این وجه بهتره
طوفان فتنه فلک؛ هم مَلَک گرفت
چون به احتمال زیاد این ترکیب بند به اقتفا و تقلید از ترکیب بند معروف محتشم سروده شده و این دو واژه در آن ترکیب پر بسامد است
شاهد آن مصرع دوم است که
گفته برجای نوح، عیسی گردون نشین نشست
محتشم گفته
نخل بلند او چو خسان بر زمین زدند
طوفان به آسمان ز غبار زمین رسید
باد آن غبار چون به مزار نبی رساند
گرد از مدینه بر فلک هفتمین رسید
یکباره جامه در خم گردون به نیل زد
چون این خبر به عیسی گردون نشین رسید
وقت سحر چون غريو كوس برآمد
رايت بيضا ز كوه طوس برآمد
از مدد شاه شرق فيل جهانرا
همچو ز رستم مُراد طوس برآمد
دست سحر چون سراي پرده زد از عاج
گرد ز خرگاه آبنوس برآمد
از شب تيره عذار روشني روز
چون ز دخان آذر مجوس برآمد
شد ز فغان گوش كركسان فلك كر
بس كه خروش از دم خروس برامد
غلغه از قاريان شب بگه صُبح
از ربض دهر پرفسوس برآمد
چنگ گرفته بچنگ زهره برين قصر
همچو نگاران نوعروس برآمد
تير دبير از براي شُغل ممالك
از افق چرخ چاپلوس برآمد
شب چو يكي بحر قير بود و بشبگير
ماه چو كشتي سندروس برآمد
خسرو انجم در ضريح رضا را
از ره تعظيم سُدّه بوس برآمد
[لطف الله نیشابوری]
زلزلهٔ همدان
بخش اول
اثیر اومانی هنگامی كه در زمانی که در دربار علاءالدّولهها و در همدان بوده، زلزلۀ بزرگی را تجربه میكند كه بر پایة توصیف وی از این واقعه، در زمستان رخ داده و با ویرانی بسیار سبب مرگ تعداد زیادی از مردم شده و عواقب آن دو هفته طول کشیده است. این زلزله بر اساس منابع تاریخی باید در یکی از تاریخهای 587، 590 و یا 597ق روی داده باشد كه البته هر سه تاریخ با حضور اثیر در دربار علاءالدّولهها هماهنگی دارد. اثیر با سرودن این قصیده به زیبایی چگونگی وقوع این زلزله و رویدادهای پس از آن را به تصویر کشیده و آن را با هنرمندی به مدح ممدوحش گره زده است:
قصیده این است:
یصف الزّلزله
عجب مدار که گوی زمینِ بی سر و پا
چو جرم چرخ بجنبد به مقتضای قضا
اگرچه خود نبود بی سکون مرکز کل
تعاقب حرکات سپهر اندروا
ولی پدید بود نیز هم که چند بود
درنگ مهرۀ گِل در میانۀ دریا
تبارک¬الله از آن صانعی که دیدۀ عقل
برُفت ساحت صنعش ز گَرد چون و چرا
اگرچه عقل که شد مشرف ممالک حق
بود محقّق احوال و مدرک اشیا
ولیک عرصۀ این ملک از آن فراخ¬تر است
که عقل بسپرد آن را به پای ذهن و ذکا
گمان مبر که به ادراک جمله معقولات
ز هیچ رو نظر عقل کژ بود حاشا
بلی هر آنچه من و تو به عقل دریابیم
گهی بود که صواب افتد و بود که خطا
که پُر بود که پی حلّ مشکلات علوم
کند مشابهت عقل، وهم هرزه¬درا
در این دو هفته که شد جنبش زمین دیدی
که خون خلق هدر کرده بود و خانه هبا
به مذهب خرد ار بی سکون مرکز نیست
بر آن نسق که بود جنبش محیط روا؟
محیط چرخ به عادت چرا همی¬گردند
چو مرکزش ز سکون بود نیک ناپروا؟
جز این سخن همه حشو است با فذلک عقل
که جز خدا نرسد کس به حدّ صنع خدا
چو گوی جرم زمین زآسمان چوگانی
به جای خود بُد و از جای خود بشد دل ما
چه جای ما که دل سنگ هم ز جا برود
ز ساکنی که بجنبد خلاف طبع از جا
نهیب زلزله و جنبش پیاپی او
چنان ز جایگه خود ببرده بود مرا
که شب ز سیر ستاره خیال می¬کردم
که چرخ را مگر از هم همی شود اجزا
از آنکه این حرکت بس بدیع بُد ز زمین
نکرد هیچ کسی باور این از او اصلا
ز بیم، زهرۀ کوه آب گشت چون ناگاه
به گوش صخرۀ صمّا رسیدش این آوا
ز سنگلاخ زمین محترز بُد ار نه قَدَر
ز دست کرده بُدی شیشۀ سپهر رها
زمین ز بس حرکات سپهر نامعهود
خلاف طبع که می¬کرد در صباح و مسا
چنان ستوه بشد کوه از او که هر ساعت
ز طیره پاره همی¬کرد کسوت خارا
ز بس بخار که اندر دل زمین پیچید
همی فتادش هر لحظه لرزه بر اعضا
ز هول آن حرکت کز نهیب صدمۀ او
بیوفتاد بسی خانۀ قدیم از پا
از آن نرفت ز جا کوه¬ها که بود از برف
به پنبه گوش درآکنده صخرۀ صمّا
چو دیو زلزله در خانه می¬فتاد، خرَد
به خلق یکسره گفتی که ﴿إهبطوا منها﴾
پی وداع عمارت شده کلوخ¬انداز
ستون و سقف سراهای مضطرب¬سیما
فرونشسته به هم بنیت قصور از دور
چو گنبد گل نازک¬تن از دم نکبا
برون ز جنّت مأوای خویشتن، زن و مرد
شده برهنه سر و پا چو آدم و حوّا
ز اندرون همه پهلو چنان تهی کردند
که بچّه نیز نمی¬کرد در شکم مأوا
کسی بُد ایمن از این غم که همچو پشتۀ کوه
میان برف برآورده خیمه بر صحرا
مزاج کون و مکان تا که آورد به فساد
به شوره خورده بنا آب می¬نداد فنا
در آن که تا بنشیند، بایستد دیوار
بمانده بُد متردّد میان خوف و رجا
غبارها بنشستی میان طاق و رواق
ز خرده¬ای که پدید آمدی ز سقف سرا
به¬سان پیر دو¬تا سقف خانه¬ها ز ستون
نوان به روی زمین بر، همی¬کشید عصا
چو از تکسّر تن جان، ز بیم جان هر کس
ز خان و مان شکسته چنان نمود جلا
کزین سپس دل عشّاق نیز ننشیند
ز بیم در شکن زلف و طرّۀ رعنا
زمین به زلزله دانی چه بود موجب آن
که بر بقیّت اهل زمانه کرد ابقا
از آن سبب که ورا از وقار شاه نبود
یکی از آن حرکت با دو کردنش یارا
به رغم عقل و به اقرار وهم بی¬شبهت
ز زور زلزله دیوار و سقف مسکن¬ها
خود ار چو سدّ سکندر بُدی بخواست شکست
اگر نه دولت خسرو بدی ورا دارا
محیط مرکز داد و محلّ بحر دهش
خدیو پاک¬نژاد و شه بزرگ¬نیا
فروغ باصره و نور دیدۀ ﴿مازاغ﴾
جمال چهرۀ یاسین و جبهۀ طاها
سلیل خنجر زهراب دادۀ حیدر
سکونت دل خوناب خوردۀ زهرا
چراغ چشم نبوّت که طاق ابروی اوست
مثال دین و خرد را کمانچۀ طغرا
زهی درون و برونت چو صبح معدن صدق
بزرگوار نهاد تو کان کوه صفا
رساند تارک جاه تو خیمه بر اکلیل
ببرد پایۀ قدر تو صرفه از عوّا
چو بدو صبح و سحر دولت تو روزافزون
چو نور چهرۀ خور طلعت تو روح¬افزا
به صد هزار نظر چشم آسمان روشن
به مهر روی تو چون دیدۀ امل به سخا
زمان خشم و گه قهر، چین ابروی تو
خم حیات و کمین¬گاه رهزنان بقا
به باد قهر تو نبود عجب که غنچۀ گل
ز همدگر بدرد سقف گنبد خضرا
به عون لطف تو شاید که نوکّ ذرّۀ خرد
سواد ظلمت شب بسترد ز روی هوا
از آن نظیر تو چون عقل صرف نیست که هست
شریف¬ذات تو از کائنات بی¬همتا
به نفی مثل تو از کائنات جمله جهان
به سر قیام نماید خرد چو صورت لا
https://t.me/aaadab1397farhang
بخش دوم
به کاسۀ سر عالم سپهر، شب همه شب
ز شوق قدر تو از بس که ميپزد سودا
چو بامداد شود، هر چه شام خورده بود
ز شکل قرص خور از بر برافکند صفرا
مگر که قبلۀ قدر تو را ز روی شرف
نماز برد که شد قامت سپهر دوتا
به عرصۀ فلک رتبت تو هم نرسد
وگر چه دور شد از چشم خلق جرم سُها
شود به چشم و دلش سرد چشمۀ خورشید
اگر ز رای و رخت باخبر بود حربا
به خلق و خوی خوشت نیک مشتبه بودی
اگر بُدی گُل خورشید را ثبات و وفا
ز بوی خوش نزدی دم بر تو نافۀ مشک
اگر نه از شکم مادر آمدی به خطا
ثبات طبع تو را همبری نمود مگر
که گوشمال بتان یافت لؤلؤ لالا
ز شرم¬دیدگی و غایت تنک¬رویی
چو آفتاب ز کمتر کسی کنی اغضا
سخای ابر و ثبات نهاد کوه تو راست
از آن به ذات تو مخصوص گشت حلم و حیا
ز بیم در شکم کان بریخت زهرۀ زر
ز صیت جود تو رمزی چو باز راند صدا
گر از رعایت عدل تو باخبر گردد
صبا به خرمن گل برنیاورد یغما
ز بیم قهر سیاست¬گرت ز سفرۀ گل
به بو کنند قناعت مسافران صبا
نوید روز به خصم تو داد از آن ببرید
فلک به خنجر خور گیسوی شب یلدا
ز تاب تیغ چو آب تو دان نه از دم ابر
که خصم را به سر گور بر، برست گیا
چو خور از آنکه تو صاحبقران دورانی
شدند معترف احباب و سر به سر اعدا
چو دیده¬اند که صد بار رفته¬ای چون خور
درون دیدۀ شیر و دهان اژدرها
حساب میکنم از بدو کار تا اکنون
که دشمنان تو از خاص و عام و شاه و گدا
فزون ز اختر گردون بُدند و چون خورشید
فروغ بخت توشان کرد جمله ناپیدا
تو را ز کثرت اعدا چه باک ورچه بود
مخالفت ز عدد بیش و تو تنی تنها
به آفتاب جهانگیر کامران چه خلل
از آنکه ذرّه برآرد به نور او غوغا
ز گردنان جهان سرکشی که کرد برت
که او ز پنجۀ اقبال تو نخورد قفا؟
که با تو تندی و تیزی نمود چون غنچه
که باد قهر تو پیراهنش نکرد قبا؟
سخن دراز شد و طبع من چو آب روان
سوی محیط مدیح تو می¬رود شیدا
ولی به کنه مدیح تو کی رسد گرچه
برون ز غایت اقصا نماید استقصا
به حدّ تو نرسد عقل و دیده کی بیند
که طول و عرض سپهر از کجاست تا به کجا
به آسمان اگر از مدح من رسید ثنات
تو آن ز قوّت طبع رهی مدان زیرا
که جای قدر تو بالای هفت گردون است
ضرورت است ثنا را شدن سوی بالا
ثنا ز مدح تو چون قاصر است پس نرسد
به کنه ذات تو چیزی دگر مگر که دعا
بقای ذات شریف تو باد ابد¬پیوند
ز بخت، کام و مرادت همیشه باد روا
چو آسمان دل و چشمت مدام روشن باد
به روی ماه¬وش شاه آفتاب لقا
مباد در شکم کائنات تا جاوید
چو توأمان، تو از او، او ز خدمت تو جدا
رخ سعادت هر روزت آن¬چنان روشن
کز او پدید بود روی دولت فردا
https://t.me/aaadab1397farhang
امیری هروی
جلالالدین یوسف متخلّص به «امیری» شاعر سدۀ نهم هجری و از مردمان هرات است. از جزئیات زندگی او اطلاع چندانی در دست نیست. با توجّه به اشعار فراوان او به زبان ترکی و تصریح امیرعلیشیر نوایی وی از ترکان جغتایی بوده است.
دربارۀ مذهب او هیچ یک از منابع اطلاعی به دست ندادهاند امّا به استناد اشعار او میتوان دانست که پیرو مذهب تسنّن بوده است. به گفتۀ دولتشاه وی در روزگار شاهرخ (م 850ق) مشهور شده و فرزندان و امیران او را ستوده و همواره مورد احترام ایشان بوده است. از برخی ابیات او برمیآید که بخشی از زندگی را در سلک درویشان گذرانده است.
تاریخ وفات امیری مشخّص نیست امّا از روی برخی قرائن میتوان حدود آن را به دست آورد. امیری در مرثیۀ بایسنغر (م 837ق) ترکیببندی سروده است امّا در دیوان او شعری در رثای رکنالدین علاءالدوله (م 865ق) که از ممدوحان اصلی او بوده است وجود ندارد و این احتمالاً به این علّت است که وفات امیری پیش از این تاریخ بوده است. قرینۀ دیگری که مؤیّد این احتمال است تاریخ یکی از دو نسخۀ شناختهشدۀ دیوان اوست که در سال 868ق کتابت شده و کاتب از او با دعای «علیهالرّحمه» یاد کرده است .
امیری در بدخشان درگذشته و در یکی از ولایات آنجا به نام «ارهنگسرای» به خاک سپرده شده است.
امیری قصیدهای در تتبّع از کمال اسماعیل اصفهانی دارد که در هر بیت آن «مو» را التزام کرده. این قصیده از قصاید خوب سده 9ق و از بهترین تتبعات قصیدهء کمال است:
فی مدح سلطان بایسنغر بهادرخان
ای که در هر شکن موی تو آشوب و بلاست
همچو مو خلعت خوبی به قدت آمده راست
کی برآید دل سودایی من با مویت
زانکه تنهاست دل خسته و موی تو دوتاست
سخنی چند به هم بافته دل از مویت
که کند موی به مو عرض که آن کار صباست
منِ دلشیفته را در نظر آید همه وقت
روی و موی تو چو روزی که ورا شب ز قفاست
ابروت یک سرِ مو فرق ندارد ز کمان
در کشش حلقهء نونیست که مانندۀ یاست
خلق را موی تو ای شوخ به هم برزده است
در سرِ موی تو از فتنه چه گویم که چههاست
عاشقانند به هر موی که داری بر سر
همه شب بر سر هر موی تو چندین غوغاست
نیست گیسوی تو مویی که سراسر فتن است
نیست بالای تو سروی که بلای دل ماست
گر نه در موی تو دودِ دل من پیچیدهست
چون منِ سوختهدل موی تو آشفته چراست؟
تا چو کارِ من مسکین شده مویت در هم
همچو کام دل تنگم دهنت ناپیداست
شدم از ضعف چو مویی و برَد باد مرا
از غم لعل تو من کاهم و او کاهرباست
جز کمر موی میان تو که گیرد به کنار؟
هیچ کس را ندهد دست و خود آن زهره که راست؟
شانهوار از سرِ موی تو گذشتم امّا
بینم آن روی که او آینۀ لطف خداست
سر مویی دلم از قبلۀ روی تو نگشت
چه کنم روی تو شد قبله و دل قبلهنماست
بر سر کوی تو از راه مَودّت شب تار
بیدلان را کشش موی تو آرد بی خواست
دل دیوانه جز آن موی نبیند در خواب
دیدن خواب پریشان همه را از سوداست
زود باشد که ز مویم نکند فرق کسی
چون کمر شوق میان تو از اینسان که مراست
عالمی در سر موی تو شد ای جان جهان
دیگر او را به سر خود نگذاری که بلاست
اگر افتد به قفا موی تو او را بگذار
زانکه در دورِ شهنشاه زمان فتنه نخاست
بایسنغر سر شاهان، شرف تاج و نگین
آن که چون مو همه بر فرق سلاطینَش جاست
تویی آن خسرو عیسیدم صالح کامروز
پرچم بیرقت از قدر به گردون موساست
تیر پرّان تو در روز وغا مویشکاف
تیغ برّان تو هنگام ظفر قلعهگشاست
زهره را مویکشان ضبط تو آورد به چنگ
در سراپردۀ جاه تو از آن پردهسراست
فلکت بنده و چون میل به مویینه کند
ز ابلق ابرَش اگر جامه بدوزند رواست
چون بهشت است سرای تو و از بهر شرف
موی حورا شده جاروب در آن صحنِ سراست
هست در چشم بداندیش تو موی مژه خار
همچو گل عمر عزیزش همه بر باد هواست
فتنه جست از سرِ تیغ تو به مویی امّا
بندبندش به تن از هیبت تیغ تو جداست
همچو مو هیچ عجب نیست که گیرد سرِ خویش
خصم کو در صف هیجا چو علم بر سرِ پاست
مرگِ خود دید عدو، گشت از آن مویکَنان
وآنگهی مویهکنان صعب چو روزی که عزاست
خارپشتیست مخالف که ز سهم تو بر او
هر سرِ موی چو سوزن شده و بر اعضاست
از کمندت نکند خصم دگر سرکشیی
گردن اوست چو مویی و بر آن حکم رواست
عالم از عدل تو معمور شد و غیر از مو
در زمانِ تو ندیدیم که پامال حناست
به درازی نکشد رنج غم و فقر چو مو
کرم عامت از اینگونه که در بند دواست
هیچ جا مویصفت محنت ایّام نرُست
تا گل مرحمتت باغِ جهان را آراست
پادشاها همگی موی سرم همچو زبان
گر ثناگوی شود عذر تو نتواند خواست
منم آن بنده که چون مو ز سرم چندین بار
دور کردی ستمِ قرض و از آن منّتهاست
این زمان نیز همان است فرو مگذارم
ورنه چون موی کشندم همه کس از چپ و راست
رحم فرمای که از فکرْ همه مویِ سرم
ریخت امروز و بر این هر سر مویم به گواست
👇🏻👇🏻👇🏻 ادامه در پست بعد
https://t.me/aaadab1397farhang
ز نادانی و غفلت آید هلاک / بدان ای خردمند و آگاه باش
اگر عمر کوته نخواهی چو گل / چو سرو از بدی دست کوتاه باش
نکوکار باش ار بود قدرتت / چو قدرت نداری نکوخواه باش
@jafarian1964
وصف منظوم مسجدشاه اصفهان، یا همان مسجد عباسی که اکنون مسجد امام خوانده می شود، از زبان یک شاعر دوره شاه سلیمان صفوی:
مسجد جامع
بود مسجد جامع پادشاه
که چون کعبه شوید ز دلها گناه
بطاقش ز هر سو مناری عیان
نهاده به بام فلک نردبان
بود این دو با هم به اوج فلک
دو شاهد برای نماز ملک
کشیده ز هر سو به چرخ برین
ترازو شده شاخ گام زمین
بزرگی از ین خانه دارد نظام
که گردیده در خورد صاحب تمام
درش چون در رحمت حق وسیع
چو قوس قزح پیش طاقش رفیع
دو لخت است این باب گردون محل
ابد لختی و لخت دیگر ازل
شود چون درش باز از یکدگر
جهان در شک افتد ز شق القمر
در نقره اش راست چون کهکشان
به هر جا نمایان تر از آسمان
فتد هر کرا چشم بینش بر آن
کند ساق سیمین عرشش کمان
چو بینی مگو کاین در از سیم خام
به اندازه کهکشان شد تمام
دعا بس که بر عرش از این ره دوید
شد این شاه راه از تردد پدید
شود چون نهی زآستان پا درون
به فردوس رضون تر از رهنمون
به صحنی درآیی مصفا ز گرد
که مهتاب نتواندش فرش کرد
عجب نیست گر نیستش انتها
بود کاروان گاه لطف خدا
به حصنُ سرا حوض آبی زلال
ز غش صاف همچون زلال وصال
بود حوض او در بزرگی چنان
که در وی تون شست جرم جهان
ز دل بگذر گر خیال گناه
نماید در آن آب بی اشتباه
ز هی کوثر جنّت آرزو
که دلهای عالم خورد آب ازو
به صحنش عیان طاقها روبرو
چو کاخ سپهر و عناصر درو
نه طاق است کز سیر این بوستان
جوان گشت و شد چار ابرو جهان
ازین چار طاق این بهشتی نهاد
دو عالم نمود از دو عالم زیاد
گمانم که از احولی چشم یار
به ما این دو را می نماید چهار
بود طاقها در نظر طاق عرش
بود پایه های ستون ساق عرش
در آن آستان فلک اقتدار
ز هر سو شده گنبدی آشکار
درو چون نظر کرد اندیشه گفت
که مرغ فلک بر سر بیضه خفت
ز دستار گنبد چه سازم بیان
که او را بود زیر هیچ آسمان
چه گوید کسی فاضل است این مکان
بود صدق قولش ز گنبد عیان
چون پوشیده تخفیفه چرخ برین
نهاده است دستار را بر زمین
شد از نور گنبد زراندود فرش
تو گویی مگر هست قندیل عرش
نگویی که این گنبد اخضر است
غلط کردی این عالم دیگر است
بود شمسه ی او ز راه حساب
فزون یک سر و گردن از آفتاب
ز سر طوق این گنبد عرش ساز
زبان زمین شد به گردون دراز
.............................
@jafarian1964
برگریزان در چهار باغ اصفهان در عصر اخیر صفوی
آبان که رو به اتمام می رود، خیابان های حاشیه دانشگاه تهران، زیر درختان چنار، در روزی که بادی تند بوزد، صحنه برگ ریزان می شود، برگ های زرد و قرمزی که سطح زمین را می پوشاند. این را برگ ریزان یا خزان برگ ریزان گویند، چیزی که برای اهل ذوق و ادب و شعر، همیشه سوژه ای در زیبایی شناسی بوده و صدها بیت از شاعران به این امر اختصاص یافته است. البته برای بنده هم، مانند باقی مردم، یکی از بهترین اتفاقات این است که این برگ ریزان خزان، روزهایی باشد که بنده به دانشگاه می روم. در این وقت که پاییز پا گرفته است، بادی می ورزد و برگها که دیگر طاقت آویختن به درختان را ندارند، متواضعانه فرو می غلطتند، اما در همین حال، کنار هم قرار گرفته، و صحنه تازه ای را از زیبایی می آفرینند. حالا حاشیه خیابان و جوی آب پای درختانا با رنگ زیبای زرد متمایل به قرمز پوشانده از برگ می شود.
این حس زیبا را یک شاعر صفوی در چارباغ اصفهان، جایی که درختان چنار و بید فراوان بوده، و بر اثر برگ ریزان، سطح زمین پوشیده از نمایی خوشرنگ، در اشعاری وصف کرده است. او سعی کرده با تشبیهات و توصیفات خود، از هر جهت این وضع زیبا را وصف کند. بنده شعر شناس نیستم که سطح ادبی این اشعار را تعیین کنم، اما همین که کسی این مقدار به این احساس توجه کرده و شعر سروده، احساس خوبی دارم. اشعار را از یک متن خطی نقل می کنم، خبر ندارم چاپ شده است یا خیر:
بده باده ساقی که آمد خزان /دگر برگها شد گل ارغوان
ز سرخی گمان میکند هوشیار /که تاج خروس است برگ چنار
به گلشن شد از برگ سرخ خزان /لب جو لب لعل مان خوردگان
کند برگ سرخ خزانی فرار /شکسته است گوئی سپاه بهار
به باغ است برگ خزان گل نما /چو پیری که گردد جوان از دعا
خزان نیمه سرخ و نیمی است زرد /چو رویِ خجل گشته ی اهل درد
بده باده ساقی پی رفع غم /که جوشیده معشوق و عاشق بهم
بود شاخ از برگ سرخ خزان /چو سیخ کباب ترخونچگان
زمین گشته ابری ز برگ خزان /ازو فیض باریده بر آسمان
ندیدم بجز برگ سرخ خزان /سفر کردن از آتش کاروان
بهشتی شده باغ مینو سرشت /درو سالخوردان جوان چون بهشت
خزان برگ را ارغوانی نمود /ته این خم نیل شنجرف بود
می از چاه هر شاخ آمد برو /چو دولاب از گردش رنگ رو
گل باغ را شیشه آمد بسنگ /ازو ریخت در دامن برگ رنگ
برآمد چو گل سرخ برگ از قبا /چو دستی کزو تازه شویی حنا
بود برگها چون زر جعفری /مگر بوته شد بوته زرگری
شد از برگ سرخ خزان چنار /دگر باغ یکدست چون لاله زار
خزان کار را کرده بر باغ تنگ /که خالی نباشد ز پرواز رنگ
تو گویی ز بس سرخ رو گشته خاک /خم می شکسته است در پای تاک
به گلشن تصور کند گلشنی /که گلبند شد خار را سوزنی
تو گویی بهار از چمن با صبا /گذشته است و ماندست ازو نقش پا
به پرواز آمد تذرو جنان /که زد بال بر هم ز برگ خزان
ز برگ خزان شاخها شد عری /برآمد چو دیو از لباس پری
بطرف چمن شاخ عریان نمود /قلندر شد و برگ خود را گشود
چمن کودکی شوخ شلاق شد /کتاب گلستانش اوراق شد
مگو اینقدر مرغ رنگین که دید /که هر یک ز کف رشته برپا پرید
بود رنگ بر روی او ذو فنون /چو طاوس کز بیضه آید برون
خزان برگها را حنایی نمود /مگر رنگ سبزش حنابند بود
بگو شاخ بید از کجا میرسد /که خون از دم خنجرش میچکد
شکسته است زینسان چرا لشکرش /چو آلوده ی خون بود خنجرش
درین فصل گویی به خون خزان /چمن را گرفت است خواب گران
به باغ از چمن مانده ایم در شگفت /که این خون خوابیده او را گرفت
ندیدم بجز بید گلگون قبا /که گلهای غران بود بی صدا
به صد رنگ شد از خزان برگ بید /تو گویی نم از آب ابری کشید
ببین نارون را که با برگ و ساز /مرقّع به بر کرده چون طاس باز
بسی بی قرار است برگ خزان /ز رهزن گریزان شد این کاروان
چو زد راهشان راهزن در تلاش /پراکنده شد کاروان را قماش
تو گویی که بهر تماشاییان /دکان چیده بزاز برگ خزان
هلالی است در دیده هر برگ بید /سراسر هلال آسمان را که دید
نه این آسمان است و نه این هلال /شد انگشت مشاطه ز غازه آل
زمین گشته چون مخمل هفت رنگ /که در چشم خوابش ندارد درنگ
چمن خفته سرمست و عکسش ز آب /عیان گشته مانند تعبیر خواب
به دقت نظر کن به صحن ریاض /که افشان زر شد زمین بیاض
@jafarian1964
در معذرت خنده بیجا که شبی در محفلی کرده
ابیاتی است در عذر خواهی شاعر از خنده بی جایی که در وقت خواندن شعری از مخاطب این اشعار می شنیده و او تصور کرده که او را تحقیر کرده است. شاعر ما پیشاپیش و قبل از آن که او گلایه کند، این اشعار را سروده است:
ایا فرشته خصالا عزیز جان و دلا / شنیده ام که شب دی به مجمع اخیار
ز خنده ای که مرا رفت بی خبر بر لب / به وقت خواندن شعر از دو لعل گوهر بار
بخاطرت که بود همچو برگ گل نازک / گران نمود چو بر لوح جبهه جبین نفشار
بدان خدای که جانم بدست قدرت اوست / که هیچ بد بخیالم نبوده زان کردار
بغیر از آن که کلام تراست نشأه می / دماغ مستمعان می شود از آن سرشار
بود چو نغمه بلبل غزالسرایی تو / که دل چو غنچه گل بشکفد ازو ناچار
خدا نکرده من و بددلی خصوص بتو / اگر خلاف بگویم خدا زمن بیزار
@jafarian1964
ستایش مصلای استرآباد از میانه دوره قاجار
دوستانی که سر و کار با دوواین کهن به ویژه دوره صفوی و قاجاری دارند، اهمیت تاریخی و جغرافیایی و شرحِ حالی این آثار را می دانند. نکات تاریخی فراوانی به صورت ماده تاریخ، در این آثار آمده که روشنگری بسیاری از نکات است. اشعار مدح فراوان در باره رجال این دوره هست که برخی از آنها در ارائه اطلاعات در باره آن اشخاص، منحصر به فرد است. بسیاری از رخدادهای اجتماعی که اصلا و ابدا در متون تاریخی نیامده، در لابلای این اشعار درج شده است. به نظرم، نیازمند یک پروژه بزرگ برای تدوین این بخش از دیوانها، خطی و چاپی، ترتیب و توضیح آنها، و تبدیل آنها به متون تاریخ اجتماعی مان هستیم. این شعر در یک دیوان از دوره میانی قاجار، در باره مصلای استرآباد نقل می شود. تقدیم به مردم خوب گرگان که نام اصلی شهرشان استرآباد است:
فلک فانوس ایوان مصلّی
قمر شمع شبستان مصلّی
ز طوبی درگذشت از سرکشیها
چنار و سرو و بستان مصلّی
بود خوشتر ز باد جعفرآباد
نسیم عنبر افشان مصلّی
خجل شد آب رکن آباد شیراز
ز نهر آب حیوان مصلّی
گرش خلد برین خوانم عجب نیست
که رضوانست دربان مصلّی
چو خواهی جنّتٌ تَجری ببینی
ببین انهار و بستان مصلّی
از آن نه طاق گردون بیقراری است
که دیده طاق ایوان مصلّی
ز عفت درکشند از حور دامان
زنان پاک دامان مصلّی
بعهد احمد ار می بود جبریل
رساندی آیه در شان مصلّی
@jafarian1964
شعر روی سنگ بالا:
وه که ناکام دل از عالم فانی رفتیم
وه که ناکام در ایام جوانی رفتیم
تازه رفتیم در این باغ چو گل در گلشن
زین چمن سرو صفت وقت جوانی رفتیم
@jafarian1964
💐
عارف قزوینی می سراید:
گریه را به مستی بهانه کردم
شکوِهها ز دست زمانه کردم
آستین چـو از دیده برگرفتم
سیل خون به دامان روانه کردم
نالـه دروغـیـن اثــر نـدارد
شام ما چو از پی سحر ندارد
مرده بهتر زآن کو ، هنر ندارد
گریه تا سحرگه من عاشقانه کردم
همچو چشم مستت جهان خراب است
رخ مپوش که ایـــن دور انتخاب است
مــن تـــو را بـه خـــوبــی نشـانه کردم
دلا خمــوشـــی چرا چو خــم نجـوشی چرا
برون شـد از پرده راز تــو پــردهپوشــی چرا
راز دل همــان به نهفتـه ماند
گفتنـش چو نتوان نگفته ماند
فتنـه به کـه یک چند خفته ماند
گنـــج بــر درِ دل خـــزانه کردم
باغبان چه گویم به من چهها کرد
کینـــههــای دیـرینــه بـرمـلا کرد
دسـت مـن ز دامـان گل جدا کرد
تا به شاخه گل یک دم آشیانه کردم
باز این چه شورش است که در خلق عالم است
باز این چه نوحه و چه عزا و چه ماتم است
باز این چه رستخیز عظیم است کز زمین
بی نفخ صور خاسته تا عرش اعظم است
این صبح تیره باز دمید از کجا کزو
کار جهان و خلق جهان جمله در هم است
گویا طلوع میکند از مغرب آفتاب
کاشوب در تمامی ذرات عالم است
گر خوانمش قیامت دنیا بعید نیست
این رستخیز عام که نامش محرم است
در بارگاه قدس که جای ملال نیست
سرهای قدسیان همه بر زانوی غم است
جن و ملک بر آدمیان نوحه میکنند
گویا عزای اشرف اولاد آدم است
خورشید آسمان و زمین نور مشرقین
پروردهٔ کنار رسول خدا حسین
کشتی شکست خوردهٔ طوفان کربلا
در خاک و خون طپیده میدان کربلا
گر چشم روزگار بر او زار میگریست
خون میگذشت از سر ایوان کربلا
نگرفت دست دهر گلابی به غیر اشک
زآن گل که شد شکفته به بستان کربلا
از آب هم مضایقه کردند کوفیان
خوش داشتند حرمت مهمان کربلا
بودند دیو و دد همه سیراب و میمکید
خاتم ز قحط آب سلیمان کربلا
زان تشنگان هنوز به عیوق میرسد
فریاد العطش ز بیابان کربلا
آه از دمی که لشگر اعدا نکرد شرم
کردند رو به خیمهٔ سلطان کربلا
آن دم فلک بر آتش غیرت سپند شد
کز خوف خصم در حرم افغان بلند شد
کاش آن زمان سرادق گردون نگون شدی
وین خرگه بلند ستون بیستون شدی
کاش آن زمان درآمدی از کوه تا به کوه
سیل سیه که روی زمین قیرگون شدی
کاش آن زمان ز آه جهان سوز اهل بیت
یک شعلهٔ برق خرمن گردون دون شدی
کاش آن زمان که این حرکت کرد آسمان
سیمابوار گوی زمین بیسکون شدی
کاش آن زمان که پیکر او شد درون خاک
جان جهانیان همه از تن برون شدی
کاش آن زمان که کشتی آل نبی شکست
عالم تمام غرقه دریای خون شدی
گر انتقام آن نفتادی بروز حشر
با این عمل معاملهٔ دهر چون شدی
آل نبی چو دست تظلم برآورند
ارکان عرش را به تلاطم درآورند
برخوان غم چو عالمیان را صلا زدند
اول صلا به سلسلهٔ انبیا زدند
نوبت به اولیا چو رسید آسمان طپید
زان ضربتی که بر سر شیر خدا زدند
آن در که جبرئیل امین بود خادمش
اهل ستم به پهلوی خیرالنسا زدند
پس آتشی ز اخگر الماس ریزهها
افروختند و در حسن مجتبی زدند
وانگه سرادقی که ملک محرمش نبود
کندند از مدینه و در کربلا زدند
وز تیشهٔ ستیزه در آن دشت کوفیان
بس نخلها ز گلشن آل عبا زدند
پس ضربتی کزان جگر مصطفی درید
بر حلق تشنهٔ خلف مرتضی زدند
اهل حرم دریده گریبان گشوده مو
فریاد بر در حرم کبریا زدند
روحالامین نهاده به زانو سر حجاب
تاریک شد ز دیدن آن چشم آفتاب
چون خون ز حلق تشنهٔ او بر زمین رسید
جوش از زمین بذروه عرش برین رسید
نزدیک شد که خانهٔ ایمان شود خراب
از بس شکستها که به ارکان دین رسید
نخل بلند او چو خسان بر زمین زدند
طوفان به آسمان ز غبار زمین رسید
باد آن غبار چون به مزار نبی رساند
گرد از مدینه بر فلک هفتمین رسید
یکباره جامه در خم گردون به نیل زد
چون این خبر به عیسی گردون نشین رسید
پر شد فلک ز غلغله چون نوبت خروش
از انبیا به حضرت روحالامین رسید
کرد این خیال وهم غلط کار، کان غبار
تا دامن جلال جهان آفرین رسید
هست از ملال گرچه بری ذات ذوالجلال
او در دلست و هیچ دلی نیست بیملال
ترسم جزای قاتل او چون رقم زنند
یک باره بر جریدهٔ رحمت قلم زنند
ترسم کزین گناه شفیعان روز حشر
دارند شرم کز گنه خلق دم زنند
دست عتاب حق به در آید ز آستین
چون اهل بیت دست در اهل ستم زنند
آه از دمی که با کفن خونچکان ز خاک
آل علی چو شعلهٔ آتش علم زنند
فریاد از آن زمان که جوانان اهل بیت
گلگون کفن به عرصهٔ محشر قدم زنند
جمعی که زد بهم صفشان شور کربلا
در حشر صف زنان صف محشر بهم زنند
از صاحب حرم چه توقع کنند باز
آن ناکسان که تیغ به صید حرم زنند
پس بر سنان کنند سری را که جبرئیل
شوید غبار گیسویش از آب سلسبیل
روزی که شد به نیزه سر آن بزرگوار
خورشید سر برهنه برآمد ز کوهسار
موجی به جنبش آمد و برخاست کوه کوه
ابری به بارش آمد و بگریست زار زار
گفتی تمام زلزله شد خاک مطمئن
گفتی فتاد از حرکت چرخ بیقرار
عرش آن زمان به لرزه درآمد که چرخ پیر
افتاد در گمان که قیامت شد آشکار
آن خیمهای که گیسوی حورش طناب بود
شد سرنگون ز باد مخالف حباب وار
جمعی که پاس محملشان داشت جبرئیل
گشتند بیعماری و محمل شتر سوار
با آن که سر زد آن عمل از امت نبی
روحالامین ز روح نبی گشت شرمسار
وانگه ز کوفه خیل الم رو به شام کرد
نوعی که عقل گفت قیامت قیام کرد
بر حربگاه چون ره آن کاروان فتاد
شور و نشور و واهمه را در گمان فتاد
هم بانگ نوحه غلغله در شش جهت فکند
هم گریه بر ملایک هفت آسمان فتاد
هرجا که بود آهوئی از دشت پا کشید
هرجا که بود طایری از آشیان فتاد
شد وحشتی که شور قیامت ز یاد رفت
چون چشم اهل بیت بر آن کشتگان فتاد
هرچند بر تن شهدا چشم کار کرد
بر زخمهای کاری تیغ و سنان فتاد
ناگاه چشم دختر زهرا در آن میان
بر پیکر شریف امام زمان فتاد
بیاختیار نعرهٔ هذا حسین او
سر زد چنانکه آتش از او در جهان فتاد
... یکی دیگر از وجوه تمایز این مثنوی به نسبت دیگر سرودههایی که به وصف واقعۀ عاشورا پرداختهاند، برقراری تناسب معنایی میان شهادت حضرت علیاصغر(ع) و دیگر بخشهای شعر با حوادث و معجزات زمان حضرت ابراهیم(ع) است. نادری در استفاده از این تناسب و تلمیح به ماجرای جنگ نمرود با خداوند و نوزادکشی او اشاره کرده است و حرمله را نمرود دیگری میداند که برای رهایی از کینه، حضرت علیاصغر(ع) را به شهادت میرساند...
ره تزلزل یافت در عرش برین
از غم شه در وداع آخرین
آل عصمت را دل از غم چاک شد
نالهشان از خاک بر افلاک شد
بار دیگر شد به میدان رهسپار
شاه با قنداق طفل شیرخوار
کای سپاه شوم و ای جیش شریر!
بیگنه میباشد این طفل صغیر
بنگرید از تشنگی تاب و تبش
خشکلب بینید عنّاب لبش
بر سر دست پدر آن طفل خرد
روشنی رویش ز قرص ماه برد
ثانی نمرود اول، حرمله
شد به کین اصغر شه یکدله
کفر گیتی را دگر آیین نهاد
در کمان کفر، تیر کین نهاد
همچو نمرود شقیّ نابکار
کینهتوزی کرد از پروردگار
از کمین، تیر از کمان جستش ز کف
حلق اصغر شد خدنگش را هدف
تیر در حلقش چو جا تا پر گرفت
جای اندر قلب پیغمبر گرفت
زد چو از حلق پسر آن تیر، سر
کرد سر بیرون ز بازوی پدر
سر چو زد آن تیر از آن نازکگلو
زان گلو بر بازوی شه شد فرو
کرد آن تیر سهپهلو زان کران
جا به قلب خاتم پیغمبران
بلبلی از آن گلستان درگذشت
زان گل و بلبل بماند این سرگذشت
آنکه دم ز الله و اکبر میزند
از چه بر الله خنجر میزند؟
متن کامل یادداشت و شعر را در سایت سلیس مشاهده بفرمایید:
http://sls110.ir/content-site/context/ArtMID/499/ArticleID/1627/
عضویت در کانال سلیس: ادبپژوهی شیعی
https://t.me/salis110ir
باز این چه شورش است که در خلق عالم است
باز این چه نوحه و چه عزا و چه ماتم است
باز این چه رستخیز عظیم است کز زمین
بی نفخ صور خاسته تا عرش اعظم است
این صبح تیره باز دمید از کجا کزو
کار جهان و خلق جهان جمله در هم است
گویا طلوع میکند از مغرب آفتاب
کاشوب در تمامی ذرات عالم است
گر خوانمش قیامت دنیا بعید نیست
این رستخیز عام که نامش محرم است
در بارگاه قدس که جای ملال نیست
سرهای قدسیان همه بر زانوی غم است
جن و ملک بر آدمیان نوحه میکنند
گویا عزای اشرف اولاد آدم است
خورشید آسمان و زمین نور مشرقین
پروردهٔ کنار رسول خدا حسین
کشتی شکست خوردهٔ طوفان کربلا
در خاک و خون طپیده میدان کربلا
گر چشم روزگار بر او زار میگریست
خون میگذشت از سر ایوان کربلا
نگرفت دست دهر گلابی به غیر اشک
زآن گل که شد شکفته به بستان کربلا
از آب هم مضایقه کردند کوفیان
خوش داشتند حرمت مهمان کربلا
بودند دیو و دد همه سیراب و میمکید
خاتم ز قحط آب سلیمان کربلا
زان تشنگان هنوز به عیوق میرسد
فریاد العطش ز بیابان کربلا
آه از دمی که لشگر اعدا نکرد شرم
کردند رو به خیمهٔ سلطان کربلا
آن دم فلک بر آتش غیرت سپند شد
کز خوف خصم در حرم افغان بلند شد
کاش آن زمان سرادق گردون نگون شدی
وین خرگه بلند ستون بیستون شدی
کاش آن زمان درآمدی از کوه تا به کوه
سیل سیه که روی زمین قیرگون شدی
کاش آن زمان ز آه جهان سوز اهل بیت
یک شعلهٔ برق خرمن گردون دون شدی
کاش آن زمان که این حرکت کرد آسمان
سیمابوار گوی زمین بیسکون شدی
کاش آن زمان که پیکر او شد درون خاک
جان جهانیان همه از تن برون شدی
کاش آن زمان که کشتی آل نبی شکست
عالم تمام غرقه دریای خون شدی
گر انتقام آن نفتادی بروز حشر
با این عمل معاملهٔ دهر چون شدی
آل نبی چو دست تظلم برآورند
ارکان عرش را به تلاطم درآورند
برخوان غم چو عالمیان را صلا زدند
اول صلا به سلسلهٔ انبیا زدند
نوبت به اولیا چو رسید آسمان طپید
زان ضربتی که بر سر شیر خدا زدند
آن در که جبرئیل امین بود خادمش
اهل ستم به پهلوی خیرالنسا زدند
پس آتشی ز اخگر الماس ریزهها
افروختند و در حسن مجتبی زدند
وانگه سرادقی که ملک محرمش نبود
کندند از مدینه و در کربلا زدند
وز تیشهٔ ستیزه در آن دشت کوفیان
بس نخلها ز گلشن آل عبا زدند
پس ضربتی کزان جگر مصطفی درید
بر حلق تشنهٔ خلف مرتضی زدند
اهل حرم دریده گریبان گشوده مو
فریاد بر در حرم کبریا زدند
روحالامین نهاده به زانو سر حجاب
تاریک شد ز دیدن آن چشم آفتاب
چون خون ز حلق تشنهٔ او بر زمین رسید
جوش از زمین بذروه عرش برین رسید
نزدیک شد که خانهٔ ایمان شود خراب
از بس شکستها که به ارکان دین رسید
نخل بلند او چو خسان بر زمین زدند
طوفان به آسمان ز غبار زمین رسید
باد آن غبار چون به مزار نبی رساند
گرد از مدینه بر فلک هفتمین رسید
یکباره جامه در خم گردون به نیل زد
چون این خبر به عیسی گردون نشین رسید
پر شد فلک ز غلغله چون نوبت خروش
از انبیا به حضرت روحالامین رسید
کرد این خیال وهم غلط کار، کان غبار
تا دامن جلال جهان آفرین رسید
هست از ملال گرچه بری ذات ذوالجلال
او در دلست و هیچ دلی نیست بیملال
ترسم جزای قاتل او چون رقم زنند
یک باره بر جریدهٔ رحمت قلم زنند
ترسم کزین گناه شفیعان روز حشر
دارند شرم کز گنه خلق دم زنند
دست عتاب حق به در آید ز آستین
چون اهل بیت دست در اهل ستم زنند
آه از دمی که با کفن خونچکان ز خاک
آل علی چو شعلهٔ آتش علم زنند
فریاد از آن زمان که جوانان اهل بیت
گلگون کفن به عرصهٔ محشر قدم زنند
جمعی که زد بهم صفشان شور کربلا
در حشر صف زنان صف محشر بهم زنند
از صاحب حرم چه توقع کنند باز
آن ناکسان که تیغ به صید حرم زنند
پس بر سنان کنند سری را که جبرئیل
شوید غبار گیسویش از آب سلسبیل
روزی که شد به نیزه سر آن بزرگوار
خورشید سر برهنه برآمد ز کوهسار
موجی به جنبش آمد و برخاست کوه کوه
ابری به بارش آمد و بگریست زار زار
گفتی تمام زلزله شد خاک مطمئن
گفتی فتاد از حرکت چرخ بیقرار
عرش آن زمان به لرزه درآمد که چرخ پیر
افتاد در گمان که قیامت شد آشکار
آن خیمهای که گیسوی حورش طناب بود
شد سرنگون ز باد مخالف حباب وار
جمعی که پاس محملشان داشت جبرئیل
گشتند بیعماری و محمل شتر سوار
با آن که سر زد آن عمل از امت نبی
روحالامین ز روح نبی گشت شرمسار
وانگه ز کوفه خیل الم رو به شام کرد
نوعی که عقل گفت قیامت قیام کرد
بر حربگاه چون ره آن کاروان فتاد
شور و نشور و واهمه را در گمان فتاد
هم بانگ نوحه غلغله در شش جهت فکند
هم گریه بر ملایک هفت آسمان فتاد
هرجا که بود آهوئی از دشت پا کشید
هرجا که بود طایری از آشیان فتاد
شد وحشتی که شور قیامت ز یاد رفت
چون چشم اهل بیت بر آن کشتگان فتاد
هرچند بر تن شهدا چشم کار کرد
بر زخمهای کاری تیغ و سنان فتاد
ناگاه چشم دختر زهرا در آن میان
بر پیکر شریف امام زمان فتاد
بیاختیار نعرهٔ هذا حسین او
سر زد چنانکه آتش از او در جهان فتاد
تقدیم به ملک جمشید های وطن
با توجه به حوادث حلب بنظرم آمد ایکاش فرجام نیز بمانند شعر سلمان ساوجی باشد که قرنها پیش در دل تاریکخانه زندان این خبر داده بود. آنجا که در پایان گفت سپاه پیروز ما پس از پیروزی سپرد آن ملک را یکسره به نوذر و با امید به داد و بخشش آراستن آن کشور
س.ع. موجانی
به صحرای حلب بر هم رسیدند
دو کوه آهنین لشکر کشیدند
دو کوه آهنین دو بحر مواج
یکی جمشید و دیگر شاه مهراج
به هم خوردند باز آن هر دو لشکر
سران را رفت بر جای کله سر
جهان برق یمان از عکس شمشیر
فلک را آب می شد زهره شیر
ز بیم آن روز ابر باد رفتار
به جای آب خون انداخت صد بار
برآمد ناگهان ابر سیه گون
تگرگش ز آهن و بارانش از خون
چو شد قلب و جناح از هر طرف راست
ملک جمشید قلب لشکر آراست
چو کوه افشرد بر قلب سپه پای
که در قلب همه کس داشت او جای
ز هر سو گرد بر گردون روان شد
زمین پنداشتی برآاسمان شد
چو خنجر در سر افشانی دلیران
علم وار ، آستین افشاند بر جان
علم بر ماه سر ساییده از قدر
سنان نیزه خوش بنشسته در صدر
ز دست باد پایان خاک بگریخت
برفت از دامن گردون بر آویخت
ز گلگون می لبالب بود میدان
به میدان کاسه سرگشته گردان
زمانی نیزه کردی دلربایی
زمانی گرز کردی مهر سایی
دم پیچان کمند خام و پر خم
سر اندر حلقه آوردی چو ارقم
ز لشکر دست چپ مهراب را داد
دگر جان ملک سهراب را داد
که بد سهراب قیصر را برادر
جوانی پهلوانی بد دلاور
ملک تیغ مخالف دوز برداشت
میان ترک تارک فرق نگذاشت
ز دست راست چون بر کوه سیلاب
روان بر قلب شادی تاخت سهراب
ز شادی روی را مهراب بر تافت
به سوی مرز شد قیصر عنان تافت
ز یکسو رایت مهراب شد پست
عنان بر تافت بر سهراب پیوست
ملک جمشید تنها ماند بر جای
سپه را همچنان می داشت بر جای
به پایان هم رکاب او گران شد
تو گفتی بیستون از جا روان شد
چو صبح از تیغ چو آب آتش انگیخت
که از پیشش سپاه شام بگریخت
سپاه شام در یکدم چو انجم
شدند از صبح تیفش یک بیک گم
گهی بر چپ همی زد گاه بر راست
هم آورد از صف بدخواه می خواست
دلیران یکسر از پیشش گربزان
ز اسبان همچو برگ از باد ریزان
ملک تا نیمروز دیگر از بام
همی زد تیغ چون خور در صف شام
به آخر روی از و بر کاست مهراج
بدو بگذاشت تخت و کشور و تاج
ملک در پی شتابان گشت چون سیل
فغان الامان برخاست از خیل
شدند از سرکشان شاه شاهان
بر جمشید شه فریاد خواهان
بر او چون کار ملک شام شد راست
به داد و بخشش آن کشور بیاراست
مشرف کرد دارالملک مهراج
منور شد به نور طلعتش تاج
عقاب از عدل او با صعوه شد جفت
ز شاهین کبک فارغ بال می خفت
سپرد آن مملکت یکسر به نوذر
که نوذر خویش افسر بود و قیصر
گل در بر و می در کف و معشوق بهکام است
سلطان جهانم به چنین روز غلام است
گو شمع میارید در این جمع که امشب
در مجلس ما ماهِ رخِ دوست تمام است
در مذهب ما باده حلال است ولیکن
بیروی تو ای سروِ گلاندام حرام است
گوشم همه بر قول نی و نغمه چنگ است
چشمم همه بر لعلِ لب و گردشِ جام است
در مجلسِ ما عطر میامیز که ما را
هرلحظه ز گیسوی تو خوشبوی مشام است
از چاشنی قند مگو هیچ و ز شکّر
زانرو که مرا از لبِ شیرینِ تو کام است
تا گنجِ غمت در دلِ ویرانه مقیم است
همواره مرا کوی خرابات مُقام است
از ننگ چهگویی که مرا نام ز ننگ است
وز نام چهپرسی که مرا ننگ ز نام است
میخواره و سرگشته و رندیم و نظرباز
وانکس که چو ما نیست در این شهر کدام است
با محتسبم عیب مگویید که او نیز
پیوسته چو ما در طلبِ عیشِ مدام است
حافظ منشین بی می و معشوق زمانی
کایام گل و یاسمن و عید صیام است
🍃🍂🍃🍂🍃🍂
عیدتان مبارک
احسانالله شکراللهی
غزلی نویافته از سلیم تهرانی
در صفحات پایانی دیوان کمال خجندی به شماره 813805کتابخانه ملی غزلیاتی از سلیم تهرانی نگاشته شده است محمدقلی سلیم تهرانی شاعر نازک اندیش سبک هندی که در سال 1057ه.ق در کشمیر درگذشته و غزلش حس شورانگیز دارد
هرچند این نسخه تاریخ کتابت ندارد اما می توان حدس زد که این نسخه از اواخر قرن یازدهم هجری باشد و درمیان این غزلیات به غزلی نویافته از او برخوردم که با تفحص در دیوان های تصحیح شده از سوی دکتر رحیم رضا و محمد قهرمان این غزل کوتاه در این دو نسخه وجود نداشت و اکنون این غزل چهاربیتی تقدیم حضور دوستان ادب دوست می شود
به باغ داد چنان آب جلوه ای آن سرو
که سبزه ی لب جو گشت در خیابان سرو
به راه شوق تو آزادگان زسایه ی خویش
نشانده اند به هر گام در بیابان سرو
تو چون خرام کنی از چمن به جلوه گهت
چو گرد باد به یک پا دود شتابان سرو
سلیم همت آزادگان چه گل چیند
در این چمن که نچیده است غیردامان سرو
#مهدی طهماسبی
@riznokteha
ستایش مصلای استرآباد از میانه دوره قاجار
دوستانی که سر و کار با دوواین کهن به ویژه دوره صفوی و قاجاری دارند، اهمیت تاریخی و جغرافیایی و شرحِ حالی این آثار را می دانند. نکات تاریخی فراوانی به صورت ماده تاریخ، در این آثار آمده که روشنگری بسیاری از نکات است. اشعار مدح فراوان در باره رجال این دوره هست که برخی از آنها در ارائه اطلاعات در باره آن اشخاص، منحصر به فرد است. بسیاری از رخدادهای اجتماعی که اصلا و ابدا در متون تاریخی نیامده، در لابلای این اشعار درج شده است. به نظرم، نیازمند یک پروژه بزرگ برای تدوین این بخش از دیوانها، خطی و چاپی، ترتیب و توضیح آنها، و تبدیل آنها به متون تاریخ اجتماعی مان هستیم. این شعر در یک دیوان از دوره میانی قاجار، در باره مصلای استرآباد نقل می شود. تقدیم به مردم خوب گرگان که نام اصلی شهرستان استرآباد است:
فلک فانوس ایوان مصلّی
قمر شمع شبستان مصلّی
ز طوبی درگذشت از سرکشیها
چنار و سرو و بستان مصلّی
بود خوشتر ز باد جعفرآباد
نسیم عنبر افشان مصلّی
خجل شد آب رکن آباد شیراز
ز نهر آب حیوان مصلّی
گرش خلد برین خوانم عجب نیست
که رضوانست دربان مصلّی
چو خواهی جنّتٌ تَجری ببینی
ببین انهار و بستان مصلّی
از آن نه طاق گردون بیقراری است
که دیده طاق ایوان مصلّی
ز عفت درکشند از حور دامان
زنان پاک دامان مصلّی
بعهد احمد ار می بود جبریل
رساندی آیه در شان مصلّی
@jafarian1964
🔸ای شیر خدا امیرِ لولاک/ ای باعث خلقت نُه افلاک
ای آمده لا فتی به شانت/ در جنگ احد ز ایزد پاک
در کنه تو عاجز است اوهام/ در ذات تو قاصر است ادراک
از بعد نبی، امامِ هادی/ حاشا که بود به خلق، إلّاک
بد خواه تو در جهان نباشد/ جز ملحد و نابکار و ناپاک
اندر طلب تو عاشقانت/ دیوانه صفت فتاده بر خاک
از فرقت کوی تو سرشکم/ هر دم چکد از دو چشم غمناک
خواهم طلبی مرا ز احسان/ شاید که به کوی تو دهم جان
🔹ای مظهر کردگار بی چون/ ذات تو منزّه از چه و چون
کس پی نبرد به کنه ذاتت/ اندر صفت تو عقل مفتون
عشّاق تو در بوادی عشق/ دیوانه فتاده همچو مجنون
قدر تو برون ز فهم ادراک/ جاه تو ز حدّ و وصف افزون
پهلو زده کوی تو به کعبه/ گشتی تو در آن زمین چو مدفون
چون زائر تو ندیده گیتی/ چون روضه تو ندیده گردون
در آرزوی زیارت تو/ گردیده دلم چو لجّه خون
خواهم طلبی مرا ز احسان/ شاید که به کوی تو دهم جان
@bazmeghodsian
الكتب والمواضيع والآراء فيها لا تعبر عن رأي الموقع
تنبيه: جميع المحتويات والكتب في هذا الموقع جمعت من القنوات والمجموعات بواسطة بوتات في تطبيق تلغرام (برنامج Telegram) تلقائيا، فإذا شاهدت مادة مخالفة للعرف أو لقوانين النشر وحقوق المؤلفين فالرجاء إرسال المادة عبر هذا الإيميل حتى يحذف فورا:
alkhazanah.com@gmail.com
All contents and books on this website are collected from Telegram channels and groups by bots automatically. if you detect a post that is culturally inappropriate or violates publishing law or copyright, please send the permanent link of the post to the email below so the message will be deleted immediately:
alkhazanah.com@gmail.com