قناة

یادداشت های حسن انصاری

یادداشت های حسن انصاری
5.6k
عددالاعضاء
1,963
Links
163
Files
17
Videos
1,277
Photo
وصف القناة
نقد نواندیشی دینی (در سه فرسته)


نکته نخست: در اینکه نواندیشی دینی در مآل قصد خدمت به دین و تفکر دینی و دفاع از دین دارد البته تردیدی نیست. همچنانکه تردیدی نیست که تأملات نظری نواندیشان دینی به ویژه آنچه در حوزه فلسفه معرفت دینی و هرمنوتیک متون دینی ارائه داده اند توانسته در دو دهه گذشته تأملاتی را از سوی متولیان فقه و الهیات به صورت واکنش سبب ساز شود. اما این تلاش ها ربطی به فرایند اصلاح فکر دینی ندارد. نهایتا تأملاتی نظری و باورهایی است که از حاشیه جغرافیای گفتمان دینی اسلامی نمی تواند راه به هسته درونی برد و دست آخر اگر بخواهیم با ادبیات فرقه نگاری اسلامی کلاسیک سخن گوییم در حد یک گرایش فرقه ای باقی می ماند. ممکن است تأثیراتی داشته باشد اما هیچگاه توان وارد شدن در یک دیالوگ با مرجعیت و منابع مشروعیت دینی را پیدا نمی کند.

نکته دوم: اینکه فقیهان ما به فقه اعتنایی بیشتر از کلام و تفسیر و فلسفه و تفسیر داشته اند گرچه در کلیت آن دست کم در سده های اخیر درست است اما این ربطی به این نکته مهم ندارد که فقه سهمی محوری نه تنها در ساخت تمدن اسلامی و بل در شکل دادن منظومه دینی اسلامی دارد. سبب آن هم اهمیت محوری شریعت است در اسلام و اینکه اسلام دین سنت و اجماع و سیره مسلمین و شریعت به عنوان شیوه زندگی است و از آغاز با رفتار فردی و اجتماعی مؤمنان و زیست مؤمنانه در جامعه دینی پیوند خورده بوده است. بنابراین این فقیهان نبوده اند که فقه را محوریت دادند بل این محوردیت فقه بوده است که فقیهان را بر کرسی ریاست دینی نشان داده و به آنان دستی برتر داده است. و این نکته ای که کمتر بدان توجه می شود. از آغاز تاریخ تمدن اسلامی دین با دستگاه قدرت خلیفگان پیوند داشت و خلیفه هم مرجعیت دینی داشت و هم مرجعیت سیاسی اما به دلیل ماهیت فقهی و شریعتی تظاهرات دینی جامعه مؤمنان خیلی زود طاعت سیاسی از طاعت دینی فاصله گرفت و دومی اهمیتی مضاعف یافت و مشروعیت طاعت سیاسی مشروط شد به مشروعیت جامعه دینی مؤمنان از نقطه نظر طاعت دینی. علما و فقها نیز نماد چنین مشروعیتی شدند. این تقریبا مصادف بود با داستان محنه و شکست پروژه سیاسی و دینی خلفای عباسی در برابر قدرت رو به رشد علما. رساله شافعی در حقیقت تئوری سلطه علمی فقهاست در برابر سلطه سیاسی خلیفگان. شافعی در رساله در واقع محوریت فقه را تئوریزه می کند و قرآن را در مقام متنی مرجع برای قرائتی فقهی و شرعی قرار می دهد. این البته تنها کار شافعی نبود. رساله او نتیجه چند دهه تلاش طبقه علما و اهل فقه در سده دوم قمری بود. بنابراین فربهی فقه نتیجه کم کاری فقها در دیگر عرصه های تمدنی اسلامی و یا حاصل قدرت سیاسی آنان نبود.
نکته سوم: متخصصان تاریخ مذهب در اسلام می دانند که شکلگیری مذاهب فقهی حاصل تصمیمی آنی و عملی دفعی نبوده. حاصل فرایندی تدریجی بوده است. نخست باید به اهمیت سنت در اسلام توجه داد. این سنت بیش از‌ آنکه با عقیده پیچیده کلامی مرتبط باشد با عمل مسلمانان در مقام امت و جماعت مرتبط بود. سیره مسلمانان امصار و بوم ها بود که هویت های دینی را شکل می داد. عقیده اسلامی در بن مایه اصلی آن اعتقاد به نظام دینی پیچیده و الهیاتی انتزاعی نیست. عقیده عمومی این بوده که با شهادتینی ساده هر فردی مسلمان است و تنها با عمل صالح است که ایمان استحکام می یابد. عمل صالح هم از‌ آغاز عمل به سیره جماعت مسلمین معنی می شد و بنابراین عمل بر محوریت سنت و سیره پیامبر و سلف صالح را در نسل های بعدی نحوه عمل فقهی و شرعی امت تشکیل می داد و نه جزئیات عقاید آن. این است که مهم بود که بر طبق کدام صحابی نماز می خوانی و بر فتوای چه کسی عمل می کنی. بعدها البته در طول سده دوم قمری بحث های کلامی عمق بیشتری یافت و فرقه های تازه ای بر اساس تفاسیر مختلف از عقیده دینی شکل گرفت اما همچنان در درون سواد اعظم ملاک اصلی دسته بندی ها و هویت های مذهبی عمل فقهی بود و همین موجب می شد که فقها دست برتر را داشته باشند. بحث های کلامی را متکلمان سامان می دادند اما متکلمان به عنوان متکلمانه در حاشیه تمدن اسلامی حضور داشتند. به همین دلیل است که گرچه شافعی در رساله از پیش فرض های متکلمانه بهره برده اما صورتبندی او از کلیت تفکر دینی فقیهانه است. به دیگر سخن، چنانکه برخی محققین هم پیش از این متذکر شده اند رساله شافعی پاسخی است به منظومه های کلامی جهمیه و معتزله. سخن بر سر نوع فهم از قرآن و کلام الهی است. شافعی برخلاف معتزله و پیش از آنان جهمیه کلام الهی را در مقام خطاب شرعی و قانونی می نگرد و بنابراین به بیان در مقام فهم خطاب توجه می دهد. بدین ترتیب رساله شافعی گفتمان کلامی اهل سنت است در برابر گرایش متکلمان زمان که دین را به پاره ای از عقاید فرو می کاستند و تحت تأثیر جدل با اهالی ادیان و زندیقان درصدد بودند دستگاهی منظومه وار و الهیاتی از اسلام ترتیب دهند. اما در مقابل فقیهان و از جمله مالک بن انس دین را بر پایه الکیفیه مجهوله و نیز لا احب الکلام الا فیما تحته عمل می دیدند. بدین ترتیب نگاه فقهی و شرعی غلبه پیدا کرد و قرآن متن فقهی و قانونی قلمداد شد. بعدها هم هویت های مذهبی بر اساس مذاهب فقهی و متن های فقهی شکل گرفت و هم مدارس بر اساس تنوع فقهی دست برتر را در مرکزیت و سلطه دینی پیدا کردند. به طور مثال نظامیه مرکز تدریس فقه شافعی بود و مرجعیت از آن فقیه برتر زمان بود و نه متکلم و یا مفسر اعلم. اینکه مذاهب فقهی چگونه هویت های مجزا پیدا کردند تاکنون موضوع دهها پژوهش بوده که وقتی دیگر باید بدان بپردازم.

نکنه چهارم: با این همه چنین نیست که فقه بدون پشتوانه های نظری و الهیاتی شکل گرفته باشد. همانطور که گفتم رساله شافعی پاسخی به معتزله و جهمیه بود و از آرای آنان بی تأثیر نبود. شافعی بدین ترتیب علم اصول فقه را در تقابل با کلام معتزلی بنیاد نهاد، با این وصف بعدها فقیهانی دست برتر را داشتند که در علم اصول تفوق خود را نشان می دادند. غزالی بدین ترتیب به دلیل نوشتن آثار اصولی اش و از جمله المنخول و المستصفی مرجعیت دینی پیدا می کرد. غزالی در مقام متکلم کما اینکه می دانیم به مدرسی نظامیه انتخاب نشد. او به دلیل تفوقش در فقه و اصول مدرسی نظامیه را به چنگ آورد. بنابراین در تمدن اسلامی این فقیهان بودند که نماینده تفکر دینی بودند منتهی فقه آنان بر پایه علم اصول تبدیل می شد به نظام و دستگاهی برای تفکر دینی. فقه در واقع بر پایه علم اصول قرآن و اسلام را هم فقیهانه می دید و هم خود گسترش نظری می یافت. اما از دیگر سو علم اصول خود بر پایه علم کلام استوار بود و به همین دلیل است که در‌ آغاز بیشتر ادبیات اصولی را متکلمان فراهم کردند و ابواب اصولی بخشی از ابواب کتاب های جامع کلامی بود (نمونه المغنی عبد الجبار). برای فقیه دانش کلام خود را در منظومه علم اصول نشان می داد. فقیهان برجسته معمولا متکلمان و اصولیان برجسته ای هم بودند.
نکته‌ پنجم: بنابراین فقه بر بنیادهای نظری استوار بود. اصول فقه منظومه ای است مبتنی بر قرائتی خاص از منابع دینی که علم کلام مبانی آن را جایی دیگر توضیح داده است. هندسه معرفت دینی در اسلام درست است که فقیهانه است اما این فقه بر پایه علم اصول و کلام استوار است و مبانی نظریش را از آن دو می گیرد. علم اصول علم منطق استدلال فقهی است و برای گسترش دامنه فقه به کار می آمده است. علمی که فقیه را کمک می کند تا بر مبنای سنت فقهی امت منظومه ای فقهی را تبیین کند که نه تنها پاسخگوی عمل سنتی مسلمان بلکه نوازل و حوادث جدید باشد. حتی وظیفه را در مورد آنچه تنها پیشبینی می شود می تواند تعیین کند، هم عمل مؤمن در مقام فرد و هم در مقام اجتماع و هم بنابر تصوری رایج در مقام حکومت و تصدی امور جامعه. فقیهان معرفت دینی را به فقه فربه شده نکاستند. بلکه علم اصول و کلام و تفسیر را در نظام معرفتی فقهی عرضه می کردند. فقه متکی بر کلام است اما نمی تواند بدان فروکاسته شود. اسلام دیانت شریعت است و شریعت متکی است بر سنت. بنابراین علم اصول و کلام تنها می توانند پایه های نظری گسترش فقه را فراهم کنند و برای عمل و سنت مشهور در امت تئوری پردازی کنند اما نمی توانند جانشین آن شود. اسلام بر خلاف مسیحیت کلیسا ندارد و الهیات کلیسا جانشین فقه نیست. تصور عمومی مسلمانان و فقیهان و عالمان دین این بوده که نجات در باور داشتن به نظامی الهیاتی فراهم نمی شود، بلکه تنها با عمل صالح و عمل به سنت مسلمین است که جماعت دینی شکل می گیرد و نجات تضمین می شود. بنابراین هر نواندیشی باید از همین فقه آغاز شود و باید در چارچوب آن باقی بماند. اگر شما تئوری جدیدی درباره وحی و نبوت داشته باشید این تئوری به سادگی نمی تواند هندسه معرفتی عمل به سیره مسلمین در مقام فقه و شریعت را تغییر دهد. در واقع فقه در برابر نظامات الهیاتی جدید جان سختی نشان می دهد. یک متکلم هر گونه تفسیر تازه و یا تئوری جدیدی هم که در مباحث جزیی علم کلام ارائه دهد در نهایت آن الهیات پیچیده ارتباطی با اصل ایمان ندارد و در واقع ایمان اسلامی با انواع مختلفی از منظومه های الهیاتی می تواند سازگار افتد. مهم در واقع فقه است که عهده دار تعریف جامعه دینی است. فقه ناظر به اجتهادات است و ظنون در مقام استنباط حکم شرعی و علم اصول مبانی و ملاکات صحت ظنون و عمل به آنها را در مقام کشف حکم شرعی و در مقام عمل به تکلیف تبیین می کند و باز می بینید که در نهایت همه چیز به همان تکلیفی بر می گردد که در علم کلام ترجمان نسبت میان رب و عبد قلمداد شده است و فقه عهده دار تبیین آن تکلیف است.

کلام آخر: اینجاست که معتقدم هر نواندیشی در دین در اسلام باید از فقه آغاز شود و در چارچوب فقه شکل بگیرد. برای چنان اجتهادی علاوه بر اجتهاد درون فقهی که همواره از لحاظ ظرفیت های درون فقهی آفاق تازه ای را می تواند درنوردد اجتهاد در اصول و کلام ضروری است اما این اجتهاد نمی تواند بیگانه با فقه باشد. فقیه در مقام متخصص در امر فقاهت می تواند این اجتهاد را از اصول و از همانجا که شافعی آغاز کرد از نو آغاز کند، اما به پرسش های قدیمی پاسخ های جدید دهد و ظرفیت های تازه را از نو بررسی کند. بسیاری از نواندیشان دینی بی آنکه به پرسش های مختلف فقیهان و اصولیان توجه کنند تنها پاسخ های آنان را می بینند در حالی که بسیاری از آنچه فقیهان در مقام پاسخ ارائه کرده اند با عنایت به پرسش های متفاوت و ظرفیت های گوناگون بوده است. نگاهی به ادبیات اصولی به خوبی گواه این است که بسیاری از مشکلات نظری که نواندیشان دینی در ارتباط با مبانی نظری و اصولی فقه مطرح می کنند قبلا مورد توجه فقیهان بوده گرچه آنان از میان پاسخ های محتمل یک پاسخ را که با مبانی کلامی خود سازگارتر می دیده اند انتخاب کرده اند. بنابراین همان فقیهان می توانند از نو اجتهاد در اصول را از همان سرچشمه ها آغاز کنند و پاسخ های تازه ای را جویا شوند.

چنین اجتهاداتی نو در اصول و فروع که فقیهان با پایگاه مرجعیتی دینی شان سامان می دهند طبعا تأثیرش به دلیل جایگاه فقهی و مرجعیت سنتی آنان نه تنها تأثیرش عمیقتر است بلکه به دلیل آنچه در نوشته حاضر بیان کردیم به دلیل تاریخی برخلاف نواندیشان دینی در تداوم سنت و نه در گسست از آن تعبیر و تفسیر می شود.

https://t.me/azbarresihayetarikhi
مرحوم آقای شمس الدین و نظریه او درباره امت و امامت

بی تردید اگر در بیست سی سال اخیر دو نظریه پردازی عمده و ابتکاری را بتوان در سپهر اندیشه سیاسی اسلامی و نظریه دولت از جایگاه تفکر فقهی نام برد یکی را باید نظریه وکالت مالکان شخصی مشاع‌ مرحوم آقا مهدی حائری یزدی دانست و دیگری را نظریه ولایت امت بر خویش مرحوم آقای شمس الدین. آقای شمس الدین البته دیدگاهش درباره حکومت و ماهیت شورایی بودن آن و نسبت آن با دیانت را در نوشته های متعددی توضیح داده اما شاید کمتر پیش زمینه های الهیاتی آن مورد دقت قرار گرفته است. او نیز همچون مرحوم دکتر مهدی حائری فقیهی برجسته بود و شاید حتی یکی از برجسته ترین فقیهان لبنانی در صد سال اخیر باید او را به شمار آورد. بنابراین او با نگاه به ادله فقهی و با عنایت به مدلولات منابع فقهی و از نقطه نظر ارائه نظریه ای متناسب با اندیشه دینی و برخاسته از آن دیدگاه خود را در خصوص نظریه دولت در اسلام مطرح کرده بود. یکی از پایه های اصلی این دیدگاه او تفسیری بود که از نسبت میان امت و امامت در اسلام و جایگاه شورا در امر سیاسی ارائه می داد و به ویژه تفسیر متفاوتی که از امامت ائمه شیعه و بحث غدیر و تقابل آن با اندیشه حاکم بر سقیفه و دیدگاه های سیاسی مورد حمایت بنی امیه مطرح می کرد. در واقع او تفسیر متمایزی از تاریخ امامت در تشیع و اندیشه سیاسی امامان شیعه ارائه می داد که کمتر مورد توجه قرار گرفته است. این همه به دلیل عنصر تازه ای بود که او در گفتمان امامت شیعی وارد می کرد که شاید به یک معنا بی سابقه بود و آن عنصر جایگاه امت در اندیشه امامت و ارتباط آن از یک سو با مسئله امر به معروف و نهی از منکر و از دیگر سو با مفهوم شورا در اسلام بود. مرحوم شمس الدین بخشی از دیدگاه های خود را در این زمینه در کنفرانس غدیر که خیلی سال پیش در لندن برگزار شد مطرح کرد که همانجا البته مورد اعتراض عده ای قرار گرفت. من سخنرانی او را در آن کنفرانس شنیده ام و نمی دانم آیا هیچگاه صورت مکتوب آن منتشر شد یا خیر اما به یاد می آورم در تهران از استادمان مرحوم آقای جعفری که به آن کنفرانس دعوت شده بود و مقاله ای هم ارائه داده بود درست بعد از برگزاری کنفرانس شنیدم که او در آن مجلس به آقای شمس الدین اعتراض کرده بود. یکی دو نفر دیگر از شرکت کنندگان در آن کنفرانس هم همین مطلب را به نویسنده این سطور نقل کردند. مبانی آقای شمس الدین البته نیازمند بحث و بررسی است و نیازمند ارائه شواهد تاریخی. منتهی از نقطه نظر یک دیدگاه جدید برای کسی چون من که به تاریخنگاری اندیشه در اسلام دلبستگی دارد اهمیت بسیار دارد. نظریه ولایت امت بر خویش آقای شمس الدین بعدها البته مورد استقبال بسیاری از نویسندگان و محققان در حوزه اندیشه سیاسی اسلام قرار گرفت و نوشته هایی در خصوص آن منتشر شد اما مبانی کلامی و تاریخی آن کمتر مورد دقت قرار گرفته است. من در چند نوشته می کوشم آن مبانی را توضیح دهم...
یک نکته درباره مطلبی از صاحب جواهر و نقدی بر گفته ای از آقای سید کمال حیدری

امشب کتابی دیدم و بخش هایی از آن را خواندم با عنوان مواضع للنظر. در جایی دیدم به درستی اشکالی کرده به خطای یکی از نویسندگان معاصر در فهم گفتار مشهوری از صاحب جواهر. در کتاب جواهر الکلام در بحث اقامه حدود چنانکه می دانیم چنین ابراز شده: فمن الغريب وسوسة بعض الناس في ذلك ، بل كأنه ما ذاق من طعم الفقه شيئا...
برای کسی که سیاق کلام را به درستی در عبارات صاحب جواهر بخواند و دریابد معلوم است که وی در مقام بحث اقامه حدود به طور خاص بوده است و نه چیز دیگر و آن هم در بحث شرایط متصدی اقامه حدود و جواز و یا عدم جواز اقامه آن از سوی شخصی غیر از حاکم شرعی در موارد خاص که می دانیم بحث مشهوری است نزد فقهای امامیه. در این بحث صاحب جواهر در مقام تأیید تولیت و تصدی حاکم شرعی نسبت به اقامه حدود و توضیح نظرات ابن ادریس و ابن زهره در این مسئله و توضیح نحوه تصدی فقیه نسبت به آن، حال چه از طریق اولویت و قدر متیقن بودن و چه از طریق نیابت، کسانی را که منکر این مطلب یعنی ضرورت عالم شرع بودن شخص متولی اقامه حدود هستند و در‌آن تردید می کنند با این عبارت توصیف می کند: فمن الغريب وسوسة بعض الناس في ذلك ، بل كأنه ما ذاق من طعم الفقه شيئا ، ولا فهم من لحن قولهم ورموزهم أمرا ، ولا تأمل المراد من قولهم إني جعلته عليكم حاكما وقاضيا وحجة وخليفة ونحو ذلك مما يظهر منه إرادة نظم زمان الغيبة لشيعتهم في كثير من الأمور الراجعة إليهم ، ولذا جزم فيما سمعته من المراسم بتفويضهم عليهم‌السلام لهم في ذلك ،

و بعد از دو سه سطر باز صاحب جواهر اظهار تعجب می کند از اشخاصی که به تعبیر او دچار وسوسه ای شده و در راستای نفی این تولیت شرعی مربوط به اقامه حدود (حال به هر یک از دو تفسیر پیشگفته) به مطالبی استدلال می کنند که به نظر او غریب می نماید. عین عبارت او چنین است: وأغرب من ذلك كله استدلال من حلت الوسوسة في قلبه بعد‌ حكم أساطين المذهب بالأصل المقطوع ، وإجماع ابني زهرة وإدريس اللذين قد عرفت حالهما ، وببعض النصوص الدالة على أن الحدود للإمام عليه‌السلام خصوصا‌ المروي عن كتاب الأشعثيات لمحمد بن محمد بن الأشعث ...

به هرحال روشن است که مقصود صاحب جواهر از عبارت "ما ذاق طعم الفقه" ناظر به این عقیده بسیار ویژه و خاص است. در نهایت هم صاحب جواهر بعد از رد گفته و باور این گروه در مقام خلاصه سخنش می نویسد:
وكيف كان فلا يجوز أن يتعرض لإقامة الحدود غير من سمعته من السيد والوالد والزوج في قول عرفت الحال فيه ولا للحكم بين الناس ولا للفتوى ولا لغير ذلك مما هو مختص بالإمام عليه‌السلام ونائبه إلا عارف بالأحكام الشرعية جميعها ولو ملكة مطلع على مأخذها وعارف بكيفية استنباطها منها وبإيقاعهما أي الحكم والحدود على الوجوه الشرعية وبالجملة المجتهد المطلق الجامع للشرائط المفروغ من تعدادها وتفصيلها في محله ، إذ هو المتيقن من النصوص والإجماع بقسميه ، بل الضرورة من المذهب نيابته في زمن الغيبة عنهم عليهم‌السلام على ذلك ونحوه ...

بنابراين روشن است كه اظهارات این نويسنده معاصر و تعميمی كه در كلام صاحب جواهر روا دانسته به کلی نادرست است.
اشتباه آقای جواد طباطبایی در فهم یک عبارت ساده عربی

ابن اثیر در المثل السائر در مقایسه میان نظم عربی و فارسی نکته ای دارد به قرار ذیل:

الثالث: أن الشاعر إذا أراد أن يشرح أمورا متعددة ذوات معان مختلفة في شعره واحتاج إلى الإطالة بأن ينظم بيت أو ثلاثمائة أو أكثر من ذلك فإنه لا يجيد في الجميع، ولا في الكثير منه، بل يجيد في جزء قليل، والكثير من ذلك رديء غير مرضي، والكاتب لا يؤتي من ذلك، بل يطيل الكتاب الواحد إطالة واسعة تبلغ عشر طبقات من القراطيس، أو أكثر، وتكون مشتملة على ثلاثمائة سطر أو أربعمائة أو خمسمائة، وهو مجيد في ذلك كله، وهذا لا نزاع فيه لأننا رأيناه، وسمعناه وقلناه. وعلى هذا فإني وجدت العجم يفضلون العرب في هذه النكتة المشار إليها، فإن شاعرهم يذكر كتابا مصنفا من أوله إلى آخره شعرا، وهو شرح قصص وأحوال، ويكون مع ذلك في غاية الفصاحة والبلاغة في لغة القوم، كما فعل الفردوسي في نظم الكتاب المعروف بشاه نامه، وهو ستون ألف بيت من الشعر، يشتمل على تاريخ الفرس، وهو قرآن القوم، وقد أجمع فصحاؤهم على أنه ليس في لغتهم أفصح منه، وهذا لا يوجد في اللغة العربية على اتساعها وتشعب فنونها وأغراضها، وعلى أن لغة العجم بالنسبة إليها كقطرة من بحر.

آقای طباطبایی معنی این عبارات را گویا به درستی متوجه نشده و از آن تفسیر غریبی کرده که حقیقتا مایه شگفتی است:
اما سده‌های پیشتر ادیبی مانند ابن اثیر، که اهل ایدئولوژی نبود و جایگاه نامه‌های مهم در تمدن عربی و ایرانی را می‌دانست، این نکته را دریافته بود که تنها ملّتی کهن، مانند ایرانیان، می‌تواند «شاهنامه» داشته باشد و ادب عربی، که اگر هم بتوان زبان یک «ملّت» واحد به شمار آورد، اما زبان «ملّی» نیست، به خلاف زبان فارسی که پیوسته زبان آئینی و ملّی یک ملّت تاریخی واحد بوده، در شرایط امتناع تدوین «شاهنامه» قرار دارد.

اینجا ابن اثیر اشاره اش به قدرت بر فصاحت در نظم فارسی و مقایسه آن با توانایی بر حفظ پایه فصاحت در نظم عربی است. او می گوید در حالی که ایرانیان همچون فردوسی در شاهنامه توانایی ترتیب دادن کتابی به نظم در هزاران بیت شعر با حفظ فصاحت در نظم را دارند اما در نظم عربی چنین توانایی و برخلاف نثر عربی دیده نشده. این چه ربطی به تفسیر بی پایه آقای طباطبایی دارد باید از خود ایشان جویایش شد. اینجا بحث امتناع و پایه های قومی و ملی در میان نیست. بحث نسبت میان نثر و نظم عربی است. بد نیست ایشان یک مراجعه ای به اصل کلام ابن اثیر بکند شاید در تفسیر خود تجدید نظری بفرمایند.

این نکته را هم اضافه کنم که اگر اینجا فردوسی از شاهنامه به عنوان قرآن القوم یاد می کند معنی اين گفته برخلاف تفسیر غلط برخی از نویسندگان اين نیست که شاهنامه قداست و جايگاه قرآن را در ميان ایرانیان (به تعبیر او عجم) دارد بلکه مقصودش اگر کل عباراتش را بخوانيد اين است که همچون قرآن که برای اعراب محرک و بنای استوار رشد ادب عرب را فراهم کرد شاهنامه موجب گسترش و شکل گيری زبان و ادب و شعر فارسی شد. در حقيقت مسئله ابن الأثير تأکيد بر سهم زبانی شاهنامه در ادب فارسی است.

https://t.me/azbarresihayetarikhi
از ایرانیکا تا اسلامیکا

احسان یارشاطر امروز چشم از جهان فروبست. مردی که قریب هشت دهه از عمر پربرکت خود را در خدمت ایران و فرهنگ ایرانی بود. روحش شاد و قرین رحمت حق باد. هر کس به ایران و فرهنگ ایرانی خدمت کند شایسته نامی ماندگار است اما یارشاطر از آن نادره کاران برجسته روزگار بود که نامش در آسمان فرهنگ ایرانی برای همیشه خواهد درخشید. ادبیات و فرهنگ و تمدن ایرانی را با کاری سترگ و آکادمیک در سطح ایرانیکا به دنیای انگلیسی زبان و با کاری دانشنامه ای معرفی کرد. ایرانیکا همینک به منبعی مهم و ارزشمند برای معرفی تاریخ و فرهنگ و ادب ایرانی تبدیل شده. چند سالی به عنوان یکی از مشاوران علمی ایرانیکا با این دانشنامه همکاری دارم و امیدوارم بعد از مرگ یارشاطر و به همت دوستان و همکارانش همچنان ایرانیکا زنده و فعال بماند و به حیات گهربار خود ادامه دهد. یارشاطر به اندازه یک وزارتخانه و بل یک دولت در معرفی فرهنگ ایرانی به جهانیان تلاش کرد و به ما درس عشق به میهن و تلاش برای حفظ فرهنگ غنی ایرانی را با عمل خود آموخت.

یارشاطر رفت اما ایرانیکا همچنان زنده خواهد ماند. در ایران بعد از انقلاب ما تجربه های متعدد بسیار خوبی برای دانشنامه نویسی داشته ایم. دائره المعارف بزرگ اسلامی مهمترین تجربه دانشنامه نویسی در عرصه اسلامشناسی است که همینک با ترجمه انگلیسی آن با عنوان اسلامیکا شهرتی جهانی یافته است. برای حفظ مرکز دائره المعارف بزرگ اسلامی و دانشنامه های آن و به ویژه اسلامیکا باید تلاشی مضاعف داشت. اسلامیکا و ایرانیکا دو ابزار مهم برای معرفی اسلام ایرانی و تشیع به جهان است. قدردان خالقان ایرانیکاها و اسلامیکاها باشیم...

https://t.me/azbarresihayetarikhi
سخنی با نمایندگان نو اندیشی دینی معاصر

نو اندیشی دینی را می توان در مجموع به جریان های فکری و اشخاصی اطلاق کرد که در پی ارائه تفسیری نو و متناسب با تجدد و نیازها و مقتضیات جهان جدیدند. به دیگر سخن دفاع از دین و عقلانی و یا دست کم عقلایی بودن آن در دنیای مدرن. این تفسیر در مجموع بر نمایندگان مختلف این جریان در مصر و ایران و مغرب عربی و غیره راست می آید. سابقه آن هم به رافع رفاعه طهطاوی و نسل او و شاگردانش می رسد. در این میان به ویژه با عنایت به آنچه بعد از انقلاب اسلامی در ایران و در سه دهه گذشته تحت این عنوان شناخته است در بسیاری از مصادیق و یا مدعیان آن از دو مشکل اصلی رنج می برد:

نخست اینکه بیشتر نمایندگان این جریان از تخصص و یا دست کم از مرجعیت علمی در امر دین برخوردار نیستند. به دیگر سخن بیشتر نمایندگان این جریان در ایران متخصص در دو رشته اصلی مرتبط با امر تفسیر دین یعنی الهیات (کلام) و فقه (و اصول) نیستند و یا بدان شناخته نیستند و مرجعیتی و یا نوشته قابل اعتنایی در این رشته ها ندارند. روشن است که هرگونه مساهمت در ارائه تفسیری از دین که با مدرنیت سازگاری داشته باشد بیش و پیش از آنکه آشنایی با فلسفه های تجدد را اقتضا کند مستلزم داشتن تخصص در امر دین است و در مورد دیانتی که محوریت اصلی آن با فقه و شریعت است و الهیات و کلام آن هم پیوسته با فقه و تکالیف شرعی است عدم آشنایی و یا تخصص در این دو رشته تنها آب در هاون کوبیدن است و از سوی مؤمنان طبعا جز در مقام پاره ای از پیشنهادات و یا تأملات نظری جدی گرفته نمی شود. هر گونه نواندیشی دینی در اسلام مستلزم اجتهاد در اصول و فروع است و این با عدم تخصص در این دو رشته سازگار نیست. وانگهی در فقه و شریعت مسئله مرجعیت شرعی و اتوریته مذهبی بسیار مهم است. اصلاح و بازاندیشی ها را باید مراجع فقه و شریعت و الهیات مورد توجه قرار دهند، کسانی که هم توجه به اجماعات دارند و هم خود داخل در اجماعند. و این نکته ای است که اگر نواندیشی دینی بدان معترض باشد با این اعتراضش باز مهر تأییدی بر سخن ما می زند که بسیاری از روشنفکران دینی ما متأسفانه با فقه و کلام و اصول آشنایی لازم را ندارند.

مشکل دوم نواندیشی دینی فقر تاریخی نگری در میان بسیاری از نمایندگان این جریان است. بسیاری از اجتهادات نو و بازنگری ها در امر دین و شریعت و الهیات و اجتهاد در اصول و فروع نیازمند تحقیق تاریخی در حول و حوش مسائل است و این نیازمند تخصص در تاریخ و منابع تاریخی است. متأسفانه در این قسمت نواندیشی دینی بسیار کم کاری کرده است. بسیاری از اظهار نظرهای دینی جریان نواندیشی دینی متکی بر مطالعات جدی تاریخی در حوزه اسلام و تشیع نیست. و این همه تأملات نظری بسیاری از این دوستان را بیشتر به حد راه حل های گذرا و سطحی و غیر مؤثر فروکاسته است.

نواندیشی دینی البته در مقابل بر عناصری متفاوت در فرهنگ اسلامی تأکید می کند. در این میان به طور خاص تأکید می کند بر سهم عرفان و تفکر معنوی و ضرورت برجسته شدن این عنصر در مقابل اسلام و شریعتی حداقلی. این البته در جای خود قابل بحث است منتهی دو نکته در اینجا معمولا از سوی نواندیشی دینی مغفول می ماند: نخست اینکه همین تغییر کارکرد هم نیازمند داشتن دو پیش نیاز یاد شده بالاست. یعنی بدون تخصص و مرجعیت در فقه و کلام و همچنین تخصص در تاریخ نگاری اندیشه دینی این مهم به دست نمی آید و دوم اینکه اسلام به شهادت تاریخ خود دیانتی است فقه محور و فقه بر پایه اجماع می نشیند. جایگاه و محوریت عرفان و فربه کردن آن به جای فقه فربه شده را یا اجماعات امت تعیین می کند و یا تاریخ و تحول تمدنی و یا هر دو با هم. بازسازی فکر دینی تنها با پیشنهادات و یا تأملات نظری حاصل نمی شود و نیازمند فرایندهای دینی و اجتماعی و سیاسی و تاریخی و تمدنی پیچیده تری است.

اگر این دو نکته مورد توجه نواندیشی دینی قرار نگیرد که گویا تاکنون کمتر مورد اقبال و توجه دست کم بخشی از نمایندگان این جریان با همه تنوعی که در آن است قرار داشته نواندیشی دینی را نمی توان جریان صاحب تأثیری دراز آهنگ و عمیق در سطوح مختلف لایه های اجتماعی جوامع دینی دانست. در آن صورت نواندیشی دینی به سطحی از ادبیات و شعر و معنویت گرایی ادیبانه فرومی کاهد. ولله الحمد اولا وآخرا.

https://t.me/azbarresihayetarikhi
تصور عمومی این است که در این صد سال گذشته میزان القابی که برای عالمان دینی به کار رفته و همچنان به کار می رود روندی مضاعف و روزافزون داشته است. درست است القابی مانند آیة الله العظمى برای فقیهان از پدیده های بسیار جدید است اما واقع این است که میزان القابی که گذشتگان برای عالمان دین در نظر می گرفته اند و آنان را شایسته آن القاب می دانسته اند به مراتب بیشتر و قوی تر و با بار معنایی گسترده تری بوده است. این مطلب از اوصاف و القاب درازی که برای فقیهان و محدثان و متکلمان در منابع شرح حالی و رجالی و تراجمی به کار رفته کاملاً پیداست. منتهی از آن مهمتر معمولاً القابی است که در نسخه های خطی برای نام بردن از نویسندگان کتاب ها به کار می رفته و گاه از چندین سطر تجاوز می کند. به ویژه در متن های اجازات حدیث که معمولاً برای دانش آموختگان جوانتر از سوی عالمانی در نسل قبلی نوشته می شده گاه چندین سطر را این دست القاب پر می کرده است. تصورش را بکنید امروزه کسی بخواهد کتابی چاپ کند و ناشر با تعابیری مانند شیخ الاسلام والمسلمین، سدید الدین ابو المعالی، شمس الدنيا و الدين، فخر الاسلام والمسلمين، فرید الدهر و منتهي أهل العصر، ضياء الحق والملة، العالم الأجل العابد الزاهد الورع التقي، مولانا الإمام الحجة الزکی ابو الفضائل، المؤيد في الدنيا والدين، اغلوطة الزمان، جلال الاسلام والمسلمين و دست كم چندين لقب و کنیه افتخاری ديگر یکجا و پشت سر هم مسلسل وار بخواهد براي مؤلف استفاده كند؛ تصور عمومی چه خواهد بود؟ آن هم با چند جمله دعایی در آخر آن مانند اطال الله بقاءه و حفظه من کل سوء وبلية ومكروه و از اين دست جملات دعائيه...
مطالعه القاب به کار رفته برای عالمان و در مقابل شاهان و امرای سیف و قلم و تحول معنایی آن القاب و میزان و پراکندگی های آنها از نقطه نظر تاریخی و جغرافیایی و در بستر مکاتب و مذاهب مختلف موضوع جالبی است برای یک پژوهش و برای شناخت ذهنیت حاکم بر جوامع سنتی ما قبل مدرن و نسبت میان اهل علم دین و متولیان سلطه سیاسی و پایگاه عالمان و فقیهان در جامعه. درک اینکه عالمان و فقیهان را مردمان روزگاران گذشته چگونه می فهمیده اند و آنان از خود چه تصویری را بازتاب می دادند و به ویژه در رقابت با متولیان قدرت سیاسی.
بر اساس تجربه و مطالعه خودم معتقدم این پدیده در شکل وسیع آن بیشتر پدیده ای است خراسانی و ماوراء النهری و اوج آن مربوط است به سده های ششم و هفتم قمری. امیدوارم وقتی دیگر برخی شواهد را در نوشته ای عیناً نقل کنم و در مقام مقایسه به بحث بگذارم.
در سنت شيعى معمول اين بوده كه كليني را ثقة الاسلام بخوانند و چند تني را با نام محقق ياد كنند (مانند محقق اول و ثاني و همچنين محقق اردبيلي و يا محقق سبزواري) و علامه حلي هم موصوف بوده به آية الله. صاحب كفايه با همان عنوان آخوند معروف است و ملا صدرا هم معمولا آخوند ملاصدرا خوانده مي شده. تعدادى هم موسوم بوده اند به فاضل (مانند فاضل مقداد و يا فاضل هندي و یا فاضل اردکانی). معمولا کسانی که درس های فقه و اصول خوانده باشند این نوع القاب و اشارات را می شناسند. اما پژوهشی گسترده در همه آثار فقهی هنوز صورت نگرفته. به ویژه در فقه حنفی که مملوست از این دست القاب خاص که تنها با مداومت و آشنایی کم کم مقصود از رکن الاسلام ها و شیخ زاده ها و جلال الدین ها و بسیاری دیگر به دست می آید. کتاب های فتاوی فقهی حنفی به خصوص منبع مهمی است برای این کار.