💠💠💠💠💠💠💠💠💠💠💠💠

💠 ماجرای حیات برزخی آیت الله موسوی اردبیلی به نقل از یکی از دوستان نزدیکشان ( اصغر فردی)

چندي بعد شنيديم كه آقا را مرض سكتة مغزي عارض شده و در منتهاي وخامت به شفاخانه‌اش برده‌اند. شنيده بودم كه آقاي اردبيلي در اين عارضه دقائقي معروض ايست قلبي شده و باز احياءاش كرده‌اند و حتي اطباء از طول مدت ايست قلبي و احياء دوباره اظهار تعجب كرده بودند و احتمال مي‌دادند كه برخي از قواء اصلي از كار بازافتد. با آقاي مهندس غلامرضا شافعي كه آن‌روز وزير تعاون بود قراري گذاشتيم و معاً به عيادتش رفتيم. آقا در منزل طهرانشان واقع در ستارخان مشغول استراحت بود. ما كه رسيديم آقاي محمدي گلپايگاني رئيس اديب و شاعر دفتر مقام رهبري هم پيش‌تر از ما آنجا بود. عيادت به كوتاهي رواتر است. بعد از دقائقي اشارتي به هم كرديم و برخاستيم كه آقا با ديگران و حتي همراه من آقاي شافعي توديع كرد و مرا امر به نشستن فرمود. بر بالينش نشستم. آقا گفت خواستم بنشيني تا ماجرائي را به تو بازگويم: وقتي سكته عارض شد دقائقي از دنيا رفتم اما كاملا با يادم است كه در آن فاصله چه‌ها رفت. فرمود كه لطفا با كسي بازگو نشو. (اينك كه از دنيا رفته‌اند خود را به نقلش مجاز مي‌شمرم كه ماية عبرتي عظيم است) گفتا كه تا فهميدم از دنيا رفته‌ام براي تحصيل اطمينان پسر بزرگم را به اسم خواستم كه مقيم خارج از ايران است و گفتند او در ان دنيا ماند. فرزند دوم را صدا كردم و باز گفتند تو دنيا ديگر كرده‌اي و او نيز در دنياي ماده باز مانده است. انگاه از من خواستند كه چه به همراه اورده‌اي؟ تا خود را مستأصل يافتم كمي متمركز شدم تا از كردارهاي حيات دنيوي خود را با ياد آورده و بازگو شوم. گفتم من در تاريخ شيعه براي نخستين بار كتاب مجتمع و متمركزي در «ديات» نوشته‌ام. گفتند آن كار سودي به حال تو ندارد كه نوشته‌اي تا بگوئي در تاريخ شيعه اول بار منش نوشته‌ام. ديگر استيصالم افزون‌تر شد. گفتم من بزرگترين دانشگاه علوم اسلامي را ساخته‌ام. گفتند آن را ساختي هم چون مقامي ديگر به اختيارت نرسيد. گفتم مؤسسة خيرية مكتب اميرالمؤمنين ساخته‌ام و نپذيرفتند. با خود انديشيدم كه بالاخره من عمري در مسجد اميرالمؤمنين به منبر رفته و به ارشاد مردم مشتغل بوده ام و آيا آنهمه امروز به كارم نمي آيد؟ تا يادم افتاد كه شبي هنگام خروج از مسجد بعد از نماز مغرب و عشاء پيرزني بر درگاه مسجد پيش آمد و گفت دختراني چند دارم كه براي يكي خواستگار امده و اگر آو را شوهر ندهم مابقي هم در خانه خواهند ماند و من امكان تجهيز او را ندارم. من فوراً‌اين فرصت را مغتنم شمردم و با خود گفتم كه اين كار خير را از جيب خود متحقق كنم و به آن خانم گفتم به خانة ما برو و به همسرم بگو تا او كمكت كند و تا به منزل رسيدم ماجرا را به همسرم گفتم و از او خواستم كه نه از محل وجوهات بلكه از دخل خودمان براي دختر آن خانم جهاز تهيه كند. تا اين ماجرا با ياد آمد از سر ناچاري در نااميدي آن را عنوان كردم كه بله يك بار هم جهاز دختري دادم و فورا گفتند ها! اين شد. به‌خاطر اين يك كارت مي‌بخشائيم.»
آقاي اردبيلي حين نقل يكايك عبارات اين حكايت يتيمانه اشك مي‌ريخت و زار مي‌زد و آخر كار گفت فلاني بعد از يك عمر مبارزه و تبليغ و تلاش و قال‌الصادق گوئي، درآن دنيا هيچ چيز دستگيرم نشد، الا يك كار مختصر در دستگيري يك نيازمند.
#نقد_و_تبيين
@AbodeofWisdom
💠💠💠💠💠💠💠💠💠💠💠💠