#شعرخوانی
@literature9
> من بچۀ جوادیهام
(بخشهایی از شعر)
@literature9
من بچۀ جوادیهام
من بچۀ منیریه
مختاری
گمرک
فرقی نمیکند
این رودهای خسته به میدان راهآهن میریزند
...
من بچۀ جوادیهام
از روی پل که میگذری
غمهای سرزمین من آغاز میشود
ای خط راهآهن
ای مرز
با پردههای دود
چشم مرا بگیر
مگذار من ببینم چیزی را در بالا
مگذار من بخواهم
مگذار آرزو
در سینهام دواند ریشه
مگذار
ای دود!
یکروز اگر محلۀ ما آمدی
همراه خود بیاور چترت را
اینجا هوا همیشه گرفتهست
اینجا همیشه ابر است
...
اینجا هوا همیشه بارانیست
وقتی که باران میبارد
یعنی همیشه
باید دعا کنیم
و از خدا بخواهیم
نیرو دهد به بام کاهگلیمان
باید دعا کنیم
دیوارها
تابوت سقفها را
از شانه بر زمین نگذارند
باید دعا کنیم که از درزهای سقف
آوای اضطراب قطرۀ باران
در طشت
ننشیند
باید دعا کنیم
همراه مادری که دو دستش
هی تیر میکشد
همراه مادری که دو چشمش
میسوزد
و چند تکه پیرهن کهنه
افتاده در کنارش
پاره
...
اینجا قطار، زندگی مردم است
با سوت او به خواب فرومیروند
با سوت او
بیدار میشوند
اینجا قطار مونس خوبیست
من بچۀ جوادیهام
من عاشق صدای قطارم
هر شب قطار
از تونلی که خاطرههایم درست کرده میگذرد
وقتی قطار میگذرد
در ایستگاه خاطرههایم
میایستد
چون جملهای به حالت مکث
انبوه خاطراتم
با جملۀ طویل قطار
بر خط راهآهن
هر شب نوشته میشود و پاک میشود
...
من بچۀ جوادیهام
در این محل هنوز
موی سبیل
پیمان محکمیست
و تکههای نان
سوگند استوار
با آنکه بچهها و جوانها
از نسل ساندویچاند
و روز و شب
دنبال پوچ و هیچاند
بر بامها
روییده شاخههای فلزی
بر بامها
باد دروغ میوزد
موج فریب میگذرد
و شاخههای خشک فلزی
از این هوای تار و دروغین
سرشار میشوند و
پربار میشوند
این شاخههای خشک فلزی
با ریشههای شیشهای خود
از مغز ساکنان این محله غذا میگیرند
به شاخههای خشک فلزی
حتی کلاغها هم مشکوکاند
بر بامها شکوه کبوترها دیگر نیست
زیرا کبوتران
مغلوب مرغهای فلزی گشتند
از روی شاخههای فلزی
اینک عبور مرغهای فلزیست
اکنون کبوتران
در سینۀ ملول کبوتربازان
میلرزند
با دست و بال زخمی
من بچۀ جوادیهام...
من هممحل دردم
این روزها دیگر
چون بشکههای نفتم
با کمترین جرقه
میبینی
ناگاه
تا آسمان هفتم
رفتم!
> #عمران_صلاحی / آذر ۱۳۵۱
> یازدهم مهرماه که گذشت، سیزدهمین سالگرد درگذشت زندهیاد «عمران صلاحی»، شاعر و طنزپرداز پرآوازه بود. روانش شادمان باد.
@literature9
> من بچۀ جوادیهام
(بخشهایی از شعر)
@literature9
من بچۀ جوادیهام
من بچۀ منیریه
مختاری
گمرک
فرقی نمیکند
این رودهای خسته به میدان راهآهن میریزند
...
من بچۀ جوادیهام
از روی پل که میگذری
غمهای سرزمین من آغاز میشود
ای خط راهآهن
ای مرز
با پردههای دود
چشم مرا بگیر
مگذار من ببینم چیزی را در بالا
مگذار من بخواهم
مگذار آرزو
در سینهام دواند ریشه
مگذار
ای دود!
یکروز اگر محلۀ ما آمدی
همراه خود بیاور چترت را
اینجا هوا همیشه گرفتهست
اینجا همیشه ابر است
...
اینجا هوا همیشه بارانیست
وقتی که باران میبارد
یعنی همیشه
باید دعا کنیم
و از خدا بخواهیم
نیرو دهد به بام کاهگلیمان
باید دعا کنیم
دیوارها
تابوت سقفها را
از شانه بر زمین نگذارند
باید دعا کنیم که از درزهای سقف
آوای اضطراب قطرۀ باران
در طشت
ننشیند
باید دعا کنیم
همراه مادری که دو دستش
هی تیر میکشد
همراه مادری که دو چشمش
میسوزد
و چند تکه پیرهن کهنه
افتاده در کنارش
پاره
...
اینجا قطار، زندگی مردم است
با سوت او به خواب فرومیروند
با سوت او
بیدار میشوند
اینجا قطار مونس خوبیست
من بچۀ جوادیهام
من عاشق صدای قطارم
هر شب قطار
از تونلی که خاطرههایم درست کرده میگذرد
وقتی قطار میگذرد
در ایستگاه خاطرههایم
میایستد
چون جملهای به حالت مکث
انبوه خاطراتم
با جملۀ طویل قطار
بر خط راهآهن
هر شب نوشته میشود و پاک میشود
...
من بچۀ جوادیهام
در این محل هنوز
موی سبیل
پیمان محکمیست
و تکههای نان
سوگند استوار
با آنکه بچهها و جوانها
از نسل ساندویچاند
و روز و شب
دنبال پوچ و هیچاند
بر بامها
روییده شاخههای فلزی
بر بامها
باد دروغ میوزد
موج فریب میگذرد
و شاخههای خشک فلزی
از این هوای تار و دروغین
سرشار میشوند و
پربار میشوند
این شاخههای خشک فلزی
با ریشههای شیشهای خود
از مغز ساکنان این محله غذا میگیرند
به شاخههای خشک فلزی
حتی کلاغها هم مشکوکاند
بر بامها شکوه کبوترها دیگر نیست
زیرا کبوتران
مغلوب مرغهای فلزی گشتند
از روی شاخههای فلزی
اینک عبور مرغهای فلزیست
اکنون کبوتران
در سینۀ ملول کبوتربازان
میلرزند
با دست و بال زخمی
من بچۀ جوادیهام...
من هممحل دردم
این روزها دیگر
چون بشکههای نفتم
با کمترین جرقه
میبینی
ناگاه
تا آسمان هفتم
رفتم!
> #عمران_صلاحی / آذر ۱۳۵۱
> یازدهم مهرماه که گذشت، سیزدهمین سالگرد درگذشت زندهیاد «عمران صلاحی»، شاعر و طنزپرداز پرآوازه بود. روانش شادمان باد.