عالج جراحة الدل من دستك النگارين فى زخم ذلك الدل لاتنفع المراهم
خذ أيها الصفائى نقد الروان فى الكف صراف عشق يارك لا يقبل الدراهم
خزائن، صفحه 405
مرحوم دری کتابخانه نفیسی داشت که گویا تمامی آنها پس از درگذشت وی به کتابخانه دانشکده الهیات دانشگاه تهران انتقال یافت، نوع نسخ او داری تعلیقاتی گرانسنگ است و برای نمونه یک نسخه اسفار ملاصدرا با حواشی و تعلیقات ایشان در همان کتابخانه موجود است و ای کاش کسی از عزیزان به تحقیق و تصحیح آن اثر همت میگماشت?
هو العلي
«ربنا آتنا» نگاهش را، که هوايم دوباره باراني است
السلام عليکْ يا دريا که دلم بي قرار و توفاني است
«اِنّ في خلق» تو خدا هم مست، روحْ حيران، فرشتهها هم مست
«اِنّ في خلق» تو زمين مبهوت، زير يک آسمان پريشاني است
«لا اله»َم ! کجاي «الا» يي؟ روح دريا ! کجاي دريايي؟
مثل آبي به چشم ماهيها، اي «هوالظاهر»ي که پيدا نيست!
«يا سريع الرضا»ي لبخندت، عاشقان را کشيده در بندت
«يا وليَّ الذينَ» يک دنيا که در اسم تو غرق حيراني است
«و اذا الشّمسْ» پيش تو تاريک، «واذا البحرْ» از تو در جوشش
«و اذا القلبِ» من که ميپرسند: به کدامين گناه قرباني است؟
من که از «اِنّما ولي» مستم، در هواي «هوالعلي...» مستم
از «شراباً طَهورِ» چشمانت، شب ميخانهام چراغاني است
«اشهد انَّ» هر چه دارم تو، «و قِنا من عذابِ نار»َم تو
آه، «يا ايها العزيز»َم آه، توشهام اين غزل که ميخواني است
«ليْتَ شِعري» که شعر من آيا ميرسد تا به ساحلت؟ دريا !
- نالههاي کبوتري زخمي که در اين بند تيره زنداني است- https://telegram.me/lettershia
سلام. زیارت اساساً دیداری نمادین است. دور یا نزدیک بودنش ابدا مهم نیست و زیارت از راه دور همان قدر اصیل است که زیارت از راه نزدیک. خود نمازی که ما میخوانیم (به نظر من) یک زیارت از راه دور است. باری، در این دیدار نمادین خواه با طی طریق خواه بدون آن فرد خود را در یک بارگاه حاضر میکند.
نظریه شیخ بهایی در باره کفاری که راه حق را نیافته اند
شیخ یوسف بحرانی (م 1089 و نویسنده حدائق الناضره) در شرح حال شیخ بهایی (م 1030) گوید: یکی از ایراداتی که یکی از مشایخ متأخر ما به شیخ گرفته، این است که شیخ بهایی گفته است: اگر مکلف، تلاش خود را برای تحصیل دلیل بکند، اما همچنان بر راه خطا در باورهایش بماند و راهش مخالف اهل حق باشد، به هیچ وجه، به طور دایمی در آتش جهنم نخواهد ماند [و در نهایت به بهشت خواهد رفت]. شیخ یوسف گوید: شیخ ما گفته است: این نظر، قطعا نادرست است، زیرا لازمه آن این است که علمای اهل ضلال و رؤسای کفار، به دلیل داشتن شبهات و افکار فاسده که آنان را به راهی جز راه حق برده، گرفتار خلود در آتش نباشند. شیخ یوسف، سپس به دفاع از شیخ بهایی پرداخته می گوید، لازمه حرف شیخ این نیست که روسای اهل ضلال، خلود دایمی در آتش نخواهند داشت، چون اینان همه، یا به دلیل عصبیت، یا حب جاه و مقام، به راه باطل می روند و بنابرین چون عمدا در راه باطل می مانند، گرفتار خلود در آتش خواهند بود. شیخ یوسف که گویا مبناءاً با سخن شیخ موافق است، می افزاید: من المعلوم، إن من بذل وسعه فی تحصیل الدلیل، و لم یهتد الیه، و لم یقف علیه، فهو معذور عقلا و نقلا. روشن است که اگر کسی تلاش خود را برای بدست آوردن دلیل بکند، اما راه آن را نیابد و بر آن واقف نشود، عقلا و شرعا معذور است. به گفته وی، رؤسای ضلال، این طور نیستند. آنها مخالفتشان با حق، از روی عصبیت و حب جاه و مقام است. (لؤلؤة البحرین، ص 19ـ 20)
بدین ترتیب، شیخ یوسف که اساسا با مبنای شیخ بهایی موافق است راهی برای دفاع از شیخ بهایی عرضه کرده است. با این حال، در این صورت، باید دید اولا توده های وابستگان به ادیان دیگر که همچنان در راه باطل خویش باقی مانده اند، بر اساس نظر و مبنیای شیخ بهایی، یا شیخ یوسف بحرانی و یا دیگر علما چیست و ثانیا این که اگر ثابت شد رؤسای آنها هم حب جاه و مقام ندارند و عصبیت هم، و همچنان در راه باطل خویش می روند، تکلیفشان چه خواهد بود.
@jafarian1964
این مقاله کوتاه را سابقا در باره شیخ قاسم مهاجر (م 1321ش) به عنوان شخصیتی که در مرحوم زریاب موثر بوده، نوشتم. اما فارغ از آن هم، ارزش یک بار خواندن دارد. شیخ قاسم، در شمار نخستین کسانی است که در ایران کوشید تمدن اسلامی را تئوریزه کند. او که ایروانی الاصل (یا دست کم ساکن آن نواحی) بود، گویا روسی و فرانسه هم می دانست.
#عبدالحسین_زرینکوب و معلمی
@literature9
«از این ندای درونیِ خویش سپاس دارم که مرا در طیِ سالهایی که در جستجوی شغل بین انتخاب کارِ لشکری و آنچه قضاوتگری نام دارد در تردّد بودم سرانجام مرا به سوی معلّمی راند. "کاری که از همان آغاز آن را در ردیف پیامبری و رهبریِ نفوس یافتم و طی نیم قرن یا بیشتر که بدان اشتغال دارم یک لحظه هم این اندیشه به خاطرم راه نیافته است که کاری اخلاقیتر، انسانیتر و خداییتر از آن نیز میتواند در تصور آید... . معلّمی اگر آن گونه که شرط آن است انجام شود هدایت و رَشاد تمامِ عالمِ انسانیت است و چیزی مِثلِ پیشوایی و پیغامآوری است"»
حکایتْ همچنان باقی، ص۴۷۰.
ادامه مطلب بالا 👆👆👆
و روزی که خانم آتابای پاسپورت خود را گرفت و عازم خارج ایران بود در همان خانه که مدتی پیش او را دیده بودم دوباره او را دیدم. گفت: من امروز با همین پُلیور و یک چادر از این شهر میشوم. هیچ ندارم. به شما هم هدیهای ندارم بدهم. یک دوره کتابهای چاپ شدهام - با اینکه می دانم بسیار به دردم خواهد خورد - اما به عنوان یادگار به شما هدیه می دهم.
من در جواب گفتم درست است که خدمت من به اندازه خدمت آن رانندهی تاکسی نیست با همهی اینها امیدوارم مرا هم بی اجر نسازید. این خانم گویا به مصر رفت و فارسی درس میداد و گویا از آنجا هم به جای دیگر آمریکا رفته است
✍️محمد ابراهیم باستانی پاریزی
منبع: سعی مشکور، یادنامه دکتر محمد جواد مشکور، ص۹۹ تا ۱۰۴
دیدم به بصره دخترکی اعجمی نسب
روشن نموده شهر به نور جمال خویش
میخواند درس قرآن در پیش شیخ شهر
وز شیخ دل ربوده به غنج و دلال خویش
میداد شیخ، درس ضلال مبین بدو
و آهنگ ضاد رفته به اوج کمال خویش
«دختر نداشت طاقت گفتار حرف ضاد»
با آن دهان کوچک غنچه مثال خویش
میداد شیخ را به «دلال مبین» جواب
وان شیخ مینمود مکرر مقال خویش
گفتم به شیخ راه ضلال اینقدر مپوی
کاین شوخ منصرف نشود از خیال خویش
بهتر همان بودکه بمانید هر دوان
او در دلال خویش و تو اندر ضلال خویش (شعر از ملک الشعرا بهار)
💠دردناكترين فقره خطبه حضرت زهرا سلام الله عليها
داغ زهرا تنها در آن در و ديوار نيست... در جريان استدلال به ارث، آن جمله گدازنده كه قلب هر كسي را میسوزاند اين است كه استدلال كرده فرمود چرا ارث من را نميدهيد؛ اگر ميگوييد من فرزند او نيستم كه همهتان شاهديد كه فرزند او هستم؛ يا معاذ الله می گوييد من دين ديگری دارم و او دين ديگري دارد! «أم هل تقولون أهل مِلّتيْنِ لا يَتَوارَثان» مگر من و پدرم دارای يک دين نيستيم؟ یعنی مگر مرا مسلمان نمیدانيد؟ (چون غير مسلمان از مسلمان ارث نمیبرد)
اينها جگرسوز است. سخن از مسمار در كه شيخ مشايخنا مرحوم آقا شيخ محمد حسين (رضوان الله عليه) فرمود يک مرحله عاطفی است؛ اما اين سوز عقلی است: «هل تقولون اهل ملتين لا يتوارثان» مگر در اسلام ما شک داری؟ چرا ارث ما را نمیدهی؟
حضرت آية الله جوادی آملی.
@bazmeghodsian
رهبر معظم انقلاب اسلامی:
«نباید گفت #سلمان_فارسی از #فارس یا از #ایران است، باید گفت فارس و ایران از سلمان فارسی است. مقام ایمان، مقام معرفت، مقام مجاهدت در راه خدا، پیگیری برای رسیدن به سرچشمهی زلال حقیقت، آن چنان یک انسانی را بالا میبرد که #پیغمبر بفرماید: «سلمان منّا اهل البیت». او را جزو #اهل_بیت به حساب بیاورد؛ و شخصیتهایی مثل جناب ابیذر و عمار و مقداد و دیگر صحابیها در مقام تقویم و مقایسه در رتبههای بعد از سلمان قرار بگیرند؛ این برای ما درس است، این برای جوان ایرانی الگوست؛ یعنی حقیقت را جستن، جستجو کردن، یافتن و بر آن پای فشردن. این آن چیزی است که #سلمان را سلمان میکند.»
بیانات در دیدار مردم کازرون، ۱۳۸۷/۰۲/۱۶
☑️كانال تلگرام «درس و عبرت»:
https://telegram.me/khamenei_history
✔️از اخراج تا لبخند🔻
🔸سید اکبر موسوی
🔹رسائل را پیش «سید رسول موسوی تهرانی» خواندم. درسش شلوغ بود و انصافاً درس خوبی بود. حرف زدنش تند بود. درس را با حوصله میگفت. به پرسشهای میان درس طلبهها، با دقت گوش میداد و پاسخ میگفت و گاهی هم پرسشهای نادرست را با شوخیای رد میکرد.
🔹شیخی میانسال سر درس میآمد. لهجهٔ غلیظ ترکی داشت و گاهی رفتارهایش به گمان دیگران غیرطبیعی بود. یکهو شروع میکرد به اشکال کردن و اشکالهای معمولاً بیمورد. صدایش تیز بود و شاید آزاردهنده. وقتی میپرسید، خیلی از طلبهها نچ و نوچ میکردند. سؤالهایش نشان میداد، درسخوانده بود؛ اما گاهی واقعاً پرت بود و معلوم نبود چه میگوید. پرسشهای پیاپیاش نظم درس را بهم میزد و اعصاب دیگران را خراب میکرد. سر درسهای دیگر هم میرفت. یکی دو استاد، گفته بودند که سر درس آنها نیاید.
🔹«سیدرسول موسوی تهرانی» همیشه با آرامش به پرسشهای شیخ ترک، گوش میداد و با شوخی بهش میگفت «مقدس اردبیلی» و معمولاً با مزاحی در جواب شیخ ترک، درسش را ادامه میداد. گاهی میشد زمزمه اعتراضآمیز شاگردان نسبت به پرسشهای آزارگر شیخ ترک، توی فضا میپیچید؛ اما استاد با لبخندی و شوخیِ کوتاهی ازش میگذشت.
🔹«شیخ ترک زبان» و اشکالهای نابهجایش یک وضعیت غیرعادی را درست میکرد؛ استاد و شاگردان را در برابر یک موقعیت برای تصمیم قرار میداد. در درس یکی از استادان معروف حوزه، بعد از اشکالهای پیاپی، از سر درس بیرونش کردند. یکی دو استاد دیگر، محترمانه ازش خواسته بودند که سر درس آنها حاضر نشود. موسوی تهرانی بیهیچ اعتراضی، اشکالهایش را میشنید، به آنها لبخند میزد و مزاحی میکرد و درس را ادامه میداد. این تکرفتارها گاهی میتوانند شخصیت یک فرد را نشان دهند؛ گاهی هم نه. تصمیم در موقعیتهای بحرانی، بسته به خودساختگی فرد دارد؛ خودساختگی اخلاقی یا اجتماعی.
🔹«موسوی تهرانی» هنوز هم دروس سطح میگوید. تنها میرود و تنها میآید. سر درس روی پایینترین پله منبر مینشست. عمامهاش خیلی کوچک و ریشش کوتاه بود. هیچ رفتار و هیچ نشانهای که او را یکی از «بزرگان» نشان دهد، در او نبود و نیست.
🔹«شیخ ترک» چند سال پیش درگذشت. روحش شاد. رضا تاران یادداشتی دربارهاش نوشته بود(در پست بعدی این یادداشت را بخوانید)
@engarha
@namehayehawzavi
https://goo.gl/Hvu7q3
ادامه مطلب بالا 👆👆👆
و روزی که خانم آتابای پاسپورت خود را گرفت و عازم خارج ایران بود در همان خانه که مدتی پیش او را دیده بودم دوباره او را دیدم. گفت: من امروز با همین پُلیور و یک چادر از این شهر میشوم. هیچ ندارم. به شما هم هدیهای ندارم بدهم. یک دوره کتابهای چاپ شدهام - با اینکه می دانم بسیار به دردم خواهد خورد - اما به عنوان یادگار به شما هدیه می دهم.
من در جواب گفتم درست است که خدمت من به اندازه خدمت آن رانندهی تاکسی نیست با همهی اینها امیدوارم مرا هم بی اجر نسازید. این خانم گویا به مصر رفت و فارسی درس میداد و گویا از آنجا هم به جای دیگر آمریکا رفته است
✍️محمد ابراهیم باستانی پاریزی
منبع: سعی مشکور، یادنامه دکتر محمد جواد مشکور، ص۹۹ تا ۱۰۴
💠دردناكترين فقره خطبه حضرت زهرا سلام الله عليها
داغ زهرا تنها در آن در و ديوار نيست... در جريان استدلال به ارث، آن جمله گدازنده كه قلب هر كسي را میسوزاند اين است كه استدلال كرده فرمود چرا ارث من را نميدهيد؛ اگر ميگوييد من فرزند او نيستم كه همهتان شاهديد كه فرزند او هستم؛ يا معاذ الله می گوييد من دين ديگری دارم و او دين ديگري دارد! «أم هل تقولون أهل مِلّتيْنِ لا يَتَوارَثان» مگر من و پدرم دارای يک دين نيستيم؟ یعنی مگر مرا مسلمان نمیدانيد؟ (چون غير مسلمان از مسلمان ارث نمیبرد)
اينها جگرسوز است. سخن از مسمار در كه شيخ مشايخنا مرحوم آقا شيخ محمد حسين (رضوان الله عليه) فرمود يک مرحله عاطفی است؛ اما اين سوز عقلی است: «هل تقولون اهل ملتين لا يتوارثان» مگر در اسلام ما شک داری؟ چرا ارث ما را نمیدهی؟
حضرت آية الله جوادی آملی.
@bazmeghodsian
🔸 تدریس الهیات شفا به امر حضرت ولی عصر ارواحنا فداه
🔹 مرحوم آیة الله العظمی شیخ محمّد علی اراکی فرمود:
🔸 آخوند ملاّ علی باذِنهای (از شاگردان آیة الله آقا شیخ محمّد باقر اصطهباناتی شیرازی) از استاد نقل میکرد که ایشان فرمودند:
🔹 مدّتی در تهران ساکن بودم و به تدریس میپرداختم، فقط یک ساعت وقت داشتم که آن را هم برای تنّفس و استراحت گذاشته بودم.
🔸 روزی طلبهای آمد و اظهار کرد: به من کتاب شفا درس بدهید.
🔹 من گفتم: در درس عمومی شرکتکنید. گفت: خیر! حتماً درس خصوصی میخواهم.
🔸 هرچه من اصرار کردم او حاضر نشد، سرانجام قبول کردم، ولی گفتم: من کتاب ندارم. گفت: مانعی ندارد، من یک کتاب دارم که یک شب پیش شما باشد و یک شب پیش من.
🔹 درس را شروع کردیم و مدّتی بدین منوال گذشت. یک روز که نوبت من بود و کتاب پیشم مانده بود، هرچه گشتم کتاب را نیافتم و پیش آن آقا شرمنده شدم.
🔸 او وقتی دید که کتاب نیست، رفت و برگشت و گفت: من میدانم کتاب کجاست؟ یک راست به سراغ بقچهای رفت، آن را باز کرد و کتاب را از میان آن بیرون آورد و به من داد.
🔹 من در حیرت فرو رفتم و گفتم: موضوع چیست؟!
🔸 گفت: پیرمردی از اوتاد که خدمت امام عصر - ارواحنا فداه - مشرّف میشود در خرابهای از خرابههای شهر تهران سکونت دارد و من از او موضوع را پرسیدم، وی گفت: ساعتی که تو پیش آن استاد درس میخوانی، ساعتی است که آقا آن را برای معاشرت با زن خود گذارده بوده، لذا آن زن از دست تو، که وقت او را گرفتهای، ناراحت شده و کتاب را در فلان بقچه مخفی کرده است.
🔹 گفتم: تو چگونه با این شخص آشنا شدی؟!
🔸 گفت: من مدّتی روحانی محلی بودم و از این طریق به ارشاد مردم میپرداختم، ولی پس از مدّتی احساس کردم که سوادم در مسائل اعتقادی کامل نیست و نمیتوانم مردم را درست و صحیح هدایت کنم، لذا در مصرف سهم امام شبهه و شک کردم. روزی به مردم گفتم: اموال من از خانه و اثاث، همه مربوط به شماست، بیایید و آنها را ببرید.
🔹 بعداز آن به تهران آمدم و مدّتی در کاروانسرایی سکونت کردم و نمیدانستم چه کنم، اتّفاقاً دهانم هم زخم شده بود و آن را بسته بودم.
🔸 تا اینکه یک روز شخصی ناشناس مرا به اسم صدا زد و گفت: فلان دوا را مصرف کن، دهانت خوب میشود. من آن دوا را تهیه کرده و مصرف کردم، دهانم خوب شد.
🔹 بعد به این فکر افتادم که این مرد چه کسی بود که از درد و اسم من اطّلاع داشت و داروی او مؤثّر واقع شد؟!
🔸 وقت دیگری او را ملاقات کردم و از او پرسیدم: شما کی هستید؟
🔹 گفت: من با پیرمردی از اوتاد که با امام عصر - ارواحنا فداه - تماس دارد، مربوط هستم.
🔸 گفتم: از او بپرس یا مرا پیش او ببر که وظیفه من چیست؟
🔹 گفت: به من گفته شده که فلانی یعنی تو جزو مجاهدین راه خدا هستی.
🔸و همچنین گفته شده که نزد محمّد باقر اصطهباناتی برود و الهیات شفا را نزد او بخواند، و در درس عمومی هم نرود، زیرا بعضی از افرادی که در آن درس شرکت میکنند فاسق هستند، با آنان هم ننشیند و چنانچه ضرورتی داشت که به درس عمومی برود، بیرون اتاق بنشیند و گوش کند.
🔹 مرحوم حاج شیخ محمّد باقر اصطهباناتی فرموده بودند: من به او گفتم: از آن پیرمرد بپرس که آیا من هم میتوانم خدمت آن حضرت برسم یا میتوانم از آن حضرت سؤالاتی داشته باشم.
🔸 جواب آورد: تشرّف نمیشود، ولی سؤالات را بدهید به من تا خدمت ایشان معروض بدارم. من هم سه سؤال کردم... جواب آمد...
🔹 آیة الله آقای مصلحی فرزند آیة الله العظمی اراکی فرمودند: این داستان را مرحوم آقای سید محمّد علی سبط از مرحوم آیة اللَّه العظمی حاج شیخ محمّد حسین اصفهانی کمپانی (شاگرد آیة الله اصطهباناتی)، و آیة اللّه العظمی حاج آقا موسی شبیری زنجانی از مرحوم پدرشان با اندک اختلاف نقل کردهاند.
روزنه هایی از عالم غیب، آیة الله سید محسن خرازی.
@bazmeghodsian
برادر دکتر عبدالحسین زرینکوب:
جدّ ما اصفهانی- خوانساری بود و ما هم در اصل به آنجا تعلق داریم و بروجردی نیستیم؛ با این حال در بروجرد متولد شدیم.
جدّم ملا علیاکبر خوانساری اصفهانی، علامه بود و در حوزه اصفهان درس میداد.
زرینکوب در ابتدا در حوزه درس خواند و به حوزه بروجرد رفت. شیخ جواهری یکی از معلمان زرینکوب بود که من نیز کنارش درس خواندم.
بعد به تهران آمد و پیش مرحوم ابوالحسن شعرانی درس خواند.
مرحوم شعرانی برای زرینکوب جایگاه ویژهای داشت. بعد از اینکه انقلاب شد خواستند از یک سری از بزرگان دین و علما تجلیل کنند. زرینکوب میگفت، اگر قرار باشد از شعرانی تقدیر کنند حاضرم با حال ناخوش و بیماری یک ساعت بایستم و درباره او صحبت کنم؛ چراکه وی آدم خیلی بزرگی است.
زرینکوب در تهران نزد علامه فرید گلپایگانی نیز درس خواندند. او میگفت من به قدری به شعرانی و گلپایگانی اعتقاد دارم که میتوانم به آنها علامه بگویم.
شهید مطهری با برادرم زیاد رفتوآمد داشت. گاهی اوقات تلفن میکرد و ظهر به منزل او میآمد. یادم هست که یک بار شهید مطهری از زرینکوب خواست تا کتابی بنویسد و جواب علی دشتی را بدهد.
@bazmeghodsian
🔸برترین اسوه علم و عرفان:
🔹جمع نمودن بین علم و عمل مثل استاد ما حاج شیخ محمد حسین اصفهانی کالمحال است.
🔸او شب تا به صبح سجده میکرد. در خواب متکایش از اشک خيس ميشد. هر روز هزار بار انا انزلناه میخواند.
🔹استادما اهل عبادت بود ولی به گمانم از راه نظر باین معنویات رسیده بود.
🔸در عمق تفکر نظیر نداشت.
🔹شاگرد سید احمد و شیخ محمد بهاری و میرزا جواد آقا بود اما در اینها هم خودش مجتهد بود.
🔸آقای میلانی و شیخ علی محمد بروجردی در درس حاج شیخ شرکت میکردند اما آقای خوئی اواخر دیگر نمی آمد، با این حال به من میفرمود: حاج شیخ علمیّتش صد درجه از من بیشتر است.
🔹آقای خوئی در درس شرح منظومه حاج شیخ نیز شرکت میکرد و تقریرات درس ایشان را نوشته بود.
🔸(آیة الله العظمی بهجت که این تقریرات را قبلا در نجف اشرف دیده بود آرزو داشت این اثر گرانقدر یافت شود و به چاپ برسد).
@bazmeghodsian
🔻جز این نمانده که دخترکان را سنگ زنند!
🔹ابراهیم پسر رکنالدین ساوی میگوید:
🔸در آن سال که در هرات بودمی، نزد شیخ صائنالدین غزنوی درس حدیث خواندمی. شیخ صائنالدین را هماره تبسم بر لب بودی، جز آن روز که گفتوگوی خویش را با محمد مهتاب برای ما بازگفت. غم در سیما داشت و لرزه در صدا.
🔹گفت: امروز در راه مدرسه، مهتاب را دیدم که در کنجی نشسته و اشک گرم بر خاک سرد میریزد.. پرسیدم: خواجه را چه پیش آمده است که چنین زار میبینمش؟
🔸دست اشارت به سوی مدرسه دراز کرد؛ یعنی به راه خویش برو و از حال من مپرس.
🔹گفتم: والله اگر ندانم این اشک در چشم تو از کدام راه آمده است، پای در راه نگذارم.
🔸لختی گذشت. سرانجام مهتاب به سخن آمد و گفت: پیش از آنکه تو از راه رسی، دیدم که اهل شهر دخترکی را سنگزنان نزد قاضی میبرند که در مجلس مردان رقصیده است. از آن دم، نه پای رفتن دارم که در راه گذارم و نه دست نسیان که غم از سینه بردارم.
🔹گفتم ای خواجه، تو را نزیبد که بر خاک نشینی و بر عاقبت دختری چنان، اشک از دیدگان فروریزی.
🔸خواجه سر برآورد و تیز در چشمان من نگریست و گفت: ای شیخ، نگفتمت که به راه مدرسه رو و از حال من مپرس؟ اگر بر آن دختر گریم رواست که بندۀ خداست و جگرگوشۀ مرد و زنی بینواست. اما گریۀ من نه برای اوست؛ بر مردمی است که از دین خدا و آیین تقوا، برای آنان جز این نمانده است که دخترکان را سنگ زنند!
رضا بابایی
@RezaBabaei43
https://t.me/ardeshirmansouri/675
🔸برترین اسوه علم و عرفان:
🔹جمع نمودن بین علم و عمل مثل استاد ما حاج شیخ محمد حسین اصفهانی کالمحال است.
🔸او شب تا به صبح سجده میکرد. در خواب متکایش از اشک خيس ميشد. هر روز هزار بار انا انزلناه میخواند.
🔹استادما اهل عبادت بود ولی به گمانم از راه نظر باین معنویات رسیده بود.
🔸در عمق تفکر نظیر نداشت.
🔹شاگرد سید احمد و شیخ محمد بهاری و میرزا جواد آقا بود اما در اینها هم خودش مجتهد بود.
🔸آقای میلانی و شیخ علی محمد بروجردی در درس حاج شیخ شرکت میکردند اما آقای خوئی اواخر دیگر نمی آمد، با این حال به من میفرمود: حاج شیخ علمیّتش صد درجه از من بیشتر است.
🔹آقای خوئی در درس شرح منظومه حاج شیخ نیز شرکت میکرد و تقریرات درس ایشان را نوشته بود.
🔸(آیة الله العظمی بهجت که این تقریرات را قبلا در نجف اشرف دیده بود آرزو داشت این اثر گرانقدر یافت شود و به چاپ برسد).
@bazmeghodsian
🔻از دین خدا جز این نمانده است که دخترکان را سنگ زنند!
✍🏻 رضا بابایی
🔹ابراهیم پسر رکنالدین ساوی میگوید:
🔸در آن سال که در هرات بودمی، نزد شیخ صائنالدین غزنوی درس حدیث خواندمی.
🔹شیخ صائنالدین را هماره تبسم بر لب بودی، جز آن روز که گفتوگوی خویش را با محمد مهتاب برای ما بازگفت. غم در سیما داشت و لرزه در صدا.
🔸گفت: امروز در راه مدرسه، مهتاب را دیدم که در کنجی نشسته و اشک گرم بر خاک سرد میریزد. نزد او رفتم و تحیتش گفتم. سر برنیاورد اما تحیت مرا به نیکوتر از آنچه شنید، پاسخ گفت.
🔹پرسیدم: خواجه را چه پیش آمده است که چنین زار میبینمش؟ دست اشارت به سوی مدرسه دراز کرد؛ یعنی به راه خویش برو و از حال من مپرس. گفتم: والله اگر ندانم این اشک در چشم تو از کدام راه آمده است، پای در راه نگذارم.
🔸لختی گذشت. سرانجام مهتاب به سخن آمد و گفت: پیش از آنکه تو از راه رسی، دیدم که اهل شهر دخترکی را سنگزنان نزد قاضی میبرند که در مجلس مردان رقصیده است. از آن دم، نه پای رفتن دارم که در راه گذارم و نه دست نسیان که غم از سینه بردارم.
🔹گفتم ای خواجه، تو را نزیبد که بر خاک نشینی و بر عاقبت دختری چنان، اشک از دیدگان فروریزی.
🔸خواجه سر برآورد و تیز در چشمان من نگریست و گفت: ای شیخ، نگفتمت که به راه مدرسه رو و از حال من مپرس؟ اگر بر آن دختر گریم رواست که بندۀ خداست و جگرگوشۀ مرد و زنی بینواست،
🔻اما گریۀ من نه برای اوست؛ بر مردمی است که از دین خدا و آیین تقوا، برای آنان جز این نمانده است که دخترکان را سنگ زنند!
https://t.me/emadbaghi/1351
نقل خاطرهای جالب از آیت الله وحید خراسانی درباره میرزا مهدی اصفهانی
من درس میرزا میرفتم، فلسفه هم میخواندم
گفتند یا این یا آن
من هم گفتم من فلسفه میخوانم و درس میرزا را ترک کردم
میرزا فرستاد سراغ من، و گفت از درس من چه فهمیدی؟
من گفتم من حرفهای شما را گوش میکنم نه اینکه مثل بعضی نفهمیده قبول کنم.
شبی در درس میرزا به مرحوم شیخ هاشم گفتم: این حرف که همان حرف فلاسفه است!
شیخ هاشم گفتند: این اشکال به نظر من هم رسید!
من رفتم و به میرزا گفتم، گفتند: درست است ولی این امر شهودی است و با استدلال نمیشود!
ما سمعت ممن رایت، دفتر اول، ص۴۲۲
🔹پینوشت:
پس چنانکه واضح است از نخستین کسانی که معترف است حرف میرزا، حرف فلاسفه است، خود میرزا مهدی اصفهانی است! چنانکه اشکال آقای وحید و شیخ هاشم قزوینی را پذیرفتند!
@tafkik
الكتب والمواضيع والآراء فيها لا تعبر عن رأي الموقع
تنبيه: جميع المحتويات والكتب في هذا الموقع جمعت من القنوات والمجموعات بواسطة بوتات في تطبيق تلغرام (برنامج Telegram) تلقائيا، فإذا شاهدت مادة مخالفة للعرف أو لقوانين النشر وحقوق المؤلفين فالرجاء إرسال المادة عبر هذا الإيميل حتى يحذف فورا:
alkhazanah.com@gmail.com
All contents and books on this website are collected from Telegram channels and groups by bots automatically. if you detect a post that is culturally inappropriate or violates publishing law or copyright, please send the permanent link of the post to the email below so the message will be deleted immediately:
alkhazanah.com@gmail.com