@litera9
#خسرو_خوبان
#رضا_دانشور
از صخره هایی که مهتاب منجمد، لغزانشان کرده بود به نرمی سُرید و چون گوزنی راه شناس ، پست و بلندی های بی شمار مسیر را به چالاکی در نوردید، تا سرما شدتی شگرف یافت و لائیدن سگ هایی ، گویی به حال مرگ برخاست، ستاره ها بالاتر رفتند و سوی ستاره ی صبح که در اوج فروغش بود کاهیدن گرفت، باد سردی وزید که نفس را مجال بیرون آمدن نداد و سوزن ها از زمهریر به چشمش فرو کرد . در قلب باد هیکلی نزدیک می شد که وقتی برابر او رسید و ایستاد و مثل سال ها پیش ، لائیدن سگ ها قطع شد و بهرام دهان ترسناک، پیشانی عظیم و چشمان مارگیر را که چون چاه های قطبی او را به کام خود می کشید ، باز شناخت.
« آن روز پند این پیر را نشنیدی گم شدی! گفتمت این راه ها خطرناکند پسر! برانگیختی و با من یکی به دو کردی، حالا باز همان جای اولت هستی به چند سال خورشیدی گذشته ؟ » .