در مجله سفینه تبریز بخوانید:
👇👇👇
@safinehyetabriz
بدیدم طاق ابرویت دلم شد مبتلای تو
به شوخی میبرد دل را تو دانی وخدای تو
اگر مطلب تو را این است که من در حسرتت مُردم
مرا صد جان اگر باشد همه سازم فدای تو
مشو غافل ز حال من که تا جان در بدن دارم
ز سر بیرون نخواهد شد مراهرگز هوای تو
بسی خوبان بدیدم من نگشتم مایل ایشان
نمیدانم چه سرّ است این که مُردم از برای تو
اگر خوبان عالم را ز سر تا پا بیارایند
دل مسکین جامی را نباشد جز هوای تو
نورالدین عبدالرحمن ” جامی
وصف منظوم مسجدشاه اصفهان، یا همان مسجد عباسی که اکنون مسجد امام خوانده می شود، از زبان یک شاعر دوره شاه سلیمان صفوی:
مسجد جامع
بود مسجد جامع پادشاه
که چون کعبه شوید ز دلها گناه
بطاقش ز هر سو مناری عیان
نهاده به بام فلک نردبان
بود این دو با هم به اوج فلک
دو شاهد برای نماز ملک
کشیده ز هر سو به چرخ برین
ترازو شده شاخ گام زمین
بزرگی از ین خانه دارد نظام
که گردیده در خورد صاحب تمام
درش چون در رحمت حق وسیع
چو قوس قزح پیش طاقش رفیع
دو لخت است این باب گردون محل
ابد لختی و لخت دیگر ازل
شود چون درش باز از یکدگر
جهان در شک افتد ز شق القمر
در نقره اش راست چون کهکشان
به هر جا نمایان تر از آسمان
فتد هر کرا چشم بینش بر آن
کند ساق سیمین عرشش کمان
چو بینی مگو کاین در از سیم خام
به اندازه کهکشان شد تمام
دعا بس که بر عرش از این ره دوید
شد این شاه راه از تردد پدید
شود چون نهی زآستان پا درون
به فردوس رضون تر از رهنمون
به صحنی درآیی مصفا ز گرد
که مهتاب نتواندش فرش کرد
عجب نیست گر نیستش انتها
بود کاروان گاه لطف خدا
به حصنُ سرا حوض آبی زلال
ز غش صاف همچون زلال وصال
بود حوض او در بزرگی چنان
که در وی تون شست جرم جهان
ز دل بگذر گر خیال گناه
نماید در آن آب بی اشتباه
ز هی کوثر جنّت آرزو
که دلهای عالم خورد آب ازو
به صحنش عیان طاقها روبرو
چو کاخ سپهر و عناصر درو
نه طاق است کز سیر این بوستان
جوان گشت و شد چار ابرو جهان
ازین چار طاق این بهشتی نهاد
دو عالم نمود از دو عالم زیاد
گمانم که از احولی چشم یار
به ما این دو را می نماید چهار
بود طاقها در نظر طاق عرش
بود پایه های ستون ساق عرش
در آن آستان فلک اقتدار
ز هر سو شده گنبدی آشکار
درو چون نظر کرد اندیشه گفت
که مرغ فلک بر سر بیضه خفت
ز دستار گنبد چه سازم بیان
که او را بود زیر هیچ آسمان
چه گوید کسی فاضل است این مکان
بود صدق قولش ز گنبد عیان
چون پوشیده تخفیفه چرخ برین
نهاده است دستار را بر زمین
شد از نور گنبد زراندود فرش
تو گویی مگر هست قندیل عرش
نگویی که این گنبد اخضر است
غلط کردی این عالم دیگر است
بود شمسه ی او ز راه حساب
فزون یک سر و گردن از آفتاب
ز سر طوق این گنبد عرش ساز
زبان زمین شد به گردون دراز
.............................
@jafarian1964
کاشکی جز تو کسی داشتمی
یا به تو دسترسی داشتمی
یا در این غم که مرا هر دم هست
همدم خویش کسی داشتمی
کی غمم بودی اگر در غم تو
نفسی، همنفسی داشتمی
گر لبت آنِ منستی ز جهان
کافرم گر هوسی داشتمی
سر و زر ریختمی در پایت
گر از این دست بسی داشتمی
#خاقانی
#بنان
@sefr_alef
امروز مراسم بزرگداشت استاد محمدعلی موحد در دانشکده ادبیات دانشگاه تهران برگزار شد. هیچ تجلیلی فینفسه بر موحد نمیافزاید اما به حکم مادح خورشید مداح خود است، شعور و بینش برگزارکنندگان این مجلس گرامی را نشان میدهد.
ایرنا عکسی شگفت از استاد شفیعیکدکنی منتشر کرده است. شفیعی بر درگاه تالار فردوسی روی زمین نشست تا در مراسم تجلیل استاد موحد شرکت کرده باشد.
از استاد شفیعی شنیده بودم که استاد موحد یکی از ده دانهدرشت فرهنگ ایران معاصر است. ایشان بر پیشانی یک مقاله خود که به موحد تقدیم کرده نوشت: شادی شیخی که خانقاه ندارد. از دکتر موحد شنیدم که گفت شفیعی در کار خود نظیر ندارد. گفت بسیار شادم که شفیعیکدکنی گفته من اگر وزیر بودم مقاله «بازخوانی پرونده اتحاد اسلام نادر» تو را در کتابهای درسی میگذاشتم تا همه فرزندان ایران آن را بخوانند.
مولانا میفرمود متحد جانهای مردان خداست. زیرا بزرگی خود را در کوچکداشت دیگری نمیبینند. آنقدر بزرگ هستند که بزرگی دیگران را مایه کوچکی خود نمیدانند... درود بر محمدعلی موحد که آنقدر نازنین و نازنین و نازنین است که مثل شفیعیکدکنیمردی در صفالنعال مجلس بزرگداشتش بر زمین مینشیند.
معلمی گفت :
توانا بود هرکه... ؟
دانش آموز گفت :
"توانا بود هرکه دارا بود"
ز ثروت دل پیر برنا بود
تهیدست به جایی نخواهد رسید
اگر چه شب و روز کوشا بود
ندانست فردوسی پاکزاد
که شعرش در این ملک بیجا بود
گر او را خبر بود از این روزگار
که زر بر همه چیز والا بود
نمیگفت آن شعر معروف را
"توانا بود هرکه دانا بود"
روز معلم مبارک
🌷🌷
مرحوم غلامحسین مصاحب:
«منظور اصلي استنتاج منطقي اين است كه ما را در تشخیص راستی نتیجه از توسل به تجربه مستغنی سازد، یعنی حصول اطمینان از راست بودن نتیجه را بدون اینکه در باب مواد به اطلاعاتی جز آنچه در مقدمات آمده است حاجت باشد، تامین کند؛
پس تحقیق در اینکه استنتاجی درست است یا نه بر می گردد به تحقیق در اینکه، بفرض آنکه از اشیاء مورد تحقیق هیچ اطلاعی جز آنچه در مقدمات آمده است، در دست نباشد، آیا نتیجه راست است یا نه؛
بعبارت دیگر هرگاه عالَمی تصور کنیم که اطلاع ما از آن منحصر باشد به آنچه در مقدمات استنتاج آمده است، آیا نتیجه با جریان امور در این عالم وفق می دهد یا نه؛»
[مدخل منطق صورت]
مرحوم غلامحسین مصاحب:
«منظور اصلي استنتاج منطقي اين است كه ما را در تشخیص راستی نتیجه از توسل به تجربه مستغنی سازد، یعنی حصول اطمینان از راست بودن نتیجه را بدون اینکه در باب مواد به اطلاعاتی جز آنچه در مقدمات آمده است حاجت باشد، تامین کند؛
پس تحقیق در اینکه استنتاجی درست است یا نه بر می گردد به تحقیق در اینکه، بفرض آنکه از اشیاء مورد تحقیق هیچ اطلاعی جز آنچه در مقدمات آمده است، در دست نباشد، آیا نتیجه راست است یا نه؛
بعبارت دیگر هرگاه عالَمی تصور کنیم که اطلاع ما از آن منحصر باشد به آنچه در مقدمات استنتاج آمده است، آیا نتیجه با جریان امور در این عالم وفق می دهد یا نه؛»
[مدخل منطق صورت]
معلمی گفت :
توانا بود هرکه... ؟
دانش آموز گفت :
"توانا بود هرکه دارا بود"
ز ثروت دل پیر برنا بود
تهیدست به جایی نخواهد رسید
اگر چه شب و روز کوشا بود
ندانست فردوسی پاکزاد
که شعرش در این ملک بیجا بود
گر او را خبر بود از این روزگار
که زر بر همه چیز والا بود
نمیگفت آن شعر معروف را
"توانا بود هرکه دانا بود"
روز معلم مبارک
🌷🌷
بزرگفلسفهٔ نهضت حسین این است
که مرگِ سرخ به از زندگیِّ ننگین است
حسین مَظهر آزادگیّ و آزادیست
خوشا کسی که چنینش مرام و آیین است
نه ظلم کن به کسی، نی به زیر ظلم برو
که این مرام حسین است و منطق دین است
همین نه گریه بر آن شاهِ تشنهلب کافیست
اگرچه گریه بر آلام قلب، تسکین است
ببین که مقصد عالیِّ نهضت او چیست؟
که درک آن سبب عِزّ و جاه و تمکین است
فرازِ نی سرِ وی گر رود نباشد باک
که سرفرازیِ طاها و آل یاسین است
اگرچه داغ جوان تلخکام کردش، گفت:
که مرگ در ره حفظ شرف، چه شیرین است!
ز خاک مردم آزاده، بوی خون آید
نشان سروری و راه رهبری این است
ز خون سرخ شهیدان کربلا «خوشدل»
دهان غنچه و دامان لاله، رنگین است
(مهرماه ۱۳۲۳)
دیوان خوشدل تهرانی، ص ۷۴۵-۷۴۶
https://t.me/joinchat/AAAAAD7Fssu7AgJ7o97tgw
کسی که اسم حسین را شنید و اشک نبارید
ز دوستی چه نشانی ز شیعگی چه علامت
کسی که در کفنش تربت حسین نباشد
چه خاک بر سر خود میکند به روز قیامت
کسی که قبر حسین را ندید و رفت زدنیا
به نزد فاطمه ریزد زدیده اشک ندامت
این دو بیتِ قدیمی كه در تصوير فوق الذكر ديده مي شود نمیدونم از کیه؛ اما علیاکبر لطیفیان سه بیت رو در این قطعه تضمین کرده:
«چه اضطراب و چه باکى ز آفتاب قیامت
که زیر سایهٔ این خیمه کردهایم اقامت
شفیع گریهکنانش ائمهاند یکایک
به این دلیل که جمع است در حسین امامت
کسى که آه ندارد چه سود آه خجالت
کسى که اشک ندارد چه سود اشک ندامت
چه نعمتی است نشستن میان مجلس روضه
که جبرییل در آنجا فکنده رحل اقامت
کسى که بار علم را به شانهاش نکشیده است
بعید نیست بمیرد به زیر بار ملامت
کسى که در پى کار حسین نیست، محال است
که پشت سر بگذارد صراط را به سلامت
کسی که اسم حسین را شنید و اشک نبارید
ز دوستی چه نشانی ز شیعگی چه علامت
کسی که در کفنش تربت حسین نباشد
چه خاک بر سر خود میکند به روز قیامت
کسی که قبر حسین را ندید و رفت زدنیا
به نزد فاطمه ریزد زدیده اشک ندامت
به روز حشر که جمله فقیر و کاسه به دستند
خدا به زائر تو میدهد مقام زعامت
غبار خاک عزاى تو را که بر سر ما شد
برابرش نکنم با هزار تاج کرامت
چه نابجاست به وصف شهادت تو شهادت
چه نارواست به وصف شهامت تو شهامت
پس از قیامت عظمای تو به دشت غریبی
خدا قیامت خود را سند زده است به نامت
شعری از دکتر محمدعلی موحد
خطاب به شاهِ ایران
* شاه در سال 1330 سفری به آبادان کرد و بدین مناسبت شمارة مخصوصی از روزنامة خبرهای روز شرکت ملی نفت ایران منتشر شد.
سخن کز غرضها مبرّا نباشد
پسندیدة مردِ دانا نباشد
و گر لب به ناحق گشاید سخنور
زبانش همان به که گویا نباشد
و گر پیشِ شاهان بپوشند حق را
گنه زین فزونتر به دنیا نباشد
شها اندرین ریگزاران که بینی
که نه انتها و نه مبدا نباشد
کساناند کز فقر و بیچارگیشان
قبا بر تن و کفش بر پا نباشد
کساناند اینجا که اسمی از ایشان
به فهرستِ القاب و اسما نباشد
وزیری از ایشان به دیوان نیاید
وکیلی از ایشان به شورا نباشد
کساناند اینجا که دایم غذاشان
به جز نانِ خالی و خرما نباشد
خدا را که این مایه سدِّ رمق هم
به بیدست و پایان مهیا نباشد
زِ گهواره تا گور در سر کسی را
به جز فکرِ نان، هیچ سودا نباشد
همی مادران را به بالین کودک
به جز گریه ، راهِ تسلّا نباشد
همی کودکان را به دامان مادر
جز آه و فغان هیچ آوا نباشد
خدایا چرا زین شبِ شوم و سنگین
درِ صبح بر رویِ ما وا نباشد؟
طلایی که از خاکِ ما سر برآرد
چرا صرفِ خوشبختیِ ما نباشد؟
در این خطّه، ای شاه، جایی نیابی
که داغی زِ بیگانه برجا نباشد
ستمهای بیگانه گر برشمارم
دلِ شاه را تابِ اصغا نباشد
بیان را چه حاجت که امری عیان را
نیازی به صغرا و کبرا نباشد
شها نیک دانم که با شهریاران
سخن گفتن اینگونه، شایا نباشد
سخن ساده گویم که در دهرم از کس
تقاضا نباشد، تمنّا نباشد
و گر من زِ آدابدانان نباشم
ادبدان بسی هست، پروا نباشد
خلوصی که در گفتة بنده یابی
بدان گفتهها هیچ پیدا نباشد
چو محبوبِ ملت شوی خود چه حاجت
که مدّاح باشد کسی یا نباشد
اگر در دلِ مردمان جای گیری
کسی را گزندِ تو یارا نباشد
شها دردِ ما را کسی نیک داند
که بیگانه از ملتِ ما نباشد
کسی را که در پا نرفتهست خاری
به افتاده از پا، محابا نباشد
مر این بیخبر خفتگان را به ساحل
غمِ موج و تشویرِ دریا نباشد
ز دشمن کسی چشمِ خویشی ندارد
که جز زهر در کامِ افعا نباشد
و گر گرگ بر گله تازد همانا
که تقصیر با گرگ تنها نباشد
محمدعلی موحد
آبان 1330
@safinehyetabriz
شعری از دکتر محمدعلی موحد
خطاب به شاهِ ایران
* شاه در سال 1330 سفری به آبادان کرد و بدین مناسبت شمارة مخصوصی از روزنامة خبرهای روز شرکت ملی نفت ایران منتشر شد.
سخن کز غرضها مبرّا نباشد
پسندیدة مردِ دانا نباشد
و گر لب به ناحق گشاید سخنور
زبانش همان به که گویا نباشد
و گر پیشِ شاهان بپوشند حق را
گنه زین فزونتر به دنیا نباشد
شها اندرین ریگزاران که بینی
که نه انتها و نه مبدا نباشد
کساناند کز فقر و بیچارگیشان
قبا بر تن و کفش بر پا نباشد
کساناند اینجا که اسمی از ایشان
به فهرستِ القاب و اسما نباشد
وزیری از ایشان به دیوان نیاید
وکیلی از ایشان به شورا نباشد
کساناند اینجا که دایم غذاشان
به جز نانِ خالی و خرما نباشد
خدا را که این مایه سدِّ رمق هم
به بیدست و پایان مهیا نباشد
زِ گهواره تا گور در سر کسی را
به جز فکرِ نان، هیچ سودا نباشد
همی مادران را به بالین کودک
به جز گریه ، راهِ تسلّا نباشد
همی کودکان را به دامان مادر
جز آه و فغان هیچ آوا نباشد
خدایا چرا زین شبِ شوم و سنگین
درِ صبح بر رویِ ما وا نباشد؟
طلایی که از خاکِ ما سر برآرد
چرا صرفِ خوشبختیِ ما نباشد؟
در این خطّه، ای شاه، جایی نیابی
که داغی زِ بیگانه برجا نباشد
ستمهای بیگانه گر برشمارم
دلِ شاه را تابِ اصغا نباشد
بیان را چه حاجت که امری عیان را
نیازی به صغرا و کبرا نباشد
شها نیک دانم که با شهریاران
سخن گفتن اینگونه، شایا نباشد
سخن ساده گویم که در دهرم از کس
تقاضا نباشد، تمنّا نباشد
و گر من زِ آدابدانان نباشم
ادبدان بسی هست، پروا نباشد
خلوصی که در گفتة بنده یابی
بدان گفتهها هیچ پیدا نباشد
چو محبوبِ ملت شوی خود چه حاجت
که مدّاح باشد کسی یا نباشد
اگر در دلِ مردمان جای گیری
کسی را گزندِ تو یارا نباشد
شها دردِ ما را کسی نیک داند
که بیگانه از ملتِ ما نباشد
کسی را که در پا نرفتهست خاری
به افتاده از پا، محابا نباشد
مر این بیخبر خفتگان را به ساحل
غمِ موج و تشویرِ دریا نباشد
ز دشمن کسی چشمِ خویشی ندارد
که جز زهر در کامِ افعا نباشد
و گر گرگ بر گله تازد همانا
که تقصیر با گرگ تنها نباشد
محمدعلی موحد
آبان 1330
@safinehyetabriz
شعری از دکتر محمدعلی موحد
خطاب به شاهِ ایران
* شاه در سال 1330 سفری به آبادان کرد و بدین مناسبت شمارة مخصوصی از روزنامة خبرهای روز شرکت ملی نفت ایران منتشر شد.
سخن کز غرضها مبرّا نباشد
پسندیدة مردِ دانا نباشد
و گر لب به ناحق گشاید سخنور
زبانش همان به که گویا نباشد
و گر پیشِ شاهان بپوشند حق را
گنه زین فزونتر به دنیا نباشد
شها اندرین ریگزاران که بینی
که نه انتها و نه مبدا نباشد
کساناند کز فقر و بیچارگیشان
قبا بر تن و کفش بر پا نباشد
کساناند اینجا که اسمی از ایشان
به فهرستِ القاب و اسما نباشد
وزیری از ایشان به دیوان نیاید
وکیلی از ایشان به شورا نباشد
کساناند اینجا که دایم غذاشان
به جز نانِ خالی و خرما نباشد
خدا را که این مایه سدِّ رمق هم
به بیدست و پایان مهیا نباشد
زِ گهواره تا گور در سر کسی را
به جز فکرِ نان، هیچ سودا نباشد
همی مادران را به بالین کودک
به جز گریه ، راهِ تسلّا نباشد
همی کودکان را به دامان مادر
جز آه و فغان هیچ آوا نباشد
خدایا چرا زین شبِ شوم و سنگین
درِ صبح بر رویِ ما وا نباشد؟
طلایی که از خاکِ ما سر برآرد
چرا صرفِ خوشبختیِ ما نباشد؟
در این خطّه، ای شاه، جایی نیابی
که داغی زِ بیگانه برجا نباشد
ستمهای بیگانه گر برشمارم
دلِ شاه را تابِ اصغا نباشد
بیان را چه حاجت که امری عیان را
نیازی به صغرا و کبرا نباشد
شها نیک دانم که با شهریاران
سخن گفتن اینگونه، شایا نباشد
سخن ساده گویم که در دهرم از کس
تقاضا نباشد، تمنّا نباشد
و گر من زِ آدابدانان نباشم
ادبدان بسی هست، پروا نباشد
خلوصی که در گفتة بنده یابی
بدان گفتهها هیچ پیدا نباشد
چو محبوبِ ملت شوی خود چه حاجت
که مدّاح باشد کسی یا نباشد
اگر در دلِ مردمان جای گیری
کسی را گزندِ تو یارا نباشد
شها دردِ ما را کسی نیک داند
که بیگانه از ملتِ ما نباشد
کسی را که در پا نرفتهست خاری
به افتاده از پا، محابا نباشد
مر این بیخبر خفتگان را به ساحل
غمِ موج و تشویرِ دریا نباشد
ز دشمن کسی چشمِ خویشی ندارد
که جز زهر در کامِ افعا نباشد
و گر گرگ بر گله تازد همانا
که تقصیر با گرگ تنها نباشد
محمدعلی موحد
آبان 1330
@safinehyetabriz
شعری از دکتر محمدعلی موحد
خطاب به شاهِ ایران
* شاه در سال 1330 سفری به آبادان کرد و بدین مناسبت شمارة مخصوصی از روزنامة خبرهای روز شرکت ملی نفت ایران منتشر شد.
سخن کز غرضها مبرّا نباشد
پسندیدة مردِ دانا نباشد
و گر لب به ناحق گشاید سخنور
زبانش همان به که گویا نباشد
و گر پیشِ شاهان بپوشند حق را
گنه زین فزونتر به دنیا نباشد
شها اندرین ریگزاران که بینی
که نه انتها و نه مبدا نباشد
کساناند کز فقر و بیچارگیشان
قبا بر تن و کفش بر پا نباشد
کساناند اینجا که اسمی از ایشان
به فهرستِ القاب و اسما نباشد
وزیری از ایشان به دیوان نیاید
وکیلی از ایشان به شورا نباشد
کساناند اینجا که دایم غذاشان
به جز نانِ خالی و خرما نباشد
خدا را که این مایه سدِّ رمق هم
به بیدست و پایان مهیا نباشد
زِ گهواره تا گور در سر کسی را
به جز فکرِ نان، هیچ سودا نباشد
همی مادران را به بالین کودک
به جز گریه ، راهِ تسلّا نباشد
همی کودکان را به دامان مادر
جز آه و فغان هیچ آوا نباشد
خدایا چرا زین شبِ شوم و سنگین
درِ صبح بر رویِ ما وا نباشد؟
طلایی که از خاکِ ما سر برآرد
چرا صرفِ خوشبختیِ ما نباشد؟
در این خطّه، ای شاه، جایی نیابی
که داغی زِ بیگانه برجا نباشد
ستمهای بیگانه گر برشمارم
دلِ شاه را تابِ اصغا نباشد
بیان را چه حاجت که امری عیان را
نیازی به صغرا و کبرا نباشد
شها نیک دانم که با شهریاران
سخن گفتن اینگونه، شایا نباشد
سخن ساده گویم که در دهرم از کس
تقاضا نباشد، تمنّا نباشد
و گر من زِ آدابدانان نباشم
ادبدان بسی هست، پروا نباشد
خلوصی که در گفتة بنده یابی
بدان گفتهها هیچ پیدا نباشد
چو محبوبِ ملت شوی خود چه حاجت
که مدّاح باشد کسی یا نباشد
اگر در دلِ مردمان جای گیری
کسی را گزندِ تو یارا نباشد
شها دردِ ما را کسی نیک داند
که بیگانه از ملتِ ما نباشد
کسی را که در پا نرفتهست خاری
به افتاده از پا، محابا نباشد
مر این بیخبر خفتگان را به ساحل
غمِ موج و تشویرِ دریا نباشد
ز دشمن کسی چشمِ خویشی ندارد
که جز زهر در کامِ افعا نباشد
و گر گرگ بر گله تازد همانا
که تقصیر با گرگ تنها نباشد
محمدعلی موحد
آبان 1330
@safinehyetabriz
شعری از دکتر محمّدعلی موحد
خطاب به شاهِ ایران
* محمدرضا شاه پهلوی در سال 1330 سفری به آبادان داشت. به مناسبت این سفر، شمارة مخصوصی از روزنامة خبرهای روز شرکت ملی نفت ایران منتشر شد. دکتر محمدعلی موحد؛ ادیب و حقوقدان نامدار معاصر که آن روزها در شرکت نفت آبادان بود، شعر زیر را برای انتشار در ویژه نامه سفر شاه، به دست سردبیر روزنامه داد. امروز که 28 مرداد است، خوانش این شعر، خالی از فایدتی نیست.
سخن کز غرضها مبرّا نباشد
پسندیدة مردِ دانا نباشد
و گر لب به ناحق گشاید سخنور
زبانش همان به که گویا نباشد
و گر پیشِ شاهان بپوشند حق را
گنه زین فزونتر به دنیا نباشد
شها اندرین ریگزاران که بینی
که نه انتها و نه مبدا نباشد
کساناند کز فقر و بیچارگیشان
قبا بر تن و کفش بر پا نباشد
کساناند اینجا که اسمی از ایشان
به فهرستِ القاب و اسما نباشد
وزیری از ایشان به دیوان نیاید
وکیلی از ایشان به شورا نباشد
کساناند اینجا که دایم غذاشان
به جز نانِ خالی و خرما نباشد
خدا را که این مایه سدِّ رمق هم
به بیدست و پایان مهیا نباشد
زِ گهواره تا گور در سر کسی را
به جز فکرِ نان، هیچ سودا نباشد
همی مادران را به بالین کودک
به جز گریه ، راهِ تسلّا نباشد
همی کودکان را به دامان مادر
جز آه و فغان هیچ آوا نباشد
خدایا چرا زین شبِ شوم و سنگین
درِ صبح بر رویِ ما وا نباشد؟
طلایی که از خاکِ ما سر برآرد
چرا صرفِ خوشبختیِ ما نباشد؟
در این خطّه، ای شاه، جایی نیابی
که داغی زِ بیگانه برجا نباشد
ستمهای بیگانه گر برشمارم
دلِ شاه را تابِ اصغا نباشد
بیان را چه حاجت که امری عیان را
نیازی به صغرا و کبرا نباشد
شها نیک دانم که با شهریاران
سخن گفتن اینگونه، شایا نباشد
سخن ساده گویم که در دهرم از کس
تقاضا نباشد، تمنّا نباشد
و گر من زِ آدابدانان نباشم
ادبدان بسی هست، پروا نباشد
خلوصی که در گفتة بنده یابی
بدان گفتهها هیچ پیدا نباشد
چو محبوبِ ملت شوی خود چه حاجت
که مدّاح باشد کسی یا نباشد
اگر در دلِ مردمان جای گیری
کسی را گزندِ تو یارا نباشد
شها دردِ ما را کسی نیک داند
که بیگانه از ملتِ ما نباشد
کسی را که در پا نرفتهست خاری
به افتاده از پا، محابا نباشد
مر این بیخبر خفتگان را به ساحل
غمِ موج و تشویرِ دریا نباشد
ز دشمن کسی چشمِ خویشی ندارد
که جز زهر در کامِ افعا نباشد
و گر گرگ بر گله تازد همانا
که تقصیر با گرگ تنها نباشد
محمدعلی موحد
آبان 1330
@safinehyetabriz
امروز مراسم بزرگداشت استاد محمدعلی موحد در دانشکده ادبیات دانشگاه تهران برگزار شد. هیچ تجلیلی فینفسه بر موحد نمیافزاید اما به حکم مادح خورشید مداح خود است، شعور و بینش برگزارکنندگان این مجلس گرامی را نشان میدهد.
ایرنا عکسی شگفت از استاد شفیعیکدکنی منتشر کرده است. شفیعی بر درگاه تالار فردوسی روی زمین نشست تا درمراسم تجلیل استاد موحد شرکت کرده باشد.
از استاد شفیعی شنیده بودم که استاد موحد یکی از ده دانهدرشت فرهنگ ایران معاصر است. ایشان بر پیشانی یک مقاله خود که به موحد تقدیم کرده نوشت: شادی شیخی که خانقاه ندارد. از دکتر موحد شنیدم که گفت شفیعی در کار خود نظیر ندارد. گفت بسیار شادم که شفیعیکدکنی گفته من اگر وزیر بودم مقاله «بازخوانی پرونده اتحاد اسلام نادر» تو را در کتابهای درسی میگذاشتم تا همه فرزندان ایران آن را بخوانند.
مولانا میفرمود متحد جانهای مردان خداست. زیرا بزرگی خود را در کوچکداشت دیگری نمیبینند. آنقدر بزرگ هستند که بزرگی دیگران را مایه کوچکی خود نمیدانند... درود بر محمدعلی موحد که آنقدر نازنین و نازنین و نازنین است که مثل شفیعیکدکنیمردی در صفالنعال مجلس بزرگداشتش بر زمین مینشیند.
چشم دل باز کن که جان بینی
آنچه نادیدنی است آن بینی
گر به اقلیم عشق روی آری
همه آفاق گلستان بینی
بر همه اهل آن زمین به مراد
گردش دور آسمان بینی
آنچه بینی دلت همان خواهد
وانچه خواهد دلت همان بینی
بیسر و پا گدای آن جا را
سر به ملک جهان گران بینی
هم در آن پا برهنه قومی را
پای بر فرق فرقدان بینی
هم در آن سر برهنه جمعی را
بر سر از عرش سایبان بینی
گاه وجد و سماع هر یک را
بر دو کون آستینفشان بینی
دل هر ذره را که بشکافی
آفتابیش در میان بینی
هرچه داری اگر به عشق دهی
کافرم گر جوی زیان بینی
جان گدازی اگر به آتش عشق
عشق را کیمیای جان بینی
از مضیق جهات درگذری
وسعت ملک لامکان بینی
آنچه نشنیده گوش آن شنوی
وانچه نادیده چشم آن بینی
تا به جایی رساندت که یکی
از جهان و جهانیان بینی
با یکی عشق ورز از دل و جان
تا به عینالیقین عیان بینی
که یکی هست و هیچ نیست جز او
وحده لااله الا هو
یار بیپرده از در و دیوار
در تجلی است یا اولیالابصار
شمع جویی و آفتاب بلند
روز بس روشن و تو در شب تار
گر ز ظلمات خود رهی بینی
همه عالم مشارق انوار
کوروش قائد و عصا طلبی
بهر این راه روشن و هموار
چشم بگشا به گلستان و ببین
جلوهٔ آب صاف در گل و خار
ز آب بیرنگ صد هزاران رنگ
لاله و گل نگر در این گلزار
پا به راه طلب نه و از عشق
بهر این راه توشهای بردار
هاتف اصفهانی
من آن مرغم که افکندم به دام صد بلا خود را
به یک پرواز بی هنگام کردم مبتلا خود را
نه دستی داشتم بر سر، نه پایی داشتم در گل
به دست خویش کردم اینچنین بی دست و پا خود را
چنان از طرح وضع ناپسند خود گریزانم
که گر دستم دهد از خویش هم سازم جدا خود را
گر این وضع است میترسم که با چندین وفاداری
شود لازم که پیشت وانمایم بیوفا خود را
چو از اظهار عشقم خویش را بیگانه میداری
نمیبایست کرد اول به این حرف آشنا خود را
ببین وحشی که در خوناب حسرت ماند پا در گل
کسی کو بگذراندی تشنه از آب بقا خود را
💐💐💐💐
مولانا کمال الدین محمد وحشی بافقی
@bonyad_vahshi_bafghi
سنگبشتهای بر روی شالی ستونی در هگمتانه(همدان) با دبیرهی میخی و زبان پارسی باستان ، از اردشیر دوم هخامنشی به پیدایی آمده است که ارزش فراوانی دارد، چون این شاهنشاه هخامنشی برای نخستین بار نامی به جز اهورامزدا از ایزدمِهر و ایزدبانو آناهیتا را در کنار نام اهورامزدا خدای بزرگ میآورد.
"اردشیر شاه بزرگ شاه شاهان شاه کشورها شاه در این زمین پسر داریوش شاه گوید: داریوش پسر اردشیر شاه . اردشیر پسر خشیار شا شاه .خشیارشا پسر داریوش شاه هخامنشی. این کاخ را به خواست اهورامزدا آناهیتا و میترا بنا کردم.اهورامزدا آناهیتا ومیترا مرا از هر بدی بپاید و این را که بنا کرده ام خراب نکنند و از آسیب نگاه دارند".
الكتب والمواضيع والآراء فيها لا تعبر عن رأي الموقع
تنبيه: جميع المحتويات والكتب في هذا الموقع جمعت من القنوات والمجموعات بواسطة بوتات في تطبيق تلغرام (برنامج Telegram) تلقائيا، فإذا شاهدت مادة مخالفة للعرف أو لقوانين النشر وحقوق المؤلفين فالرجاء إرسال المادة عبر هذا الإيميل حتى يحذف فورا:
alkhazanah.com@gmail.com
All contents and books on this website are collected from Telegram channels and groups by bots automatically. if you detect a post that is culturally inappropriate or violates publishing law or copyright, please send the permanent link of the post to the email below so the message will be deleted immediately:
alkhazanah.com@gmail.com