آدم جعبهای
نوشته : کوبو آبه
برگردان : فردین توسلیان
ادامه دریافتهای دفتر چهارم 4
حکایت عاشقی که از داروغه به باغی گریخت و معشوق را آنجا یافت 2
چون در آمد خوش در آن باغ آن جوان
خود فرو شد پا به گنجش ناگهان 52
به باغ وارد شد ،ناگهان به گنجی برخورد ؛به معشوق رسید.
مر عسس را ساخته یزدان سبب
تا ز بیم او دود در باغ،شب 53
خداوند داروغه را سبب وصال به معشوق و ورود به باغ کرده بود.
بر همه زهر و بر او تریاق بود
آن عوان پیوند آن مشتاق بود
داروغه برای همه مانند زهر بود اما برای او تریاک و پادزهر شد.
پس بد مطلق نباشد در جهان
بد به نسبت باشد،این را هم بدان
جهان مادی مورد نظر مولاناست.
بد و شر مطلق در جهان نیست.نسبی است.
زهر مار،آن مار را باشد حیات
نسبتش با آدمی باشد ممات
زهر مار موجب زندگانی برای مار و موجب مرگ برای ماست.
خلق آبی را، بود دریا چو باغ
خلق خاکی را بود آن مرگ و داغ69
آبزیان دریا را چون باغ مفرح می دانند.
زید اندر حق آن شیطان بود
در حق شخصی دگر ،سلطان بود
در اینجا مولانا این نسبی بودن را به برداشت ها و قضاوت های ما از افراد می کشاند و نتیجه زیبایی می گیرد.
زید در نظر فردی مانند شیطان است اما در نظر فرد دیگر سلطانی با کمال.
آن بگوید :زید صدیق سنی است
وین بگوید :زید گبر کشتنی ست 72
یکی می گوید زید امینی بزرگوار است.
و دیگری می گویدکافر واجب القتل است.
گر تو خواهی کو تو را باشد شکر
پس ورا از چشم عشاقش نگر 74
اگر می خواهی بندگان و آفریدگار در نظر تو شیرین و محبوب باشند آنها را از دیده پروردگار که عاشق آنهاست نگاه کن
در این دیدگاه هیچ ناراحتی ای در انسان از انسانها وجود نخواهد داشت.
چشم خود بر بند زآن خوش چشم،تو
عاریت کن چشم از عشاق او76
به انسانها از چشم دوستداران آنها که خداوند در راس آن است نگاه کن.
بلک از او کن عاریت چشم و نظر
پس ز چشم او به روی او نگر77
فنای کلی آن است که از نگاه خود هم فانی شوی.
یعنی در مرحله فقر هیچ شوی و نگاهی هم برایت نمانده باشد.
پس از آن در فنا با نگاه خداوند به او نگاه کنی ؛آنجاست که خداوند دیده می شود.
چشم او من باشم و ، دست و دلش
تا رهد از مدبری ها مقبلش 79
اشاره به حدیث معتبر در نزد شیعه و سنی:
بنده من با نمازهاي نافله به من نزدیک می شود به طوری که من چشم او می شوم که با آن می بیند و ....
@arameshsahafian
ادامه دریافتهای دفتر چهارم مثنوی 8.
داستان ساخته شدن مسجد الاقصی 2
مرگ و نیستی نسبی است
چون در آمد عزم داودی به تنگ
که بسازد مسجد اقصی به سنگ388.
وحی کردش حق که ترک این بخوان
که ز دستت بر نیاید این مکان
خون بسی رفته ست بر آواز تو
بر صدای خوب جان پرداز تو 394.
گفت مغلوب تو بودم ،مست تو
دست من بربسته بود از دست تو 359
داوود گفت :
خدایا من شیفته تو بودم و از تحیر گویا مست بودم .دست اراده تو در دست من بود.(در بی خویشی؛در مستی ربانی داود نبود که می خواند آواز خداوند بود لز این رو در مقابلش جان می دادند)
گفت این مغلوب،معدومی است کو
جز به نسبت نیست معدوم،ایقنوا 397
حق پاسخ داد:
شیفته بودن و مغلوب بودن تو (و آنکه جان می دهد بر آواز تو)نیستی و عدمی است که آن عدم نیز مانند وجود نسبی است.
نسبی بودن عدم در این حکایت موضوع بسیار زیبای فلسفی است که غیر مولانا کمتر به آن پرداخته اند .
عدم مادی یا مردن از یک زاویه مردن است؛اما از جهتی دیگر زندگی حقیقی است.
این چنین معدوم کو از خویش رفت
بهترین هست ها افتاد و زفت 398
آنکه در جذبه و تاثیر آوای خوش از بین رفت بهترین وجود ها را به دست آورده است. (تفاوت زاویه دید خداوند با انسانها قابل توجه است.)
او به نسبت با صفات حق فناست
در حقیقت در فنا او را بقاست
نسبی بودن عدم:
آنکه از آواز خوش داوود جان داده است،در مقایسه با صفات حق معدوم و فانی شده ؛اما در تولدی دیگر (بقای بالله)معدوم نیست بلکه زنده ترین است به صفات والای خداوند.
آنکه او مغلوب اندر لطف ماست
نیست مضطر،بلکه مختار ولاست401
کسی که لطافت اسماء ما؛او را مغلوب و معدوم کرده است ؛او معدوم و بیچاره نیست بلکه انتخاب شده ولایت من است.
در آیه شریفه آیه الکرسی خداوند "ولی" است .و خداوند اولیای دیگر را انتخاب می کند اما ملاک انتخاب او همین فنا و مردن از خویش و زندگی با اسماء الهی است.
(به عبارت دیگر این انتخاب نیست بلکه یک تحقق حقیقی؛ مثل یک قانون طبیعی است که وقتی فانی در او شدی صفاتش که یکی از آنها اسم "ولی" می باشد در تو _با درجات آن_جاری خواهد شد.)
@arameshsahafian
تصویر منازعهء عابد و شیطان
چنین گویند که جمعی درختی را می پرستیدند و در آن زمان عابدی بود بشنید که قومی درخت میپرستند برخاست و تبری برداشت و میرفت تا درخت بیندازد ابلیس پیش او آمد بر صورت شیخی. آن عابد را گفت کجا میروی ... عابد گفت میروم تا آن درخت را بیفکنم. شیخ گفت تو را با این چه کار نگذارم که تو آن را قطع کنی. در همدیگر درآویختند. عابد بر شیطان غلبه کرد او را بینداخت و بر سینهء او بنشست. شیطان او را گفت مرا بگذار تا با تو سخنی بگویم از سینهء او برخاست او را گفت ای مرد این درخت قطع کردن باری عز و جل بر تو واجب نکرده است و در زمین انبیا هستند اگر باری عز و جل هدایت این قوم خواهد کسی را از انبیا پیش ایشان فرستد و بفرماید تا درخت را قطع کند. عابد گفت لابد است قطع کردن. دیگر بار شیطان با عابد درآویخت عابد او را بر زمین زد و بر سینهء او بنشست. شیطان گفت شیخ هیچ خواهی که میان من قرار باشد و تو را آن بهتر؟ عابد گفت چه چیز است؟ شیطان گفت تو مردی درویشی و خویشان و همسایگان درویش داری مگر خواهی که تو را از مردم استغنای بود و به خویشان و همسایگان چیزی رسانی؟ عابد گفت آری شیطان گفت قطع این درخت مکن هر روز من دو دینار به تو رسانم چنانکه هر شب در زیر بالین تو مینهم تو آن را بر میدار و بر خود و بر خویشان خود نفقه میکن و به صدقه میده ... عابد با صومعهء خود آمد آن شب دو دینار زر در بالین خود دید برگرفت و تا دو روز دیگر هیچ ندید در خشم شد باز برخاست و داس برداشت تا درخت را بیفکند. شیطان دگر باره بر صورت آن شیخ پیش او آمد گفت کجای میروی؟ گفت می روم تا درخت بیفکنم . شیخ گفت من رها نکنم تا تو آن را بیفکنی. عابد با او درآویخت تا او را بیندازد چنانکه اوّل بار. شیطان گفت هیهات و مرد عابد را چون گنجشکی بر زمین زد بر سینهء او نشست و گفت این درخت رها کنی یا این ساعت تو را هلاک کنم؟ عابد گفت مرا غلبه کردی اکنون مرا بگذار و مرا خبر ده که چون بود که اول تو را غلبه کردم و تو این بار مرا غلبه کردی؟ شیطان گفت بار اوّل از بهر خدای بود مرا مسخّر تو کرد و این بار از بهر دینار و عرض نفس بود، تو را غلبه کردیم چنین که دیدی.
( از دستنویس عجایب المخلوقات، موزه والترز به شماره 593)
@aaadab1397farhang
تصویر در پست بعدی
👇🏻👇🏻👇🏻
مارتین بوبر فیلسوف و استاد دانشگاه یهودی تبار اتریشی بود.
@litera9
خدا، من و تو، مارتین بوبر:
ایمان حرف زدن دربارهی خدا نیست. حرف زدن با خداست. تحلیل نیست، مواجهه است. این درخشانترین پیام مارتین بوبر در عرصهی الاهیات است.
ایمان نمیتواند به صیغهی غایب از خدا حرف بزند. ایمان، گفتوگو با «تو»ی سرمدی است. کسانی گمان میبَرند که در حال گفتگو با خدا هستند، اما خدا برای آنها هنوز «تو» نشده است، «آن» است. وقتی ارتباط با دیگری به شیوهی تحلیل ذهنی و مقولهبندی باشد، ارتباطی شیءوار و «من- آن» است. تنها وقتی با همهی وجود در هستی دیگری مشارکت کنیم، ارتباط «من – تو» پیدا کردهایم.
حرف زدن با خدا، مغایرتی با حرف زدن با دیگران ندارد. ما از طریقِ حرف زدن با هر چیز، میتوانیم با خدا گفتگو کنیم. اما تنها و تنها وقتی که حرف زدن ما نه از تبارِ «من – آن»، بلکه «من_ تو» باشد.
مارتین بوبر معتقد است حتی کسی که خود را بیخدا میداند اگر بتواند به نحوِ مطلق با یک «تو» ارتباط بگیرد و با تمامِ هستی و روح خود دیگری را مخاطب سازد، در حقیقت در گفتگو با خداست:
حتی آن کس که نسبت به خداوند احساس بیزاری میکند و در ذهن خویش خود را بیخدا میپندارد وقتی با تمام محتوای حیات خویش «تو»ی زندگی خود را مخاطب قرار میدهد یعنی «تو»یی که هیچ «تو»ی دیگری آن را محدود نمیسازد، مخاطب او در حقیقت خداوند است.»
مارتین بوبر قایل است که ارتباط با خدا به معنیِ نادیدهگرفتن جهان و دیگر پدیدهها نیست، بلکه تماشای آنها در خداست. نه رویگردانی از دنیا و نه خیره شدن به دنیا، هیچیک. تنها مشاهدهی جهان در خدا:
«ورود به رابطهی واقعی مستلزم نادیده انگاشتن هیچچیز نیست، بلکه به منزلهی دیدن همه چیز در چهرهی «تو»ست. این به منزلهی انکار جهان نیست بلکه در حکم استقرار جهان در جای صحیح آن است. روبرگرداندن از دنیا ما را خداییتر نمیسازد همینطور خیره شدن به دنیا؛ ولی هر آن کس که جهان را در «او» میبیند، در حضور است.»
@litera9
مقدمه این كتاب بحثی است درباره ویژگی شعر «اخوان ثالث». او كه خود از نسل شاعران بود و ضرورت زمان را بهخوبی دریافته بود، با میانراهی كه از خراسان به یوش گشود، این نیاز زمان را پاسخ گفت. شعری سرود و مكتبی بنیاد نهاد كه در عین نو بودن و امروزی بودن، تا حدودی رنگ و بوی حافظ و سعدی و فردوسی را نیز داشت و همین ویژگی بود كه توانست شعر نو نیمایی را كه بیم بود در برابر هجوم سنتگرایان از پای درآید، برپا نگه دارد و زمینه رشد و بالندگی و گسترش و جاافتادگی آن را فراهم سازد. پس از این مقدمه، نگارنده نمونههایی از نوشتهها و اشعار اخوان ثالث را جمع میآورد كه بخش آغازین آن برگرفته از كتاب «تو را این كهن بوم و بر دوست دارم» است. در این بخش نمونههایی از اشعار مذهبی اخوان درج شده، همچنین نوشته اخوان درباره آیات موزون به طبع رسیده است. در بخش دوم كتاب، نامههای اخوان ثالث به نگارنده كتاب آورده شده و آخرین بخش كتاب نیز منتخبی از سرودههای اخوان ثالث است.
📚کلاس شاهنامه
شاهرخ مسکوب
گفتار پنج، آفرینش
(بخش یک)
🔵در اساطیر ما و در آیین زرتشت، انسان آفریده میشود تا در مبارزه با اهریمن به یاری خدا بشتابد. پس آفرینش از این روست که این جهان که رزمگاه نیکی و بدی است، دوره نبرد را به سربرساند و پس از دوازده هزار سال دوران مینوی آغازین از سرگرفته و عصر طلایی برپا شود. پرسشی که در این فصل با آن روبرو هستیم، اینست که جهان چگونه جایی است؟ چگونه آفریده شده و از کجا آمده است؟ مسئله آفرینش در قرآن چه تأثیری بر درک ما از آن گذاشته است؟ چه استنباطی از جهان در شاهنامه هست و این تصور از جهان در فرهنگ ایران چگونه جا به جا میشود و انتقال مییابد به عرفان ایرانی که از قرن پنجم به بعد تقریبأ تمام صحنه ادب ایران را اشغال کرده است؟ و همچنین تفاوت تصوری که ما از جهان داریم با تصوری که فرهنگ غرب، از یونان تا امروز، داشته و دارد، چیست؟... چرا که در غرب جهان آفریده خدایان نیست، بلکه پیش از آنها بوده است. در اساطیر یونان، در اندیشه فیلسوفهای پیش سقراطی، نزد ارسطو، در مسیحیت آمیخته با فرهنگ یونانی، نزد دانته، سروانتس، گوته و نیچه نیز کمابیش با همین درک روبرو هستیم. مقایسه با غرب از اینجاست که ایرانی ها همیشه روی اصلیشان به سمت غرب بوده است. در طول تاریخ، رویارویی یا داد وستد فرهنگی ایران به طور عمده با غرب بوده است. در دوره پیش از اسلام، بده بستان با یونان. پس از یونان، از دوره ساسانیان و پارتها به مدت هفت صد سال با رومیها تا دوران صفویه که عثمانی ها جای بیزانس را گرفتند. و تا امروز.
حاشیه گفتار:
🔸پس از انقلاب مشروطه، تصوری که ما از جهان داشتیم و حافظ هم نمونه اعلای آن بود، جای خود را به تصوری دیگر میدهد. مشروطیت ایران دو خواست اصلی داشت: یکی نظم و قانون، دیگری آزادی. نظم توسط رضاشاه برقرار شد، اما آزادی چیزی نبود که با یک تغییر رژیم پیدا شود. تحقق آزادی نیاز به دموکراسی داشت و دموکراسی یک تمرین طولانی میخواست. ملت ایران هیچوقت این تمرین را نداشت چرا که از دیرباز گرفتار دو استبداد ریشهدار قدیمی بود. یکی استبداد سلطنتی به شکل آسیایی ( به قول ویتفوگل) و یکی استبداد مذهبی.
🔸در زمینه فرهنگی، دو نماینده اعلای فرهنگی دوره رضاشاه و سالهای بیست، از یک سو کسروی است، از سوی دیگر هدایت. دو فردی که هم به یکدیگر بسیار مربوطند و هم از یکدیگر بسیار نفرت دارند. کسروی نماینده فرهنگی آن نظمی است که انقلاب مشروطه به دنبال تحققش بود... اما هدایت مظهر تمامنمای آن جنبه از انقلاب مشروطه است که شکستش گریزناپذیر بود: یعنی آزادی. به همین خاطر هم سرنوشتش بسیار نمادین است: خودکشی.
🔸دو شخصیت بزرگ شعر آن دوره ما هم از یک سو، ملکالشعرا بهار و از سوی دیگر نیماست. در این دوره تصور ما از جهان تغییر میکند. بزرگترین قصیدهسرای ما ملکالشعرا بهار است. قصیده آن بخشی از شعر است که به لحاظ ساخت و محتوا ارتباطی با عرفان ندارد... شعر نیما نیز در مخالفت با حافظ پیدا میشود. در «افسانه» خطاب او به حافظ است و استنباط نویی از جهان ارائه میدهد. پس از ملکالشعرا و نیما، سه چهار دهه طول میکشد تا شعر ما دوباره جانی تازه بگیرد.
از ۱۳۴۰ به بعد، شعر معاصر فارسی با عرفانی بی خدا از نوع عرفان سهراب سپهری به میدان میآید. درحالی که نماینده برجسته شعر اجتماعی ـ سیاسی این دوره احمد شاملوست.
🎧 کانال کتابخانه و موزه
@litera9
♦️بخش 1
🔸قطران تبریزی شاعر قرن پنجم هجری قصیدهای در خصوص زلزلۀ تبریز گفته که از حیث صورت و معنی در شمار قصاید مؤثر و استوار زبان فارسی است. زلزلۀ مورد اشارۀ قطران در شب پنجشنبه هفدهم ربیع الاول سال 434 هجری قمری اتفاق افتاد. به گزارش ناصر خسرو که سه چهار سال بعد از این تاریخ، وارد تبریز شده و قطران تبریزی را ملاقات کرده، زمینلرزه پس از نماز خفتن (عشاء) رخ داده و در این واقعه چهل هزار آدمی هلاک شده بودند.
این قصیده لامیه است و در وزن مفاعلن فعلاتن مفاعلن فعلات. زمین مذکور را احتمالا پیش از همه منجیک ترمذی آزموده است:
مرا ز دیده گرفت آفتاب خواب زوال
کجا برآید خیل ستارگان خیال
و ما از همان گزارش ناصر خسرو مطّلع میشویم که قطران دیوان منجیک را در دست داشته است. (سفرنامه، ص 9)
از دیگر کسانی که در این زمین، پیش از قطران طبعآزمایی کردهاند غضایری رازی است و عنصری که در پاسخ به غضایری قصیدهای کارسازی کرد و البته جوابش را باز در همان زمین گرفت. مطلع قصیدۀ نخست غضایری چنین است:
اگر کمال به جاه اندر است و جاه به مال
مرا ببین که ببینی کمال را به کمال
در هر حال قصیدۀ قطران چنین آغاز میشود:
🔸بوَد مُحال مرا داشتن امیدِ مُحال
به عالمی که نباشد همیشه بر یک حال
در نسخه بدل به جای "همیشه" واژۀ "هگرز" آمده است که در بادی امر شاید چندان تفاوتی ایجاد نکند اما خوانندۀ ژرفاندیش میداند که میان هرگز و همیشه فاصله بسیار است. فی الواقع در روایت متن (همیشه) تغییر و دگرگونیِ عالم، حداقلی است و در روایت نسخه بدل (هگرز: هرگز) تغییر و دگرگونی حداکثری. یک روایت میگوید عالم همیشه بر یک حال نیست و حالهای دیگری هم دارد. و روایت دیگر میگوید عالم هرگز بر یک منوال نیست و هر لحظه به گونهای رخ مینماید. جالب اینجاست که پس از حل مسأله و اختیار ضبط درست با بیت بعد مواجه میشویم:
🔸از آن زمان که جهان بود حال زینسان بود
جهان بگردد لیکن نگرددش احوال
تأکید شاعر در این بیت بر ثبات جهان و عدم تغییر احوال آن است. شاید بپرسید چرا بیدرنگ شاعر چنین بحث به ظاهر متناقضی را طرح کرده است. حقیقت این است که برای فهم شعر و فهم منطق حاکم بر شعر باید از لفظ عبور کنیم. آنچه مقصود قطران در این بیت است همان است که در بیت نخست بیان داشته. با این توضیح که این حال بیثبات و متلوّن جهان، ثابت و تغییرناپذیر است. هرگز نمیتوان روی آن حساب باز کرد. بیت بعد از این نیز بر قدمت و دوام عالم و گردش مداوم و بیوقفۀ آن اشاره دارد خصوصاً در نسبت با آدمیان:
🔸دگر شدی تو ولیکن همان بود شب و روز
دگر شدی تو ولیکن همان بود مه و سال
تو پیر میشوی و جهان را ترک میکنی اما عالم همان است که بود. با وجود آنکه جهان بسی عمرش از من و تو بیشتر است. به قول ناصر خسرو:
ای قبّۀ گردندۀ بیروزن خضرا
با قامت فرتوتی و با قوّت برنا
دیرزمانی از عمر این جهان میگذرد و قامت او فرتوت شده است اما همچنان مانند روز نخست میگردد و بر همان منوال پرتوان و پرقدرت عمل میکند.
🔸محال باشد فال و مُحال باشد زَجر
مدار بیهده مشغول دل به زجر و به فال
میگوید از تفأل دست بردار. با این بازیها نمیتوان کار عالم را پیشبینی و پیشگویی کرد. زجر هم نوعی فالگویی است با پرنده. در فرهنگها نوشتهاند بانگ بر پرنده زدن. این بانگ برای این بوده که پرنده را به حرکت دربیاورند. اگر به سمت راست میرفت فال نیکو بود و عمل به آن مبارک و اگر به چپ میرفت شوم بود و عمل به آن نامبارک. غرض اینکه شاعر میگوید بیهوده خودت را مشغول این بازیها مکن. با فال و زجر نمیتوانی از کار جهان سر دربیاوری.
🔸مگوی خیره که چون رَسته شد فُلان اَعوان
مگوی خیره که چون بُرده شد فُلان اَبدال
بیهوده مگو که چرا فلانی از این واقعه جان بدر بُرد و چرا فلانی مُرد. اعوان و ابدال جمع است البته. و جمع را به عنوان مفرد بسیار به کار بردهاند. همین ابدال در شعر منسوب به ابوسعید ابوالخیر هم در نقش مفرد آمده است:
ابدال ز بیم چنگ در مصحف زد
مصراع آخر یک رباعی است که فراوان در شرحش رساله نوشتهاند.
🔸تو بندهای سخن بندگانت باید گفت
که کس ندانَد تقدیرِ ایزدِ متعال
میگوید جایگاه خودت را بشناس. تو خدا نیستی که از فرداها خبر داشته باشی و حکمت هر چیز را بدانی. بندهای. پس مانند بندگان رفتار کن و حرف بزن.
🔸همیشه ایزد بیدار و خلق یافته خواب
همیشه گردون گردان و خلق یافته هال
انسان محتاج خواب است و خداوند بینیاز از استراحت و خواب. اگرچه در بعضی ادیان خداوند پس از شش روز کار مستمر، روز هفتم را استراحت میکند. (و اساساً فلسفۀ وجودی "هفته" مبتنی بر روایت همین ماجرا در متون مقدس است)
هال نیز به معنی آرام و قرار است در تقابل با گردش مداوم گردون.
(از سلسله درسگفتارهای "میراث پارسی"، درسگفتار 31، شرح قصیدۀ قطران تبریزی)
https://t.me/miraseparsi1399
#تقویم_فرهنگی امروز، ۲۰ مهر ۱۳۹۷
امروز در ایران، «روز بزرگداشت حافظ» است.
شمسالدین محمدِ حافظ، ملقب به «خواجه حافظ شیرازی» و مشهور به «لسانُالغیب» و «ترجُمانُالاسرار»، در شیراز متولد شد. دربارهی تاریخ ولادت، نام و هویت پدر حافظ، در منابع مورد اعتماد قدیم ذکری به میان نیامده است. حافظ در جوانی به آموختن قرآن، ادبیات عرب و علوم اسلامی پرداخت و در تفسیر، کلام، حکمت و ادب تبحر یافت. از آنجا که قرآن را از بر بود، «حافظ» تخلّص میکرد. دوران جوانی حافظ با افول سلسلهی محلّی اتابکان فارس و تسلط خاندان اینجو مصادف بود. حافظ که در همان دوره به شهرت والایی دست یافته بود، مورد توجه امرای اینجو قرار گرفت و پس از راه یافتن به دربار شیخ ابواسحاق اینجو، مقام و مرتبهی والایی یافت. شیخ ابواسحاق اینجو امیری عادل، دانشمند و ادبدوست بود و حافظ از لطف او بهرهمند شد. از این رو، شیخ ابواسحاق اینجو ممدوح حافظ گردید. بعد از دوران یادشده، دورهی امارت امیر مبارزالدین محمدِ مظفر ـ مؤسس سلسلهی آل مظفر ـ آغاز شد. این دوره با سختگیری و تعصب بسیار همراه بود و سبب نارضایتی حافظ را فراهم آورد.
اگرچه امیر مبارزالدین از زبان حافظ به نیکی یاد نشده است، اما از آنجا که دوران حکمرانی جانشینان امیر مبارزالدین ـ یعنی شاه شجاع و شاه منصور ـ برای وی مطلوب بود، حافظ آنها را مدح کرده است. خواجه حافظ شیرازی احتمالاً در سال ۷۹۱ هجری درگذشته است. او بیشتر عمر خود را در شیراز گذراند و جز یک سفر کوتاه به یزد و بندر هرمز، همواره در شیراز بود. دیوان حافظ بنابر مشهور، نخستین بار به وسیلهی یکی از یاران و شاگردانش به نام «محمد گلندام» تدوین یافته است. تا کنون تصحیحها و شرحهای متعددی بر دیوان حافظ نگاشته شده و ترجمههای گوناگونی به زبانهای مختلف از این اثر صورت گرفته است. حافظ از شاعران برجستهی ادب فارسیِ پیش از خود چون فردوسی، نظامی و سعدی، تأثیر گرفته و بر شاعران پس از خود نیز تأثیر فراوانی نهاده است. تفأل به دیوان حافظ و حکایات بسیاری که در این باره وجود دارد، نشان از شهرت و قبول فوقالعادهی او در نزد فارسیزبانان دارد. آرامگاه حافظ در شیراز است در جایی که به نام او «حافظیه» خوانده میشود. «بر سر تربت ما چون گذری همت خواه، که زیارتگه رندان جهان خواهد بود».
@UT_Central_Library
بازنویسی و تنظیم: #آرش_امجدی
🌹
رزق و روزى دو گونه است
يک، روزى ای كه تو آن را مى جويى
و روزى ديگر كه آن تو را مى جويد
كه اگر تو در پى آن نروى، آن در پى تو خواهد آمد
پس غم سالَت را بر غمِ روزَت اضافه مكن
رزقِ هر روز، براى همان روز تو كافیست
اگر آن سال [كه غم روزى اش را مى خورى] از عمر تو باشد خداوند متعال فرداى هر روزى، قسمتِ آن روز را به تو خواهد داد
و اگر آن سال از عمر تو نباشد، غم روزى آن را چرا مى خورى؟
هيچ كس براى رسيدن به آنچه روزىِ توست، بر تو سبقت نمیگيرد
و هيچ غلبه كننده اى در به چنگ آوردن روزىِ تو، مغلوبت نمیكند
و رزقى كه برايت مقدّر شده بى درنگ به تو خواهد رسید
نهج البلاغة : الحكمت ۳۷۹
التماس دعا🙏
ای تکنواز نابغه نینوا، حسین
وی تکسوار واقعهء کربلا، حسین
ای از ازل نوشت سواد سرشت خویش
با سرنوشت غربت خود آشنا، حسین
هم جای فدای راه وفا کرده، هم جهان،
هم جان و هم جهان به وفایت فدا، حسین
از امن و عافیت؛ به رضایت جدا شدی
چون گشتی از مدینهء جدت، جدا حسین
یک کاروان ذبیح، به همراه داشتی
از فطرت خجسته شیر خدا، حسین
یک کاروان اسیر به همراه داشتی
از عترت شکسته دل مصطفا، حسین
جانبازی ات به منزل آخر رسیده بود
در کربلا که خیمه زدی و سرا، حسین
وز آستین لعنت ابلیس رسته بود
دستی که رگ گسیخت ز خون خدا، حسین
شسته است خون پاک تو، چرک جهان همه
تا خود جهان چگونه دهد، خونبها، حسین
در پیش روی سب و ستم، خیزران چه کرد
با آن سر بریده به جور از قفا، حسین
کامروز هم تلاوت قرآن رسد به گوش
زان سر که رست چون گل خون بر جدا، حسین
چاک افق رسید به دامان آسمان
وقتی فلک گرفت به سوگت عزا، حسین
حتا کویر تف زده را ، اشک شسته بود
وقتی جهان گریست، عزای تو را، حسین
سوگ تو کرد زلزله، چندان که خواهرت
زینب فکند ولوله از «وا اخا» حسین
من زین عزا چگونه نگریم که در غمت
برخاست ناله از جگر سنگ ها، حسین
«آزاده باش باری اگر دین نداشتی»
زیباترین سفارش مولای ما، حسین
از بعد قرن های فراوان هنوز هم
ما راست رهشناس ترین رهنما، حسین
تو کشتی نجات و چراغ هدایتی
دریاب مان در این شب تاریک، یا حسین
حسین منزوی
شعر "خط خون" از علی موسوی گرمارودی
درختان را دوست می دارم
که به احترام تو قیام کرده اند
و آب را
که مهر مادر توست
خون تو شرف را سرخگون کرده است:
شفق ، آینه دار نجابتت
و فلق محرابی
که تو در آن نماز صبح شهادت گزارده ای.
در فکر آن گودالم
که خون تو را مکیده است
هیچ گودالی را چنان رفیع ندیده بودم
در حضیض هم می توان عزیز بود
از گودال بپرس!
*
شمشیری که بر گلوی تو آمد
هر چیز و همه چیز را
به دو پاره کرد:
هر چه در سوی تو حسینی شد
و دیگر سو یزیدی.
اینک ماییم و سنگ ها
ماییم و آبها
درختان، کوهساران، جویباران، بیشه زاران
که برخی یزیدی
وگرنه حسینی اند
خونی که از گلوی تو تراوید
همه چیز و هرچیز را در کائنات به دوپاره کرد!
در رنگ!
اینک هر چیز یا سرخ است
یا حسینی نیست!
*
آه ای مرگ تو معیار!
مرگت چنان زندگی را به سخره گرفت
و آن را بی قدر کرد
که مردنی چنان،
غبطه بزرگ زندگانی شد!
خونت
با خونبهای حقیقت
در یک طراز ایستاد
و عزمت ضامن دوام جهان شد
- که جهان با دروغ می پاشد -
و خون تو امضای "راستی" است.
*
تو را باید در راستی دید
و در گیاه
هنگامی که می روید
در آب
وقتی می نوشاند
در سنگ
چون ایستادگی است
در شمشیر
آن زمان که می شکافد
و در شیر
که می خروشد
در شفق که گلگون است
در فلق که خنده خون است
در خواستن
برخاستن
تو را باید در شقایق دید
در گل بویید
تو راباید از خورشید خواست
در سحر جست
از شب شکوفاند
با بذر پاشاند
با باد پاشید
در خوشه ها چید
تو را باید تنها در خدا دید
هر کس هر گاه، دست خویش
از گریبان حقیقت بیرون آورد
خون تو از سرانگشتانش تراواست
ابدیت آینه ای ست :
پیش روی قامت رسای تو در عزم
آفتاب لایق نیست
وگرنه می گفتم
جرقه نگاه توست
*
تو تنهاتر از شجاعت
در گوشه روشن وجدان تاریخ
ایستاده ای
به پاسداری از حقیقت
و صداقت
شیرین ترین لبخند
بر لبان اراده توست
چندان تناوری و بلند
که به هنگام تماشا
کلاه از سر کودک عقل می افتد
بر تالابی از خون خویش
در گذرگه تاریخ ایستاده ای
با جامی از فرهنگ
و بشریت رهگذار را می آشامانی
- هر کس را که تشنه شهادت است -
*
نام تو خواب را بر هم می زند
آب را توفان میکند
کلامت قانون است
خرد در مصاف عزم تو جنون
تنها واژه تو خون است ، خون
ای خداگون!
مرگ در پنجه تو
زبون تر از مگسی ست
که کودکان به شیطنت در مشت می گیرند
و یزید بهانه ای
دستمال کثیفی
که خلط ستم را در آن تف کردی
و در زباله تاریخ افکندی
یزید کلمه نبود
دروغ بود
زالویی درشت
که اکسیژن هوا را می مکید
مخنثی که تهمت مردی بود
بوزینه ای با گناهی درشت:
"سرقت نام انسان"
و سلام بر تو
که مظلوم ترینی
نه از آن جهت که عطشانت شهید کردند
بل از این رو که دشمنت این است
*
مرگ سرخت
تنها نه نام یزید را شکست
و کلمه ستم را بی سیرت کرد
که فوج کلام را نیز در هم می شکند
هیچ کلام بشری نیست
که در مصاف تو نشکند
ای شیرشکن!
خون تو بر کلمه فزون است
خون تو در بستری از آن سوی کلام
فراسوی تاریخ
بیرون از راستای زمان
می گذرد
خون تو در متن خدا جاری است
*
یا ذبیح الله
تو اسماعیل برگزیده خدایی
و رویای به حقیقت پیوسته ابراهیم
کربلا میقات توست
محرم میعاد عشق
و تو نخستین کسی
که ایام حج را
به چهل روز کشاندی
- و اتممناها بعشر -
آه
در حسرت فهم این نکته خواهم سوخت
که حج نیمه تمام را
در استلام حجر وانهادی
و در کربلا
با بوسه بر خنجر تمام کردی
مرگ تو
مبدا تاریخ عشق
آغاز رنگ سرخ
معیار زندگی است
*
خط تو با خون تو آغاز می شود
از آن زمان که تو ایستادی
دین راه افتاد
و چون فرو افتادی
حق برخاست
و تو شکستی و " راستی " درست شد
و از روانه ی خون تو
بنیاد ستم سست شد
در پاییز مرگ تو
بهاری جاودانه زایید
گیاه رویید
درخت بالید
و هیچ شاخه ای نیست
که شکوفه سرخ ندارد
و اگر ندارد
شاخه نیست
هیزمی است ناروا بر درخت مانده
*
تو راز مرگ را گشودی
کدام گره، با ناخن عزم تو وا نشد؟
شرف به دنبال تو لابه کنان می دود
تو فراتر از حمیتی
نمازی، نیتی
یگانه ای، وحدتی
آه ای سبز!
ای سبز سرخ!
ای شریفتر از پاکی
نجیب تر از هر خاکی
ای شیرین سخت
ای سخت شیرین!
تو دهان تاریخ را آب انداخته ای
ای بازوی حدید
شاهین میزان
مفهوم کتاب، معنای قرآن!
نگاهت سلسله تفاسیر،
گامهایت وزنه خاک
و پشتوانه افلاک
کجای خدا در تو جاری ست
کز لبانت آیه می تراود؟
عجبا!
حیرانی مرا با تو پایانی نیست
چگونه با انگشتانه ای از کلمات
اقیانوسی را می توان پیمانه کرد؟
*
بگذار بگریم
خون تو در اشک ما تداوم یافت
و اشک ما صیقل گرفت
شمشیر شد
و در چشمخانه ستم نشست
تو قرآن سرخی
"خون آیه" های دلاوریت را
بر پوست کشیده صحرا نوشتی
و نوشتارها
مزرعه ای شد
با خوشه های سرخ
و جهان یک مزرعه شد
با خوشه ، خوشه ، خون
و هر ساقه:
دستی و داسی و شمشیری
و ریشه ستم را وجین کرد
و اینک
و هماره
مزرعه سرخ است
یا ثارالله
آن باغ مینوی که تو در صحرای تفته
کاشتی با میوههای سرخ
#آیا_می_دانستید 💡
حجةالاسلام حاجی سید محمد باقر شفتی یکی از علمای به نام دوره قاجاریه بود که در زمان حکومت فتحعلی شاه و محمد شاه قاجار در اصفهان به کار قضاوت مشغول بود.
او در میان مردم به "سید "مشهور بود و همیشه در اجرای دقیق احکام کوشا بود،تا مبادا حقی از کسی ضایع شود.
روزی زنی که از همه جا نا امید شده بود به نزد سید رفت و عرض کرد: که کد خدای فلان ده ملک مرا غصب کرده است و در چهارده محکمه با رندی و تطمیع قضات برنده گشته است.
سید، کدخدا را فراخواند و گفت: چگونه این ملک از آن تو شده است! آیا آنرا از این زن خریده ای ؟ کدخدا گفت: نه ضرورتی نداشت، سید دوباره پرسید: آیا ملک از طریق وصیتی به تو رسیده است؟ کدخدا گفت: نه دلیلی نداشت اینگونه صاحب آن باشم. پس سید تمام دلایل شرع را که نشان دهنده این بود که شخصی می تواند صاحب ملک دیگری شود را برشمرد و کدخدا همه را نفی کرد، سید در انتها گفت: برادر پس تو چگونه صاحب این ملک شدی! کدخدا در کمال پرویی گفت : دلیلی نمی خواهد" از آسمان "سوراخی پدید آمد و این ملک بر گردن من افتاد، پس سید گفت: چگونه است ملکی از آسمان بر گردن من نمی افتد، تو غاصبی و باید ملک را به این زن بازگرداندی و تمام چهارده حکم داده شده را پاره کرد و حکمی نوشت که بواسطه آن ملک به زن بازگردانده شود.
از آنجا اصطلاح "از آسمان افتاد"باب شد، یعنی کسی چیزی را که حق آن نیست به زور و زر صاحب شود و برای آنکه کار خلاف خود را موجه جلو دهد، دلیل و برهان غیر واقعی بیاورد، از این مثل استفاده می کنند.
@ketabdoooni ✨
به نام خدا
🦇کرونا: معلم آخر
🔹ارسطو، این فیلسوف جامع و اندیشمند بزرگ همه دورانها را، معلم اول نام نهادند. و این البته نشانگر مقام فاخر معلمی است. اکنون، میسزد که ما کرونا را معلم آخر بنامیم. اما چنان که در تعبیر انگلیسیزبانان آمده، آخرین، فروترین نیست و بسا که فراترین باشد. معلم آخر، اینجا نشانگر آخرِ معلمی است. اما آموزههای این معلم آخر کدامند که او را شایسته این نام میکنند؟
🔹نخست، کرونا تصویر ما را از جهان دگرگون کرد. او نشان داد که جهان اسرارآمیز است و این را عیان کرد که چگونه طومار حیات بشر، با همۀ طول و عرض تمدنش، میتواند با خُردپایی ناچیز در همپیچیده شود و همچون پاره کاغذی، مچاله و به دور افکنده شود. آدمی باید بیاموزد که جهان پر از اسرار ناشناخته است و او در غار هزارتویی گام میزند که از هر کنارهاش رازی بیرون میجهد و تا کرانه سر میکشد. او همچنین نشان داد که در این جهان، ماده و معنا در هم خلیده.اند و جسم و جان در هم پیچیدهاند؛ چنان که جان گران تو در گرو جسمی ارزان و ناچیز چون کروناست. و ما چه به خوبی آموختیم که پاسداشت جان، در گرو چشمداشت به پاکیزگی در جسم است.
🔹دوم، کرونا معرفت شناسی ما را تحول بخشید. او نشان داد که واقعیتهایی در جهان وجود دارند که نمیتوان آنها را نادیده گرفت و از آنها عبور کرد، بلکه باید در برابر آنها سرفرود آورد. سازهگرایان کجایند تا ببینند که همه چیز ساختۀ ذهن ما نیست و واقعیتهایی سترگ وجود دارند که راه ما را میبندند و ما را به شناخت خود وامیدارند. آری این ذهن خلاق ماست که باید جامهای درخور قامت این واقعیتها بدوزد، اما نه جامهای برای هیچ کس و هیچ چیز. ما هستیم که با سازههای ذهنی خود، کرونا را معلم آخر مینامیم، اما آیا این اسم بی مسمایی است؟
🔹سوم، کرونا اخلاق و ارزشها را زیر و رو کرد. او یک برابریخواه بزرگ است. او برابری انسانها را در برابر دیدگان ما قرار داد. او نیز همچون مادرش، مرگ، نشان داد که همه در برابر قانون او برابرند و هیچ کس برابرتر از دیگری نیست. در چشم او پاپ و پیرو یک حکم دارند. او شاه را بر همان زمینی میکوبد که گدا دیرزمانی بر آن زیسته است. فراتر از این برابریخواهی، کرونا "من" را به "ما" تبدیل کرد و به خوبی نشان داد که انسانها نه تنها برابر بلکه تنگاتنگ در بر یکدیگرند و سرنوشت همۀ آنها چون تاروپودی در هم پیچیده است. چنین نیست که اگر کسی گلیم خویش را از آب برگیرد، بتواند در گوشۀ عزلتی، مأوی بگیرد و در حباب بستۀ خویش زندگی کند. یا همه با هم زنده میمانید یا همه با هم میمیرید؛ این است آموزه سترگ کرونا. با این آموزش، او کلید طلایی اخلاق را در دستان ما نهاد. این کلید طلایی، غلبه بر خودمحوری است و در این سخن حکیمانه جلوهگر شده است که آنچه را بر خود نمیپسندی بر دیگران مپسند.
🔸سرانجام، باید گفت که کرونا یک مربی حاذق است. پنجه در پنجه تو مینهد و بر زمینت میافکند تا برخیزی و از ضعف قدرت بسازی. چند صباحی تو را منکوب میکند تا با او مبارزه کنی و به این ترتیب، نیروهای ناشناختۀ خویش را بشناسی. او سرانجام پشت خویش را به خاک خواهد نهاد تا تو قدرت خود را بازیابی. این ترفند او برای رشد تو است. او باز روزی از روزنی دیگر و با نامی دیگر به تو حمله ور خواهد شد. او میآید تا غرور تو، این قدرت پوشالی، را در هم بشکند و قدرت واقعی تو را از نهادت بیرون کشد. آری، کرونا معلم آخر است.
@KhosrowBagheri
سلام و عرض ادب و احترام
یک تعبیر رایج در متون کهن است.
از ماهی تا به ماه یعنی از زمین تا آسمان و توسّعاً به معنای تمامی عالم و جهان را تسخیر کردن است.
حافظ:
اگرت سلطنت فقر ببخشند ای دل
کمترین ملک تو از ماه بود تا ماهی
یک سؤال ادبی،
ملک خاتون گویا با حافظ هم دوره بوده، ابیاتی مانند
یوسف گم گشته باز آید به کنعان غم مخور
که هم در دیوان جهان ملکخاتون است و هم در دیوان حافظ شیرازی، از نوع توارد میتواند باشد یا تضمین؟ اگر اخیری مراد باشد کدام متاثر از دیگری است؟
داستان افلاکی در مناقبالعارفین:
یاران مکرم مکرّم مقربان حرم خرّم ... چنان روایت کردند که ملکهٔ زمان بانوی جهان خاتون سلطان گرجیخاتون - رحمها الله - از جملهٔ محبّان خالص و مرید خاصّ خاندان بود و دائم در آتش شوق مولانا میسوخت. اتّفاقا خواست که به قیصریه رود و سلطان را از او ناگزیر بود؛ از آنکه گزین و صاحبرای رزین بود و تحمّل بار نار فراق آن حضرت نداشت. مگر در آن عهد نقّاشی بود که در صورتگری و تصویر مصوّرات مانی ثانی بود ... و او را عینالدّولهٔ رومی گفتندی. او را تشریفها داده اشارت کرد تا صورت مولانا را در طبقی کاغذ رسمی بزند و چنانکه میباید در غایت خوبی بنگارد ... تا مونس اسفار او باشد. پس عینالدّوله با امینی چند به حضرت مولانا آمده تا از این حکایت اعلام دهد. همچنان سرنهاده از دور بایستاد. پیش از آنکه سخن گوید، فرمود که مصلحت است اگر توانی همانا که طبقی چند کاغذ مخزنی آورده. عینالدّوله قلم بر دست گرفته توجّه نمود و حضرت مولانا بر سر او ایستاده بود. نقّاش نظری بکرد و به تصویر صورت مشغول شد و بر طبقی، بهغایت صورتی لطیف نقش کرد. باز نظر کرد. دومبار دید که آنچه اوّل دیده بود آن نبود. در طبقی دیگر رسمی دیگر زد، چون صورت را تمام کرد، باز شکلی دیگر نمود. در بیست طبق لونالون صورتها نبشت و چندانکه نظر را مکرّر میکرد، دیگرگون میدید. متحیّر مانده نعرهای بزد و بیهوش گشته قلمها را بشکست و عاجزوار سجده ها میکرد. همانا که حضرت مولانا همین غزل را سرآغاز فرمود که:
اه چه بیرنگ و بینشان که منم
تأویل غزل:
شاعر در جایگاه انسان نمیتواند بگوید بیرنگ و نشان است یا بحر بیکران است.
شش بیت آغازین از زبان خدا (حقیقت) است که بیرنگ و نشان است. از بیت «گفتم ای جان تو عین مایی؟» سخن شاعر آغاز میشود. باز خدا پاسخ میدهد: «عین (جهان) چه بود در این عیان که منم.» تا پایان. عارف در این غزل مانند پیامبران با خدا سخن میگوید.
برای تأویلهای بیشتر به کتاب گمشدهٔ لب دریا (حافظ) و در سایهٔ آفتاب (مولوی) مراجعه بفرمایید.
سلام علیکم
علی الظاهر چنین است که اشاره فرموده اید.
در وب تحت عنوانِ "روایتی از کشف قبر صائب تبریزی توسط «استاد همایی»" نقل شده:
"... بعلاوه، استاد همایی را با یک خدمت ماندگار به تاریخ تبریز و ادبیات فارسی نیز میشناسیم و آن، کشف آرامگاه «صائب تبریزی» از میان ویرانههای باغی در محله تبارزه (عباسآباد) اصفهان است. استاد همایی، ماجرای این کشف ادبی را اینگونه شرح میدهد:
«سال 1340 قمری (1301 شمسی) که در اصفهان در صدد تکمیل تذکرهالقبور «مرحوم آخوند ملاعبدالکریم گزی اعلیالله مقامه» برآمدم، ناچار به جستجوی قبور متبرکه پرداختم، تا روزی به محلی که موسوم به «قبر آقا» و مورد توجه اهل محل بود، مصادف شدم. در کنار جنوبی نهرِ موسوم به «جوی شاه» باغی بود، مُلک «حاجسید جواد کسایی». این باغ در محل لُنبان فعلی است که جزئی از محله تبارزه عباسآباد اصفهان بودهاست. در گوشه باغ، سکویی بود که این قبر در آنجا قرار داشت، اما اثری از سنگ ظاهر نبود. با کمک باغبان، خاکهای روی قبر را به یکسو زده و سنگ قبر را مشاهده کردم. روی سنگ، نام صائب و تاریخ وفات ذکر نشده بود و این غزل از اشعار او بر آن نَقر شده بود:
در هیچ پرده نیست، نباشد نوای تو / عالم پر است از تو و خالی است جای تو
هر چند کاینات گدای در تواند / یک آفریده نیست که داند سرای تو
غیر از نیاز و عجز که در کشور تو نیست / این مشت خاک تیره چه دارد سزای تو؟
عمر ابد که خضر بود سایه پرورش / سروی است پست بر لب آب بقای تو
صائب چه ذره است و چه دارد فدا کند؟ / ای صد هزار جان مقدس فدای تو
به قرینه قبور مجاور که از خویشان نزدیک صائب معرفی شدهبود و سنگ قبرشان خوانا بود. معلوم شد که این قسمت مقبره خانوادگی صائب و این قبر، متعلق به خود «میرزا محمدعلی صائب تبریزی» است. بعد از شناسایی، موضوع را به دانشمند محترم جناب آقای «الفت» تذکر داده و صاحب باغ را به حقیقت امر، واقف گردانیدم. هر چند که اقدام لازم در بنای مقبره، به عمل نیامد اما این قدر شد که توجه مردم و اعتقاد آنان به صاحب قبر، مانع شد که این قسمت از باغ هم به قسمتهای دیگر ملحق شود."
شکل جهان چیست؟
جهان ممکن است وسیع باشد، اما محققان شواهد متعددی دارند که شکل آن را آشکار می کند. جهان ممکن است بی شکل به نظر برسد زیرا بسیار وسیع است، اما شکلی دارد که اخترشناسان می توانند آن را مشاهده کنند. بنابراین، شکل آن چگونه است؟ فیزیکدانان فکر می کنند جهان مسطح(تخت) است. کارشناسان به لایوساینس گفتند که چندین خط از شواهد به این جهان مسطح اشاره می کنند: نور باقی مانده از انفجار بزرگ، سرعت انبساط جهان در مکان های مختلف، و نحوه "نگاه" جهان از زوایای مختلف. دیوید اسپرگل، اخترفیزیکدان نظری و استاد بازنشسته علوم اخترفیزیک در دانشگاه پرینستون، چندین دهه است که شکل جهان را بررسی کرده است. در مطالعهای در سال 2003 که در مجله Astrophysical منتشر شد، اسپرگل بینظمیها را در پسزمینه مایکروویو کیهانی (CMB)، نور باقیمانده از انفجار بزرگ، که توسط کاوشگر ناهمسانگردی مایکروویو ویلکینسون ناسا (WMAP) و بعداً توسط رصدخانهٔ پلانک آژانس فضایی اروپا مشاهده شد، اندازهگیری کرد. مقدار انرژی مثبت و منفی در یک جهان مسطح دقیقاً یکسان است و بنابراین یکدیگر را خنثی می کنند. اگر جهان انحنا داشت یکی بالاتر از دیگری بود. اسپرگل به لایو ساینس گفت: "یک جهان مسطح با جهانی با انرژی صفر مطابقت دارد." در این مورد، اندازهگیریهای WMAP از نوسانات CMB نشان میدهد که جهان هم بینهایت (Infinite) و هم مسطح(Flat) است.اسپرگل همچنین این اندازهگیریها را با اندازهگیریهایی که توسط رصدخانهٔ پلانک آژانس فضایی اروپا انجام شده بود، مقایسه کرد که شکلهای احتمالی جهان را محدودتر میکرد. اسپرگل گفت :" ما می توانیم انحنا را با مقداری عدم قطعیت اندازه گیری کنیم، بنابراین می توانیم بگوییم که انحنا با مقداری عدم قطعیت صفر است.در حالی که می توانیم عدم قطعیت را کاهش دهیم، در بهترین حالت فقط هندسه را محدود می کنیم" یکی دیگر از دلایل مثبت اسپرگل مبنی بر مسطح بودن جهان، انبساط سریع آن است که توسط ثابت هابل ثبت شده است.از آنجایی که جهان از به وجود آمدن به عنوان یک توپ فشرده از ماده به انبساط به بیرون با سرعت های قابل توجهی تبدیل شد، تمام این کشش آن را تخت، یا حداقل تا حد ممکن نزدیک به تخت کرد. شواهدی مبنی بر مسطح بودن جهان نیز در آنچه به عنوان چگالی بحرانی شناخته می شود نشان می دهد. به گفته دانشگاه فناوری سوینبرن در استرالیا، در چگالی بحرانی، یک جهان فرضی مسطح خواهد بود و در نهایت انبساط را متوقف می کند، اما تنها پس از مدتی بینهایت. اگر یک جهان فرضی چگالتر از این بود، مانند یک کره خمیده میشد و در نهایت به دلیل گرانش خود، در خود فرو میپاشد پدیدهای مطرح شده به نام «مهرُمب یا کرنش بزرگ» (Big Crunch). اما همه اندازهگیریهای جهان واقعی ما نشان میدهد که آن دقیقاً زیر چگالی بحرانی است، به این معنی که جهان هم تخت است و هم به طور نامحدود منبسط خواهد شد. با این حال، یکی دیگر از شواهد نشان می دهد که جهان مسطح است: همسانگرد است، به این معنی که از هر زاویه یکسان به نظر می رسد. آنتون چودیکین، فیزیکدان مؤسسه تحقیقات هستهای روسیه و همکارانش به دادههای مربوط به نوسانات در ماده منظم یا «باریونیک» و همچنین مدلهایی از چگونگی ایجاد هستههای اتمی سنگینتر از هیدروژن بلافاصله پس از انفجار بزرگ برای تخمین انحنای کیهان نگاه کردند. چودیکین به لایوساینس گفت:"در هندسه های مختلف، ماده و نور به طور متفاوتی تکامل می یابند که به ما امکان می دهد شکل سه بعدی جهان را از داده های رصد استخراج کنیم." این تحقیق که در مجله Physical Review D منتشر شد، نشان داد که با حاشیه صحت 0.2 درصد، جهان مسطح است. محققان در این مطالعه نوشتند: "داده هایی که ما جمع آوری کردیم نشان می دهد که انحنای فضایی با صفر مطابقت دارد.این نشان می دهد که جهان ما در عدم قطعیت آماری بی نهایت است."
Source
-
«Channel of Science is for all»
@negarkhaneyegolemorgh
نامه عاشقانه 200 ساله در جيب يک قبای زنانه
در نگارخانه سعد آباد تهران اتفاق جالبی افتاده بود. يکی از نوادگان قاجار لباس های به ميراث مانده اجداد خود را در اين گالری به معرض فروش گذارده بود و از سر اتفاق در جيب يک شنل زنانه يک نامه عاشقانه و يک سکه پيدا شده بود که گويا حدود 200 سال در آن جا خوش کرده بوده بی آنکه کسی به آن دست بزند.
افسانه تائبی مدير نگارخانه، هنگامی که قصد داشت لباس را به يک مشتری نشان دهد، نامه و سکه را کشف کرده و تحويل سازمان ميراث فرهنگی می دهد.
نامه تاريخ ندارد اما سکه که نقش شير و خورشيد و تاريخ 1219 را دارد که به يقين تاريخ قمری است که در آن زمان در ايران رسميت داشته است. به اين ترتيب قدمت نامه را هم می توان حدس زد. اکنون سال 1423 قمری است.
نامه که در يک کاغذ کوچک با جوهر آبی رنگ نوشته شده کلاً هفت خط است و با ابياتی آغاز می شود که مرد عاشق با کمی دستکاری در مصرع آخر نام معشوق را هم در آن آورده است:
بنويس دلا به يار کاغذ
بفرست به آن نگار کاغذ
نه سيم و نه زر نياز داری
پس گلپر خانم جان تو به جهان چه کار داری
پس از اين دو بيت مرد عاشق نوشته است: "حاجی همه چيز دارد. حاجی متمول است. حاجی تو را دوست دارد. تو حاجی را دوست می داری؟ حاجی ملک دارد، کاروانسرا دارد، حاجی باغ دارد، حاجی خوشگل است. 36 دندان پهلوی همديگر دارد. تمام جا به جاست. وقت آب خوردن گلويش معلوم است. اگر به حاجی مايلی آن وقت مادر منوچهر را طلاق می دهم."
در قسمتی از نامه هم حاجی از معشوق گله کرده که چرا جواب نامه قبلی او را نداده است. پشت نامه هم نوشته است " خدمت حضور محترم عليه عاليه خانم گلپر".
روزنامه ايران که خبر را چاپ کرده بود از قول مدير نگارخانه سعد آباد نوشته بود تمام اين لباس ها به يکی از نواده های مظفرالدين شاه قاجار تعلق داشت که از قديم به او ارث رسيده و او آنها را در اختيار نگارخانه قرار داده تا در اولين جشنواره تجسمی سنتی " ايرانيان، آيينه داران ميراث کهن " به فروش برسد.🍃
تصویر منازعهء عابد و شیطان
چنین گویند که جمعی درختی را می پرستیدند و در آن زمان عابدی بود بشنید که قومی درخت میپرستند برخاست و تبری برداشت و میرفت تا درخت بیندازد ابلیس پیش او آمد بر صورت شیخی. آن عابد را گفت کجا میروی ... عابد گفت میروم تا آن درخت را بیفکنم. شیخ گفت تو را با این چه کار نگذارم که تو آن را قطع کنی. در همدیگر درآویختند. عابد بر شیطان غلبه کرد او را بینداخت و بر سینهء او بنشست. شیطان او را گفت مرا بگذار تا با تو سخنی بگویم از سینهء او برخاست او را گفت ای مرد این درخت قطع کردن باری عز و جل بر تو واجب نکرده است و در زمین انبیا هستند اگر باری عز و جل هدایت این قوم خواهد کسی را از انبیا پیش ایشان فرستد و بفرماید تا درخت را قطع کند. عابد گفت لابد است قطع کردن. دیگر بار شیطان با عابد درآویخت عابد او را بر زمین زد و بر سینهء او بنشست. شیطان گفت شیخ هیچ خواهی که میان من قرار باشد و تو را آن بهتر؟ عابد گفت چه چیز است؟ شیطان گفت تو مردی درویشی و خویشان و همسایگان درویش داری مگر خواهی که تو را از مردم استغنای بود و به خویشان و همسایگان چیزی رسانی؟ عابد گفت آری شیطان گفت قطع این درخت مکن هر روز من دو دینار به تو رسانم چنانکه هر شب در زیر بالین تو مینهم تو آن را بر میدار و بر خود و بر خویشان خود نفقه میکن و به صدقه میده ... عابد با صومعهء خود آمد آن شب دو دینار زر در بالین خود دید برگرفت و تا دو روز دیگر هیچ ندید در خشم شد باز برخاست و داس برداشت تا درخت را بیفکند. شیطان دگر باره بر صورت آن شیخ پیش او آمد گفت کجای میروی؟ گفت می روم تا درخت بیفکنم . شیخ گفت من رها نکنم تا تو آن را بیفکنی. عابد با او درآویخت تا او را بیندازد چنانکه اوّل بار. شیطان گفت هیهات و مرد عابد را چون گنجشکی بر زمین زد بر سینهء او نشست و گفت این در خت رها کنی یا این ساعت تو را هلاک کنم؟ عابد گفت مرا غلبه کردی اکنون مرا بگذار و مرا خبر ده که چون بود که اول تو را غلبه کردم و تو این بار مرا غلبه کردی؟ شیطان گفت بار اوّل از بهر خدای بود مرا مسخّر تو کرد و این بار از بهر دینار و عرض نفس بود، تو را غلبه کردیم چنین که دیدی.
( از دستنویس عجایب المخلوقات، موزه والترز به شماره 593)
@aaadab1397farhang
تصویر د پست بعدی
👇🏻👇🏻👇🏻
الكتب والمواضيع والآراء فيها لا تعبر عن رأي الموقع
تنبيه: جميع المحتويات والكتب في هذا الموقع جمعت من القنوات والمجموعات بواسطة بوتات في تطبيق تلغرام (برنامج Telegram) تلقائيا، فإذا شاهدت مادة مخالفة للعرف أو لقوانين النشر وحقوق المؤلفين فالرجاء إرسال المادة عبر هذا الإيميل حتى يحذف فورا:
alkhazanah.com@gmail.com
All contents and books on this website are collected from Telegram channels and groups by bots automatically. if you detect a post that is culturally inappropriate or violates publishing law or copyright, please send the permanent link of the post to the email below so the message will be deleted immediately:
alkhazanah.com@gmail.com