🔸گر بر سر نفس خود امیری مَردی!
🔹[شیخ بهائی] در کشکول نوشته است که بعضی از سالها با چند نفر طلبه به خاطر زیارت بعضی از احبا وارد هرات شدیم.
🔸از کوچه ای می گذشتیم که موسوم به خیابان بود. از دور جماعتی دیدیم که به سر شخصی ازدحام نموده اند. سبب اجتماعشان پرسیدیم یکی گفت که آنجا مردی هست کور که به دستش آلتی از آلات لهو گرفته که او را رباب می نامند؛ هرکس که به محاذی او برسد شعری می خواند که مناسب ما فی الضمیر او باشد.
🔹گفتم که من می روم رباب او را از دستش گرفته بشکنم و از این کسب او را منع کنم. هرگاه به مناسبت این قصد من شعری خواند دست از وی بدارم.
🔸همین که به محاذی او رسیدم و مرا از دور دریافت که به نزد او می روم با آواز بلند صدا نمود و اشاره به من کرد و گفت: هی هی!
گر بر سر نفس خود امیری مَردی
بر کور و کر ار نکته نگیری مَردی
مردی نبوَد فتاده را پای زدن
گر دست فتاه ای بگیری مَردی
🔹من که این را شنیدم از حال او و مناسب خوانیش متحیر مانده، برگشتم.
ریاض الجنة ج 2 ص 171.
@bazmeghodsian