رمان #نماز_میت
نوشته‌ی #رضا_دانشور
@litera9
#نماز_میت #رضا_دانشور @litera9
@litera9
بخشی از کتاب #نماز_میت
#رضا_دانشور
ﺑﺎﻧﮓ ﺑﺮﺁﻭﺭﺩ : ﺑﺘﻤﺮﮒ ﻓﺮﺯﻧﺪ ﻣﻦ . ﺍﯾﻦ ﺍﺳﻄﻮﺭﻩ‌ﯼ ﻧﺎﺯﻝ ﺑﺮ ﻣﻦ ﺑﻮﺩ، ﺑﻪ ﺗﻤﺎﻡ ﻭ ﮐﻤﺎﻝ، ﺩﺭ ﺁﻥ ﺭﻭﺯ ﺍﺭﺗﺸﯽ؛ ﺑﺮﺍﯼ ﻣﻦ، ﻭ ﺁﻥ ﮐﻪ ﺩﺭ ﮐﻨﺎﺭ ﻣﻦ ﻫﺰﺍﺭ ﮔﻞ ﺭﻭﯾﺎﻧﺪﻩ ﺑﻮﺩ . ﺑﻮﯼ ﮔُﻪ ﻣﯽ‌ﺩﺍﺩ ﻭ ﺑﺎﺗﻮﻡ ﺑﻪ ﻣَﻘﻌﺪﺵ ﻓﺮﻭ ﺑﺮﺩﻩ ﺑﻮﺩﻧﺪ ﻭ ﺩﺭ ﺳﺮﺳﺮﺍﻫﺎﯼ ﭘﺮ ﺍﺯ ﻧﻮﺭ، ﺧﻮﺍﻧﺪﻩ ﺑﻮﺩ ﺁﻭﺍﺯ ﻣﻘﺪﺳﯽ ﺭﺍ _ ﮐﻪ ﺍﻋﺼﺎﺏ ﺧﺮﺍﺏ ﺩﮊﺑﺎﻥ ﺭﺍ ﺗﺤﺮﯾﮏ ﮐﺮﺩﻩ ﺑﻮﺩ، ﻭ ﺑﻌﺪ ﺑﺎ ﻣﻦ ﺍﺩﻏﺎﻡ ﺷﺪﻩ ﺑﻮﺩ، ﻭ ﻣﻦ، ﺍﺯ ﺁﻥ ﺑﺎﻻ ﻣﯽ‌گفتم : ﺍﯼ ﭘﺪﺭ، ﺁﻥ ﻣﺎﺩﺭ ﺟﻨﺪﻩ‌ﻫﺎ ﺭﺍ ﺑﻪ ﺑﺨﺶ، " ﺑﻪ ﻗﻬﺮ ﻭ ﺧﺸﻮﻧﺘﯽ ﻣﯽ‌ﺍﻧﺪﯾﺸﯿﺪﻡ ﮐﻪ ﺭﻭﯼ ﻧﺎﺧﻦ‌ﻫﺎﯾﻢ ﻧﺸﺴﺘﻪ ﺑﻮﺩ ﻭ ﺗﻤﺎﻡ ﺷﮕﻔﺘﯽ ﺩﺭ ﻣﻦ ﺑﻮﺩ، ﺍﺯ ﺑﺨﺸﺶ‌ﻫﺎ ﻭ ﺭﺳﺎﻟﺖ‌ﻫﺎﯼ ﻣﻬﺮﺑﺎﻧﺎﻧﻪ، ﻭ ﻭﺍﯼ ﺑﻪ ﻭﻗﺘﯽ ﮐﻪ ﺩﺭﺩ ﭼﻬﺮﻩ‌ﯼ ﺁﺩﻣﯽ ﺭﺍ ﻣﺴﺦ ﮐﻨﺪ؛ ﺑﺎ ﺍﯾﻦ ﻭﺣﺸﺖِ ﺍﯾﻦ ﺩﺭﻭﻍ : ﺍِﻧّﯽ ﻟَﮑُﻢ ﺩﯾﻨَﮑُﻢ ﻭَﻟﯽﯼ ﺍﻟﺪّﯾﻦ
@litera9
#خسرو_خوبان
#رضا_دانشور

از صخره هایی که مهتاب منجمد، لغزانشان کرده بود به نرمی سُرید و چون گوزنی راه شناس ، پست و بلندی های بی شمار مسیر را به چالاکی در نوردید، تا سرما شدتی شگرف یافت و لائیدن سگ هایی ، گویی به حال مرگ برخاست، ستاره ها بالاتر رفتند و سوی ستاره ی صبح که در اوج فروغش بود کاهیدن گرفت، باد سردی وزید که نفس را مجال بیرون آمدن نداد و سوزن ها از زمهریر به چشمش فرو کرد . در قلب باد هیکلی نزدیک می شد که وقتی برابر او رسید و ایستاد و مثل سال ها پیش ، لائیدن سگ ها قطع شد و بهرام دهان ترسناک، پیشانی عظیم و چشمان مارگیر را که چون چاه های قطبی او را به کام خود می کشید ، باز شناخت.
« آن روز پند این پیر را نشنیدی گم شدی! گفتمت این راه ها خطرناکند پسر! برانگیختی و با من یکی به دو کردی، حالا باز همان جای اولت هستی به چند سال خورشیدی گذشته ؟ » .