حکایت سیلی قدرت بر رخسار رعیت

شاید در مثنوی اسرار خودی و رموز بیخودی سرودۀ علامه اقبال لاهوری این ابیات را خوانده باشید:

با تو می‌گويم حديث بوعلی
در سواد هند نام او جلی
آن نواپيرای گلزار کهن
گفت با ما از "گل رعنا" سخن (اشعار فارسی اقبال لاهوری، ص 101)

شخص مورد اشاره در بیت اول، سید شرف الدین بوعلی شاه قلندر از عرفای نامدار خصوصاً در شبه قارۀ هند است و "گل رعنا" در بیت دوم ناظر به بیتی از مثنوی او که در نعت نبی اکرم (ص) سروده است:

مرحبا ای بلبل باغ کهن
از گل رعنا بگو با ما سخن (دیوان بوعلی شاه قلندر)

باری، در تذکره‌ها و منابع تاریخی آمده است که روزی درویشی از مریدان بوعلی جهت ابتیاع حاجتی به بازار رفت و از بد حادثه بر سر راه یکی از عاملانِ حاکم قرار گرفت. ملازمانِ عامل، فوراً بانگ برداشتند که "از سر راه کنار برو". درویش -مستغرق در اندیشۀ خویش- احتمالاً نتوانست به سرعتی که توقع ایشان بود واکنش نشان بدهد. این شد که آن عاملِ نابکار سیلی سختی به این فقیر یک لاقبا زد. درویش چون باز گشت ماجرا را برای شیخ بیان کرد. بوعلی نامه‌ای موجز نوشت به سلطان علاء الدین خلجی در دو سطر که تا به امروز از پس هفت قرن به جای مانده و سینه به سینه و دفتر به دفتر نقل می‌شود و "يُقَلِّبُ اللَّهُ اللَّيْلَ وَالنَّهَارَ إِنَّ فِي ذَلِكَ لَعِبْرَةً لِأُولِي الْأَبْصَارِ" (سورۀ نور، آیۀ 44). این نامۀ دو سطری را بخوانید:

"علاء الدین خلج خوط دهلی را اعلام آنکه خواجه‌سرای پیش‌بریدۀ پس‌دریده فقیر خدا را چنان طپانچه زده که عرش از آن لرزیده. اگر او را سزا دهند بهتر و الّا جهت دهلی خوط دیگر خواسته خواهد شد." (تذکرۀ هفت اقلیم، ج 1، ص 382)

اینکه نتیجه چه شد در شعر اقبال آمده و خواهید خواند اما قدر مسلّم بوعلی با قوّۀ قهریه‌ای که نداشت، یا با تجمیع و تحریک مردم و قیام علیه حکومت، یا با انتخابات دموکراتیک، یا با شکایت به مراجع قضایی... نمی‌خواسته و نمی‌توانسته ارکان قدرت را جابجا کند. او به یک اصل و حقیقت قطعی باور داشت که اتفاقاً سلطان دهلی نیز بدان معتقد بود: دعا و نفرین مظلوم در بارگاه الهی هرگز پیش از وصول به نتیجه بایگانی نمی‌شود.
اما بخوانیم شعر اقبال را با تفاوتی جزئی در روایت که قرن‌ها پس از وقوع حادثه، دور از انتظار نیست:

با تو می‌گويم حديث بوعلی
در سواد هند نام او جلی
آن نواپيرای گلزار کهن
گفت با ما از "گل رعنا" سخن
خطۀ اين جنّت آتش‌نژاد
از هوای دامنش مينوسواد
کوچک‌ابدالش سوی بازار رفت
از شراب بوعلی سرشار رفت
عامل آن شهر می‌آمد سوار
همرکاب او غلام و چوبدار
پيشرو زد بانگ ای ناهوشمند
بر جلوداران عامل ره مبند
رفت آن درويش، سر افکنده پيش
غوطه‌زن اندر يم افکار خويش
چوبدار از جام استکبار مست
بر سر درويش چوب خود شکست
از ره عامل فقير آزرده رفت
دل‌گِران و ناخوش و افسرده رفت
در حضور بوعلی فرياد کرد
اشک از زندان چشم آزاد کرد
صورت برقی که بر کهسار ريخت
شيخ سيل آتش از گفتار ريخت
از رگ جان آتش ديگر گشود
با دبير خويش ارشادی نمود
خامه را برگير و فرمانی نويس
از فقيری سوی سلطانی نويس
بنده‌ام را عاملت بر سر زده است
بر متاع جان خود اخگر زده است
باز گير اين عامل بدگوهری
ور نه بخشم ملک تو با ديگری
نامۀ آن بندۀ حق‌دستگاه
لرزه‌ها انداخت در اندام شاه
پيکرش سرمایۀ آلام گشت
زرد، مثل آفتاب شام گشت
بهر عامل حلقۀ زنجير جُست
از قلندر عفو اين تقصير جُست (اشعار فارسی اقبال لاهوری، ص 101 و 102)

منابع:
تذکرۀ هفت اقلیم، امین احمد رازی، تصحیح محمدرضا طاهری "حسرت"، انتشارات سروش، 1378ش.
دیوان سید شرف الدین بوعلی قلندر، به اهتمام میرطاهر، انتشارات تکیۀ خاکسار جلالی، چاپ دوم، 1360ش.
اشعار فارسی اقبال لاهوری، مقدمه و حواشی از م، درویش، سازمان انتشارات جاویدان، چاپ سوم، 1366ش.

#سیلی_قدرت_رعیت
#بوعلی_قلندر
#اقبال_لاهوری
https://t.me/Anjomanara