Forwarded From ادبیات داستانی
#داستان_کوتاه
#شبهای_قدر

1: ضربت

نگرانی تمام وجودم را فراگرفته بود. دلم آشوب بود. انگار تمام زمین و زمان فریاد می‌کشیدند و می‌گفتند که باز هم دوران آرامش به سر آمده است و باز در حال سقوط به باتلاق بی‌کسی و تنهایی هستیم. تمام روز را بی‌قرار بودم. تمام شب تا وقت سحر چشم بر هم نگذاشتم. وقت سحر حتی لقمه‌ای نخوردم. زیر لب ذکر می‌گفتم و آب زلال وضو را بر صورت می‌ریختم تا بلکه از آتش بلوای درونم اندکی کاسته باشم. بی‌فایده بود. هیچ کدام آرامم نمی‌کرد. ذکرگویان خودم را به پنجره رساندم. مولا امیرالمؤمنین را مثل همیشه آرام و باطمأنینه در راه مسجد دیدم. قدم که برمی‌داشت قلبم بیشتر از قبل بر سینه‌ام می‌کوبید، طوری که انگار فریاد می‌کشید که مولای من پیش‌تر نرو که هر گامت آتشی است که مرا می‌سوزاند و ریشۀ صبرم را می‌خشکاند. عطر عبور مولا در مشامم پیچید. می‌دانستم دقایقی دیگر بر محراب می‌ایستد و قامت نماز می‌بندد. جانمازم را پهن کردم و قامت بستم و در خیال به او اقتدا کردم.


#ضربت_خوردن_حضرت_علی_ع
#اثر_استاد_فرشچیان

@fiction_literature
Forwarded From ادبیات داستانی
#داستان_کوتاه
#شبهای_قدر

1: ضربت

نگرانی تمام وجودم را فراگرفته بود. دلم آشوب بود. انگار تمام زمین و زمان فریاد می‌کشیدند و می‌گفتند که باز هم دوران آرامش به سر آمده است و باز در حال سقوط به باتلاق بی‌کسی و تنهایی هستیم. تمام روز را بی‌قرار بودم. تمام شب تا وقت سحر چشم بر هم نگذاشتم. وقت سحر حتی لقمه‌ای نخوردم. زیر لب ذکر می‌گفتم و آب زلال وضو را بر صورت می‌ریختم تا بلکه از آتش بلوای درونم اندکی کاسته باشم. بی‌فایده بود. هیچ کدام آرامم نمی‌کرد. ذکرگویان خودم را به پنجره رساندم. مولا امیرالمؤمنین را مثل همیشه آرام و باطمأنینه در راه مسجد دیدم. قدم که برمی‌داشت قلبم بیشتر از قبل بر سینه‌ام می‌کوبید، طوری که انگار فریاد می‌کشید که مولای من پیش‌تر نرو که هر گامت آتشی است که مرا می‌سوزاند و ریشۀ صبرم را می‌خشکاند. عطر عبور مولا در مشامم پیچید. می‌دانستم دقایقی دیگر بر محراب می‌ایستد و قامت نماز می‌بندد. جانمازم را پهن کردم و قامت بستم و در خیال به او اقتدا کردم.


#ضربت_خوردن_حضرت_علی_ع
#اثر_استاد_فرشچیان

@fiction_literature