سال 1319 ق کاروانی از تهران به حج رفت و از شهرهای مهم استانبول و اسکندریه و ... گذشت تا به جده رسید. در این کاروان شیخ فضل الله نوری و میرزا حسن رشدیه و بسیاری بودند. خاطرات این سفر را حاجی عبدالله امیر نظام قراگزلو نوشته است. وقتی از جده عازم مکه شدند، در میانه راه حرامیان به آنان یورش بردند. حکایت غریبی رخ داد. شرح کوتاه آن را از همان سفرنامه می آوردم، جدا خواندنی است، به خصوص بلایی که سر برخی آمده است...
الحاصل، دو ساعت و نيم به غروب مانده، از بحره حركت كرديم يك ساعت راه آمديم. جلو و عقب هر چند با هم صحبتكنان ميآمديم. من هم با چند نفر كه همراه بودند راه ميرفتيم. يك دفعه ديدم از طرف جنوب راه صداي شليك بلندشد و گلوله باران كردند. نگاه كردم كه قريب صد و پنجاه نفر عرب سياه، پياده مثل برق رو به ما ميآيند و متصل تفنگ ميزنند. به محض اينكه صداي تفنگ بلند شد و گلولهها به اطراف الاغها به زمين خورد، غالب اين مردم از ترس گلوله خود را از الاغ به زمين انداخته. هنوز اعراب به قافله نرسيده كه ديدم چند الاغ دويدند جلو و گلولهها را به طرف ما كه جلو بودند انداخته و غالباً به اطراف يابوي من، به زمين ميخورد. عرب هاي صاحب يابو و الاغ اصرار كردند: حاجي انزل انزل، يعني پياده شويد. يوسف و آقارضا پسر حاجي محمد حسين صرّاف تبريزي همراه من بودند. از اطراف هم فرياد زدند كه پياده شويد. من ديدم پياده شدن غلط است. پياده نشدم، قدري ايستادم. ديدم گلوله مثل تگرگ ميريزد. استخاره بايستم بد آمد، عقب برگردم پيش حاجي شيخ فضلالله و سايرين، بد آمد، جلو بروم خوب آمد. ديدم برگشتن تعريفي ندارد، چرا كه جز دو قديفه اِحرام، چيزي ندارم. فقط تسبيحي در دست دارم جواب عرب را ميدهد، به حكم استخاره راندم جلو، در حالتي كه از تمام اطراف و جلو و عقب هيچ يك اطمينان نيست و نميدانم در كدام طرف هست، ولي به حكم استخاره راندم جلو يك نفر عسكر سواره و دو سه نفر تفنگچي پياده كه همراه بودند، در همان تير اوّل فرار كردند. يابوي من مثل الاغ است، ولي باز حيوان تاخت. الاّ اين كه يوسف سوار الاغ است و لابد آرام آرام ميرانم، قدري جلو رفتم، ديدم عسكر هم ميرود، تاخته رسيدم. گفتم كجا فرار ميكني، بايست. گفت: ما اجازه تفنگ زدن نداريم. گفتم: كه تفنگ خودتان را به من بدهيد، هر قدر اصرار كردم، گفت: مأذون نيستم تفنگ به شما بدهم و فرار كرد من هم. رفقا عقب ماندهاند، ايستادم.اعراب به اشخاصي كه عقب بودند، رسيده، در كمر و روي الاغ آنچه داشتند بُرده و يك حربه به گوش حاجي امجدالدوله زده زخم كرده و با سنگ سر حاجي ميرزا سيّد علي را شكافته و دو سه قدّاره به طرف حاجي نايبالصدر انداخته بود، ولي زخم كاري نشده فقط خراشيده است. دختر حاجي امجدالدوله را سرش را شكافته و آنچه پول داشته گرفته بودند و خورجينها و الاغها را بُردهاند. يك جامهدانِ كوچك من، جلو حاجي عباس بود. در جنگ اول كشته شد و رفت. خلاصه، جناب شيخ و حاجي امجدالدوله و سايرين پياده رسيدند. از آدمها پياده كرده آنها را سوار كرديم. خيلي حالت بديداشتيم. خون از سر و صورت حاجي امجدالدوله و حاجي سيد علي ريخته، لبيك گويان ميآمدند. حالت رقّتي دستداد. به هر طور بود سواره و پياده خود را رسانديم به حدّه كه نصف راه مكّه و جدّه است.