دکتر احمد احمدی: در دانشگاه بیشترین تأثیر را بر من، یحیی مهدوی داشت
خدا رحمت کند دکتر یحیی مهدوی. دکتر مهدوی نوه حاج محمد حسن اصفهانی و ملقب به امین الضرب بود. پدر بزرگش اولین کسی است که چراغ برق را به تهران آورد. منزلشان از خانه های تاریخی تهران است، و فرمان مشروطیت پس از امضای مظفرالدین شاه برای اولین بار در این خانه قرائت شد [سه راه امین حضور]. آقای دکتر مهدوی علی رغم این که از خانواده ثروتمندی بود، ولی بسیار ساده زندگی می کرد. بعد از پیروزی انقلاب یک قلم از زمین هایشان را که در شمال شهر تهران بود، گرفته بودند و می گفت چیزی نیست. چهارصد هزار متر که می شود چهل هکتار. خدا رحمتش کند. بسیار بی اعتنا بود. در دفتر کارش در دانشکده یک میز خیلی ساده و تعدادی کتاب در کتابخانه داشت و از مهمایش در همان دفتر پذیرایی می کرد. بی اعتنایی او به آن تشکیلات را خیلی می پسندیدم. با آن موقعیت خانوادگی، مقام های مهمی را با منت به او می دادند، اما او مدیر گروه فلسفه دانشگاه تهران بود، و گروه فلسفه آن قدر گروه فخیم و بزرگی بود که خدا رحمت کند مرحوم آقای دکتر کاردان، با آن که گروهشان گروه روانشناسی بود، زنگ که می خورد می آمد آن جا به خاطر دکتر مهدوی. در گروه فسفه مثل بعضی از گروه ها سر این که رساله را که بگیرد، کشمکش نبود. البته در آن زمان برای راهنمایی پایان نامه فوق لیسانس ورساله دکتری پول نمی دادند و این کار برای استاد تنها یک افتخار بود. متاسفانه بعد از پیروزی انقلاب دنیا پرستی و دله کاری شروع شد. .. ایشان بیشترین تأثیر را بر من داشت و آن هم عمدتا تاثیر اخلاقی و روشی. سر ساعت می آمد، و می گفت بخوانید بخوانید. یک استاد استخوان دار مودب. یک مقدار هیبت داشت و نشان نمی داد، اما دانشجو را خیلی دوست می داشت. برای مثال ظاهر من به ظاهر ایشان خیلی نمی خورد. بنده با همین لباس روحانیت می رفتم و هیچ گاه این لباس را درنیاوردم. از راهرو دانشکده که بالا می رفتم، چشم ها به سوی من بود که این چه کسی هست، آیا راه گم کرده و اصلا برای چه آمده است اینجا... برای ایشان موضوع علم و آموزش بسیار اهمیت داشت.. این نکته را نیز بگویم که یک بار من روی کاغذهایی که روی میزش بود، چیزی نوشتم. گفت آقا، این بیت المال است. آن قدر این در من تأثیر گذاشت....
واقعیت تغییر در افق دید ما: یک مورد در تعلیم و تربیت کودک
طی صد و پنجاه سال گذشته، بسیاری از نگاه های ما نسبت به تحولات اطرافمان عوض شده است. این تغییر، رنج زیادی را نصیب آموزگاران ما کرده است، اما به هر حال تغییر رخ داده است. آنچه را که دیروز خوب تصویر می کردیم، امروز بد شده و به عکس، بسیاری از آنچه را که دیروز بد می دانستیم، امروز خوب شده است. البته این شامل همه موارد مربوط به زندگی ما به خصوص امور دینی نمی شود، اما شامل خیلی از موارد در زندگی ما می شود. بسیاری از افراد، این تغییر نگاه را انکار می کنند و فکر می کنند، همیشه عالم همین طوری بوده که آنها تصویر و تصور می کنند. این افراد، می باید نمونه های متفاوت از آنچه را امروز فکر می کنند ببینند و بخوانند. جالب است که حتی با این حال، حاضر نیستند قبول کنند که این تغییرات رخ می دهد. این امر البته دلیل دارد که می شود در باره آن سخن گفت. حتی شده است که طی ده سال، تفاوت ها و تغییرها رخ می دهد، اما چون ما فراموش کار هستیم، حاضر به مقایسه وضعیت قبل و بعد نیستیم. این تازه نگاه ساده ای است، عمیق تر و وسیع تر آن است که تعریف و تفسیری بسیاری از پدیده ها جاری از بنیاد تغییر کرده است، هرچند آدمی به رغم این تغییرات، به طور مداوم سعی می کند، پوششی روی باورهای خود بکشد و از تغییر سخن نگوید. مسلما، نگارش تاریخ این تحولات و تغییرات، در زمینه های معین با ذکر شواهد و مدارک، بسیار مهم خواهد بود. نمونه زیر در باره نگاه به تعلیم و تربیت کودکان است. یک شاهد عینی در باره وضع تحصیل بچه ها در مکتب های قدیم این متن را نوشته است. فکر کنید، نگاه ما به تعلیم و تربیت بچه، چه مقدار عوض شده است.
معلمین قدیم بچه ها را زیاد می زدند، و چوب و فلک مرتب داشتند. دانش و سلیقه تعلیم شرط نبود، فقط ترسانیدن بچه شرط بود. بچه از ترس معلم شب نمی خوابید. یک معلم را نگارنده در دهات خراسان دید که بچه ها هماره با رنگ پریده بودند، و می بایست اجازه شام خوردن شب به بچه بدهد، و خوابیدن نیز، و اگر شبی اجازه نداده یا نهی کرده بود، بچه آن شب شام نمی خورد، و نیز اجازه حرف زدن با پدر و مادر بایست بدهد، و الا حرف نمی زد از ترس مواخذه. به خصوص اگر اجرت متعلم کم یا دیر داده می شد. آن وقت، به اندک بهانه درس و مشق چوب فراوان می زد که زخم می شد. نگارنده مبتلا به پای درد بود. چون پدرش بی چیز بود، و اجرت معلم درست نمی داد. هر که به مکتب می رفت در راه سوره های قرآن می خواند و بر خود می دمید که آن روز چوب نخورد، باز نمی شد، و از ضرب چوب هر روز کف دست او ورم می کرد که شب نمی توانست خط بنویسد.... و اگر معلمی چوب نمی زد و یا کم می زد، اولیاء بچه از او شاکی بودند بلکه او را عوض می کردند، و نیز معلم بد هیکل و زشت رو مرغوبتر بود، مخصوصا اولیاء بچه به معلم می گفتند که اختیار این بچه با تو است که تمام گوش بدنش را زیر چوب بریزی و استخوانش برای ما بس است. تربیت فقط به زدن می دانستند و وضع زن و شوهر نیز به زدن بود.... و نیز بچه باید کارهای شخصی معلم را مثل نوکر انجام دهد، و فرمان برد، حتی وقت خوابیدن معلم، بچه ها او را به نوبت باد بزنند تا وقتی که بیدار شود، و اگر بیدار می شد و می دید کسی مشغول بادزدن نیست، از همه مواخذه می کرد، مثل واجب کفایی، و در هر عیدی خصوص نوروز می بایست شیرینی کامل برای معلم بیاورند. هربچه به قدر شأن و ثروت پدرش، و الا چوب می زد، به بهانه درس و مشق و نیز باید هر بچه ناهارش را بیاورد به مکتب، و زیاد هم بیاورد، و کم بخورد، باقیمانده را عصر معلم جمع می کرد که یک بار سنگین می شد، باید یک بچه آن بار را بدوش کشیده ببرد به خانه معلم بدهد. او هرگز برای خانه اش نان نمی خرید، و می فروخت، و نیز لباس معلم را باید اولیای بچه بدوزند و بشویند و ماهی یک دفعه معلم را مهمان کنند یا غذا پخته به خانه اش ببرند. و هر بچه یک فرش برای خودش ببرد، و منقل آتش در زمستان و هر روز یک کیسه زغال که عصرها زغال زیاد مانده را ببرند به خانه معلم و نیز میوه در فصل میوه. (نقل از کیوان قزوینی)
زخم را اول به مداوا بنشینى. اول جلوى هجوم دشمن را بگیرى ؟ به مهار کردن آتش فکر کنى ؟ به گریزاندن بچه ها بیندیشى به خاموش کردن آتش لباسهایشان بپردازى ؟ کوچکترها را که نفسشان در میان آتش و دود بریده از خیمه بیرون بیندازى ؟ ستون خیمه را از فرو افتادن نگه دارى ؟ به آنکه گلیم از زیر بیمارت به یغما مى کشد هجوم کنى ؟ تنها حجت بازمانده خدا را، امام زمانت را از معرکه در ببرى ؟ مگر در یک زینب چند دست دارد؟ چند چشم ؟ چند زبان ؟ و چند دل ؟ براى سوختن و خاکستر شدن ؟ بچه ها و زنها را به سمت اشاره سجاد، فرمان گریز مى دهى ! اما... اما آنها که آتش به دامن دارند نباید با این فرمان بگریزد و آتش را مشتعل تر کنند. به آنها مى گویى بمانند و با دست به خاموش کردن آتشهایشان مى پردازى ، اما آتش که یک شعله نیست، از یک سو نیست. تا یک سمت را با تاول دستها خاموش مى کنى، سمت دیگر لباس دیگر گر گرفته است.
#خاطره
#محرم
@Yazdiam
⭕️خاطره بسیار جالب دکتر پاپلی یزدی از روز عاشورا در یزد قدیم
💠قسمت پنجم
🔹يك سالي كه محرم در تابستان بود، محله پشت باغ، بازار شام مفصلي كه نزديك صد متر طول داشت و روي چندين كاميون بي اتاق حمل مي شد، درست كرده بود. در راس بازار، بارگاه يزيد بود. اسراي صحراي كربلا در گوشه اي ايستاده بودند. يزيد، بر صندلي طلايي نشسته بود و سر بريده حضرت ابا عبد الله الحسين -ع- در تشت طلا، جلوي رويش بود و او گاهگاه با عصاي طلايي اش، بر سر و لب و دندان حضرت مي زد و سر بريده، قرآن مي خواند و بلندگو ها كه از باطري ماشين، برق مي گرفتند، تلاوت قرآن را پخش مي كردند.
🔹در گوشه ديگر، بارگاه سفير فرنگ بود كه با چند بچه فرنگي، ايستاده بودند. در آن سال، حاج كاظم آقا گفته بود، و يزيدي باهيبت را از اردكان آورده بودند. «ملا محمد» كه مداح بود، نقش سر بريده را بازي مي كرد. سر او را تراشيده، ريشش را حنا گذاشته و او را در صندوقي چوبي كرده بودند و ته تشت برنجي را سوراخ كرده و طشت سوراخ را طوري دور گردن او گذاشته بودند كه احساس مي شد سر بريده اي در طشت قرار دارد. آن سال، حاج كاظم آقا گفته بود تخته هايي را از روي شانه يزيد رد كنند و بر ديوار صندوق، ميخ كنند؛ به طوري كه ملا محمد نمي توانست، تكان بخورد.
🔹حدود ظهر عاشورا كه در آن سال در تابستان بود، در گرماي 40 درجه يزد، بازار شام محله پشت باغ، به سر ميدان ميرچقماق يزد رسيد. سر بريده، كلام خدا را با صوتي شيوا تلاوت مي كرد. همه نظر ها به طرف سر بريده و بازار شام و اسرا جلب شده بود و زن ها شيون مي كردند. حاج كاظم آقا به يزيد اردكاني گفته بود: "وقتي به سر ميدان مير چقماق رسيديم و من اشاره كردم، عصايت را محكم بر سر و صورت و لب و دندان سر بريده بزن به طوري كه سر بشكند و خون، جاري شود؛ تا مردم، بيشتر گريه كنند و هيات محله پشت باغ، از ساير هيات ها، گوي سبقت را بربايد." هيچ كس از موضوع، جز حاج كاظم و يزيد اردكاني، خبر نداشت.
🔹من هم به علت آنكه پسر عموي حاج كاظم بودم، جزو بچه هاي فرنگي بودم و در يك متري سر بريده و يزيد قرار داشتم و از نزديك، شاهد ماجرا بودم. ديدم كه يزيد، چوبدست زرينش را بلند كرد و بر سر و صورت سر بريده، فرود آورد؛ به طوري كه خون از سر ملا، سرازير شد. ملا به خشم آمد و يك مرتبه و ناخودآگاه به جاي صوت قرآن، شروع كرد به زن و بچه و ايل و تبار يزيد، بدترين فحش ها را نثار كردن و بلندگو ها هم، صدا ها را پخش مي كردند. ده ها نفر صدا زدند: "بلندگو ها را قطع كنيد." ولي تا قطع بلندگو ها، چند ثانيه اي طول كشيد. در اين چند ثانيه، عزا، تبديل به خنده و تعجب شده بود. بالاخره ملا محمد، خود را از صندوق بيرون كشيد و يزيد از جايگاه خود فرود آمد و در خيابان، فرار مي كرد. زن ها غريو "يا حسين يا حسين" كردنشان به آسمان مي رفت و مرد ها با يك چشم مي گريستند و با چشم ديگر مي خنديدند و حاج كاظم از غيظ داشت ديوانه مي شد كه آبروي محله رفت. بار ها حاج كاظم كه متولد سال 1300 است، اين خاطره را براي همه، تعريف كرده است.
⭕️برای مطالعه قسمت های قبلی روی #خاطره ضربه بزنید
💠بزرگترین کانال یزدیها👇
https://t.me/joinchat/AAAAADx2WEgcjUSTZ9CzKQ
#خاطره
#محرم
@Yazdiam
⭕️خاطره بسیار جالب دکتر پاپلی یزدی از روز عاشورا در یزد قدیم
💠قسمت پنجم
🔹يك سالي كه محرم در تابستان بود، محله پشت باغ، بازار شام مفصلي كه نزديك صد متر طول داشت و روي چندين كاميون بي اتاق حمل مي شد، درست كرده بود. در راس بازار، بارگاه يزيد بود. اسراي صحراي كربلا در گوشه اي ايستاده بودند. يزيد، بر صندلي طلايي نشسته بود و سر بريده حضرت ابا عبد الله الحسين -ع- در تشت طلا، جلوي رويش بود و او گاهگاه با عصاي طلايي اش، بر سر و لب و دندان حضرت مي زد و سر بريده، قرآن مي خواند و بلندگو ها كه از باطري ماشين، برق مي گرفتند، تلاوت قرآن را پخش مي كردند.
🔹در گوشه ديگر، بارگاه سفير فرنگ بود كه با چند بچه فرنگي، ايستاده بودند. در آن سال، حاج كاظم آقا گفته بود، و يزيدي باهيبت را از اردكان آورده بودند. «ملا محمد» كه مداح بود، نقش سر بريده را بازي مي كرد. سر او را تراشيده، ريشش را حنا گذاشته و او را در صندوقي چوبي كرده بودند و ته تشت برنجي را سوراخ كرده و طشت سوراخ را طوري دور گردن او گذاشته بودند كه احساس مي شد سر بريده اي در طشت قرار دارد. آن سال، حاج كاظم آقا گفته بود تخته هايي را از روي شانه يزيد رد كنند و بر ديوار صندوق، ميخ كنند؛ به طوري كه ملا محمد نمي توانست، تكان بخورد.
🔹حدود ظهر عاشورا كه در آن سال در تابستان بود، در گرماي 40 درجه يزد، بازار شام محله پشت باغ، به سر ميدان ميرچقماق يزد رسيد. سر بريده، كلام خدا را با صوتي شيوا تلاوت مي كرد. همه نظر ها به طرف سر بريده و بازار شام و اسرا جلب شده بود و زن ها شيون مي كردند. حاج كاظم آقا به يزيد اردكاني گفته بود: "وقتي به سر ميدان مير چقماق رسيديم و من اشاره كردم، عصايت را محكم بر سر و صورت و لب و دندان سر بريده بزن به طوري كه سر بشكند و خون، جاري شود؛ تا مردم، بيشتر گريه كنند و هيات محله پشت باغ، از ساير هيات ها، گوي سبقت را بربايد." هيچ كس از موضوع، جز حاج كاظم و يزيد اردكاني، خبر نداشت.
🔹من هم به علت آنكه پسر عموي حاج كاظم بودم، جزو بچه هاي فرنگي بودم و در يك متري سر بريده و يزيد قرار داشتم و از نزديك، شاهد ماجرا بودم. ديدم كه يزيد، چوبدست زرينش را بلند كرد و بر سر و صورت سر بريده، فرود آورد؛ به طوري كه خون از سر ملا، سرازير شد. ملا به خشم آمد و يك مرتبه و ناخودآگاه به جاي صوت قرآن، شروع كرد به زن و بچه و ايل و تبار يزيد، بدترين فحش ها را نثار كردن و بلندگو ها هم، صدا ها را پخش مي كردند. ده ها نفر صدا زدند: "بلندگو ها را قطع كنيد." ولي تا قطع بلندگو ها، چند ثانيه اي طول كشيد. در اين چند ثانيه، عزا، تبديل به خنده و تعجب شده بود. بالاخره ملا محمد، خود را از صندوق بيرون كشيد و يزيد از جايگاه خود فرود آمد و در خيابان، فرار مي كرد. زن ها غريو "يا حسين يا حسين" كردنشان به آسمان مي رفت و مرد ها با يك چشم مي گريستند و با چشم ديگر مي خنديدند و حاج كاظم از غيظ داشت ديوانه مي شد كه آبروي محله رفت. بار ها حاج كاظم كه متولد سال 1300 است، اين خاطره را براي همه، تعريف كرده است.
⭕️برای مطالعه قسمت های قبلی روی #خاطره ضربه بزنید
💠بزرگترین کانال یزدیها👇
https://t.me/joinchat/AAAAADx2WEgcjUSTZ9CzKQ
🌾
زن کیست ...
زن یک افتخار است، اگر قدر خود را بداند!
اولین کسی که با دیکتاتوری عظیم فرعون دلیرانه به پا خواست یک مرد نبود بلکه یک زن بود...(بانو آسیه)
اولین کسی که مکه و کعبه را آباد کرد مرد نبود بلکه یک زن بود....(بانو هاجر)
اولین کسی که از مبارک ترین آب روی زمین (زمزم) نوشید مرد نبود بلکه یک زن بود...(هاجر خاتون)
اولین کسی که به محمد المصطفیﷺ ایمان آورد مرد نبود بلکه یک زن بود... (بانو خدیجه)
اولین کسی که خونش برای اسلام ریخته شد و شهید شد یک مرد نبود بلکه یک زن بود....(بانو سمیه)
اولین کسی که مالش را در راه اسلام داد یک مرد نبود بلکه زن بود....(بانو خدیجه)
اولین کسی در قرآن که خداوند از بالای هفت آسمان به حرفش گوش داد یک زن بود نه مرد...(سوره مجادله آیه 1)
اولین کسی که سعی صفا و مروه را انجام داد یک مرد نبود بلکه زن بود....(بانو هاجر).
اکنون میلیون ها حاجی باید کاری که او کرد را انجام بدهند وگرنه حجشان قبول نمی شود.
اولین زنی که با همه مخالفت ها وارد معبد اورشلیم شد مریم بود
تنها کسی که به حمایت از شوهر و امامش میخ در به تنش فرو رفت و دم نزد و شفیع گنهکاران شیعه در روز قیامت است خانم زهرا بود
واما کسی که کاخ یزید را به لرزه دراورد مرد نبود خانم زینب بود زینب...
سالروز شهادت برترین زنان و مردان عالم حضرت فاطمه زهرا سلام الله علیها را تسلیت عرض می کنم.
🔺@aghlvanaghl
🇮🇷🇩🇪
محاکمه مادری که به قصد یک شب مهمانی سه هفته بچه 4 ساله اش را در خانه تنها گذاشت.
یک زن اهل فلنزبورگ ایالت نوردراین وستفالن به قصد حضور در یک مهمانی یک شبه، سه هفته پسر خود را در خانه تنها گذاشت.
گفته میشود این زن پس از پایان مهمانی با مردی آشنا میشود و به خانه وی می رود. در این مدت بر اثر مصرف مواد مخدر و الکل بیش از حد به کلی موضوع را فراموش می کند. این زن در دادگاه عنوان کرد: در طول آن مدت به بچه ام در خانه فکر می کردم، اما توان اقدام کاری نداشتم.
مرد خاطی نیز گفت: این زن به من گفته بود که بچه اش را نزد مادرش گذاشته است.
پس از عدم حضور در دادگاه، دستور دستگیری این زن صادر شده است. گفته میشود کودک پس از سه هفته تنهایی در وضعیت نابسامانی به سر می برده و حتی محیط مهد کودک برای او غریبه به نظر می رسیده است.
@kultur
منیع خبر:
http://m.n24.de/n24/Nachrichten/Panorama/d/8497292/mutter-laesst-vierjaehrigen-drei-wochen-lang-allein.html
خلق را عاشق
کیش او بود مهر دلداران
یاوری بود با همه یاران
مرد محراب و مهربانی بود
سیرتش سبز و شادمانی بود
مردتر مردِ مردمی ، مردی
شمع جمع و فرید در فردی
مرد زن ، زندگی و زیبایی
مینوی مرد و مرد مینایی
مرد عطر و گلاب و آیینه
بی ریا ، با صفا و بی کینه
به خدا ساده زندگی می کرد
مثل یک بنده ، بندگی می کرد
در تشهّد خود « عبدُهو » می گفت
مثل ما وقت خواب هم می خفت
در سلامش صفای سبحان بود
خیرخواه هر آن که انسان بود
مرگ کس را نخواست از خالق
حضرتش بود خلق را عاشق
او نه شلاق زد ، نه زندان داشت
او جمالی جمیل و خندان داشت
نه کسی را شکنجه کرد ، نه کشت
نه به کس گفت حرف زشت و درشت
در تکلّم عجب تغزّل داشت
در تواضع به حق تنزّل داشت
پینه ی دست کارگر بوسید
ریشه ی هرچه خستگی پوسید
با کمالی که داشت می کوشید
با همه مثل خویش می جوشید
درد او ، درد دردمندان بود
گرچه چون غنچه ، چهره خندان بود
در دلش درد مردمان پنهان
ظاهرش با تبسّم و خندان
نمکین شوخ بود سرزنده
خوشگل و خوش بیان و خوش خنده
« انا املح » یکی ز حکمت اوست
رحمت رسم و رسم رحمت اوست
آب و آیینه بود آئین اش
دلبری بود اصل در دین اش
هرچه می کرد مهربانی بود
دین حق را به مهر، بانی بود
هرچه می گفت صلح بود و صفا
کیش او عشق بود و مهر و وفا
هرچه می دید نیک و زیبا بود
در بلا شاکر و شکیبا بود
شکر و شادی به هم در آمیزند
تا به پابوس حضرتش خیزند
هرچه خوبی به لطف او موجود
مهربانی به مهر او معهود
هرچه زیبا ز روی او زیباست
دلبری را قبای او دیباست
نه فقط نام او « محمّد » بود
که وجودش همیشه احمد بود
م / ص/ س / قم
@m_sehati
🔸 حکایتی خواندنی از عارفی بی هوا
🔹 حضرت آیة الله نصرالله شاه آبادی حفظه الله:
🔸 یک بار ماجرایی را از یکی از این خرقه پوش ها برای مرحوم امام نقل کردم. از من پرسید: چه جور آدمی است؟ آن آقا بندۀ عربی بود که دکان و دستگاهی هم نداشت.
🔹 گفتم: روز عرفه ای من در کربلا در صحن سیدالشهداء بالا سر امام ایستاده بودم. آن آقا هم ـ که چفیه عقال و محاسن و پیشانی ای داشت که جای سجده در آن بود و چشمان نافذی هم داشت ـ ایستاده بود. سلام و علیک کردیم و همین طور که ایستاده بودیم، دیدم شروع کرد به گریه کردن.
🔸 گفتم چه شده که گریه می کنی؟ در ایام عرفه زوار با اثاثیه و همۀ وسایل می آیند عتبات.
🔹 گفت: نگاهم افتاد به این جماعت و دیدم همۀ وسایل را آورده اند و با زن و بچه دور هم نشسته اند، اما من این جا ایستاده ام و دستم خالی است، نه اثاثیه ای، نه رختخوابی، نه زن و بچه ای.
🔸گفتم: این که گریه ندارد. گفت: می ترسم قیامت هم همین طور دست خالی باشم.
🔹 واقعاً من تحت تأثیر قرار گرفتم؛ چون دیدم حرف حسابی می زند. این قضیه گذشت، و من دیگر تعقیب نکردم که این شخص چه کاره است.
🔸 یکی از دوستان با زن و بچه به مشهد مشرّف شده بود ـ ماشین در قهوه خانه ای برای نماز و غذا نگه داشته بود. این بندۀ خدا رفته بود زن و بچه را غذا بدهد و برای شستشو ببرد، خودش نرسیده بود نماز بخواند و سوار ماشین شده بود.
🔹 گفت: حدود یک ساعت به غروب به راننده گفتم نگه دار من نماز نخواندم. راننده شروع به فحاشی کرد که آشیخ این همه وقت من نگه داشتم، می خواستی نمازت را هم به کمرت بزنی.
🔸 من ساکت شدم، ولی دیدم ماشین ناگهان توقف کرد. یک آقای عربی با چفیه عقال در ماشین بود به من گفت: آشیخ پاشو برو پایین، آن جا آب هست، وضویت را بگیر و نمازت را با طمأنینه هر طور دلت خواست بخوان و بیا.
🔹 راننده آمد کاپوت ماشین را بالا زد و مقداری این طرف و آن طرف ماشین را نگاه کرد هیچ نقصی نداشت، ولی هر کار کرد ماشین روشن نشد.
🔸 نمازم را خواندم و رفتم داخل ماشین. پرسید دیگر کاری نداری؟ گفتم نه. یک دانه ریگ برداشت و انداخت و به راننده گفت: بیا بالا، ماشین عیبی ندارد.
🔹 راننده بالا آمد و تا سویچ را پیچاند، ماشین روشن شد و راه افتاد. فهمید که کار آن آقا بود. گفت چه کاری بود که کردی؟
🔸 آن آقا گفت: می خواستم به تو حالی کنم تو در مقابل نگاه من نتوانستی کاری بکنی، چطور با خدا این قدر گردن کلفتی می کنی؟ مگر این جوان مرد می خواست برود رقاصی کند؟ غیر از این بود که می خواست واجب خدا را انجام دهد؛ تو چرا با خدا گردن کلفتی کردی و به او اهانت کردی؟ راننده گریه اش گرفت و دست و صورت آن آقا را بوسید.
🔹 من وقتی پیش امام این قصه را گفتم، فرمودند توی اینها دکان دارها را رها کن، ولی بعضی از این ها هستند که زحمت کشیده اند، ریاضت حقه کشیده اند، بندگی و اطاعت خدا کرده اند، ترک هوای نفس کرده اند و رسیده اند و این کارها شدنی است.
امام خمینی و اندیشه های اخلاقی ـ عرفانی (مصاحبه های علمی).
🔸حکایتی خواندنی از عارفی خرقه پوش
🔹مرحوم آیة الله نصرالله شاه آبادی:
🔸یک بار ماجرایی را از یکی از این خرقه پوش ها برای مرحوم امام نقل کردم. امام از من پرسید: چه جور آدمی است؟ (آن آقا بندۀ عربی بود که دکان و دستگاهی هم نداشت).
🔹گفتم: روز عرفه ای من در کربلا در صحن سیدالشهداء بالا سر امام ایستاده بودم. آن آقا هم ـ که چفیه عقال و محاسن و پیشانی ای داشت که جای سجده در آن بود و چشمان نافذی هم داشت ـ ایستاده بود. سلام و علیک کردیم و همین طور که ایستاده بودیم، دیدم شروع کرد به گریه کردن.
🔸گفتم چه شده که گریه می کنی؟ در ایام عرفه زوار با اثاثیه و همۀ وسایل می آیند عتبات.
🔹 گفت: نگاهم افتاد به این جماعت و دیدم همۀ وسایل را آورده اند و با زن و بچه دور هم نشسته اند، اما من این جا ایستاده ام و دستم خالی است، نه اثاثیه ای، نه رختخوابی، نه زن و بچه ای.
🔸گفتم: این که گریه ندارد. گفت: می ترسم قیامت هم همین طور دست خالی باشم.
🔹 واقعاً من تحت تأثیر قرار گرفتم؛ چون دیدم حرف حسابی می زند. این قضیه گذشت، و من دیگر تعقیب نکردم که این شخص چه کاره است.
🔸 یکی از دوستان با زن و بچه به مشهد مشرّف شده بود ـ ماشین در قهوه خانه ای برای نماز و غذا نگه داشته بود. این بندۀ خدا رفته بود زن و بچه را غذا بدهد و برای شستشو ببرد، خودش نرسیده بود نماز بخواند و سوار ماشین شده بود.
🔹 گفت: حدود یک ساعت به غروب به راننده گفتم نگه دار من نماز نخواندم. راننده شروع به فحاشی کرد که آشیخ این همه وقت من نگه داشتم، می خواستی نمازت را هم به کمرت بزنی.
🔸 من ساکت شدم، ولی دیدم ماشین ناگهان توقف کرد. یک آقای عربی با چفیه عقال در ماشین بود به من گفت: آشیخ پاشو برو پایین، آن جا آب هست، وضویت را بگیر و نمازت را با طمأنینه هر طور دلت خواست بخوان و بیا.
🔹 راننده آمد کاپوت ماشین را بالا زد و مقداری این طرف و آن طرف ماشین را نگاه کرد هیچ نقصی نداشت، ولی هر کار کرد ماشین روشن نشد.
🔸 نمازم را خواندم و رفتم داخل ماشین. پرسید دیگر کاری نداری؟ گفتم نه. یک دانه ریگ برداشت و انداخت و به راننده گفت: بیا بالا، ماشین عیبی ندارد.
🔹 راننده بالا آمد و تا سویچ را پیچاند، ماشین روشن شد و راه افتاد. فهمید که کار آن آقا بود. گفت چه کاری بود که کردی؟
🔸آن آقا گفت: می خواستم به تو حالی کنم تو در مقابل نگاه من نتوانستی کاری بکنی، چطور با خدا این قدر گردن کلفتی می کنی؟ مگر این جوان مرد می خواست برود رقاصی کند؟ غیر از این بود که می خواست واجب خدا را انجام دهد؛ تو چرا با خدا گردن کلفتی کردی و به او اهانت کردی؟
🔹راننده گریه اش گرفت و دست و صورت آن آقا را بوسید.
🔸من وقتی پیش امام این قصه را گفتم، فرمودند: توی اینها دکان دارها را رها کن، ولی بعضی از این ها هستند که زحمت کشیده اند، ریاضت حقّه کشیده اند، بندگی و اطاعت خدا کرده اند، ترک هوای نفس کرده اند و رسیده اند، و این کارها شدنی است.
امام خمینی و اندیشه های اخلاقی ـ عرفانی (مصاحبه های علمی).
@bazmeghodsian
عالم وارسته مرحوم حجة الاسلام سید شهاب الدین صفوی با بسياری از عرفای نامدار و اولياء خدا ديدار داشت و براي همه آنان احترام قائل بود اما به استاد ارجمند خود آية الله العظمی حاج آقا رحيم ارباب علاقه ای ويژه داشت و او را برتر از ديگران می دانست و در اين خصوص اين شعر را می خواند:
عابد و زاهد و صوفي همه طفلان رهند
مرد اگر هست به جز عالم ربّانی نيست
خودم از او شنیدم که فرمود همه آنها در برابر حاج آقا رحیم مثل کاهی بودند در مقابل کوه!
@bazmeghodsian
🔸 عارف گمنام
🔹 حاج شیخ ابوالقاسم ابراهیمی خادم یکی از مساجد شهرضا بود. او یکی از اولیاء و عارفان و اهل معنویت بود و زندگی بسیار زاهدانه ای داشت و در قناعت زبانزد بود.
🔸 او روستایی بی سوادی بود که نور معرفت الهی در دلش موج می زد. همواره اشک در چشمانش حلقه زده بود. به اهل بیت علیهم السلام بسیار عشق می ورزید و در محبت آنها می سوخت.
🔹 نماز استیجاری می گرفت و پولش را به فقرا و طلاب می داد. گاهی به آبکشی مشغول می شد و از صبح تا به عصر آب می کشید و از مزد خود که 15 قران بود 12 قران را به مستمندان می داد و 3 قران را برای خود می گذارد. خانواده او نیز بسیار قانع و با زندگی زاهدانه شیخ هماهنگ بود.
🔸او با ابدال و رجال الغیب در ارتباط بود و گاهی او را با طی الارض به عتبات و مشاهد مشرفه می بردند.
🔹 حاج عبدالزهراء که از مریدان و اطرافیان مرحوم سید هاشم حداد بود گاهی فقط برای دیدن او از عراق به ایران می آمد و می گفت: او مرد بی نظیری است.
🔸یکی از مریدان ایشان اهل علم بود. وی فریفته شیخ بود و به او می گفت هرچه بگویی می کنم. شیخ به او گفته بود باید الاغی سوار شوی و با یک چوب دستی در خیابان های شهرضا حرکت کنی برای از بین بردن انانیت، و او هم چنین کرده بود.
🔹 مبدأ تحول شیخ عالمی وارسته به نام میرزا محمد تقی فقیهی بود.
🔸میرزا محمد تقی امام جماعت یکی از مساجد شهرضا بود. نماز را که می خواند با گریه به مردم التماس می کرد که بمانید تا قدری برای شما صحبت کنم. با این وجود کسی نمی ماند و این مرد هر روز همین برنامه را داشت.
🔹 شیخ ابوالقاسم مکبّر این مرد بود. یک روز هنگامی که به دنبال شیخ می رود وقتی به در منزل می رسند می بیند قفلی که به در منزل است با رسیدن میرزا محمد تقی باز شد و بر زمین افتاد. از آن پس شیخ ابوالقاسم با تقاضای خود تحت تربیت او قرار می گیرد.
(جان شیفته، یادنامه عارف فرزانه حاج شیخ اسدالله طیاری ص 96 - 94).
@bazmeghodsian
عرش است نشیمن تو، عارت ناید
کآیی و مقیم خطّه خاک شوی!
🔸میرزا محمد تقی فقیهی امام جماعت یکی از مساجد شهرضا بود. نماز را که می خواند با گریه به مردم التماس می کرد که بمانید تا قدری برای شما صحبت [و موعظه] کنم. با این وجود کسی نمی ماند و این مرد هر روز همین برنامه را داشت!
🔹 شیخ ابوالقاسم مکبّر این مرد بود. یک روز هنگامی که به دنبال شیخ می رود وقتی به در منزل می رسند می بیند قفلی که به در منزل است با رسیدن میرزا محمد تقی باز شد و بر زمین افتاد. از آن پس شیخ ابوالقاسم با تقاضای خود تحت تربیت او قرار می گیرد و از اولیای خدا می شود.
(شادی روح مطهرشان صلوات)
@bazmeghodsian
عالم وارسته مرحوم حجة الاسلام سید شهاب الدین صفوی با بسياری از عرفای نامدار و اولياء خدا ديدار داشت و براي همه آنان احترام قائل بود اما به استاد ارجمند خود آية الله العظمی حاج آقا رحيم ارباب علاقه ای ويژه داشت و او را برتر از ديگران می دانست و در اين خصوص اين شعر را می خواند:
عابد و زاهد و صوفي همه طفلان رهند
مرد اگر هست به جز عالم ربّانی نيست
خودم از او شنیدم که فرمود همه آنها در برابر حاج آقا رحیم مثل کاهی بودند در مقابل کوه!
@bazmeghodsian
🔸دوری از احساسات در سیره عارفان واقعی؛
🔹آیة الله العظمی حاج آقا رحیم ارباب از نطر عقاید بسیار اصولی بودند و احساسات را داخل و حاکم بر اصول و مبانی قرار نمی دادند. به عبارت دیگر واجبات را فدای مستحبات نمی کردند.
🔸روزی در محضرشان بودم شخصی که عازم سفر زیارت بود آمده بود که تودیع و خداحافظی بکند. آقا پرسیدند: شما در منزل حمام یا وسیله دیگری برای تامین نظافت و تطهیر خود و زن و بچه تان دارید؟ او گفت: نه خیر.
🔹ایشان فرمودند: به نظر می آید که آن مقدّم بر سفر مستحب زیارت باشد.
🔸 اگر کسی آشنا به جوّ و محیط های مذهبی باشد معمولا یک مرد روحانی در محیط شیعه که با مردم سر و کار دارد و می خواهد از قبل آنان بهره بگیرد یا لا اقل آنها را از خود نرنجاند هیچ گاه و به هیچ وجه در این مورد چنین بیان و تعبیری را بر زبان جاری نمی کند. از این گونه مطالب و موارد در زندگی آیة الله ارباب فراوان وجود داشته است که نشان دهنده ایمان به خدا و توحید و تهذیب و به طور کلی اصولی بودن آن بزرگمرد می باشد.
(مرحوم دکتر شیخ خليل رفاهی)
@bazmeghodsian
🔸روحانی ای که دین را با زبان کودکانه می آموخت
یادداشتی از: سید محمد علی ابطحی
پایگاه خبری جماران: امروز روز تلخی بود. خبر درگذشت محمد حسن راستگو برای هر کسی یک معنایی داشت.
بچه های دهه شصت و حتی هفتاد او را مجری تلویزیون می دیدند. آخوند کوتاه قدی که روی صفحه تلویزیون ظاهر می شد و برنامه کودک اجرا می کرد. با هر دو دست روی تخته سیاه می نوشت. شعر می خواند. در همه برنامه هایش نقش روحانیت خود را هم فراموش نمی کرد و در پایان، پندی، نصیحتی می داد.
آدم درس خوانده ای در تحصیلات حوزوی بود. حدودا یکسال قبل از من طلبه شده بود. ادبیات عرب را در سن ده سالگی پیش او خواندم.
آدم به شدت پایبندی به مبانی فکری اش بود. جزو شاگردان مکتب و نهضت امام خمینی بود. اهل سفر های زیاد بود. در اوان انقلاب پر حرارت بود و پر فعالیت.
متواضع بود. با همه شهرت و ناموری که داشت و با اینکه تقریبا تا همین اواخر یک سره در شهرستانها برای سخنرانی و اجرای برنامه می رفت، زندگی بسیار ساده ای داشت. خیلی ساده تر از تصوّر سادگی. به زیّ طلبگی و به مبانی طلبگی اصیل خیلی باور داشت. در گذر زمان ارزشهایش را تغییر نداد. مقاومت عجیبی داشت.
…اما من قدیمی ترین دوستم را از دست دادم. بچه بودیم. ۶ سال از من بزررگتر بود. مدتی همسایه بودیم. پدر نازنینی داشت که امام جماعت محله آبکوه بود..
در تربیت کودکان آن دوره نقش زیادی داشت. پایه گذار کارهای دینی برای کودکان بود. به تلویزیون که رفت، روش خودش را برد. این در حوزه ها بعدا تبدیل به یک مکتب شد، که واقعا راستگو پایه گذارش بود. روحانی ای که دین و مذهب را به کودکان با زبان کودکانه خودشان می آموخت..
شاگردانش به اندازه او گل نکردند. خیلی ها این را کسر شان روحانیت می دانستند اما راستگو تا آخر در این روش از خود گذشتگی کرد.
به ظاهر سیاسی نبود ولی اندیشه مترقی و مدنی و قابل احترامی داشت.
خدا رحمتش کند که دلهای کودکان را در ایام غمبار جنگ و غصه ها شاد می کرد.
به خانواده اش و دوستانش و شاگردانش تسلیت میگویم.
@bazmeghodsian
🔸 عارف گمنام
🔹 حاج شیخ ابوالقاسم ابراهیمی خادم یکی از مساجد شهرضا بود. او یکی از اولیاء و عارفان و اهل معنویت بود و زندگی بسیار زاهدانه ای داشت و در قناعت زبانزد بود.
🔸 او روستایی بی سوادی بود که نور معرفت الهی در دلش موج می زد. همواره اشک در چشمانش حلقه زده بود. به اهل بیت علیهم السلام بسیار عشق می ورزید و در محبت آنها می سوخت.
🔹 نماز استیجاری می گرفت و پولش را به فقرا و طلاب می داد. گاهی به آبکشی مشغول می شد و از صبح تا به عصر آب می کشید و از مزد خود که 15 قران بود 12 قران را به مستمندان می داد و 3 قران را برای خود می گذارد. خانواده او نیز بسیار قانع و با زندگی زاهدانه شیخ هماهنگ بود.
🔸او با ابدال و رجال الغیب در ارتباط بود و گاهی او را با طی الارض به عتبات و مشاهد مشرفه می بردند.
🔹 حاج عبدالزهراء که از مریدان و اطرافیان مرحوم سید هاشم حداد بود گاهی فقط برای دیدن او از عراق به ایران می آمد و می گفت: او مرد بی نظیری است.
🔸یکی از مریدان ایشان اهل علم بود. وی فریفته شیخ بود و به او می گفت هرچه بگویی می کنم. شیخ به او گفته بود باید الاغی سوار شوی و با یک چوب دستی در خیابان های شهرضا حرکت کنی برای از بین بردن انانیت، و او هم چنین کرده بود.
🔹 مبدأ تحول شیخ عالمی وارسته به نام میرزا محمد تقی فقیهی بود.
🔸میرزا محمد تقی امام جماعت یکی از مساجد شهرضا بود. نماز را که می خواند با گریه به مردم التماس می کرد که بمانید تا قدری برای شما صحبت کنم. با این وجود کسی نمی ماند و این مرد هر روز همین برنامه را داشت.
🔹 شیخ ابوالقاسم مکبّر این مرد بود. یک روز هنگامی که به دنبال شیخ می رود وقتی به در منزل می رسند می بیند قفلی که به در منزل است با رسیدن میرزا محمد تقی باز شد و بر زمین افتاد. از آن پس شیخ ابوالقاسم با تقاضای خود تحت تربیت او قرار می گیرد.
(جان شیفته، یادنامه عارف فرزانه حاج شیخ اسدالله طیاری ص 96 - 94).
@bazmeghodsian
عرش است نشیمن تو، عارت ناید
کآیی و مقیم خطّه خاک شوی!
🔸میرزا محمد تقی فقیهی امام جماعت یکی از مساجد شهرضا بود. نماز را که می خواند با گریه به مردم التماس می کرد که بمانید تا قدری برای شما صحبت [و نصیحت] کنم. با این وجود کسی نمی ماند و این مرد هر روز همین برنامه را داشت!
🔹 شیخ ابوالقاسم مکبّر این مرد بود. یک روز هنگامی که به دنبال شیخ می رود وقتی به در منزل می رسند می بیند قفلی که به در منزل است با رسیدن میرزا محمد تقی باز شد و بر زمین افتاد. از آن پس شیخ ابوالقاسم با تقاضای خود تحت تربیت او قرار می گیرد و از اولیای خدا می شود.
(شادی روح مطهرشان صلوات)
@bazmeghodsian
عرش است نشیمن تو، عارت ناید
کآیی و مقیم خطّه خاک شوی!
🔸میرزا محمد تقی فقیهی امام جماعت یکی از مساجد شهرضا بود. نماز را که می خواند با گریه به مردم التماس می کرد که بمانید تا قدری برای شما صحبت [و موعظه] کنم. با این وجود کسی نمی ماند و این مرد هر روز همین برنامه را داشت!
🔹 شیخ ابوالقاسم مکبّر این مرد بود. یک روز هنگامی که به دنبال شیخ می رود وقتی به در منزل می رسند می بیند قفلی که به در منزل است با رسیدن میرزا محمد تقی باز شد و بر زمین افتاد. از آن پس شیخ ابوالقاسم با تقاضای خود تحت تربیت او قرار می گیرد و از اولیای خدا می شود.
(شادی روح مطهرشان صلوات)
@bazmeghodsian
🔸 عارف گمنام
🔹 حاج شیخ ابوالقاسم ابراهیمی خادم یکی از مساجد شهرضا بود. او یکی از اولیاء و عارفان و اهل معنویت بود و زندگی بسیار زاهدانه ای داشت و در قناعت زبانزد بود.
🔸 او روستایی بی سوادی بود که نور معرفت الهی در دلش موج می زد. همواره اشک در چشمانش حلقه زده بود. به اهل بیت علیهم السلام بسیار عشق می ورزید و در محبت آنها می سوخت.
🔹 نماز استیجاری می گرفت و پولش را به فقرا و طلاب می داد. گاهی به آبکشی مشغول می شد و از صبح تا به عصر آب می کشید و از مزد خود که 15 قران بود 12 قران را به مستمندان می داد و 3 قران را برای خود می گذارد. خانواده او نیز بسیار قانع و با زندگی زاهدانه شیخ هماهنگ بود.
🔸او با ابدال و رجال الغیب در ارتباط بود و گاهی او را با طی الارض به عتبات و مشاهد مشرفه می بردند.
🔹 حاج عبدالزهراء که از مریدان و اطرافیان مرحوم سید هاشم حداد بود گاهی فقط برای دیدن او از عراق به ایران می آمد و می گفت: او مرد بی نظیری است.
🔸یکی از مریدان ایشان اهل علم بود. وی فریفته شیخ بود و به او می گفت هرچه بگویی می کنم. شیخ به او گفته بود باید الاغی سوار شوی و با یک چوب دستی در خیابان های شهرضا حرکت کنی برای از بین بردن انانیت، و او هم چنین کرده بود.
🔹 مبدأ تحول شیخ عالمی وارسته به نام میرزا محمد تقی فقیهی بود.
🔸میرزا محمد تقی امام جماعت یکی از مساجد شهرضا بود. نماز را که می خواند با گریه به مردم التماس می کرد که بمانید تا قدری برای شما صحبت کنم. با این وجود کسی نمی ماند و این مرد هر روز همین برنامه را داشت.
🔹 شیخ ابوالقاسم مکبّر این مرد بود. یک روز هنگامی که به دنبال شیخ می رود وقتی به در منزل می رسند می بیند قفلی که به در منزل است با رسیدن میرزا محمد تقی باز شد و بر زمین افتاد. از آن پس شیخ ابوالقاسم با تقاضای خود تحت تربیت او قرار می گیرد.
(جان شیفته، یادنامه عارف فرزانه حاج شیخ اسدالله طیاری ص 96 - 94).
@bazmeghodsian
الكتب والمواضيع والآراء فيها لا تعبر عن رأي الموقع
تنبيه: جميع المحتويات والكتب في هذا الموقع جمعت من القنوات والمجموعات بواسطة بوتات في تطبيق تلغرام (برنامج Telegram) تلقائيا، فإذا شاهدت مادة مخالفة للعرف أو لقوانين النشر وحقوق المؤلفين فالرجاء إرسال المادة عبر هذا الإيميل حتى يحذف فورا:
alkhazanah.com@gmail.com
All contents and books on this website are collected from Telegram channels and groups by bots automatically. if you detect a post that is culturally inappropriate or violates publishing law or copyright, please send the permanent link of the post to the email below so the message will be deleted immediately:
alkhazanah.com@gmail.com