند. در خود سیره ابن هشام یک جاهایی می‌گوید این درست حرف اوست. یک جاهایی هم حرف خودش را مینویسد. اخیرا هم کل ابن اسحاق را از ابن هشام بیرون کشیدند و جداگانه چاپ کردند." آگاهان می توانند از همين عبارات متوجه شوند که آقای دکتر سروش ظاهرا اطلاع زيادی درباره تاريخ روايت سیره قبل و بعد ابن اسحاق، روايات مختلف موجود و مفقود سيره ابن اسحاق، نوع و سهم ابن هشام در روايت سيره ابن اسحاق و همچنين نسخه هایی که مستقل از سيره ابن هشام تاکنون از روايات ديگر سيره ابن اسحاق کشف و توسط کسانی مانند محمد حميد الله و سهيل زکار منتشر شده ندارند (آنچه ايشان درباره استخراج سیره ابن اسحاق از سيره ابن هشام گفته اند برای من خيلی تازه است و من بعيد می دانم چنين کاری منتشر شده باشد. شايد ايشان سيره های چاپ شده سهيل زکار و محمد حميد الله منظورشان بوده که البته ربطی به استخراج از سيره ابن هشام ندارد. به هرحال اگر روشنگری کنند خوب است). نمی توان انتظار داشت کسی بتواند در همه چيز اظهار نظر ناقدانه داشته باشد. نقل روايتی از سيره بدون داشتن تخصص در تحليل روايات و منابع و سنت های مختلف سيره نگاری آيا کاری شايسته است؟ دست کم توقع از ايشان اين است که مرزهای تخصص و اظهار نظر را محترم بشمارند. نمی توان هم درباره فلسفه علم و انواع مکاتب فلسفی در غرب اظهار نظر کرد و همزمان درباره فلسفه اسلامی، فقه، کلام، مولوی شناسی، تفسير قرآن، تاريخ اديان، انديشه و فلسفه سياسی، تصوف و خيلی چيزهای ديگر بحث و گفتگو داشت. مثلا در همين گفتار ايشان درباره سهم تصوف در داخل کردن بعد عشق و محبت در اسلام ابراز نظر کرده اند. عين عبارت ايشان اين است: "تصوف عشقی همان چیزی بود که اسلام را واجد دو باله کرد. یکی بال خوف و خشیت. که قویا در قرآن وجود دارد و از عشق و محبت کمبود دارد. و بال عشق و محبت که صوفیه آن را به وجود آوردند، خصوصا تصوف خراسانی ما به قوت آن را مطرح کرد و حقیقتا یک جریان مبارکی را در بستر دیانت اسلامی و تمدن و فرهنگ اسلامی جاری کرد. .... فی المثال گویا که برای پیامبر آن چهره رحمان و رحیم، تعالی به مفهوم عشق پیدا نکرده است؛ گرچه که گفتند «رَحْمَتِی وَسِعَتْ کُلَّ شَیْ‌ءٍ» رحمت همه چیز را فرا می‌گیرد، و غضب الهی بر زیر سایه رحمت است، با همه این احوال بر عشق آن چنان که باید تاکید نرفته است. این را عرفای ما تعمیم کردند و به میدان آوردند." خوب، واقعا نفس چنين اظهار نظری و گام نهادن در چنين وادی، درست و غلط، حقيقتا نيازمند وجود آگاهی عميقی از تاريخ تصوف قديم است.
مثلا ايشان بفرمايند تا الآن چه مطالعه و تحقيق بايسته ای در زمينه سابقه تصوف در خراسان کرده اند؟ چقدر حارث محاسبی را مثلا می شناسند و آثار او را مورد مطالعه قرار داده اند؟ سنت های مختلف تصوف خراسانی را چطور؟ چقدر سهل تستری را می شناسند؟ درباره نسبت جنيد بغدادی با مکتب خراسان چه کاری کرده اند؟ حلاج چگونه در مکتب تصوف خراسان وارد شد؟ سهم تفکر اشعری و فقه شافعی در شکل گيری تصوف خراسان چه بود؟ سهم سالميه و کراميه چطور؟ درباره ابوطالب مکی و قوت القلوب او چه نظری دارند؟ آيا تاکنون تحقيقاتی در اين زمينه ها منتشر کرده اند؟ درباره سهم تصوف حنبلی اصفهان در ورود اين نوع مفاهيم در سنت های صوفيانه چه تحقيقاتی را تاکنون منتشر کرده اند؟ مثلا آنجا که از تصوف عشقی و سهم آن در داخل کردن عشق در اسلام سخن می گويند چه اندازه درباره سابقه اين مفهوم در تصوف و زمينه های آن و سهم حلاج و احمد غزالی و عين القضات و روزبهان بقلی کار کرده اند؟ سابقه مفهوم محبت در آثار صوفيه چه بوده و نسبت ادبيات صوفيانه سده های سوم و چهارم با تفسير آيات قرآن و با سنت و حديث چه بوده است؟ البته ايشان حتما احيای غزالی و مثنوی مولوی بلخی را خوب می شناسند. اما اين برای داوری درباره نسبت اسلام و تصوف و بررسی ريشه های تاريخی تصوف در اسلام کافی نيست. نسبت تصوف با اسلام و سهم تعاليم قرآن، حديث، سنت، و حتی فقه و کلام در شکل گيری تصوف (و حتی از نوع تصوف عشقی) موضوع پيچيده ای است و اظهار نظر درباره آن نيازمند تخصص و سال ها مطالعه است. اگر بگوییم تصوف و ظهور آن نوعی سنت تفسيری قرآن بوده شايد چندان راه به خطا نرفته ايم. صوفيان خراسان و بغداد بر سر سفره قرآن و سنت و سيره بود که ولايت و قلب و محبت و عشق الهی و مقام قرب و سکر و صحو را موضوع گفتگو و تأملات قرار دادند. چطور می توان درباره اين مهمترين مسائل تصوف ابراز نظر کرد و جایی ديگر تخصص و شايستگی خود را در طرح اين نوع مباحث نشان نداد؟

من به برخی دوستان از نحله روشنفکران دينی توصيه ای دارم: تخصص را محترم شماريد. می دانم که عمری را سپری کردن در شناخت متون و نسخه ها و روايات و تحليل های تاريخی و مناقشه در روايات مختلف و بررسی اصالت ها و بررسيدن زمينه های تاريخی افکار و انديشه ها کاری است سخت، نفس گير و نيازمند صبر و دقت. اما باور کنيد نتايجی که از اين نوع تحقيقات برای اصلاح انديشه دينی حاصل می شود به مراتب عمیقتر و پايدارتر و ميمون تر از اظهارات استحسانی و يا تأملات ذوقی است.

https://t.me/azbarresihayetarikhi
از غرائب سخنان اخير دکتر سروش (1)
از غرائبی که در سخنان اخير دکتر سروش ديدم اين است که می فرمايند در ميان مسلمانان هيچ کتابی به اندازه فصوص الحکم ابن عربی و مثنوی مولوی بلخی شرح و تفسير نشده. آيا واقعا شناخت ايشان از ادبيات و تراث اسلامی در اين اندازه است؟ به ايشان پيشنهاد می کنم ذريعه آقا بزرگ و کشف الظنون (همراه ذيل آن ايضاح المکنون) را در ذيل عنوان شرح (و حاشيه و تعليقه) ببينند تا متوجه شوند خيلی کتاب های ديگر هست که بسيار بيش از فصوص و مثنوی مورد شرح و تفسير قرار گرفته اند. ايشان نکته غریب ديگری هم همينجا ابراز داشته اند که حقيقتا مايه تعجب است. می فرمايند اين همه شرح و تفسير بر فصوص و مثنوی نشانه اين است که مسلمانان با اين دو کتاب معامله ای همچون قرآن داشته اند؛ چرا که همينطور که قرآن کريم در طول تاريخ مورد تفسير مفسران قرار گرفته اين دو کتاب هم مورد شرح و تفسير قرار گرفته اند. صادقانه عرض می کنم که اين برداشت از ادبيات شرح نويسی از غريب ترين چيزهایی است که در عمر خود خوانده و شنيده ام...

https://t.me/azbarresihayetarikhi
ناسازگاری های ديدگاه های دکتر سروش درباره ختم نبوت

سال ها پيش جناب آقای دکتر سروش در يک مکتوب عقيده به امامت از نقطه نظر اماميه را در ناسازگاری با باور اسلامی ختم نبوت قلم داد. عين عبارات ايشان اين بود: "چگونه مي‌شود که پس از پيامبر خاتم کساني درآيند و به اتکاء وحي و شهود سخناني بگويند که نشاني از آنها در قرآن و سنّت نبوي نباشد و در عين حال تعليم و تشريع و ايجاب و تحريمشان در رتبه وحي نبوي بنشيند و عصمت و حجّيت سخنان پيامبر را پيدا کند و باز هم در خاتميت خللي نيفتد؟ پس خاتمّيت چه چيزي را نفي و منع مي‌کند و به حکم خاتميّت، وجود و وقوع چه امري ناممکن مي‌شود؟ و چنان خاتميّت رقيقي که همه شؤون نبوت را براي ديگران ميسور و ممکن مي‌سازد، بود و نبودش چه تفاوتي دارد؟" بعدها هم و حتی در ساليان اخير دکتر سروش در سخنرانی های خود اين نکته را تا جایی که خاطرم هست مکرر مورد توجه قرار داده اند.

در سخنرانی اخير ايشان درباره دين و قدرت در تناقضی آشکار با نظر اول می فرمايند: "تمام آنچه ما امروز در عالم اسلام داریم تجربه پیامبر نیست. مسلمانان فقط به فهم دین اضافه نکردند. بر فهم مفاهیم دینی کاوش نکردند، بلکه بر تجربه‌های پیامبر افزودند. و این ادعای صوفیان ماست. گاهی آشکار و گاهی هم خفی گفتند که ما هم تجربه وحیانی داریم، به ما هم وحی می‌شود و این وحی خودشان را کمتر از وحی پیامبر نمی‌دانسته‌اند. به همین دلیل هم هست که شما می‌بینید، مولانا تمام اوصافی که قرآن برای خودش قائل است برای مثنوی هم قائل است. به مقدمه دفتر اول مثنوی ملاحظه کنید که «لا یَمَسُّهُ إِلاَّ الْمُطَهَّرُونَ» غیره و غیره همه اینها اوصافی‌ست که مولانا برای کتاب خودش می‌آورد. و اینها اوصافی ست که قرآن برای خود آورده است. این‌گونه در حقیقت مولوی می‌خواهد به ما القا کند که کتاب من هم الهامی‌ست، و این کتاب هم از جایی دیگر در آمده است. ما در تاریخ اسلام هم [از این نمونه‌ها] کم نداریم، محی‌الدین عربی چهل پنجاه سال قبل از مولانا گفت که کتاب «فصوص‌الحکم» را من در خواب از پیامبر گرفتم و ایشان به من داد. یعنی یک کتاب وحیانی‌ست. واقعا مسلمانان چه «فصوص‌الحکم» عربی و چه «مثنوی» مولانا را حقیقتا با آن‌ها چنان رفتار کردند که با قرآن می‌کردند." در جای ديگری از همين سخنرانی باز می فرمايند: "...ما در اسلام یک چیزی را کم داریم و آن نقصان محبت است که تصوف آن را به ما داده است. قرآن در واقع کتاب خوف و خشیت است. در واقع تا قبل از تصوف ما این دیانت با یک بال می‌پرید و این یک بال موجب افول و سقوط او می‌شده است. تصوف ما چنین مضمونی را زنده کرد و به صحنه آورد. […]تصوف عشقی همان چیزی بود که اسلام را واجد دو باله کرد. یکی بال خوف و خشیت. که قویا در قرآن وجود دارد و از عشق و محبت کمبود دارد. و بال عشق و محبت که صوفیه آن را به وجود آوردند، خصوصا تصوف خراسانی ما به قوت آن را مطرح کرد و حقیقتا یک جریان مبارکی را در بستر دیانت اسلامی و تمدن و فرهنگ اسلامی جاری کرد. این نکته‌ای بود که من مفصلا توضیح دادم در سخنرانی، که اگر قرآن را خشیت‌نامه بنامیم، مثنوی و دیوان شمس را باید عشق‌نامه بنامیم و در تمام این‌ها می‌بینیم که نکته اصلی و فربهی که در مثنوی و دیوان شمس است، همان رابطه عشقی بین خدا و بنده است. صوفیان ما کاشفان حسن خداوند بودند و در برابر این حسن جز عاشقی نمی‌توانستند بکنند".

پرسش اين بنده خدا از ايشان اين است که بالاخره آيا ختم نبوت اصلی اساسی در اسلام است يا خير؟ و اينکه فرق عقيده امامت با آنچه ايشان باور صوفيه در ارتباط با تجربه وحيانی و افزوده ها بر تجربه نبوی می خوانند در ارتباط با مقوله ختم نبوت چيست؟

https://t.me/azbarresihayetarikhi
اشتباهی از سر بی اطلاعی (درباره انساب و قبائل عرب)

بارها در مقالات مختلف و از جمله اخيرا در يادداشتی در يکی از سايت ها ديده ام که اشخاص بی اطلاعی تعبيراتی شبيه "يا أخا ..." را در نسبت به قبائل و يا بطون عرب در منابع کهن به درستی نمی فهمند و بر اساس اين ناآشنایی گاهی نتايج غريبی استوار می کنند.

به اين عبارات که نمونه های آن در منابع قديم بسيار است توجه کنيد:

"ودخل أبو الجويرية على خالد بن عبد الله القسري فأنشده فقال خالد هيهات يا أخا ربيعة مات الندى ومات الكرام. فحرمه وله محاسن قد ذكرتها في أشعار المشهرين" (الآمدي، المؤتلف والمختلف في أسماء الشعراء، ص 99)؛ "وبعث معاوية إلى زياد بن خصفة، فخلا به، وقال له: «يا أخا ربيعة، إنّ عليّا قطع أرحامنا، وقتل إمامنا، وآوى قتلة صاحبنا، وإنّى أسألك النصر عليه بعشيرتك، ثم لك عهد الله وميثاقه أن أولّيك إذا ظهرت أىّ المصرين أحببت» . فقال زياد: «أمّا بعد، فإنى على بيّنة من ربّى، وبما أنعم الله علىّ فلن أكون ظهيرا للمجرمين!» "(نهاية الأرب في فنون الأدب، 20/ 113)؛ "فقام عبد الله بن والي التَّيمي فقال: يا أخا بني تيم بنِ مُرَّة، ما اعتراضك بينَنا وبين أميرنا، إنَّما أنت أميرُ جِزْيَةٍ وخَراج، ولست بأميرنا ولا سلطانَ لك علينا، فأَقْبِلْ على جِزْيتك وخَراجك، فواللهِ ما أفسدَ أمر هذه الأمةِ إلا والداك الناكثان، فعاد عليهما شؤم ذلك، وكانت عليهما وعلى الناكثين دائرة السُّوء" (نک: مرآة الزمان في تواريخ الأعيان، 8/ 274). "قال معاوية: وإنك لتهددني يا أخا طي بأوباش العراق أهل النفاق، ومعدن الشقاق! فقال: يا معاوية هم الذين أشرقوك بالريق وحبسوك في المضيق، وذادوك عن سنن الطريق، حتى لذت منهم بالمصاحف، ودعوت إليها من صدق بها وكذبت، وآمن بمنزلها وكفرت، وعرف من تأويلها ما أنكرت" (نک: شرح نهج ابن ابی الحديد، 16/ 130).

در تمام اين موارد و صدها مورد مشابه، تعبير "يا أخا ..." به معنای "ای برادر" و "اخوی" (آنطور که در محاورات عاميانه فارسی به کار می رود) نيست؛ چنانکه برخی کسانی که آشنایی با متون و ادب عرب ندارند گاه از سر بی اطلاعی ابراز می کنند؛ اين در واقع نحوه ای از تعبير برای بيان نسبت است؛ يعنی اگر گفته می شود: " يا أخا طي" يعنی ای کسی که از قبيله طي هستی. يا اگر گفته می شود: "يا أخا بني تيم بنِ مُرَّة"؛ يعنی نسبت به قبيله بني تيم بن مرّة. يا اگر گفته می شود: "يا أخا ربيعة"؛ يعنی ای مرد ربعی. نه اينکه برادر ربعی من!!
نکته ای درباره غرر اخبار ملوک الفرس وسيرهم

کتاب غرر السیر منسوب به ابو منصور ثعالبی اثر ارزشمندی است که متأسفانه به صورت کامل باقی نمانده. بخش اصلی و مهم آن که تاريخ ايران ما قبل اسلام و تاريخ اساطيری و حماسی سرزمينمان است چنانکه می دانيم توسط زُتنبرگ، مستشرق معروف سده نوزدهم منتشر شد. يک بخش ديگر و مهم کتاب، اخبار مربوط به دوره معاصر نويسنده آن يعنی دوران غزنوی است که متأسفانه اين بخش همراه بخش های مربوط به سلسله های ايرانی بعد از اسلام همه از ميان رفته است. سال ها پيش سهيل زکار بخشی از کتاب را که مربوط به بخشی از دوره اموی و اوائل عباسی بود با عنوان غرر السير منتشر کرد و البته عنوان نويسنده را "الحسین بن محمد المرعشی" قلم داد؛ سببش اين بود که عنوان نويسنده بر روی نسخه بادليان را به جای اينکه المرغني بخواند المرعشی خوانده بود. داستان اين نسبت المرغني و اينکه از کجا ريشه می گيرد را من در مقاله ای که درباره اين کتاب در مجله نشر دانش در سال 1378 منتشر کردم نوشته ام. همه محققينی که روی اين اثر کار کرده اند هم سبب آن را گفته اند. در واقع بسياری بر اين باورند که نويسنده کتاب نه ابو منصور ثعالبی بلکه همين الحسين بن محمد المرغني است. من در آن مقاله گفتم اينکه برخی از منابع، نويسنده را "ابو منصور الحسين بن محمد الثعالبي المرغني" خوانده اند و بنابراين نويسنده را "ثعالبي مرغني" می خوانند ناشی از اشتباه و ترکيب دو عنوان است: يکی انتساب کتاب به ابو منصور ثعالبي و ديگری انتساب به الحسين بن محمد المرغني. در واقع کسی در تاريخ با نام "ابو منصور الحسين بن محمد المرغني الثعالبي" وجود خارجی نداشته. اين مطلب را آقای محمود اميد سالار در مقاله ای که حدود ده سالی بعد در مجله نامه بهارستان درباره اين اثر و در سال 1387 منتشر کردند هم گفته اند؛ گرچه ايشان اشاره ای به مقاله من نکرده اند و شايد هم از وجود آن گرچه در مجله نامداری مانند نشر دانش منتشر شده بود بی اطلاع بودند. به هر حال آقای اميد سالار در اين مقاله ادله ای را مطرح کرده اند و نظر قاطعشان اين است که کتاب از ثعالبی است و در آن ترديدی نيست. من البته ادله ايشان را قابل توجه می دانم. منتهی هنوز در اين زمينه ترديد دارم. دليلش سبک نگارشی عربی کتاب است که با سبک ثعالبی به کلی متفاوت است. ثعالبی اصولا دلمشغولی های متفاوتی داشته و آثار او و ژانر مورد علاقه اش از لونی ديگر است. علاوه بر آن، ثعالبي در آثار ديگر به اين اثر ارجاعی نداده؛ حتی در جاهایی که به شاهان کهن ايران اشاره دارد (با اينکه او معمولا به آثار ديگرش ارجاع می دهد). با اين وصف احتمالش هست که ثعالبی حقيقتا اين کتاب را نوشته باشد.

تصحيح زتنبرگ از اين کتاب ايراد کم ندارد. بسيار شايسته است اين اثر ارزشمند که تاريخ نياکان ما را به زيبایی روايت کرده از نو و اين بار به صورت کامل و يکجا تصحيح و منتشر شود. برخی با مقايسه اين اثر با شاهنامه معاصرش فردوسی، اين کتاب ارزشمند را "شاهنامه ثعالبی" خوانده اند.

اينجا هم آدرس مقاله من:

http://ensani.ir/fa/article/293546/%D8%AA%D8%A7%D8%B1%DB%8C%D8%AE-%D8%AB%D8%B9%D8%A7%D9%84%D8%A8%DB%8C
صفحه عنوان نسخه داماد ابراهيم از غرر السير
توضيحی درباره نقد اخير من بر دکتر سروش (در دو فرسته)

يکی از دوستان بسيار خوب مقيم آمريکا از حلقه روشنفکران دینی به من نوشت چرا در نقدت بر آقای دکتر سروش صرفا به اين نکته توجه داده ای که سخن گفتن درباره سيره و صدر اسلام و يا نسبت تصوف با اسلام از نقطه نظر تاريخی نيازمند تخصص هایی است که تاکنون از آقای دکتر سروش سراغ نداشته ايم؟ چرا به طور جزئی تک تک استدلالات ايشان را به نقد نمی کشی؟ در پاسخ به اين دوست گرامی نوشتم:

نقد من راجع به شيوه بيان و گفتمان دانشمند محترم جناب آقای دکتر سروش است. من در مقام بیان اين نکته بودم و هستم که سخن گفتن درباره ماهيت تاريخی رسالت پيامبر و آنچه او در مقام بنيانگذار جامعه اسلامی مدينه انجام داد و تحليل سيره حضرت نيازمند مطالعه ای گسترده در تمامی روايات اسلامی و غير اسلامی مرتبط، بحث از اصالت روايات و تحليل آنها در بافتاری تاريخی است. بايد دانست که سيره نگاری در دوره اموی و عباسی تا اندازه زيادی تحت تأثير "روايت" / "روايات" و تصويری است که گروه های مختلف مذهبی و يا قدرت های سیاسی و اجتماعی گوناگون در يکی دو قرن اول می خواسته اند از پيامبر ارائه دهند. بنابراين بدون مطالعه تاريخ فکری، کلامی، فقهی و سياسی و مناسبات اهل قدرت دينی و سياسی در دو سه قرن نخست نمی توان به تحليل و برداشت جامعی از سيره پيامبر دست يافت. روشن است برای تحليل نسبت ميان دين و قدرت و از آن مهمتر نسبت ميان دين و رسالت پيامبر با اعمال اقتدار و خشونت چنانکه مورد بحث جناب آقای دکتر سروش است بايد با احتياط بيشتری سخن گفت و تخصص لازم را داشت. بنابراين بحث من درباره متدولوژی بحث است و اينکه با کليات و بدون پژوهش در جزئيات نمی توان نتايجی سهمگين را عرضه کرد. با استعداد و توانایی که در آقای دکتر سروش سراغ دارم ايشان اگر بخواهند و مدتی در اين زمينه مطالعه و تحقيق کنند بی ترديد می توانند پژوهش هایی خوب و جدی و قابل استفاده ای را در اين زمينه داشته باشند. سخن من اين است که بدون سابقه چنين پژوهش هایی اظهار نظر در مسائلی اين چنينی خطاست. بنابراين اينجا جای نقد موارد جزیی در کلام ايشان نيست. من با نوع و شيوه بحث استاد سروش موافق نيستم. آيا مدعی ام که خود توانایی اظهار نظر درباره جوانب مختلف سيره پيامبر را دارم؟ من چنين ادعایی نکرده ام. بحث من تنها درباره شيوه و آداب بحث در اين زمينه است. بدين ترتيب من در اين چارچوب نيازی به نقد موارد جزیی در کلام ايشان نمی بينم. کليات هميشه رهزن است. بايد نخست شيوه پژوهش را تعيين کرد و آنگاه بر اساس يک ملاک که مقبول طرفين است در جزئيات به بحث پرداخت. مثلا وقتی ايشان فتح مکه را از سوی پيامبر اقدامی جنگی و در پی گسترش قدرت قلمداد می کند چطور بايد در اين زمينه با ايشان بحث کرد؟ روشن است که ما در مفاهيم اختلاف نظر داريم. مکه خانه پيامبر بود و اين مشرکين قريش در آنجا بودند که با اعمال زور عريان او و خاندانش را ابتدا در شعب ابی طالب محصور کردند و در نهايت ناچار به ترک شهر آباء و اجدادی شان کردند. آيا فتح مکه اقدامی در مسير قدرت بود؟ يا اينکه ايشان درباره واژه عذاب در قرآن اظهار نظر کرده اند؟ آيا آقای دکتر سروش درباره معانی مختلف اين واژه در قرآن، ادب و شعر جاهلی عرب و در سيره تحقيق لازم را کرده اند؟ آيا می توان بدين سادگی درباره عذاب در قرآن اظهار نظر کرد؟ اين پرسش های من است.
(دنباله....) جناب دکتر سروش در سخنرانی خود به نظرم حتی به تاريخچه بحث های روشنفکران دينی درباره ماهيت حکومت پيامبر (ص) هم بی توجه بوده اند و از آن گفتمان گذار کرده اند. من اميدوارم در يادداشت ديگری اين موضوع را بيشتر مورد بررسی قرار دهم. آنچه پيامبر در مدينه سامان داد، سامانی اجتماعی بود؛ در واقع تشکيل "جماعت" مؤمنان بود. پيامبر در پی شکل دادن به يک "قدرت" سياسی همانند هر قدرت سياسی ديگر نبود. دست کم اين چيزی است که الآن حدود صد سال است که نوگرايان دينی به آن عموما باورمندند. علی عبد الرازق در کتاب الاسلام واصول الحکم اساسا بر اين استدلال می کند که شأن پيامبر صرفا دينی بود و شأن سياسی حداقلی او در مقام رهبری و رياست جامعه نوپای مدينه (يثرب) را می بايست از شأن دينی پيامبر تفکيک کرد. آنچه پيامبر در مدينه در تعامل با قبايل مختلف، پيمان های قبيلگی، جنگ و صلح و در اداره سياسی، اجتماعی و اقتصادی جامعه مدينه انجام داد دست کم از نقطه نظر علی عبد الرازق تماما شئون سياسی و مصلحتی موقتی و مقتضيات جايگاه او به عنوان رئيس جامعه مدينه بود اما او اين شأن را از شأن نبوی و دينی پيامبر تفکيک می کند و اساسا همان تصرفات را هم از نوع تصرفات از نوع حکومتی و دولتی نمی داند. به همين دليل است که او خلافت را شأن سیاسی محض می دانست و آن را واجد شأن دينی نمی دید (کتاب او به مناسبت الغای خلافت عثمانی (يعنی سال 1924 م) نوشته شد و می دانيم که واکنش های زيادی را هم به دنبال داشت). من در اينجا درباره صواب و یا عدم صواب نظر علی عبد الرازق داوری نمی کنم منتهی تنها می خواهم بر اين نکته تأکيد کنم که بسياری هستند که اساسا تحليل خود از رفتار سياسی پيامبر در مدينه را در چارچوب شکل دادن به "جماعت" مؤمنان و نه نظامی سياسی با منطق قدرتی از نوع همه قدرت های ديگر تحليل می کنند. اين روشنفکران معتقدند پيامبر برای تثبيت ديانت تازه نخستين هدف خود را تشکيل "جماعت" مؤمنان در مدينه و تحکيم آن و دفاع از حق حيات و زندگی آنان در شبه جزيره ای می دانست که عملا با حاکميت قدرت های محلی و از جمله قدرت سرکوبگر مشرکان در مکه با چالش مرگ و زندگی روبرو بود. در واقع رفتار پيامبر را تنها در مقام دفاع از حق حيات و آزادی دينداری اين جامعه نوپای دينی باید ارزیابی کرد. اينکه بعدا با منطق "فتوحات" در دوران خلفاء روند حوادث چگونه بود و به کجا انجاميد لزوما ارتباطی با منطق نبوی ندارد. برای تحليل رفتار سياسی پيامبر نبايد صرفا به شکل گزينشی آيات و احاديثی را برجسته کرد. تحليل رفتار پيامبر اکرم نيازمند مطالعه ای همه جانبه و آن هم در بافتاری تاريخی است. شايد اگر فرصت کنم دامن اين بحث را در طی يادداشت هایی گسترش دهم؛ ولله الحمد أولاً وآخرا.

https://t.me/azbarresihayetarikhi