Forwarded From کانال حسن قریبی
زبان «ایرانچه‌ای» در سمرقند!

می‌گفت در #سمرقند یک زبان #ایرانچه‌ای هم داریم... پرسیدم منظورت زبان #فارسی است؟
جواب داد: «نه، زبان ما فارسی است، اما آنها ایرانی هستند و ایرانچه‌ای سخن می‌گویند که برای ما فهما نیست»... اول فکر کردم شاید آنها با لهجه‌ء مثلاً به قول تاجیک‌ها، #تهرانی صحبت می‌کنند...
وقتی دید من هنوز حیرانم ادامه داد: «همان‌هایی که با زنجیر و کارد خودشان را زخم می‌زنند». یک دستش را از روی فرمان برداشت و با آن حرکتی شبیه به زنجیرزنی انجام داد.
فیروز گفت: هاااا...منظورش عزاداری بعضی شیعیان است. گفتم: «این را فهمیدم، اما می‌گوید زبانشان فارسی نیست و به ایرانچه‌ای گپ می‌زنند... من این قسمتش را نفهمیدم»!!
پیاده شدیم و او رفت...
به استاد #عبدالوهاب که رسیدم پیش از همه از داستان زبان ایرانچه‌ای پرسیدم و گفتم: «حتماً دربارهء آن تحقیق شده است اما من بار نخست است که می‌شنوم».
گفت: «بله در سمرقند محله‌ای‌است به نام #پنجاب که محلهء ایرانی‌هاست... آنها از ایرانیان #آذری شیعه هستند که سال‌هاست ساکن سمرقندند و زبان خودشان را دارند که با ترکی ازبکی تماماً فرق دارد. چون از ایران آمده‌اند؛ به آنها ایرانچه، و زبانشان را ایرانچه‌ای می‌گویند، #چه در اینجا #پسوند_نسبت است مثل ایرانی...من همین قدر می‌دانم... خواهید شما را بَرَم آنجا»؟
گفتم: «خیلی ممنون مزاحم نمی‌شوم... به دیگر احوالاتمان رسیدیم و بدرود کردیم.
غروب آمدیم هتل و من مشغول نوشتن همین یادداشت شدم ...
دقیقاً به همین جا که رسیدم دلم طاقت نیاورد به فیروز گفتم: فیروز پاشو ! پاشو بریم محله پنجاب... لباس پوشیدیم و یک تاکسی گرفتیم ... راننده سه چهار بار پرسید: «کجای پنجاب کار دارید»؟ و ما سه چهار بار جواب دادیم: «هیچ جایش... برویم ببینیم چه خبر است»؟
پشت یک چهارراه گفت: «پس از #سوئیتفار (چراغ قرمز) پنجاب سر می‌شود»... خیابان‌ها سوت‌وکور بود. از رستوران #حسین‌بابا گذشتیم و کنار مسجد قدیمی محله توقف کردیم و در آن تاریکی، عکس تاری گرفتم... در پیاده‌رو چراغی روشن بود، رفتیم آنجا دو نفر داشتند نرده‌های داروخانه را رنگ می‌کردند پرسیدم: «شما ایرانی هستید»؟ گفتند: «نه! چه در کار»؟
گفتم: «پی ایرانی‌ها می‌گردم»...
با دست به رستوران آن طرف خیابان اشاره کرد و گفت: ‌«اَنَه ایرانی‌ها»!!
رفتم آن طرف خیابان و از نوجوانی که جلو در رستوران نیمه‌باز بود پرسیدم: «شما ایرانی‌هستی»؟ و یک چیزهایی گفتم که از نگاه هاج‌و‌واجش فهمیدم از حرفهایم هیچ سر در نیاورده... حتی فکر کنم کمی هم ترس برش داشت...
فیروز گفت: «یگان موی‌سفید هست که با او گپ زنیم»؟
ما را به داخل دعوت کرد و با دست کسی را نشان داد که در آشپزخانه کار می‌کرد... او هم با حیرت همین طور مات صحبت‌های من شده بود، برایش غریب بودم وقتی که منتظر جوابش شدم پرسید: «ششلیک می‌خواهی»؟
گفتم: «نه فقط برایم با زبان ایرانچه‌ای حرف بزن... مثلاً با همین نوجوان حرف بزن تا من گوش کنم» ...گفت: «این کس ایرانچه‌ای نمی‌داند»... گفتم: «مهم نیست فقط حرف بزن با این دخترچه گپ زنیتان»! گفت: «باشد»... آمد حرف بزند که گفتم: «یک لحظه»! ...و پرسیدم: «اجازت هست از شما نواربرداری کنم»؟
گفت: «میلش»..!
قدری حرف زد و من با گوشی از او فیلم گرفتم... وقتی تمام شد به او گفتم #ساقول! همین را بلد بودم و خداحافظی کردیم و برگشتیم...!

#ازبکستان،
#سمرقند،

#حسن_قریبی
https://t.me/hassangharibi
👈🏻 ۳کتاب پیرامون شخصیت #ام_المومنین #حضرت_خدیجه سلام‌الله‌علیها

#کتاب #خصائص_ام_المومنین_خدیجه_کبری
کتاب #حامیة_الرسول
کتاب #محبوبة_المصطفی

✍ حسین #تهرانی
انتشارات #طوبای_محبت



@AsheghaneAhlbeyt
Forwarded From دامغان نامه
اجازه نامه(17)
اجازه نامه روایت از مرحوم آیت الله العظمی شیخ آقا بزرگ تهرانی به مرحوم آیت الله شیخ محمد کاظم مهدوی دامغانی ؛

#اجازه_نامه
#مهدوی_دامغانی
#تهرانی
@damghannameh