@literature9
دو یارِ زیرک و از بادهی کهن دو مَنی
فراغتی و کتابی و گوشهی چمنی
من این مقام به دنیا و آخرت ندهم
اگر چه در پیام اُفتند هر دم انجمنی
هر آن که کُنج قناعت به گنج دنیا داد
فروخت یوسف مصری به کمترین ثَمَنی
بیا که رونق این کارخانه کم نشود
به زُهد همچو تویی یا به فِسق همچو منی
ز تندباد حوادث نمیتوان دیدن
در این چمن که گلی بوده است یا سَمَنی
ببین در آینهی جام، نقشبندی غیب
که کس به یاد ندارد چنین عجب ز مَنی
از این سُموم که بر طَرف بوستان بگذشت
عجب که بوی گلی هست و رنگ نسترنی
به صبر کوش تو ای دل که حق رها نکند
چنین عزیز نگینی، به دست اهرمنی
مزاج دَهر تَبَه شد در این بلا
حافظکجاست فکر حکیمی و رای برهمنی
#حافظ