دو سایه، دو اسب، دو سوار از دو سوی کوچه به هم نزدیک می شوند.
از آسمان، حرارت می بارد و از زمین آتش می روید. سایه ها لحظه به لحظه دامان خود را جمع تر می کنند و در آغوش کاهگلی دیوارها فروتر می روند.
در کمرکش کوچه، عده ای در پناه سایه بانی خود را یله کرده اند، دستارها از سر گرفته اند، آرنجها از پشت بر زمین تکیه داده اند تا رسیدن اولین نسیم خنک غروب، وقت را با حرف و نقل و خاطره بگذرانند.
سایه های دو اسب، متین و سنگین و با وقار به هم نزدیکتر می شوند.
نه تنها دو سوار، که انگار دو اسب نیز همدیگر را خوب می شناسند.
آن مرد که چهره ای گلگون دارد و دو گیسوی کم و بیش سپید، چهره اش را قابی جو گندمی گرفته است، دهانه اسب را می کشد
و او را به کنار کوچه می کشاند.
آن سوار دیگر که پیشانی بلند، شکمی برآمده و چهره ای ملیح دارد، اسبش را به سمت سوار دیگر می کشاند تا آنجا که چهار گوش دو اسب به موازات هم قرار می گیرد و نفس دو اسب در هم می پیچد.
نشستگان در زیر سایه بان، مبهوت، نظاره گر این دو سوارند که چه می خواهند بکنند.
پیش از آنکه پیرمرد، لب به سخن باز کند، آن دیگری در سلام پیشی می گیرد: https://telegram.me/joinchat/Bp67yD-OTvQtbKGcb-1WgA