Forwarded From دورهمی یزدیها
#یزدنگاره چهار
#محرم
هنوز سنم به مدرسه رفتن نرسیده بود. داشتم می‌رفتم خانهٔ پدربزرگم که کنار خانهٔ ماست. یک مرتبه دیدم صدای طبل و سنج می‌آید. انگار سِحر شده باشم. رفتم دنبال صدا تا رسیدم به مجلسی که صدای طبل از آن بلند می‌شد. یادم هست برای یک بچهٔ پنج شش ساله مسافت زیادی بود.
از لا به لای جمعیت خودم را رساندم به صف اول. مجلس خانه‌ای حوض‌دار بود و تخت گذاشته بودند و روی تخت یک صندلی اعیانی. داستانِ دو طفل مسلم بود. البته من آن زمان داستان را خیلی خوب نمی‌دانستم. هرچند اصطلاح نخ نمایی‌ست ولی باید بگویم محو نمایش شدم. آنقدر که به ذهنم نرسیده بود که خانواده دنبالم می‌گردند و نگران می‌شوند. من محو در نمایش بودم. لباس‌های رنگارنگ، حرکات نمایشی، صلابت خولی و تضرع دو طفل مسلم.
نور مجلس، با پس‌زمینهٔ ساختمان این تصویر را ساخته بود که تعزیه طراحی صحنه و نور دارد. مثل یک تئاتر حرفه‌ای. البته این را بعدها فهمیدم. چیزی حدود بیست سال بعد که برای اولین بار یک تئاتر حرفه دیدم، فهمیدم کار آن تعزیه کم از نمایشی حرفه‌ای نداشت.

برای من که کودک بودم تعزیه زمان زیادی طول کشید. نمیدانم چقدر ولی لابد بیش از نیم ساعت بود. خولی دو طفل را که می‌خواست بکشد، شنل سیاهش را با حرکتی نمایشی کشید دور یکی از بچه‌ها و بعد از چند دقیقه هم‌زمان با بالا بردن خنجر خونین بدن طفل را انداخت زمین. لباسش را کنده بود و ردی سرخ از گلویش پایین می‌آمد. دست و پاهایش می‌لرزید. لرزش تن طفل با صدای مهیب طبل آدم را به وحشت می‌انداخت.
برای منی که کودک بودم بیش از اندازه طبیعی آمد. در جمعیت نگاه کردم و عمویم را دیدم. خیالم راحت شد. دو باره غرق صحنه شدم و این بار دیدم خولی به کمرش بتادین بسته. بتادین را می‌شناختم. در خانهٔ ما کاربرد زیادی داشت از بس من می‌افتادم و دست و پایم زخم می‌شد.
با خودم گفتم پس این است خون. تمام جلوه‌های ویژه‌اش همان یک بتادین بود که با هنرمندی و ظرافت جوری روی تن طفلان می‌ریخت که آدم فکر می‌کرد خون است.
بعدها فهمیدم این سنت تعزیه است. تعزیه را مردم می‌سازند، مردمی که کارشان نمایش نیست. پس به فراخور چیزهایی که دارند، صحنه‌ها را آنطور که با ذوقشان جور می‌آید بازسازی می‌کنند. مثلا برای خارجی عینک می‌گذارند یا چتر می‌دهند دست یزید. همین‌ها باعث می‌شود کارشان تکلف نداشته باشد و به دل بنشیند. دیگر نباید پرسید اینها چه ربطی با واقعیت سال شصت و یک دارند. ربطش در پاکبازی عامه‌است.

تعزیه که تمام شد مادرم آمد مرا برد خانه. کل محله را با پدر و عموهایم گشته بودند. آخرش کاشف به عمل آمده بود محو تعزیه‌ام و خیالشان راحت شده بود. گذاشته بودند با خیال راحت کار را ببینم. دعوایم نکردند و به چند غر کوتاه فیصله یافت. البته تعزیه آنقدر خوب بود که به دعوا هم می‌ارزید. بعدها فهمیدم آن تعزیه کار استاد فلکیان بود و مرحوم فلکیان در تعزیه کم آدمی نبود.
بعد از دیدن تعزیه به فکر افتادم سنجی می‌خواهم. آنقدر گفتم و پس‌گفتم تا آخرش از مشهد یکی خریدم. سنج کوچکی که هنوز عاشقانه دوستش دارم.

#علی_جوان_نژاد
💠محرم یزد با بزرگترین اجتماع مجازی یزدی ها👇
https://t.me/joinchat/AAAAADx2WEgcjUSTZ9CzKQ
Forwarded From دورهمی یزدیها
#یزدنگاره پنج.
#محرم

یکی از دوستانم نوشته بود بچه‌ها توی کوچه بازی می‌کنند، در مجالس شیطنت می‌کنند، بی‌آنکه بدانند داستان از چه قرار است. بحثش همان بحث قدیمی‌ست: #شعور_حسینی. نوشته بود باید به بچه‌ها اول این را آموخت که داستان از چه قرار است و بعد به شور عزا دامن زد.
فکر کردم مگر ما چطور با عاشورا آشنا شده‌ایم؟ و اصولا اینکه مفهومی را آماده در اختیار ذهن جستجوگر بچه‌ها گذاشتن چقدر مفید است.

پدر من اصول تربیتی خاصی داشت. یکی از آن اصول این بود که هیچوقت به سوالات من جواب‌های روشن و شفاف نمی‌داد. سیر تا پیز چیزها را برایم نمی‌گفت. فقط توضیح ساده‌ای می‌داد و می‌گفت سواد خواندن و نوشتن که آموختی باقی را خودت در کتاب‌ها بخوان.
مذهب را هم همین‌طور به من یاد داد. مرا مجالس عزا می‌برد ولی نمی‌گفت گریه بر سر چیست. همه چیز سوال بود و من کنجکاو و جواب‌های پدرم مرا سیراب نمی‌کرد. یادم هست یک بار در پنج سالگی صبح جمعه با هم رفتیم مسجد صاحب‌الزمان خیابان مهدی. آن روزها صبح‌های جمعه آهنگ ای لشگر صاحب زمان آماده باش، از تلوزیون پخش می‌شد. این آهنگ را که می‌شنیدم می‌دانستم جمعه است.
آن روز صبح واعظ مسجد داستان شهادت امام حسین را خواند و من برای اول بار گویا می‌شنیدم. از مجلس که بیرون آمدیم، سوار پیکان سبز رنگمان که شدیم، به پدرم گفتم یه چیز بگم؟
و چقدر پدرم از این سوال بدش می‌آمد. گفت بگو. گفتم این که بوده که با خانواده‌اش رفته یک جایی بعد لشگرش را کشته‌اند و خودش که داشته سخنرانی می‌کرده سنگ زده‌اند به پیشانی‌اش و بعد که آمده با گوشهٔ لباسش خون را پاک کند تیر سه شعبه زده‌اند به قلبش؟
عملا تمام حرف‌های واعظ را مو به مو داشتم می‌پرسیدم و پدرم به صبر گوش داد و حرفم را قطع نکرد. سخنرانی‌ام که تمام شد، مسجد جامع را می‌دیدم. به انتهای خیابان رسیده بودیم. پدرم فقط گفت امام حسین است.
همین.
ادامهٔ ماجرا قابل حدس است. تا زمانی که سواد نداشتم تمام مجالسی که می‌رفتیم گوش بودم تا ببینم داستان از چه قرار است و بعدش که سواد دار شدم افتادم به خواندن کتاب. از اینجا پدرم گاهی تک گزاره‌های روشنگری می‌گفت که مثلا فلان چیز دروغ است چون با فلان آیه یا حدیث تناقض دارد.
بعدتر اما با هم دربارهٔ موضوعات بحث می‌کردیم. بسیار جذاب و روشنگرانه. هر کداممان چیزهایی که می‌دانست یا فکر می‌کرد را می‌گفت و بعد خودمان می‌سنجیدیم که کدام معتبرتر است. هرگز پدرم نخواست مرا قانع کند. حرفش را می‌گفت و اجازه می‌داد تا فکر کنم. حتی اگر به اشتباه.

شاید این نسخه برای هیچ‌کس دیگر جواب ندهد. شاید نسل بعد از ما آنقدر حال و حوصله نداشته باشند که بگردند ولی برای من این روش کیمیا بود. اجازه داد بدون هیچ قید و بندی از زوایای مختلف نگاه کنم بدون آنکه در بند حرف‌هایی باشم که مدام با آب و تاب تکرار می‌شوند ولی سندی ندارند.

#علی_جوان_نژاد
💠محرم یزد با دورهمی یزدیها👇
https://t.me/joinchat/AAAAADx2WEgcjUSTZ9CzKQ
Forwarded From دورهمی یزدیها
#یزدنگاره شش.
#محرم

محرم که می‌شود یزد جانی دیگر می‌گیرد. این یک جملهٔ شاعرانه نیست؛ حقیقت محض است. یزد، شهری لمیده بر سینهٔ تفتیدهٔ کویر که تا دیروز خموده و دلگیر بود به تکاپو می‌افتد. زندگی معنای خودش را باز میابد.
چراغ‌ها، علم‌ها، پرچم‌هایی که به ظرافت و دقت سر در مغازه‌ها نصب شده. مردم نه از روی یک دستور بلکه از عمق جان مایه می‌گذارند.
گذر دسته دسته سینه‌زن و هیئت‌های عزا در کنار صدای طبل و سنج و نوحه. خیابان‌هایی که از ساعت ده متروک می‌شدند، حیات شبانهٔ پر جنب و جوشی را از سر می‌گیرند. مردم مدام در کارند. هرکس به وضعی. هر کس در کاری. هر کس به اندازهٔ هنر و توانایی خودش. گیرم اگر مثل من هیچ هنری هم نداشته باشی می‌توانی شنونده باشی و تماشا کنی و روحت را صیقل بدهی. محرم یک تذکیهٔ روانی‌ست. مثل رودی‌ست که وقتی از آن سویش بیرون می‌آیی غبار از تنت شسته شده.
گذر کاروان‌های غم مثلا. هر کس با هر چه در توان دارد سعی می‌کند صحنه‌ای از روز واقعه را بازسازی کند. این اگر بیدار شدن ذوق متعالی هنر در مردم نیست، چه می‌تواند باشد؟

پیش از دبستان شیفتهٔ این کاروان‌ها بودم. هر صحنه را که می‌دیدم داستانی برای خودم می‌ساختم. هر بخش، برشی از داستانی‌ست: قتلگاه، کاروان اسرا، مجلس شام، تاسف فرنگی و گریستن شیر بر جنازه‌های مطهر.
در عالم کودکی برای خودم کاروان غمی ساخته بودم. همه چیز از کاغذ، پنبه و چوب بود. قتلگاه را روی کارتن خالی بازسازی کرده بودم. یک ماکت کودکانه و البته خام‌دستانه. تن شهدا را بی‌سر، بی‌دست و غرق در خون بر روی کاغذ نقاشی کرده بودم و درونشان را با پنبه پر کرده بودم تا حجمی معقول داشته باشند. لباسِ شهدا به تقلید از تعزیه سفید یا سبز بود. علم کوچکی هم داشتم که چسبانده بودم جلوی کارتن.
صحنه‌های دیگری را هم ساخته بودم که یادم نیست. با بتادین خون‌ها را نمادین ساخته بودم. و این ایده هم برداشتی از تعزیه بود. با نخی کارتن‌هایم را به هم وصل کرده بودم و آخر سر همه را بسته بودم به ماشین باری کوچکم. اسباب بازی مورد علاقهٔ پنج سالگی.
سنج که خریدم، جلوی کاروانِ غمم سنج می‌زدم و کاروان را دور خانه می‌گرداندم. حالی داشت. از کنار چهار تماشاگرم می‌گذشتم و نشانشان می‌دادم که عاشورا خبرها بوده و من هم در جریان آن خبرها هستم. من هم با آن‌همه کوچکی قطره‌ای از این دریا هستم. دریایی که هر سال به تلاطم می‌افتد و باز شهر جان می‌گیرد. شهری که افسره بود یک‌باره خود را خالی می‌کند و سبک‌بال با زندگی پنجه در می‌اندازد.

#علی_جوان_نژاد
💠محرم یزد با بزرگترین اجتماع مجازی یزدی ها👇
https://t.me/joinchat/AAAAADx2WEgcjUSTZ9CzKQ