#دورهء_محرم
#حضرت_عبدالله_علیه_السلام
#غلامرضا_سازگار
شمعها از پای تا سر سوخته
مانده یک پروانهء پرسوخته
نام آن پروانه عبدالله بـود
اختری تابندهتر ازماه بود
کرده ازاندام لاهوتی خروج
یافته تا بامِ «أوْأدنی» عروج
خون پاکش زاد و جانش راحله
تار مویش عالمی را سلسله
صورتش مانند بابا دلگشا
دستهای کوچکش مشکلگشا
رخ چو قرآن چشم و ابرو آیهاش
آفتاب آیینهدار سایهاش
مجتبایی باحسین آمیخته
بر دو کتفش زلف قاسم ریخته
از درون خیمه همچون برق آه
شـد روان باناله سوی قتلگاه
پیش رو عمّو خریدارش شده
پشت سر عمه گرفتارش شده
بر گرفته آستینش را به چنگ
کای کمر بهر شهادت بسته تنگ!
ای دوصد دامت به پیشِ رو مرو
این همه صیاد و یک آهو مرو
کودک ده ساله ومیدان جنگ؟
یک نهال نازک و باران سنگ؟
دشمن اینجا گر ببیند طفلِ شیر
شیر اگر خواهد، زند او را به تیر
تو گل و صحرا پر از خار وخس ست
بهر ما داغ علی اصغر بـس ست
با شهامت گفت آن ده ساله مرد
طفل ما هرگز نترسد از نبرد
بی عمو ماندن همه شرمندگی ست
با عمو مردن کمال زندگی ست
تشنگی با او لب دریا خوش ست
آب اگر او تشنه باشد آتش ست
بوده از آغاز عمرم انتظار
تا کنم جان در ره جانان نثار
جان عمه بود و هستم را مگیر
وقت جانبازی ست دستم را مگیر
عمه جان درتاب و تب افتادهام
آخر ازقاسم عقب افتادهام
نالهای با سوز و تاب و تب کشید
آستین ازپنجهء زینب کشید
تیر گشت و قلب لشکر را شکافت
پر کشید و جانب مقتل شتافت
دید قاتل در کنار قتلگاه
تیغ بـگْرفته به قصدِ قتلِ شاه
تا نیاید دست داور را گزند
کرد دست کوچک خود را بـلند
درهوای یاری دستِ خدا
دست عبدالله شد از تن جدا
گفت نه تنها سر و دستم فدات
نیستم کن ای همه هستم فدات!
آمدم تا در رهت فانی شوم
در منای عشق قربانی شوم
کاش میبودم هزاران دست و سر
تا برای یاریات میشد سپر
قطره گرخون گشت، دریا شاد باد
ذره گر شد محو، مهرآباد باد
توسلامت، گرچه ما را سر شکست
دست ساقی باز اگر ساغر شکست
ای همه جانها به قربان تنت
دست عبدالله وقف دامنت
چون به پاس دست حق از تن جداست
دست ماهم بعد از این دستِ خداست
هر که در ما گشت فانی ما شود
قطره دریایی چو شد دریا شود
تا دهم بر لشکر دشمن شکست
دست خود راچون عَلم گیرم به دست
با همین دستم تو را یاری کنم
مثل عبّاست علمداری کنم
بود در آغوش عمّش ولوله
کز کمان بشتافت تیرِ حرمله
تیر زهرآلود با سرعت شتافت
چون گریبان حنجر او را شکافت
گوشهء چشمی به عمّو باز کرد
مرغ روحش از قفس پرواز کرد
با گلوی پاره در دشت قتال
شه تماشا کرد و او زد بال بال
همچو جان بگْرفت مولا در برش
تازه شد داغِ علیِّ اصغرش
گریهء ما مرهمِ زخمِ تنش
اشک«میثم»باد وقفِ دامنش
🔹@deabelnews
#حضرت_عبدالله_علیه_السلام
#غلامرضا_سازگار
شمعها از پای تا سر سوخته
مانده یک پروانهء پرسوخته
نام آن پروانه عبدالله بـود
اختری تابندهتر ازماه بود
کرده ازاندام لاهوتی خروج
یافته تا بامِ «أوْأدنی» عروج
خون پاکش زاد و جانش راحله
تار مویش عالمی را سلسله
صورتش مانند بابا دلگشا
دستهای کوچکش مشکلگشا
رخ چو قرآن چشم و ابرو آیهاش
آفتاب آیینهدار سایهاش
مجتبایی باحسین آمیخته
بر دو کتفش زلف قاسم ریخته
از درون خیمه همچون برق آه
شـد روان باناله سوی قتلگاه
پیش رو عمّو خریدارش شده
پشت سر عمه گرفتارش شده
بر گرفته آستینش را به چنگ
کای کمر بهر شهادت بسته تنگ!
ای دوصد دامت به پیشِ رو مرو
این همه صیاد و یک آهو مرو
کودک ده ساله ومیدان جنگ؟
یک نهال نازک و باران سنگ؟
دشمن اینجا گر ببیند طفلِ شیر
شیر اگر خواهد، زند او را به تیر
تو گل و صحرا پر از خار وخس ست
بهر ما داغ علی اصغر بـس ست
با شهامت گفت آن ده ساله مرد
طفل ما هرگز نترسد از نبرد
بی عمو ماندن همه شرمندگی ست
با عمو مردن کمال زندگی ست
تشنگی با او لب دریا خوش ست
آب اگر او تشنه باشد آتش ست
بوده از آغاز عمرم انتظار
تا کنم جان در ره جانان نثار
جان عمه بود و هستم را مگیر
وقت جانبازی ست دستم را مگیر
عمه جان درتاب و تب افتادهام
آخر ازقاسم عقب افتادهام
نالهای با سوز و تاب و تب کشید
آستین ازپنجهء زینب کشید
تیر گشت و قلب لشکر را شکافت
پر کشید و جانب مقتل شتافت
دید قاتل در کنار قتلگاه
تیغ بـگْرفته به قصدِ قتلِ شاه
تا نیاید دست داور را گزند
کرد دست کوچک خود را بـلند
درهوای یاری دستِ خدا
دست عبدالله شد از تن جدا
گفت نه تنها سر و دستم فدات
نیستم کن ای همه هستم فدات!
آمدم تا در رهت فانی شوم
در منای عشق قربانی شوم
کاش میبودم هزاران دست و سر
تا برای یاریات میشد سپر
قطره گرخون گشت، دریا شاد باد
ذره گر شد محو، مهرآباد باد
توسلامت، گرچه ما را سر شکست
دست ساقی باز اگر ساغر شکست
ای همه جانها به قربان تنت
دست عبدالله وقف دامنت
چون به پاس دست حق از تن جداست
دست ماهم بعد از این دستِ خداست
هر که در ما گشت فانی ما شود
قطره دریایی چو شد دریا شود
تا دهم بر لشکر دشمن شکست
دست خود راچون عَلم گیرم به دست
با همین دستم تو را یاری کنم
مثل عبّاست علمداری کنم
بود در آغوش عمّش ولوله
کز کمان بشتافت تیرِ حرمله
تیر زهرآلود با سرعت شتافت
چون گریبان حنجر او را شکافت
گوشهء چشمی به عمّو باز کرد
مرغ روحش از قفس پرواز کرد
با گلوی پاره در دشت قتال
شه تماشا کرد و او زد بال بال
همچو جان بگْرفت مولا در برش
تازه شد داغِ علیِّ اصغرش
گریهء ما مرهمِ زخمِ تنش
اشک«میثم»باد وقفِ دامنش
🔹@deabelnews