سلام من برسان ای نسیم باذ شمال
به نزد آن صنم ماه روی مشکین خال
بدو بگوی کی تا دور گشته ای ز برم
تنم ز مویه چو موی و دلم ز ناله چو نال
@jafarian1964
بخش یازدهم
در ترجيح و تفضيل مولوي نظامي گنجوي بر فردوسي طوسي من حيث الوجوه شعر و شاعري و تفوّق كلام فصاحت نظامش كه مثنويات پنج گنج است بر نظم شاهنامه به دلايل و براهين متین:
وگر هر فن شاعري تاز توست
به اين نغمه آوازة ساز توست
نظامي به شعر از تو بس برتر است
كه شعر تو شعر است و آن ساحر است
چه شعري به هر دين و مذهب حلال
نه سحري كه بر ساحر آرد وبال
مضامين رنگين عبارات بين
همان شوخي استعارات بين
ز يك رنگ صد نقش انگيختن
به يك لفظ صد معني آميختن
ز بدعت به سنّت گرفتن پناه
به دين حنيفش تسنّن گواه...
كلام حقايقنشانش شنو
ز توحيد عرفان بيانش شنو
تصوّف ز كفر و ز الحاد دور
به بزم دل از شمع ايمانش نور
به يك پرده صد نغمه را كرد ساز
به مستان نياز و به زاهد نماز
جوان را زده چشمك ناي و نوش
به پيران اشارت كه ديگر خموش
به عشّاق از حسن معشوق ناز
به معشوق از عشق عاشق نياز
به جولانگريهاي ميدان جنگ
كشيدن بر اسبان جنگيش تنگ
ز كندِ سم بور هر رزمخواه
زده بر فلك گرد آوردگاه
ز غوغاي نقّاره و طبل جنگ
كفاندن ز هيبت دل خار و سنگ
همين يك سخن پردة صد كمال
به يك پردهاش جلوة صد جمال
به تعريف آن ناظم نكتهسنج
ز گفتار او شاهدم پنج گنج
در اسكندري قيل و قالش نگر
به شيرين و خسرو مقالش نگر
دگر هفت پيكر كه بي گفتگو
عروس سخن راست هر هفت زو
غرض هرچه او گفت كار تو نيست
چنين شاعريها شِعار تو نيست
به شعر تو دارد خرد خندهها
همه شانه و ريشت اي ژاژخا
ندانم جهان را چه دنگي گرفت
كه ملك سخن پست و تنگي گرفت
ز فهم سخت دورتر رفتگان
به تقليد هم سر به سر رفتگان؟
نه پي برده بر قبح گفتار تو
به بي لطفي و لطف اشعار تو
ز تركيب يك چند لفظ دري
تو را موجدي ديده در شاعري
به نظمت بخوانده حروف زياد
ز شهنامهات قصّهها كرد ياد
همه غافل از جا و بيجاي حرف
لقب دادهات اوستادي شگرف
مگر شعرفهمان همه مردهاند
و يا رخت فهم از ميان بردهاند؟
كز ايران و توران و هندوستان
يكي بر نيامد ز دانشوران
كه بر سقم گفتار تو راه ياب
كند آگهت از خطا و صواب
به الفاظ سست و زمخت و كلفت
چه لازم شدت نظم شهنامه گفت
«ايا دليرا رستما بيژنا»
حكيم اين الفهاي زائد چرا؟
ضيافتگر نكتهسنجان دهر
نفرمود تمييز پازهر و زهر
چنين بد خورش خواني آراستن
چنين بزم بي لطف پيراستن
به طعن دقيقی ز گفتار تو
پسندم شد اين بيت ز اشعار تو
«دهان گر بماند ز خوردن تهي
از آن به كه ناخوب خواني نهي»
از اين گفتگو خاموشي بهتر است
سكوت از چنين گفتگو خوشتر است
تو داني و كارت، مرا كار نيست
دلم گفتهات را خريدار نيست
به نزد خبيري كه كارآگه است
چنين حب و بغضم به تو لله است
ز اغراض دنيا و اسباب آن
به تو دعويم نيست اندر جهان
تو از بغض دين و من از حب دين
تو گفتي چنين من سرودم چنين
تو آذر پرستي منم ايزدي
تو در كيش زردشت و من احمدي
ز زردشت و مزدك تو را اتّحاد
من و بر خداي رسول اعتقاد
تو را روي دل سوي آتشكده
من از كعبه آبت بر آتش زده
به دين محمّد من و روي من
به عشق محمّد هياهوي من
تو و بادلي پردريغ و فسوس
به ظاهر مسلمان به باطن مجوس
ز يك دين به ديني دگر راه تو
مجوسي و زاسلام اكراه تو
در اسلام شد از تو رفض آشكار
كه طوس است همساية سبزوار
تو دهقان نژادي ز ايران زمين
به توران من و ترك صحرانشين
به طوس اندرت گور هفتاد پشت
من و دامن دشت توران به مشت
در اين هر دو كشور كه مالك خداست
ببين فاصله از كجا تا كجاست
ميان من و تو دهور و قرون
به گيتي گذشت از سما ره برون
در اين مدّت و اين همه فاصله
چه لازم مرا با تو جنگ و گله
مگر بهر دين كز حميّت بود
نپيچيدنم ضدّ غيرت بود
غرض آنكه غير از تو در روزگار
مجوسي نديدم ترفّض شعار
بلي ميل هر كس به جنس وي است
به مهرش دل و جان فشرده پي است
به مرغ چمن ميل مرغ چمن
به زاغ و زغن مهر زاغ و زغن
ز قرآن به تاييد اين مدّعا
پسند آمد اين آيتم مقتدا
كه طيّب ز طيّب فزايد نشاط
كند تا خبائث خبيث اختلاط
به اسلام تو رفض و گبري تو
كنم از شترمرغ سر گفتگو
نه بازوي پرواز و ني پشت يار
به كاري نه كارش از اين هر دو كار
وگر لاف و دعوي از آن و از اين
وگر راست پرسي نه آن و نه اين
ز هر مذهبي فارغ از ملحدي
ز ديري برون خارج از مسجدي
به هر مذهبت پيشه جنگ و جدل
ز بحثت فكندن به هر دين خلل
به هر ملت از مرتدي و بدي
نجس بودي اكنون نجستر شدي
از اين پيشتر سعدي بيبدل
به حق تو گويا سرود اين مثل
«اگر چاه نصرانيان نيست پاك
بشويي اگر مردهگبري چه باك»
وگر تا كجا با هم اين ماجرا
كه قطعش مناسب مرا و تو را
چو بر نصرت دين خير البشر
به كين تو خصمانه بستم كمر
همان نصرت دين او يار من
ز سرّ حسودم نگهدار من
ميان من و تو به روز جزا
بود داور حقّ و باطل خدا...
(شاهجهانآبادی، صولت فاروقي، صص 6 ، 7، 10- 22)
https://t.me/aaadab1397farhang
بخش دوم
به کاسۀ سر عالم سپهر، شب همه شب
ز شوق قدر تو از بس که ميپزد سودا
چو بامداد شود، هر چه شام خورده بود
ز شکل قرص خور از بر برافکند صفرا
مگر که قبلۀ قدر تو را ز روی شرف
نماز برد که شد قامت سپهر دوتا
به عرصۀ فلک رتبت تو هم نرسد
وگر چه دور شد از چشم خلق جرم سُها
شود به چشم و دلش سرد چشمۀ خورشید
اگر ز رای و رخت باخبر بود حربا
به خلق و خوی خوشت نیک مشتبه بودی
اگر بُدی گُل خورشید را ثبات و وفا
ز بوی خوش نزدی دم بر تو نافۀ مشک
اگر نه از شکم مادر آمدی به خطا
ثبات طبع تو را همبری نمود مگر
که گوشمال بتان یافت لؤلؤ لالا
ز شرم¬دیدگی و غایت تنک¬رویی
چو آفتاب ز کمتر کسی کنی اغضا
سخای ابر و ثبات نهاد کوه تو راست
از آن به ذات تو مخصوص گشت حلم و حیا
ز بیم در شکم کان بریخت زهرۀ زر
ز صیت جود تو رمزی چو باز راند صدا
گر از رعایت عدل تو باخبر گردد
صبا به خرمن گل برنیاورد یغما
ز بیم قهر سیاست¬گرت ز سفرۀ گل
به بو کنند قناعت مسافران صبا
نوید روز به خصم تو داد از آن ببرید
فلک به خنجر خور گیسوی شب یلدا
ز تاب تیغ چو آب تو دان نه از دم ابر
که خصم را به سر گور بر، برست گیا
چو خور از آنکه تو صاحبقران دورانی
شدند معترف احباب و سر به سر اعدا
چو دیده¬اند که صد بار رفته¬ای چون خور
درون دیدۀ شیر و دهان اژدرها
حساب میکنم از بدو کار تا اکنون
که دشمنان تو از خاص و عام و شاه و گدا
فزون ز اختر گردون بُدند و چون خورشید
فروغ بخت توشان کرد جمله ناپیدا
تو را ز کثرت اعدا چه باک ورچه بود
مخالفت ز عدد بیش و تو تنی تنها
به آفتاب جهانگیر کامران چه خلل
از آنکه ذرّه برآرد به نور او غوغا
ز گردنان جهان سرکشی که کرد برت
که او ز پنجۀ اقبال تو نخورد قفا؟
که با تو تندی و تیزی نمود چون غنچه
که باد قهر تو پیراهنش نکرد قبا؟
سخن دراز شد و طبع من چو آب روان
سوی محیط مدیح تو می¬رود شیدا
ولی به کنه مدیح تو کی رسد گرچه
برون ز غایت اقصا نماید استقصا
به حدّ تو نرسد عقل و دیده کی بیند
که طول و عرض سپهر از کجاست تا به کجا
به آسمان اگر از مدح من رسید ثنات
تو آن ز قوّت طبع رهی مدان زیرا
که جای قدر تو بالای هفت گردون است
ضرورت است ثنا را شدن سوی بالا
ثنا ز مدح تو چون قاصر است پس نرسد
به کنه ذات تو چیزی دگر مگر که دعا
بقای ذات شریف تو باد ابد¬پیوند
ز بخت، کام و مرادت همیشه باد روا
چو آسمان دل و چشمت مدام روشن باد
به روی ماه¬وش شاه آفتاب لقا
مباد در شکم کائنات تا جاوید
چو توأمان، تو از او، او ز خدمت تو جدا
رخ سعادت هر روزت آن¬چنان روشن
کز او پدید بود روی دولت فردا
https://t.me/aaadab1397farhang
شاعری با تخلّص زیزی.
زیزی لقبی امروزی است که غالبا برای افراد زن ذلیل به کار میبرند و باید صورت درستش زی ذی باشد از شوخی که بگذریم، در مونس الاحرار جاجرمی دو غزل از شاعری با تخلّص زیزی آمده که جالب توجه است. این شاعر که تخلّصی نامأنوس و عجیب دارد پیش از تالیف مونس الاحرار 741ق یا تا سده 9ق زنده بوده است. البته در یکی از نسخه بدلها تخلص زیری نقل شده که آن هم میتواند درست باشد هرچند به اندازهء همان زیزی نامأنوس و غریب است. این دو غزل زبان روان و شیوایی دارند و حس شیرین و دلنشینی را به خواننده القا میکنند. لقب جالبی هم این شاعر داشته (البته در مونسالاحرار) ملیح الکلام، شاید به اعتبار این لقب و مضمون این دو غزل شاعر زن بوده باشد والله اعلم. شاید هم روزی دیوانی از این زیزی شاعر پیدا شود. غزلها این است:
ملیحالکلام زیزی فرماید
منم که گشتهام اکنون مقیم میخانه
به دست ساغر باده گرفته رندانه
نشسته در صف اوباش، گشته دردیکش
ز نام من همه را ننگ، خویش و بیگانه
برو تو دانی زهد و صلاح و مستوری
مرا رها کن، رندی و درد کاشانه
تو را از آنچه که ما عاشقیم و جرعهپرست
مرا از آنچه که تو عاقلی و فرزانه
ندیدهام چو صراحی کسی درونصافی
نه نیز صومعهای همچو کنج میخانه*
به مجلسی که بود شمع و می در او چندان
به حیله درفکنم خویشتن چو پارانه
می است دانه و من صید روزگار چو دام
به دام زود فتد صید از پی دانه
دمی جدا نشود زیزی از می رنگین
تو خواه عاقلش انگار و خواه دیوانه
ایضا له (زیزی )
گر دمی دلشدهای را بنوازی چه شود
ور شبی سوختهای را نگدازی چه شود
ور من بیسروپا را ز غبار قدمت
توتیایی ز سر لطف بسازی چه شود
چونکه من هر نفسی در قدمت دارم سر
گر تو نیز این همه گردنبفرازی چه شود
دلم آویختی از زلف به مویی و مرا
بیم آن است که زین شعبدهبازی چه شود
من که از طاق دو ابروی تواَم قبله بود
گر کنم ترک عبادات مجازی چه شود
عشق تو کو همه عالم ز بن و بیخ بکند
گر کند سوی دلم دستدرازی چه شود
من که یک موی سرت را به دو عالم ندهم
گر تو بر خون دلم دست نیازی چه شود
چونکه شد بندهء لعل لبت از جان زیزی
گر کند لعل لبت بندهنوازی چه شود
در متن: کنج و میخنه.
(مونس الاحرار، ج 2، ص 1083).
https://t.me/aaadab1397farhang
پنج رباعی تازه یافته شده از اوحدالدین کرمانی که در صفحه عنوان تک نسخهای از بصائرالنظایر، تالیف ابوالفضائل محمد بن حسن معینی (کتابت 735ق) نگاشته شده است:
خواهی که بیابی ز جهان، نامی نیک
آن کن که بود تو را سرانجامی نیک
زیراکه ز هر چِش تو بیندوختهای
ده گز کفن است آنِ تو و نامی نیک
گفتی که به مالم بشود نیکو حال
عمر از پی آن، از آنت آمد به زوال
از مال، غرض، جمله ثواب است و ثنا
چون این دو نباشد، به چه کار آید مال؟
هر روز به عدل فرض کن تا به شبم
مال تو فزون همی شود عمر تو کم
چون است که شادی ز فزون گشتن مال
وز کم شدن عمر نمیداری غم
با عدل، عمه مهر تو در جان گیرند
ور ظلم کنی، کار تو آسان گیرند
مردان گیرند عالم از بهر شهان
امّا چو شهان به مال مردان گیرند
تا چند به ظلم بر کشیدن خود را
میباید نیک بازدیدن خود را
اینجای بساز کار خود، زانکه به زر
آنجا نتوان باز خریدن خود را
درری از دریای متون، بهروز ایمانی، پیام بهارستان، شماره 33، صص 431-432.
https://t.me/aaadab1397farhang
بخش چهارم
که شعرهاش چو تعویذهای کالبدیست
درست و راست نماینده، نه درست و نه راست
به شعرهای لبیبی شما نگاه کنیت12
که شعرهای لبیبی چه بابت عقلاست
همیشه رغبت اهل هنر به شعر من است
به سوی اوست شما را همیشه میل و رواست
به دستههای ریاحین کی التفات کند
ستور سرزده جایی که دستههای گیاست
مرا بگوی که یک شعر نیک بایسته
كه زو مثل زد، شاید، ز گفتههاش کجاست
نه هر چه نظمی دارد ز گفتهها نیک است
نه هر چه رنگش باشد ز جامهها دیباست
ز مشک و زلف و ز آن کاربسته معنیها
چه خوشّی و چه شگفتی، و زان چه خواهد خاست
به نظم و نثر سخن را نهایتی باید
که زو مثل زد شاید، که زین چه گفت و چه خواست
بر این طریق بگویش که یک دو بیت بگوی
بر این قیاس که من گفتهام گرش یاراست
صفات مشک مگوی و ز زلف یاد مکن
اگر توانی، دانم که این قصیده تو راست
جز آن قصیده که از روزگار برنایی
که کار پیر نه چون کار مردم برناست
وگر به خواسته آراسته نشد تن [من]13
رواست کایزد جان مرا به علم آراست
بدانکه بیخردی را درم فزون باشد
به فضل کی آخر [خر] برابر داناست[؟]
به هیچ حال ابوجهل چون محمّد نیست
وگرچه هر دو به نسبت ز آدم و حوّاست
مرا ز دانش رنج تن است و راحت جان
شناخته مثل است این که خار با خرماست
مرا به بیدرمی ویحکا! چه طعنه زنی
بدان قدر که بسند است حال من بهنواست
به هیچ وقتی آزار تو نجستم من
تویی که سوی منت سال و ماه قصد جفاست
به طبع دشمن آنی که دانشی دارد
شگفت نیست که ظلمت همیشه ضد ضیاست
به شعرت ار[چه] عطای بزرگ داد ملک
هنر نه از توست آن پادشا بزرگعطاست
به سیم خواستن و یافتن چه فخر کنی
تفاخر آن را کو را مکارم است و سخاست
تو هر چه یافتهای من ندانم آن دانم
که نظم و نثر تو یکسر معلّل است و خطاست
(محمد بن یغمور، خطی 183: 104-106)
نتیجه
بسیاری از گرهها و ناشناختههای زبان و ادبیات فارسی و همچنین تاریخ با تحقیق و بررسی بر روی نسخ خطی و تصحیح آنها حل شده و شناسایی میشوند. این مقاله خود نمونهای است که نشان میدهد بررسی میراث مکتوب چگونه میتواند گوشههای تاریکی از زندگی یک شاعر مشهور را روشن کند و اشعار نویافتهای را از وی در دسترس محقّقان قرار دهد. همچنین باید گفت بعید نیست در منابع دیگر از لبیبی، اشعار و رسالههای دیگری یافت شود، این مستلزم بررسی و تحقیق بر روی منابع خطی است که در گوشه و کنار کتابخانهها خاک خورده و در انتظار پژوهشگران به سر میبرند.
پی نوشتها:
https://t.me/aaadab1397farhang
بشنو این قصه ادیان ز من ای اهل هنر
کی ز ادیان رسل، دین کدامین بهتر
دین باری چو بهفتاد و دو فرقت باشد
کانسازند از ج
پس چه هفتاد و دو سرگشته چه هشتاد و چهار
در ضلالت چه مسلمان چه یهود خیبر
@jafarian1964
قصه ادیان یک بار دیگر با اصلاحات
اشعار زیر، از مجموعه ای متعلق به قرن هفتم هجری، و موضوع آن در باره اختلاف مذاهب است. شاید به طور خلاصه بتوان گفت که این شعر معروف حافظ با عنوان «جنگ هفتاد و دو ملت همه را عذر بنه / چون ندیدند حقیقت ره افسانه زدند» است. جمعا هفده بیت و دارای مضامین قوی و تلاش برای ارائه دیدگاه با استدلال، و در عین حال، با چاشنی طنز است. بابت برخی از تعابیر تند، عذرخواه هستم، اما به هر حال، یک قطعه ادبی بسیار بسیار نفیس است. منبع بنده، شاعر را معرفی نکرده، و بیش از این هم جستجویی نکردم. بسا بتوان جای دیگری نشانی از آن یافت. دو سه مورد «کی» را برای بهتر خواندن به «که» تبدیل کردم. «نیکو» هم به «نکو» و «دیگران» به «دگران» تغییر یافت. یک بار این را در کانال گذاشتم، دو تن از عزیزان، اصلاحیه هایی داشتند که بویژه از آقای محبی آشتیانی که چندین مورد اصلاحیه داشتند، و جناب امیری که دو سه مورد را یادآوری کردند، تشکر می کنم.
1. بشنو این قصّه ادیان ز من ای اهل هنر / که ز ادیان رسل، دین کدامین بهتر
2. دین باری چو به هفتاد و دو فرقت باشد / که نسازند ازین جمله، دو با یکدیگر
3. مرد ترسا بَر که جوید ازینها ره راست / چو شود در ده و دو [12] دین مسیحا مضطر
4. پس چه هفتاد و دو سرگشته، چه هشتاد و چهار / در ضلالت، چه مسلمان چه یهود خیبر
5. صفت زشت نخیزد به نکو کردن نام / مرد نبود زن، اگر نام نهندش حیدر
6. هست یک رنگ مسلمان و جهود و ترسا / همه را در رگ و در پی، ره استاد و پدر
7. پیشوایان امم گرنه ریاست جویند / چونک یک قول نه اند از پی هر پیغمبر
8. گر نبی راه بَرست این دگران راهبُرند / راه بُر [را] نشناسی [بشناسی!] تو به عقل از رهبَر
9. کار گمراه بود بر پی گمره رفتن / خر بخربنده رها کن، تو ره خویش سپر
10. شب تیره ست، و دلیلان مخالف هنجار / رخت افکندن و تا روز نشستن بهتر
11. گر نبی آید، و رنه، تو نکو سیرت باش / که به دوزخ نرود مردم پاکیزه سیر
12. خود بدان مقصد اعلی به ته، آنی برسی / منتظر باش و فرج جو، پی ز حق خواه ظفر
13. شکر حق را که نیَم همچو دگر بی خبران / گوشه ی خانه به دست، و دم گاو، و سم خر
14. بغلط ریش به ..ون دگران بنهم تا / هر چه او گوید، گویم که چنانست مگر
15. اهل ادیان که چنین واله [و] سرگردانند / وقت آنست که گوید مغل خواهر غُر
16. قبر [؟] ترسایان در پس مسلمان و جهود / ریگ آنها بسگ مادر ترسان در
17. اینکِ مشهور جهانند سزای این اند / مخلد و سقسقطی، وان دیگران را چه خطر
ره آسمان درونست پر عشق را بجنبان
پر عشق چون قوی شد غم نردبان نماند
تو مبین جهان ز بیرون که جهان درون دیدهست
چو دو دیده را ببستی ز جهان جهان نماند
دل تو مثال بامست و حواس ناودانها
تو ز بام آب میخور که چو ناودان نماند
تو ز لوح دل فروخوان به تمامی این غزل را
منگر تو در زبانم که لب و زبان نماند
تن آدمی کمان و نفس و سخن چو تیرش
چو برفت تیر و ترکش عمل کمان نماند
چه زیبا گفته
شمس تبریزی
🌱🌸🌱🌸🌱🌸🌱🌸
@yortchi_bosjin_pdf
🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃
من از کجا غم و شادی این جهان ز کجا
من از کجا غم باران و ناودان ز کجا
چرا به عالم اصلی خویش وانروم
دل از کجا و تماشای خاکدان ز کجا
چو خر ندارم و خربنده نیستم ای جان
من از کجا غم پالان و کودبان ز کجا
هزارساله گذشتی ز عقل و وهم و گمان
تو از کجا و فشارات بدگمان ز کجا
تو مرغ چارپری تا بر آسمان پرّی
تو از کجا و ره بام و نردبان ز کجا
کسی تو را و تو کس را به بز نمیگیری
تو از کجا و هیاهای هر شبان ز کجا
هزار نعره ز بالای آسمان آمد
تو تن زنی و نجویی که این فغان ز کجا
چو آدمی به یکی مار شد برون ز بهشت
میان کژدم و ماران تو را امان ز کجا
دلا دلا به سررشته شو مثل بشنو
که آسمان ز کجایست و ریسمان ز کجا
شراب خام بیار و به پختگان درده
من از کجا غم هر خام قلتبان ز کجا
شرابخانه درآ و در از درون دربند
تو از کجا و بد و نیک مردمان ز کجا
طمع مدار که عمر تو را کران باشد
صفات حقی و حق را حد و کران ز کجا
اجل قفس شکند مرغ را نیازارد
اجل کجا و پر مرغ جاودان ز کجا
دکلمه ؛ عبدالکریم سروش
شعر ؛ مولانا
غزل شماره ۲۱۵ دیوان کبیر
👌
● شعر فایز مازندرانی در مدح و رثای حضرت معصومه
اشاره :
سال روزِ وفات فاطمه معصومه (س) ـ بانوی گرامی و خواهر محترم امام رضا (ع) ـ را گرامی می داریم
نگاه خوانندگان عزیز را به شعری در مدح و رثای این بانو از مرحوم «فایز مازندرانی» از شاعران آیینیِ بزرگ ملّی ما (اهل آبادی مرزبال و آرام گرفته در آستانِ امام زاده محسن آردکلا) فرا می خوانیم.
در مدح [و رثای] حضرت معصومه (س)
(قصیده) (مَفاعِلُن فَعَلاتُن مَفاعِلُن فَعْلُن)
(19 بیت)
مرا [چو] دیده به خاکِ درَت منوّر شد
پیِ نثارِ تو، این عقد، پُر زِ گوهر شد
تَبارَکَ الله، یا بِنتِ موسِیِ الکاظِم
که قُم ز یُمنِ قُدومت ز عرش برتر شد
خوشا که روضه رضوان شده است، خطّة قُم
چه غم که خُلد، ز اَنظارِ ما مُسَتَّر شد
زمینِ قُم ز شرافت شده است رشکِ بهشت
که ذکرِ خُلد به «یا لَیْتَنی» مکرّر شد
ز عصمتِ تو [گواه اند]، مُلک تا مَلَکوت
که اِشتهار به معصومه¬ات ز داور شد
کدام مریم، سر، اندر آستان تو نیست؟
کدام عیسی، بر درگهت نه چاکر شد؟
کدام درد، ز اَنفاسِ تو نیافت شفا؟
کی آمده است، که مأیوس گشت [و] مُضطر شد؟
اگر که حُکم به تکریمِ اُمَّهات نبُود،
بگفتمی که کنیزِ درِ تو هاجر شد
شهانِ خطّة ایران¬زمین عرشِ سریر
که خاک¬روبِ درِشانْ هزار قیصر شد،
در آستانِ جلالِ تو هم¬چو دربانان،
به احترام ز هر سو سِتاده بر در شد
هرآن که خُفت به خاکِ درِ تو از اخلاص
خلاص از همه آشوبِ روزِ محشر شد
ز بس به کوی تو شد ریخته، سر و تن و جان
که قُم چو خانة صورتگران، مصوَّر شد
[گریز:]
پدر تُو راست که بابُ الحوائجش لقب است
امامِ خطّة امکان ز حَیِّ داور شد
برادرِ تو که شَمسِ شُموس [و] بَدرِ نُفوس
شهیدِ زهرِ جفا از عَدویِ کافر شد
هنوز چشم تُو را جانبِ خراسان است
ز بس هوایِ لِقایِ رضات بر سر شد
بنالم از غمِ تو یا ز درد زینبِ زار
که پشتْ خَم ز غمِ مرگ شش برادر شد
حسینْ غریب به کوفه، رضا به توس غریب
رضا ز زهرْ شهید و حسینْ ز خنجر شد
تو کُشته گشتنِ او را، ندیده¬ای از زهر
سرِ حسین به نِی در حضورِ خواهر شد
[چو] گشت مادِحِ تو، فائز از سرِ اخلاص
به مادِحِ تو مَلَک، در فلک ثناگر شد.
منبع :
بیت العزا (دیوان اشعار فائز مازندرانی)،
مقدّمه، تصحیح و تعلیقات: علی ک. (امیر لاله وایی)
(آماده برای چاپ و انتشار).
● شعر فایز مازندرانی در مدح و رثای حضرت معصومه
اشاره :
سال روزِ وفات فاطمه معصومه (س) ـ بانوی گرامی و خواهر محترم امام رضا (ع) ـ را گرامی می داریم
نگاه خوانندگان عزیز را به شعری در مدح و رثای این بانو از مرحوم «فایز مازندرانی» از شاعران آیینیِ بزرگ ملّی ما (اهل آبادی مرزبال و آرام گرفته در آستانِ امام زاده محسن آردکلا) فرا می خوانیم.
در مدح [و رثای] حضرت معصومه (س)
(قصیده) (مَفاعِلُن فَعَلاتُن مَفاعِلُن فَعْلُن)
(19 بیت)
مرا [چو] دیده به خاکِ درَت منوّر شد
پیِ نثارِ تو، این عقد، پُر زِ گوهر شد
تَبارَکَ الله، یا بِنتِ موسِیِ الکاظِم
که قُم ز یُمنِ قُدومت ز عرش برتر شد
خوشا که روضه رضوان شده است، خطّة قُم
چه غم که خُلد، ز اَنظارِ ما مُسَتَّر شد
زمینِ قُم ز شرافت شده است رشکِ بهشت
که ذکرِ خُلد به «یا لَیْتَنی» مکرّر شد
ز عصمتِ تو [گواه اند]، مُلک تا مَلَکوت
که اِشتهار به معصومه¬ات ز داور شد
کدام مریم، سر، اندر آستان تو نیست؟
کدام عیسی، بر درگهت نه چاکر شد؟
کدام درد، ز اَنفاسِ تو نیافت شفا؟
کی آمده است، که مأیوس گشت [و] مُضطر شد؟
اگر که حُکم به تکریمِ اُمَّهات نبُود،
بگفتمی که کنیزِ درِ تو هاجر شد
شهانِ خطّة ایران¬زمین عرشِ سریر
که خاک¬روبِ درِشانْ هزار قیصر شد،
در آستانِ جلالِ تو هم¬چو دربانان،
به احترام ز هر سو سِتاده بر در شد
هرآن که خُفت به خاکِ درِ تو از اخلاص
خلاص از همه آشوبِ روزِ محشر شد
ز بس به کوی تو شد ریخته، سر و تن و جان
که قُم چو خانة صورتگران، مصوَّر شد
[گریز:]
پدر تُو راست که بابُ الحوائجش لقب است
امامِ خطّة امکان ز حَیِّ داور شد
برادرِ تو که شَمسِ شُموس [و] بَدرِ نُفوس
شهیدِ زهرِ جفا از عَدویِ کافر شد
هنوز چشم تُو را جانبِ خراسان است
ز بس هوایِ لِقایِ رضات بر سر شد
بنالم از غمِ تو یا ز درد زینبِ زار
که پشتْ خَم ز غمِ مرگ شش برادر شد
حسینْ غریب به کوفه، رضا به توس غریب
رضا ز زهرْ شهید و حسینْ ز خنجر شد
تو کُشته گشتنِ او را، ندیده¬ای از زهر
سرِ حسین به نِی در حضورِ خواهر شد
[چو] گشت مادِحِ تو، فائز از سرِ اخلاص
به مادِحِ تو مَلَک، در فلک ثناگر شد.
منبع :
بیت العزا (دیوان اشعار فائز مازندرانی)،
مقدّمه، تصحیح و تعلیقات: علی ک. (امیر لاله وایی)
(آماده برای چاپ و انتشار).
#علي_اي_هماي_رحمت
علي اي هماي رحمت تو چه آيتي خدا را
که به ماسوا فکندي همه سايهي هما را
دل اگر خداشناسي همه در رخ علي بين
به علي شناختم به خدا قسم خدا را
به خدا که در دو عالم اثر از فنا نماند
چو علي گرفته باشد سر چشمهي بقا را
مگر اي سحاب رحمت تو بباري ارنه دوزخ
به شرار قهر سوزد همه جان ماسوا را
برو اي گداي مسکين در خانهي علي زن
که نگين پادشاهي دهد از کرم گدا را
بجز از علي که گويد به پسر که قاتل من
چو اسير تست اکنون به اسير کن مدارا
بجز از علي که آرد پسري ابوالعجائب
که علم کند به عالم شهداي کربلا را
چو به دوست عهد بندد ز ميان پاکبازان
چو علي که ميتواند که بسر برد وفا را
نه خدا توانمش خواند نه بشر توانمش گفت
متحيرم چه نامم شه ملک لافتي را
بدو چشم خون فشانم هله اي نسيم رحمت
که ز کوي او غباري به من آر توتيا را
به اميد آن که شايد برسد به خاک پايت
چه پيامها سپردم همه سوز دل صبا را
چو تويي قضاي گردان به دعاي مستمندان
که ز جان ما بگردان ره آفت قضا را
چه زنم چوناي هردم ز نواي شوق او دم
که لسان غيب خوشتر بنوازد اين نوا را
«همه شب در اين اميدم که نسيم صبحگاهي
به پيام آشنائي بنوازد و آشنا را»
ز نواي مرغ يا حق بشنو که در دل شب
غم دل به دوست گفتن چه خوشست شهريارا
#شهريار
🆔 @DivankadeAdabFarsi
#نسخه_خوانی :
ز برگ لاله بیآرام گردم
چه[چو] نیلوفر کبوداندام گردم
نسیمی گر وَزَد، سَروَم شود خَم
گلم خالی کند پهلو ز شبنم
بهتن آواز بلبل، نیش گردد!
گُلِ جسمم ز شبنم ریش گردد
تنم را از خمیر ماه، عار است
تو از سنگم تراشی؛ این چه کار است؟!
ز جانسختی ز سنگم میتراشی
مثالم را ز تیشه میخراشی
مثالم را زنی با تیشه صد نیش
نمیترسی که اندامم شود ریش؟!
***
به آن گلدستۀ باغ ملاحت
جوابی داد از روی فصاحت
که چون آئینه کردم سنگ را راست
به هرجا بنگری، عکس تو پیداست
تو عکس خویش میبینی در این سنگ
به من از طعنه میسازی جهان، تنگ
حقیقت با تو گویم کز هوس نیست
که مَحرَم با تو جز تو هیچکس نیست
کنون زین راز بر تو میگشایم
تو را ناچار بر تو مینمایم
چه[چو] نتْوانم کُنَم مَنعَت ز گلگشت
ز غیرت، آینهْ سازم دَر و دشت!
جهان را پُر کنم از عکست ای ماه!
که بر تو خلق عالَم، گم کند راه!
🔸شاعر: نامشخص
📕از یک نسخۀ خطی مجلس
@manuscript_ir
〰️🍃🌺
فاتحهای چو آمدی بر سر خستهای بخوان
لب بگشا که میدهد لعل لبت به مرده جان
آن که به پرسش آمد و فاتحه خواند و میرود
گو نفسی که روح را میکنم از پی اش روان
ای که طبیب خستهای روی زبان من ببین
کاین دم و دود سینهام بار دل است بر زبان
گر چه تب استخوان من کرد ز مهر گرم و رفت
همچو تبم نمیرود آتش مهر از استخوان
حال دلم ز خال تو هست در آتشش وطن
چشمم از آن دو چشم تو خسته شدهست و ناتوان
بازنشان حرارتم ز آب دو دیده و ببین
نبض مرا که میدهد هیچ ز زندگی نشان
آن که مدام شیشهام از پی عیش داده است
شیشهام از چه میبرد پیش طبیب هر زمان
حافظ از آب زندگی شعر تو داد شربتم
ترک طبیب کن بیا نسخه شربتم بخوان
فاتحهای چو آمدی بر سر خستهای بخوان
لب بگشا که میدهد لعل لبت به مرده جان
آن که به پرسش آمد و فاتحه خواند و میرود
گو نفسی که روح را میکنم از پی اش روان
ای که طبیب خستهای روی زبان من ببین
کاین دم و دود سینهام بار دل است بر زبان
گر چه تب استخوان من کرد ز مهر گرم و رفت
همچو تبم نمیرود آتش مهر از استخوان
حال دلم ز خال تو هست در آتشش وطن
چشمم از آن دو چشم تو خسته شدهست و ناتوان
بازنشان حرارتم ز آب دو دیده و ببین
نبض مرا که میدهد هیچ ز زندگی نشان
آن که مدام شیشهام از پی عیش داده است
شیشهام از چه میبرد پیش طبیب هر زمان
حافظ از آب زندگی شعر تو داد شربتم
ترک طبیب کن بیا نسخه شربتم بخوان
🔸ای شیر خدا امیرِ لولاک/ ای باعث خلقت نُه افلاک
ای آمده لا فتی به شانت/ در جنگ احد ز ایزد پاک
در کنه تو عاجز است اوهام/ در ذات تو قاصر است ادراک
از بعد نبی، امامِ هادی/ حاشا که بود به خلق، إلّاک
بد خواه تو در جهان نباشد/ جز ملحد و نابکار و ناپاک
اندر طلب تو عاشقانت/ دیوانه صفت فتاده بر خاک
از فرقت کوی تو سرشکم/ هر دم چکد از دو چشم غمناک
خواهم طلبی مرا ز احسان/ شاید که به کوی تو دهم جان
🔹ای مظهر کردگار بی چون/ ذات تو منزّه از چه و چون
کس پی نبرد به کنه ذاتت/ اندر صفت تو عقل مفتون
عشّاق تو در بوادی عشق/ دیوانه فتاده همچو مجنون
قدر تو برون ز فهم ادراک/ جاه تو ز حدّ و وصف افزون
پهلو زده کوی تو به کعبه/ گشتی تو در آن زمین چو مدفون
چون زائر تو ندیده گیتی/ چون روضه تو ندیده گردون
در آرزوی زیارت تو/ گردیده دلم چو لجّه خون
خواهم طلبی مرا ز احسان/ شاید که به کوی تو دهم جان
@bazmeghodsian
🔸علی ای سحاب رحمت!
🔹شعر زیبای مرحوم سید حسن میرخانی در مدح علی (ع) که پیش از شعر مشهور شهریار سروده شده است:
علی ای سحاب رحمت همه مظهر خدایی
همه خلق ماسوا را به خدای رهنمایی
تو چه ممکن الوجودی که تو درخور سجودی
تو چه بحر لطف و جودی تو چه معدن سخایی
تو همای لامکانی به فراز عرش رحمان
که فکندهای به امکان همه سایه خدایی
تو ولیّ انّمایی، تو وفیّ لافتایی
تو وصیّ مصطفایی، تو ولیّ کبریایی
به خرد ادیب و پیری، به فلک مه منیری
به خودت که بینظیری، به خدا خدانمایی
دل اگر علی شناسی به خدا خداپرستی
که ره خداپرستی به علی است آشنایی
به جز از علی که داند که زند دم از سلونی
به جز از علی که تاند که کند گرهگشایی
تو به دلبری و قامت صنما کنی قیامت
چو به کشتگان نامت ز کرم زنی صلایی
به نسیم تار زلفت گل و سنبلم چه حاجت
که صبا بَرَد ز خاکت همه بوی مشکسایی
همه شاهدان عالم در هندوی تو گردند
چو به مجمع نکویان تو به شاهدی درآیی
علی ای درخت طوبی و بهار باغ توحید (وحدت)
که ثمر برآید از تو چو شهید کربلایی
شه ملک دین حسینم تو ز راه لطف ما را
مس قلب تیره زر کن به نگاه کیمیایی
تو صبا سلام ما را به شهید نینوا بر
که زنند بند بندم ز غمش چو نی نوایی
عجب از دمم نباشد که به سوزد عالمی را
که به سینه سوز دارم ز غمش شب جدایی
نه چنان بدین مصیبت دل بنده مبتلا شد
که تواند از حدیثش همه عمر خود رهایی
@bazmeghodsian
🔸علی ای همای وحدت!
🔹شعر زیبای مفتون همدانی در مدح علی (ع) که قبل از شعر مشهور شهریار سروده شده است:
علی ای همای وحدت تو چه مظهری خدا را؟
که خدا نمود زینت به تو تخت انّما را
علی ای محیط وحدت تو چه آیتی خدا را
که محاط توست کثرت چه نهان چه آشکارا
علی ای سوار قدرت تو چه قدرتی خدا را
که کشید دست و تیغ تو کمان لافتی را
علی ای که با محمّد به دو جسم رفته یک روح
صلوات ختم بنما بنگر یکی دو تا را
علی ای سماء وحدت تو چه پرتوی خدا را
که به نه سپهر دادی تو علو و ارتقا را
تو به آسمان وحدت چه مهی چه آفتابی
که گرفته نور روی تو ز ارض تا سما را
به تو گر قوام هستی ز ازل خدا نبستی
به تمام ملک هستی به که کردی این عطا را
علی ای که داد احمد به کفت لوای حمدش
که علم کند یدالله به دو عالم آن لوا را
علی ای که در شجاعت به قدر تو قدر دادی
که قدر به دست گیرد سر رشته قضا را
نبود به جز تو حیدر نبود به جز تو صفدر
به کسی نداده داور به جز از تو این قوا را
علی ای که کس به جز تو به خدا نمی تواند
که بقا دهد فنا را که فنا دهد بقا را
به کدام چشم بیند به تو آن که خود نبوده
که ز ابتدا تو بودی و تو هستی انتها را
علی ای که حب و بغض تو بهشت گشت و دوزخ
که میان این دو برزخ کند امتحان ما را
تو به توبه و انابه لب بوالبشر گشودی
پسری قبول توبه ز پدر نمود یارا
دم عیسوی ز لعل تو نمود مرده احیا
که به دست پور عمران تو نهادی آن عصا را
چو عروج کرد احمد که به جز تو بود آن جا؟
که به جلوه وانماید پس پرده عما را
علی ای که در سخاوت به هزارها چو حاتم
ز کرم تو یاد دادی ره بخشش و سخا را
علی ای که بوعلی ها ز تو رسم کرده قانون
که نوشت حکمت او ز شفای تو شفا را
اگر عمرو یا که عنتر چه به نهروان چه خیبر
که نکرد گم ز بیم تو به جنگ دست و پا را؟
به جز از علی چه گویی به کسی خلیفه الله
ز خدای زهد و تقوی بده فرق اتقیا را
علی ای که با نگاهی کنی عالمی تو احیا
چه شود که وا نوازی به نگاهی آشنا را
@bazmeghodsian
🔸علی ای سحاب رحمت!
🔹شعر زیبای مرحوم سید حسن میرخانی در مدح علی (ع) که پیش از شعر مشهور شهریار سروده شده است:
علی ای سحاب رحمت همه مظهر خدایی
همه خلق ماسوا را به خدای رهنمایی
تو چه ممکن الوجودی که تو درخور سجودی
تو چه بحر لطف و جودی تو چه معدن سخایی
تو همای لامکانی به فراز عرش رحمان
که فکندهای به امکان همه سایه خدایی
تو ولیّ انّمایی، تو وفیّ لافتایی
تو وصیّ مصطفایی، تو ولیّ کبریایی
به خرد ادیب و پیری، به فلک مه منیری
به خودت که بینظیری، به خدا خدانمایی
دل اگر علی شناسی به خدا خداپرستی
که ره خداپرستی به علی است آشنایی
به جز از علی که داند که زند دم از سلونی
به جز از علی که تاند که کند گرهگشایی
تو به دلبری و قامت صنما کنی قیامت
چو به کشتگان نامت ز کرم زنی صلایی
به نسیم تار زلفت گل و سنبلم چه حاجت
که صبا بَرَد ز خاکت همه بوی مشکسایی
همه شاهدان عالم در هندوی تو گردند
چو به مجمع نکویان تو به شاهدی درآیی
علی ای درخت طوبی و بهار باغ توحید (وحدت)
که ثمر برآید از تو چو شهید کربلایی
شه ملک دین حسینم تو ز راه لطف ما را
مس قلب تیره زر کن به نگاه کیمیایی
تو صبا سلام ما را به شهید نینوا بر
که زنند بند بندم ز غمش چو نی نوایی
عجب از دمم نباشد که به سوزد عالمی را
که به سینه سوز دارم ز غمش شب جدایی
نه چنان بدین مصیبت دل بنده مبتلا شد
که تواند از حدیثش همه عمر خود رهایی
@bazmeghodsian
مکن یار، مکن یار، مرو ای مه عیّار
رخ فرّخ خود را مپوشان به یکی بار
تو دریای الهی، همه خلق چو ماهی
چو خشک آوری ای دوست بمیرند به ناچار
مگو با دل شیدا دگر وعده فردا
که بر چرخ رسیدست ز فردای تو زنهار
چو در دست تو باشیم ندانیم سر از پای
چو سرمست تو باشیم بیفتد سر و دستار
عطاهای تو نقدست شکایت نتوان کرد
ولیکن گله کردیم برای دل اغیار
مرا عشق بپرسید که ای خواجه چه خواهی؟
چه خواهد سر مخمور به غیر در خمّار!
سراسر همه عیبیم، بدیدی و خریدی
زهی کاله پرعیب، زهی لطف خریدار
چو ابر تو ببارید بروید سمن از ریگ
چو خورشید تو درتافت بروید گل و گلزار
ز سودای خیال تو شدستیم خیالی
کی داند چه شویم از تو چو باشد گه دیدار
همه شیشه شکستیم کف پای بخستیم
حریفان همه مستیم مزن جز ره هموار
(حضرت استاد فاطمی نیا به هنگام مهرکردن اجازه نقل حدیث)
@bazmeghodsian
الكتب والمواضيع والآراء فيها لا تعبر عن رأي الموقع
تنبيه: جميع المحتويات والكتب في هذا الموقع جمعت من القنوات والمجموعات بواسطة بوتات في تطبيق تلغرام (برنامج Telegram) تلقائيا، فإذا شاهدت مادة مخالفة للعرف أو لقوانين النشر وحقوق المؤلفين فالرجاء إرسال المادة عبر هذا الإيميل حتى يحذف فورا:
alkhazanah.com@gmail.com
All contents and books on this website are collected from Telegram channels and groups by bots automatically. if you detect a post that is culturally inappropriate or violates publishing law or copyright, please send the permanent link of the post to the email below so the message will be deleted immediately:
alkhazanah.com@gmail.com