کارسازی شمع نذری مرقد شیخ انصاری
حکایت زیر را مرحوم محمد حسن علیاری تبریزی پشت یکی از آثارش نوشته است(تصویر نوشته ایشان را ذیلا آورده ام):
هو الحیّ الذی لا یموت چنین گوید این عبد عاصی، محمدحسن العلی یاری، امروز که روز شنبه 18 ذی الحجّه الحرام 1350 بوده، در اوطاق محکمه خودمان مشغول مطالعه کتاب جلد محجّة البیضاء از مؤلفات خود شد تا مجلس ششم. در آنجا دیدم که احوالات اباالفضل علیه السلام را نوشته ام، قدری گریه کردم، بعد یک فقره یادم آمد از جهت یادگاری نوشتم.
احقر با یازده نفر از طلاب، از جمله آقا میرزا قاسم اودوبادی مرحوم، عازم زیارت حضرت قاسم برادر حضرت رضا علیه السلام بودیم. قال الرضا (ع): من زار جاثما فی ارض بابل فکما زارنی فی ارض طوس. این احوالات او را در مؤلفات خود نوشته ام. با طرّاده به طرف ذی الکفل روان بودیم. از جمله سیّد عبّود، شبیه امام عباس عرب، از اهالی نجف اشرف بوده، حاجی سیّد حسن مسئله گو هم بود، از سیّد عبّود پرسید: سیّدنا! شنیده ام که تو در هر شب جمعه یک دسته شمع بالای قبر حضرت آیة الله حاجی شیخ مرتضی انصاری می گذاری، راست است، گفت سبب چه بود؟
گفت: و الله یا سیّدنا، یا سیّدحسن من و برادرم، به قرعه افتادیم که عسکری باشیم، ما آمدیم به خانه، دیگر قیامت شد. بنای گریه و زاری شد. در همسایگی ما شیخی بود از علمای نجف اشرف، مرا خواند گفت: چرا گریه و زاری می نمائید؟ قضیّه را بیان کردم. گفت سیّد عبود! من به تو یک راهی نشان می دهم، برو اگر شما خلاص شدید فبها، والّا مرا مذمّت بکنید. پرسیدم که چه چیز است؟ گفت: امشب شب جمعه است، یک دسته شمع بگیر، برو بالای حاجی شیخ مرتضی قدس سره، او را بگذار بالای قبر او، ملتجی شو با او با جزع و فزع که یا شیخ مرتضی! ترا قسم می دهم به حضرت حسین علیه السلام، هم ما اولاد شما باشیم ما را از قرعه خلاص کن، در هر شب جمعه، یک دست شمع بیاورم. من هم رفتم، گریه و زاری نمودم، بر گشتم.
طرف صبح رفتیم به طرف عسکرخانه، زن های نجف یک طرف جمع و نوحه و گریه می کردند، مرد هم یک طرف، در آن وقت شنیدم جواد کلید دار حضرت مرا صدا زد که، و علیک سیّد عبّود، اِشلون، صار قضیاً به این معنی: به هر نفر پنجاه و یک عدد لیره می دهید تا عسکر نباشید، یا عسکر می شوید؟ بدون این که من چیزی بگویم، ابوالقرعه، یعنی رئیس آن ها گفت: سیّدنا یا سیّدجواد! هذا سیّد عبّود، شبیه امام عباس؟ چون در ایام عاشورا من شبیه امام عباس علیه السلام می شدم.گفت: بلی. ابوالقرعه مرا خواند بیا بالا، رفتم گفت: وِین اخوَیک؟ گفتم از دروغ: واحد مریض و واحد بالجعاره، قصبه ای است در شش فرسخی نجف، و حال آن که دیروز هر سه نفر به قرعه افتاده بودیم. به ملازم گفت جیب الدّفتر! دفتر را آورد، به اسم هر سه نفر ما قلم کشید، مرخص نمود. از قضای الهی از آن تاریخ که هر سال قرعه می کشند، ما به قرعه نیافتاده ایم.
این است که در هر شب جمعه، یک دسته شمع بالای قبر شیخ اعلی الله مقامه می بریم. احقر به یادگاری نوشتم.
@jafarian1964