#معرفی_کتاب
«پنجرههای تشنه»
روزنوشتهای انتقال ضریح امام حسین علیهالسلام از قم به کربلا
برشی از کتاب:
رسیدیم به روستای نهرمیان. مردم یاحسینگویان میدویدند سمت ضریح، انگار که بخواهند تریلی را فتح کنند. چند دقیقه ایستادیم و موقعی که تریلی داشت حرکت میکرد، به مردم میگفتیم لبۀ حفاظ را ول کنند که یک وقت زمین نخورند. پسر جوانی سماجت میکرد. گفتم: پسرجان ول کن الان زمین میخوری. پسر که فهمید دیر یا زود باید تریلی را رها کند به من گفت: ببین من فرشادم، من را به اسم دعا کن کربلا. بعد تریلی را ول کرد. داشتیم دور میشدیم که داد زد: فرشاد...یادت نره. همانجا نشست به گریه و کف دستش را کوبید زمین. دور میشدیم و فرشاد نشسته بود کنار جاده. من هم نشستم پشت تریلی به گریه. حاضر بودم همهچیزم را بدهم جایم را با فرشاد عوض کنم.
#پنجره_های_تشنه
#مهدی_قزلی
#انتشارات_سوره_مهر
«پنجرههای تشنه»
روزنوشتهای انتقال ضریح امام حسین علیهالسلام از قم به کربلا
برشی از کتاب:
رسیدیم به روستای نهرمیان. مردم یاحسینگویان میدویدند سمت ضریح، انگار که بخواهند تریلی را فتح کنند. چند دقیقه ایستادیم و موقعی که تریلی داشت حرکت میکرد، به مردم میگفتیم لبۀ حفاظ را ول کنند که یک وقت زمین نخورند. پسر جوانی سماجت میکرد. گفتم: پسرجان ول کن الان زمین میخوری. پسر که فهمید دیر یا زود باید تریلی را رها کند به من گفت: ببین من فرشادم، من را به اسم دعا کن کربلا. بعد تریلی را ول کرد. داشتیم دور میشدیم که داد زد: فرشاد...یادت نره. همانجا نشست به گریه و کف دستش را کوبید زمین. دور میشدیم و فرشاد نشسته بود کنار جاده. من هم نشستم پشت تریلی به گریه. حاضر بودم همهچیزم را بدهم جایم را با فرشاد عوض کنم.
#پنجره_های_تشنه
#مهدی_قزلی
#انتشارات_سوره_مهر