مرد گفت: تعطيله آقا منتظريم اونا كه تو هستن بيان ببنديم بريم.
گفتم: از راه دور اومديم.
گفت: فردا ايشالا.
باران گفت: بابا مى شه تا اينجا اومديم منو سوار شتر كنى؟
مى شد.
نزديك شترها شديم نشسته بودند و نشخوار مى كردند مرد نازنينى كه اتفاقاً اهل نرماشير بم بود با لباس بلند و روشن بلوچى و كلاهى بره اى مالكشان بود.
گفتم: چه جورياست؟
گفت: ده تومن مى گيرم تا پشت باغ شازده مى ريم ميايم حدود دو كيلومتر ...
به باران گفتم: سوار شو.
گفت: تنها مى ترسم مامان هم ...
دست مادرش را گرفتم و با الله بسم الله سوار شد. شتر كه بلند شد هول كردند ريز جيغ زدند و لب گزيدند. مرد شتردار جلو افتاد و رو به تپه هاى ورم كرده ى پشت باغ و آفتاب در حال غروب به راه افتادند.
مرد بلوچى پوش تازيانه نداشت يعني داشت اما نه براي بچه هاى من.
شتر هم لخت و بى محمل نبود.
مسير هم كوتاه بود.
ديدنِ رفتن شان آشوبم كرد .
گام تند كردم نيكان جا ماند.
به كدامشان برسم؟
به بلوچ مرد گفتم: رامه؟
گفت: ها بى زبون كاريت نداره ...
گفتم: افسارشو بده خودم مى برمشون تو از صب خيلى راه رفتى.
از خدا خواسته برگشت.
حالا همه محرم بوديم همه هم مى خنديديم البته خدا از دل من خبر داشت. عرض شكم و پلوهاى شتر به رغم محمل اذيت شان مى كرد.
باران ناليد: بسه خسته شدم پاهام گرفت. مادرش گفت: حالت تهوع گرفتم.
من ساربان بودم.
باران گفت: بنشونش من پياده شم بلد نبودم.
بغض داشت خفه ام مى كرد تپه هاى زيتوني دور دست در اشكم حجمشان كم و زياد مى شد. به هر بدبختى بود برگشتيم. به بلوچ مرد كه رسيديم براى شتر وردى خواند و شتر روى دست هايش نشست دوباره جيغ زدند. نفس نفس بودند. دست هاى عرق كرده شان بوى پشم شتر گرفته بود و چادرهاشان خاكى بود. مسير فقط دو كيلومتر بود. برگشتيم جلوى باغ شازده فالوده فروشى دم باغ به دادم رسيد.
بهانه ش كردم: تا فالوده بخوريد من برم يه سر به ماشين بزنم ... و خدا مى داند چه روضه اى بود و چه اشكى ريختم.
من محرم بودم.
مسير دو كيلومتر بود.
ساربان مهربان بود.
كل قصه نيم ساعت هم نشد ...
شما خودتان زحمت انطباقاتش با روضه هايى كه مى شنويد را بكشيد.
الا لعنت الله علي القوم الظالمين و سيعلم الذين ...
پست #اينستاگرام #حامد_عسكرى
#داستان_کوتاه
@Shahrah