(حسین منزوی)
اکنون به شوق حجّت پنجم ز خود گمم
وآیینهدار طلعت خورشیدِ پنجمم
چون کشتیِ سپرده به توفان عنان خویش
از موجموجِ جذبهٔ تو در تلاطمم
آن شمع کوچکم که بیفروزیام اگر
فخر است با چراغ قبولت به انجُمم
از آفتاب بیشترم با ولای تو
آیینهام، فروغ تو را در تجسّمم
*
حیران آن اسارت و آن غارتم هنوز
باریکبینِ فاجعهٔ آن تهاجمم
آری سلام بر تو اماما! که میپرد
از لب به یاد آنچه کشیدی تبسّمم
طفل چهارساله و طوفان کربلا؟
حیران این تداعیام و آن تألّمم
از آن ستم که سوخت در آن، خاندان تو
هم بر تو عَرضه میکنم اینک تظلُّمم
گنجِ مراد خویش نجُستم ز هیچ کس
الّا تویی که مدح تو را در تکلّمم
هرچند لب به خنده گشایم برابرت
ز اندوهِ تو نشسته به خون است مردمم
*
ای علم را شکافته و رفته تا به عمق
حیرانِ آنچه یافتی از این تعلّمم
آن شاعرم که از سرِ ایثار عاشقم
بر دوستیت، و خصم تو را در تخاصُمم
✍ با سپاس از دکتربانو علیپور🍃🙏
🆔 @manuscript