#یزدنگاره پنج.
#محرم

یکی از دوستانم نوشته بود بچه‌ها توی کوچه بازی می‌کنند، در مجالس شیطنت می‌کنند، بی‌آنکه بدانند داستان از چه قرار است. بحثش همان بحث قدیمی‌ست: #شعور_حسینی. نوشته بود باید به بچه‌ها اول این را آموخت که داستان از چه قرار است و بعد به شور عزا دامن زد.
فکر کردم مگر ما چطور با عاشورا آشنا شده‌ایم؟ و اصولا اینکه مفهومی را آماده در اختیار ذهن جستجوگر بچه‌ها گذاشتن چقدر مفید است.

پدر من اصول تربیتی خاصی داشت. یکی از آن اصول این بود که هیچوقت به سوالات من جواب‌های روشن و شفاف نمی‌داد. سیر تا پیز چیزها را برایم نمی‌گفت. فقط توضیح ساده‌ای می‌داد و می‌گفت سواد خواندن و نوشتن که آموختی باقی را خودت در کتاب‌ها بخوان.
مذهب را هم همین‌طور به من یاد داد. مرا مجالس عزا می‌برد ولی نمی‌گفت گریه بر سر چیست. همه چیز سوال بود و من کنجکاو و جواب‌های پدرم مرا سیراب نمی‌کرد. یادم هست یک بار در پنج سالگی صبح جمعه با هم رفتیم مسجد صاحب‌الزمان خیابان مهدی. آن روزها صبح‌های جمعه آهنگ ای لشگر صاحب زمان آماده باش، از تلوزیون پخش می‌شد. این آهنگ را که می‌شنیدم می‌دانستم جمعه است.
آن روز صبح واعظ مسجد داستان شهادت امام حسین را خواند و من برای اول بار گویا می‌شنیدم. از مجلس که بیرون آمدیم، سوار پیکان سبز رنگمان که شدیم، به پدرم گفتم یه چیز بگم؟
و چقدر پدرم از این سوال بدش می‌آمد. گفت بگو. گفتم این که بوده که با خانواده‌اش رفته یک جایی بعد لشگرش را کشته‌اند و خودش که داشته سخنرانی می‌کرده سنگ زده‌اند به پیشانی‌اش و بعد که آمده با گوشهٔ لباسش خون را پاک کند تیر سه شعبه زده‌اند به قلبش؟
عملا تمام حرف‌های واعظ را مو به مو داشتم می‌پرسیدم و پدرم به صبر گوش داد و حرفم را قطع نکرد. سخنرانی‌ام که تمام شد، مسجد جامع را می‌دیدم. به انتهای خیابان رسیده بودیم. پدرم فقط گفت امام حسین است.
همین.
ادامهٔ ماجرا قابل حدس است. تا زمانی که سواد نداشتم تمام مجالسی که می‌رفتیم گوش بودم تا ببینم داستان از چه قرار است و بعدش که سواد دار شدم افتادم به خواندن کتاب. از اینجا پدرم گاهی تک گزاره‌های روشنگری می‌گفت که مثلا فلان چیز دروغ است چون با فلان آیه یا حدیث تناقض دارد.
بعدتر اما با هم دربارهٔ موضوعات بحث می‌کردیم. بسیار جذاب و روشنگرانه. هر کداممان چیزهایی که می‌دانست یا فکر می‌کرد را می‌گفت و بعد خودمان می‌سنجیدیم که کدام معتبرتر است. هرگز پدرم نخواست مرا قانع کند. حرفش را می‌گفت و اجازه می‌داد تا فکر کنم. حتی اگر به اشتباه.

شاید این نسخه برای هیچ‌کس دیگر جواب ندهد. شاید نسل بعد از ما آنقدر حال و حوصله نداشته باشند که بگردند ولی برای من این روش کیمیا بود. اجازه داد بدون هیچ قید و بندی از زوایای مختلف نگاه کنم بدون آنکه در بند حرف‌هایی باشم که مدام با آب و تاب تکرار می‌شوند ولی سندی ندارند.

#علی_جوان_نژاد
💠محرم یزد با دورهمی یزدیها👇
https://t.me/joinchat/AAAAADx2WEgcjUSTZ9CzKQ