جود تو برای روزی رسانی به ما، روز خورشید و شب ماه را چون سینی کشان (که مجمعه غذا بر سر می گذارند) بر سر چرخ گذاشته است.
ای برگزیدهی همهی انتخابها
قرآن تو کتاب تمام کتابها
اندیشهی تو تیشه به اصل بدی زده
ای ریشهی همیشهترین انقلابها
فخر فلک به توست که فانوس گشته بود
در کوچههای آمدنت آفتابها
سرمشق آسمان و زمینی که نام توست
بر لوح شب نوشته به خط شهابها
من تکیه کردهام به تو و پایمردیت
در روز چون و چند و چه ، روز حسابها
سرگشته در مضایق وصف تو ماندهام
چندان که دادهام به سخن آب وتابها
خورشید مکه ، ماه مدینه ، رسول من
ای خاکسار مدحت تو بوترابها
شمع زبانبریده چه لافد ز آفتاب
گنگم که در هوای تو دیدست خوابها
#حسین_منزوی
@talar_ayne
قطعه شعری از مهدی اخوان ثالث درباره امام علی بن موسی الرضا:
ای علی موسی الرضا،
ای پاک مرد یثربی، در طوس خوابیده
من تو را بیدار می دانم.
زنده تر، روشن تر از خورشید عالمتاب
از فروغ و فرّ شور و زندگی سرشار می دانم.
گر چه پندارند دیری هست، همچون قطره ها در خاک
رفته ای در ژرفنای خواب
لیکن ای پاکیزه باران بهشت، ای روح عرش، ای روشنای آب
من تو را بیدار ابری، پاک و رحمت بار می دانم.
ای، چو بختم خفته در آن تنگنای زادگاهم ، طوس
در کنار دون تبهکاری، که شیر پیر پاک آیین، پدرتان، روح رحمان را به زندان کشت.
من تو را بیدارتر از روح و راه صبح، با آن طرّه زرتار می دانم .
من تو را بی هیچ تردیدی ، که دل ها را کند تاریک
زنده تر، تابنده تر از هر چه خورشید است
در هر کهکشانی، دور یا نزدیک،
خواه پیدا، خواه پوشیده
در نهان تر پرده اسرار می دانم .
با هزاری و دوصد، بل بیشتر، عمرت
ای جوانی و جوان جاودان، ای پور پاینده،
مهربان خورشید تابنده،
این غمین همشهری پیرت،
این غریبِ مُلکِ ری، دور از تو دلگیرت،
با تو دارد حاجتی، دردی که بی شک از تو پنهان نیست،
وز تو جوید ، در نمانی ، راه و درمانی
جاودان جان جهان، خورشید عالمتاب
این غمین همشهری پیر غریبت را، دلش تاریک تر از خاک،
یا علی موسی الرضا ، دریاب
چون پدرت، این خسته دل زندانی دردی روان کش را
یا علی موسی الرضا دریاب، درمان بخش
یا علی موسی الرضا دریاب...
بخش دوم
به کاسۀ سر عالم سپهر، شب همه شب
ز شوق قدر تو از بس که ميپزد سودا
چو بامداد شود، هر چه شام خورده بود
ز شکل قرص خور از بر برافکند صفرا
مگر که قبلۀ قدر تو را ز روی شرف
نماز برد که شد قامت سپهر دوتا
به عرصۀ فلک رتبت تو هم نرسد
وگر چه دور شد از چشم خلق جرم سُها
شود به چشم و دلش سرد چشمۀ خورشید
اگر ز رای و رخت باخبر بود حربا
به خلق و خوی خوشت نیک مشتبه بودی
اگر بُدی گُل خورشید را ثبات و وفا
ز بوی خوش نزدی دم بر تو نافۀ مشک
اگر نه از شکم مادر آمدی به خطا
ثبات طبع تو را همبری نمود مگر
که گوشمال بتان یافت لؤلؤ لالا
ز شرم¬دیدگی و غایت تنک¬رویی
چو آفتاب ز کمتر کسی کنی اغضا
سخای ابر و ثبات نهاد کوه تو راست
از آن به ذات تو مخصوص گشت حلم و حیا
ز بیم در شکم کان بریخت زهرۀ زر
ز صیت جود تو رمزی چو باز راند صدا
گر از رعایت عدل تو باخبر گردد
صبا به خرمن گل برنیاورد یغما
ز بیم قهر سیاست¬گرت ز سفرۀ گل
به بو کنند قناعت مسافران صبا
نوید روز به خصم تو داد از آن ببرید
فلک به خنجر خور گیسوی شب یلدا
ز تاب تیغ چو آب تو دان نه از دم ابر
که خصم را به سر گور بر، برست گیا
چو خور از آنکه تو صاحبقران دورانی
شدند معترف احباب و سر به سر اعدا
چو دیده¬اند که صد بار رفته¬ای چون خور
درون دیدۀ شیر و دهان اژدرها
حساب میکنم از بدو کار تا اکنون
که دشمنان تو از خاص و عام و شاه و گدا
فزون ز اختر گردون بُدند و چون خورشید
فروغ بخت توشان کرد جمله ناپیدا
تو را ز کثرت اعدا چه باک ورچه بود
مخالفت ز عدد بیش و تو تنی تنها
به آفتاب جهانگیر کامران چه خلل
از آنکه ذرّه برآرد به نور او غوغا
ز گردنان جهان سرکشی که کرد برت
که او ز پنجۀ اقبال تو نخورد قفا؟
که با تو تندی و تیزی نمود چون غنچه
که باد قهر تو پیراهنش نکرد قبا؟
سخن دراز شد و طبع من چو آب روان
سوی محیط مدیح تو می¬رود شیدا
ولی به کنه مدیح تو کی رسد گرچه
برون ز غایت اقصا نماید استقصا
به حدّ تو نرسد عقل و دیده کی بیند
که طول و عرض سپهر از کجاست تا به کجا
به آسمان اگر از مدح من رسید ثنات
تو آن ز قوّت طبع رهی مدان زیرا
که جای قدر تو بالای هفت گردون است
ضرورت است ثنا را شدن سوی بالا
ثنا ز مدح تو چون قاصر است پس نرسد
به کنه ذات تو چیزی دگر مگر که دعا
بقای ذات شریف تو باد ابد¬پیوند
ز بخت، کام و مرادت همیشه باد روا
چو آسمان دل و چشمت مدام روشن باد
به روی ماه¬وش شاه آفتاب لقا
مباد در شکم کائنات تا جاوید
چو توأمان، تو از او، او ز خدمت تو جدا
رخ سعادت هر روزت آن¬چنان روشن
کز او پدید بود روی دولت فردا
https://t.me/aaadab1397farhang
تصویر خورشید که چون شاهی جوان بر گردونه نشسته و چند اسب او را حمل میکنند. در راستای اعتقاد به گردش خورشید به دور زمین. (از دستنویس عجایب المخلوقات، موزه والترز به شماره 593)
@aaadab1397farhang
بیشترین عشق جهان را به سوی تو میآورم
از معبر فریادها و حماسهها
چرا که هیچ چیز در کنارم
از تو عظیمتر نبوده است
که قلبات
چون پروانهیی
ظریف و کوچک و عاشق است.
ای معشوقی که سرشار از زنانگی هستی
و به جنسیت خویش غرّهای
به خاطر عشقات!
ای صبور! ای پرستار!
ای مؤمن!
پیروزی تو میوه حقیقت تو ست.
رگبارها و برف را
توفان و آفتاب آتش بیز را
به تحمل و صبر
شکستی.
باش تا میوه غرورت برسد.
ای زنی که صبحانه خورشید پیراهن تو ست،
پیروزی عشق نصیب تو باد!
۱۳۴۳/۶/۶
احمدشاملو
بخش از شعرِ شبانه | از دفتر: آیدا: درخت و خنجر و خاطره
@literature9
آفتاب را دوست دارم؛
بهخاطر پیراهنت روی طناب رخت،
باران را
اگر می بارد بر چتر آبی تو،
و چون تو نماز خواندهای، خداپرست شدهام.
#بیژن_نجدی
از بس که چهره سوده تو را بر در آفتاب
بگرفته آستان تو را بر زر آفتاب
از بهر دیدنت چو سراسیمهعاشقان
گاهی ز روزن آید و گاه از در آفتاب
در خیمهء اخضر فلک خیل "انام"
در سایهء دولت تو شادند مدام
نادر بود آفتاب در خیمه، و هست
این طرفه که شمس را بود خیمه مقام
ای خیمهء چرخ کمترین(؟!) خرگاهت
و ای قبهء خرگاه ز قرص ماهت
بندش همه از خیط شعاع خورشید
"میخش" ز عظام بازوی بدخواهت
یقول الله تعالى:
قَالَ إِبْرَاهِيمُ
فَإِنَّ اللَّهَ يَأْتِي بِالشَّمْسِ مِنَ الْمَشْرِقِ
فَأْتِ بِهَا مِنَ الْمَغْرِبِ
فَبُهِتَ الَّذِي كَفَرَ وَاللَّهُ لَا يَهْدِي الْقَوْمَ الظَّالِمِينَ
الآية رقم 258 من سورة البقرة.
-------
خدای من از مشرق، خورشید می آورد
و تو ای ظالم، از مغرب، خورشید را بیاور!!
مشرق از آن جهت مشرق هست که خورشید از آن طلوع می نماید!
ولی حضرت ابراهیم به ظالم قومش می فرماید که تو اگر می توانی از مغرب، محل غروب خورشید، طلوع خورشید را بیاور! یعنی خلاف حالت طبیعی و بدیهی!!
یعنی ای ظالم، خدای من همین افعال و حالات و حوادث و رخداد طبیعی موجود در طبیعت را بوجود می آورد و
تو اگر توانایی مقابله با این خدا را داری، کار غیر طبیعی انجام بده!
و این در حالی است که تو با این طبیعت و حالات طبیعی در حال زندگی و مرگ هستی!
طبیعت و طبیعی بودن برنامه و نظام حکیمانه ی الهی برای هستی می باشد!
و
مخالفت با حالات طبیعی و طبیعت امور و طبیعت خلقت و طبیعت خلایق، مخالفت با خداست!!
طبیعت خلایق را باید از خدا پرسید چون او این طبیعت را خلق فرمود و با این طبیعت در حال خدایی و حکمرانی و پرورش خلایق می باشد!
#دریای_خون
.
ای کشتی نجات! چرا واژگون شدی؟
ای جان عالم از چه ز پیکر برون شدی؟
کشتی در آب غرق شود، هر کجا شود
ای کشتی! از چه غرقهٔ دریای خون شدی؟
ای رهنمای گمشده! ای کاروان غم
بیراهبر چگونه نهادی و چون شدی؟
ای خاک کربلا! چو تن او ز پشت زین
افتاد مضطرب، تو چرا با سکون شدی؟
ای آفتاب! بهر چه آن روز تافتی
تا خصم تیره را به جفا رهنمون شدی؟
ای ابر! گر تو خیمه به خورشید میزدی
کی التهاب تشنگی او فزون شدی؟
بر قبطیان کوفه و شام، ای شط فرات!
چون رود نیل از چه نه یکباره خون شدی؟
.
#وصال_شیرازی
#سلیس
#ادب_پژوهی_شیعی
@salis110ir
برای آفتاب...
ای عارض چو ماه تو را چاکر آفتاب
یک بندهٔ تو ماه سزد، دیگر آفتاب
پیش رخ چو ماه تو بنهاده از جمال
هر نخوتی که داشته اندر سر آفتاب
تا بوی مشک زلف تو یابد همی زند
دم از هزار روزن چون مجمر آفتاب
کسوٹ کبود دارد و رخ زرد،سال و ماه
در عشق رویت ای بت سیمین بر آفتاب
درآرزوی روی تو هر صبحدم چو من
رخسار زرد خیزد از بستر آفتاب
بی روی و موی تو، نبرد هیچ کس گمان
بر آفتاب عنبر، و بر عنبر آفتاب
روی چو آفتاب به چشم چو نرگست
آن تازگی دهد که به نیلوفر آفتاب
در آفتاب، عبھر تو هست تازه تر
گر فر و تازگی برد از عبهر آفتاب
بسیار کرده دفتر خوبی مطالعه
جز روی تو نیافته سردفتر آفتاب
عمری است تا به مشرق و مغرب همی رود
با کام خشک و چشم تر، ای دلبر! آفتاب
@safinehyetabriz
آن سرخطِ سخا
در ستایش امام جواد (ع)
شاعر: حسین مُنزَوی
ای ریخته نسیم تو گُلهای یاد را
سرمست کرده نفحهٔ یاد تو باد را
افراشته ولای تو در هشت سالگی
بر بام آسمان عَلَمِ دین و داد را
خورشیدْ فخر از آن بفروشد که هر سحر
بوسیده آستان امام جواد را
خورشیدِ بیغروبِ امامت که جود او
آراستهست کوکبهٔ بامداد را
جود و سخا جوازِ تداوم از او ستاند
تقوا از او گرفت رهِ امتداد را
آن سر خط سخا که به جود و کرم زده
بر لوح آسمان رقم اعتماد را
بیرنگ کرده بددلیِ دشمنان او
افسانهٔ سیاهدلیهای «عاد» را
*
تنگ است دل به یاد امام زمان، مگر
بوییم از امام نُهم عطر یاد را
وقتی که نیست گل ز که جوییم جز نسیم
عطر بهارِ وحدت و باغِ وِداد را؟
*
جز آستان جود و سخایت کجا برم
این نامهٔ سیاهِ گناه، این سواد را؟
بی یاریِ شفاعت تو چون کشم به دوش
بار ثواب اندک و جُرم زیاد را؟
*
خطِّ امانِ خویش به ما دِه که بشکنیم
دیوارِ امتحانِ غِلاظ و شِداد را
ای آنکه هرگز از درِ جودت نراندهای
دلدادگان خستهدلِ نامُراد را
بگذار تا به نزد تو سازم شفیع خود
جَدّت امامِ ساجد زَینالعباد را
تا روز حشر یارِ غریبی شوی که بست
از توشهٔ ولای تو زادالَمعاد را
مجموعهٔ اشعار حسین منزوی، صص۱۰۱۳-۱۰۱۲
https://t.me/joinchat/AAAAAD7Fssu7AgJ7o97tgw
اي كاش همچون آفتابگردان كه غرق نگاه آفتاب است ؛ اي آفتاب عالَم هستي تو را نظاره مي كرديم ...
#امان_از_جدايي
در بساط نورت اى مهتاب!
شهر قم را نور سوى ديگرى دادى
اى كريمه! فاطمه! معصومه!
اسوه ات چون حضرت زهراست
بر ما آبروى ديگرى دادى
اى بلنداى كرامت!
گنبد گردون
كنار قبّهات چون تپّه اى خُرد است
و آن خورشيد كاندر شهر قم تابد
به پيش تابش تو
آبروى خويش را برده است
الا اى دختر موسى بن جعفر!
با حضور مرقدت در قم
اين كوير بى نشان
از روضهى جنّت نشان دارد
و هر فردى به پاس حُرمتت
اينجا امان دارد
يك طرف آن شهر مشهد،
شهر خورشيد است و باغ و با تو همعهد است
سوى ديگر شهر شيراز است و
شهر شاه و نور و
مرقد شاه چراغ و
با تو هم عهد است
در مزارت عرشيان خود پاسبانانند
شهر قم را از بلاها دور گردانند
شرمسارم!
ما تو را داريم و قَدرت را نمىدانيم
ولى اين را بدان
تا آخرين دم
باتو ما همعهد مىمانيم...
#حضرت_معصومه(س)
#سید_مهدی_صدرالحفاظی
#شعر_نيمایی
@Kelkestan
@Shahrah
در خیمهء اخضر فلک خیل "انام"
در سایهء دولت تو شادند مدام
نادر بود آفتاب در خیمه، و هست
این طرفه که شمس را بود خیمه مقام
ای خیمهء چرخ کمترین(؟!) خرگاهت
و ای قبهء خرگاه ز قرص ماهت
بندش همه از خیط شعاع خورشید
"میخش" ز عظام بازوی بدخواهت
سرو گو هرگز نروی( رویش ورشد نکن)، و ماه گو هرگز نتاب - چشم تو از ناز گر درخواب شد می زیبدش - قامت رعنای تو سرو است و پای من ب گل -وعده های سست او سختم پریشان کرده اند - تشنه را بسیار سرگردان کند ،نقش سراب - گرنبودی دستگیرم صاحب گردون جناب! _ داور دوران غیاث الدین والدنیا که هست ،صیت او مطلق عنان وتیغ او مالک رقاب _وآنکه هست ازهمت او در خوی( عرق) خجلت « بحر ، آب»_ مستفاد ازپرتو خورشید رآیش ،آفتاب _ باب« تاب» عزم « حزم» اونباشد ،حال را گاه درنگ _ پای عزم اونباشد باد را وقت شتاب _ای سموم( بفتح س) قهرتو دلگیرچون دور مشیب ،وی نسیم لطف تو جانبخش چون « دور» شباب _ مهروماه از رآی کلک« ملک» تو،کامل نصیب ،حرص اواز کلک گوهر رای تو« بی احتساب»
با عذرخواهی ازاساتید پیشکسوت ومتخصص ،خط وکاغذ بدوره صفوی شبیه است ! شعرازکیست؟..
سرو گو هرگز نروی( رویش ورشد نکن)، و ماه گو هرگز نتاب - چشم تو از ناز گر درخواب شد می زیبدش - قامت رعنای تو سرو است و پای من ب گل -وعده های سست او سختم پریشان کرده اند - تشنه را بسیار سرگردان کند ،نقش سراب - گرنبودی دستگیرم صاحب گردون جناب! _ داور دوران غیاث الدین والدنیا که هست ،صیت او مطلق عنان وتیغ او مالک رقاب _وآنکه هست ازهمت او در خوی( عرق) خجلت « بحر ، آب»_ مستفاد ازپرتو خورشید رآیش ،آفتاب _ باب« تاب» عزم « حزم» اونباشد ،حال را گاه درنگ _ پای عزم اونباشد باد را وقت شتاب _ای سموم( بفتح س) قهرتو دلگیرچون دور مشیب ،وی نسیم لطف تو جانبخش چون « دور» شباب _ مهروماه از رآی کلک« ملک» تو،کامل نصیب ،حرص اواز کلک گوهر رای تو« بی احتساب»
با عذرخواهی ازاساتید پیشکسوت ومتخصص ،خط وکاغذ بدوره صفوی شبیه است ! شعرازکیست؟..
نک ناز زمن نياز از عشق
قبله منم و نماز از عشق
از لاله نماز صبح خيزد
و از چشم شقايق اشک ريزد
بوي تو تراود از زبانم
ريزد گل ياس از دهانم
خندد در زندگي به رويم
بندد در غم به گفتگويم
ريزد سحر عطر عشق بر باد
شيرين کند آرزوي فرهاد
آهسته ترک که يار خفته است
اي مرغ مخوان بهار خفته است
اي روز تو را به جان خورشيد
اي شام تو را به جان ناهيد
اي تشنه تو را به آب سوگند
اي عشق تو را به خواب سوگند
جز عشق دگر سخن مگویيد
غير از گل عاشقي مبویيد
هان خسته مانده در کوير است
آهوي نگاه اگر اسير است
زان پيش که سر بريدش از تن
آبي بدهيدش از دل من
آبي که ز چشم عشق جوشيد
آهوي دل منش نوشيد
نوشيد صداي عشق را جان
پرواز گرفت سوي جانان
جانان من آفتاب فرداست
عشقم نفس صداي درياست
من آب ز چشم باغ نوشم
تن را به شب آفتاب پوشم
نک ناز زمن نياز از عشق
قبله منم و نماز از عشق
از لاله نماز صبح خيزد
وز چشم شقايق اشک ريزد
بوي تو تراود از زبانم
ريزد گل ياس از دهانم
خندد در زندگي به رويم
بندد در غم به گفتگويم
ريزد سحر عطر عشق بر باد
شيرين کند آرزوي فرهاد
آهسته تَرَک که يار خفته است
ای مرغ مخوان بهار خفته است
اي روز تو را به جان خورشيد
ای شام تو را به جان ناهيد
اي تشنه تو را به آب سوگند
ای عشق تو را به خواب سوگند
جز عشق دگر سخن مگویيد
غير از گل عاشقی مبویيد
هان خسته مانده در کوير است
آهوی نگاه اگر اسير است
زان پيش که سر بريدش از تن
آبی بدهيدش از دل من
آبي که ز چشم عشق جوشيد
آهوی دل مَنَش نوشيد
نوشيد صداي عشق را جان
پرواز گرفت سوي جانان
جانان من آفتاب فرداست
عشقم نفس صداي درياست
من آب ز چشم باغ نوشم
تن را به شب آفتاب پوشم
الكتب والمواضيع والآراء فيها لا تعبر عن رأي الموقع
تنبيه: جميع المحتويات والكتب في هذا الموقع جمعت من القنوات والمجموعات بواسطة بوتات في تطبيق تلغرام (برنامج Telegram) تلقائيا، فإذا شاهدت مادة مخالفة للعرف أو لقوانين النشر وحقوق المؤلفين فالرجاء إرسال المادة عبر هذا الإيميل حتى يحذف فورا:
alkhazanah.com@gmail.com
All contents and books on this website are collected from Telegram channels and groups by bots automatically. if you detect a post that is culturally inappropriate or violates publishing law or copyright, please send the permanent link of the post to the email below so the message will be deleted immediately:
alkhazanah.com@gmail.com