ادامه دریافتهای دفتر چهارم مثنوی 8.
داستان ساخته شدن مسجد الاقصی 2
مرگ و نیستی نسبی است
چون در آمد عزم داودی به تنگ
که بسازد مسجد اقصی به سنگ388.
وحی کردش حق که ترک این بخوان
که ز دستت بر نیاید این مکان
خون بسی رفته ست بر آواز تو
بر صدای خوب جان پرداز تو 394.
گفت مغلوب تو بودم ،مست تو
دست من بربسته بود از دست تو 359
داوود گفت :
خدایا من شیفته تو بودم و از تحیر گویا مست بودم .دست اراده تو در دست من بود.(در بی خویشی؛در مستی ربانی داود نبود که می خواند آواز خداوند بود لز این رو در مقابلش جان می دادند)
گفت این مغلوب،معدومی است کو
جز به نسبت نیست معدوم،ایقنوا 397
حق پاسخ داد:
شیفته بودن و مغلوب بودن تو (و آنکه جان می دهد بر آواز تو)نیستی و عدمی است که آن عدم نیز مانند وجود نسبی است.
نسبی بودن عدم در این حکایت موضوع بسیار زیبای فلسفی است که غیر مولانا کمتر به آن پرداخته اند .
عدم مادی یا مردن از یک زاویه مردن است؛اما از جهتی دیگر زندگی حقیقی است.
این چنین معدوم کو از خویش رفت
بهترین هست ها افتاد و زفت 398
آنکه در جذبه و تاثیر آوای خوش از بین رفت بهترین وجود ها را به دست آورده است. (تفاوت زاویه دید خداوند با انسانها قابل توجه است.)
او به نسبت با صفات حق فناست
در حقیقت در فنا او را بقاست
نسبی بودن عدم:
آنکه از آواز خوش داوود جان داده است،در مقایسه با صفات حق معدوم و فانی شده ؛اما در تولدی دیگر (بقای بالله)معدوم نیست بلکه زنده ترین است به صفات والای خداوند.
آنکه او مغلوب اندر لطف ماست
نیست مضطر،بلکه مختار ولاست401
کسی که لطافت اسماء ما؛او را مغلوب و معدوم کرده است ؛او معدوم و بیچاره نیست بلکه انتخاب شده ولایت من است.
در آیه شریفه آیه الکرسی خداوند "ولی" است .و خداوند اولیای دیگر را انتخاب می کند اما ملاک انتخاب او همین فنا و مردن از خویش و زندگی با اسماء الهی است.
(به عبارت دیگر این انتخاب نیست بلکه یک تحقق حقیقی؛ مثل یک قانون طبیعی است که وقتی فانی در او شدی صفاتش که یکی از آنها اسم "ولی" می باشد در تو _با درجات آن_جاری خواهد شد.)
@arameshsahafian
سرگرمی شاهان قاجار ؛
?@negarkhaneyegolemorgh
معروفترین دلقکهای دربار
در گذشته و در دباره شاهان علی الخصوص قاجاریان،طلخکها و یا همان دلقکها جایگاه ویژه ایی داشتند و اهمیت آنان به دلیل توانایی در سرگرمی شاهان بود.
در برخی مواقع نفوذ دلقکها در دربار قاجار به حدی بود که بدون کسب اجازه وارد اتاق مخصوص شاه می شدند و یا هر مقامی را حتی وزیر اعظم و یا صدراعظم را مسخره می کردند و کسی جرات اعتراض به آنان را نداشت.
در نوشته زیر معروفترین دلقکهای قاجار نام برده شده است که شهرت بسیاری در دربار قاجار داشتند.
لوطی صالح از آشنایان قدیم آغامحمد خان، سردودمان سلسله قاجار ایران بود. خان قاجار دستور داد تا بینی او را ببرند. گذر لوطی صالح در محدوده بازار تهران به نام اوست.
آغامحمد خان بعد از قتل برادرش جعفرقلی خان، لوطی صالح را در خلوت خواسته گفت بجهت مسخرگی و صحبت هایی که در مجالس اجزای سلطنتی زندیه و در حضور خود وکیل سرمایه و مکنت ترا می دانم، باید راست و بی کم و کاست بگویی و تقدیم کنی تا جان تو به سلامت بماند. لوطی صالح گفت راست میگویم و تقدیم میکنم اما خداوند در وجود تو گذشت خلقت نفرموده می گیری و باز جان مرا تلف میکنی پس از گرفتن مبلغ هشت هزار تومان از او روز دیگر او را خواسته گفت میباید در حق تو رفتاری شود که دیگر روی رفتن مجالس را نداشته باشی حکم شد تا بینی او را بریدند بعد از بریدن بینی چون لوطی صالح آشنا ایام گرفتاری او بود جرات کرد و گفت دیدی خداوند تعالی در وجود تو گذشت نیافریده، آغا محمد خان دستور داد آنچه از او گرفته شده بود رد کردند و به او گفت برو و به عتبات مجاور باش زیرا می ترسم باز از طرف من مغضوب واقع شوی و حرف تو راست شود. لوطی صالح بدون آنکه دیناری ضرر مالی تحمل کند با همان دماغ بریده و کمال تر دماغی رفت و در مشهد کاظمین تا زمان وفات مجاورت داشت.?
?@negarkhaneyegolemorgh
تصویر رستم و اکوان دیو
در ذکر اکوان دیو
اما حکایت اکوان دیو حکایت مشهور است که چند مرتبه با رستم جنگ کرد. آخر رستم روزی به شکار بیرون آمده بود که در ناگاه خواب بر رستم غلبه کرده و در جایی خواب کرد. اکوان دیو آمده آن زمین که رستم خفته بود خیمهواری بریده بر سر برداشت رستم بیدار شد خود را در دست دیو گرفتار دید متحیر شد اکوان گفت ای رستم تو را به دریا اندازم یا به صحرا؟ رستم گفت من اگر گویم به دریا اندازد دیو است کارها برعکس کند مرا به صحرا اندازد و بکشد، بگویم به صحرا شاید که به دریا اندازد و من بیرون آیم. رستم گفت مرا به صحرا انداز او درحال رستم را به دریا انداخت. رستم از دریا بیرون آمده و نام آفریدگار برده تیغی بر میان اکوان دیو زده او را بکشت و فوّارهء خون از تن او روانه شد این حکایت مشهور و معروف است و در کتابها شهرت تمام دارد.
( از دستنویس عجایب المخلوقات، موزه والترز به شماره 593)
@aaadab1397farhang
این تصویر و حکایت بسیار مهم است
تصویر از حیله زنان
زنی را دوستی بود او را به خانه دواند و به نزد شوهر فرستاد که عم دختر من به مهمان آمده است از برای او اسباب مهمانی بفرست. مرد آنچه عادت باشد از ماکول و مشروب و مشموم حاصل کرد و بفرستاد و زن شقه بر روی صفه فرو بست و دوست خود در پس شقهای بنشاند و شوهر را گفت در خانه بسیار منشین تا عم دختر من در پس پرده ملول نشود این دوست را در خانه درون بداشت روز سیوم خواست که برود زن گفت رها نکنم ناگاه فرصتی نگاه داشت و بیرون گریخت زن از پس او بیرون دوید و بر در خانه دامن او بگرفت مرد جهد میکرد تا خود را خلاص دهد وزن جهد میکرد تا نگذارد که بگریزد در این حال شوهر زن برسید آن حال مشاهده کرد چون زن شوهر را دید بانگ برآورد گفت یا الله علیک یا سیدی چند روز است که تا دختر عم من به خانهء ماست مرد گفت سه روز گفت این شوهر اوست او را باور نمیدارد که به خانه برد و میخواهد که او را طلاق دهد من او را نگاه میداشتم تا تو بیایی و گواهی دهی که او سه روز است که به خانه ماست.
( از دستنویس عجایب المخلوقات، موزه والترز به شماره 593)
@aaadab1397farhang
تصویر منازعهء عابد و شیطان
چنین گویند که جمعی درختی را می پرستیدند و در آن زمان عابدی بود بشنید که قومی درخت میپرستند برخاست و تبری برداشت و میرفت تا درخت بیندازد ابلیس پیش او آمد بر صورت شیخی. آن عابد را گفت کجا میروی ... عابد گفت میروم تا آن درخت را بیفکنم. شیخ گفت تو را با این چه کار نگذارم که تو آن را قطع کنی. در همدیگر درآویختند. عابد بر شیطان غلبه کرد او را بینداخت و بر سینهء او بنشست. شیطان او را گفت مرا بگذار تا با تو سخنی بگویم از سینهء او برخاست او را گفت ای مرد این درخت قطع کردن باری عز و جل بر تو واجب نکرده است و در زمین انبیا هستند اگر باری عز و جل هدایت این قوم خواهد کسی را از انبیا پیش ایشان فرستد و بفرماید تا درخت را قطع کند. عابد گفت لابد است قطع کردن. دیگر بار شیطان با عابد درآویخت عابد او را بر زمین زد و بر سینهء او بنشست. شیطان گفت شیخ هیچ خواهی که میان من قرار باشد و تو را آن بهتر؟ عابد گفت چه چیز است؟ شیطان گفت تو مردی درویشی و خویشان و همسایگان درویش داری مگر خواهی که تو را از مردم استغنای بود و به خویشان و همسایگان چیزی رسانی؟ عابد گفت آری شیطان گفت قطع این درخت مکن هر روز من دو دینار به تو رسانم چنانکه هر شب در زیر بالین تو مینهم تو آن را بر میدار و بر خود و بر خویشان خود نفقه میکن و به صدقه میده ... عابد با صومعهء خود آمد آن شب دو دینار زر در بالین خود دید برگرفت و تا دو روز دیگر هیچ ندید در خشم شد باز برخاست و داس برداشت تا درخت را بیفکند. شیطان دگر باره بر صورت آن شیخ پیش او آمد گفت کجای میروی؟ گفت می روم تا درخت بیفکنم . شیخ گفت من رها نکنم تا تو آن را بیفکنی. عابد با او درآویخت تا او را بیندازد چنانکه اوّل بار. شیطان گفت هیهات و مرد عابد را چون گنجشکی بر زمین زد بر سینهء او نشست و گفت این درخت رها کنی یا این ساعت تو را هلاک کنم؟ عابد گفت مرا غلبه کردی اکنون مرا بگذار و مرا خبر ده که چون بود که اول تو را غلبه کردم و تو این بار مرا غلبه کردی؟ شیطان گفت بار اوّل از بهر خدای بود مرا مسخّر تو کرد و این بار از بهر دینار و عرض نفس بود، تو را غلبه کردیم چنین که دیدی.
( از دستنویس عجایب المخلوقات، موزه والترز به شماره 593)
@aaadab1397farhang
تصویر در پست بعدی
👇🏻👇🏻👇🏻
حکایت ابن بسطام، مادرش و گرده نان
در فرج بعد از شدّت وارد است که ابن الفرات در ایّام وزارت خود پیوسته قصد ابوجعفر ابن بسطام میکرد، و او را در ممالک و ورطه ها میافکند، و عزم استیصال او داشت، و مادر ابوجعفر را عادت آن بود که از ابتدای سنّ او، هر شب یک گِرده نان در زیر بالش او گذاشتی، و بامداد به فقرا دادی. روزی ابوجعفر بعد از آن که چندین نوبت از ابن الفرات ضرر کشیده بود، به نزد او درآمد. ابن الفرات گفت: حکایت قرص نان و مادر تو چگونه است؟ ابوجعفر گفت: نمیدانم. ابن الفرات الحاح کرد. ابوجعفر صورت حال را باز گفت. ابن الفرات گفت: دوش در تدبیر کاری بودم که اگر آن کار به اتمام میرسید باعث هلاک تو میگردید. شب در خواب دیدم که تیغی برداشته، قصد تو دارم، و مادر تو قرص نانی در دست گرفته، سپر کرده بود. من هر چند خواستم تیغ بر تو زنم، میسّر نشد. لهذا صورت این قصّه را از تو پرسیدم، و به سبب این خواب، کدورت ابوجعفر را از دل بیرون کرده معذرت طلبید.
@jafarian1964
شیخ حر عاملی و استفاده از بیتی فارسی در متن عربی
کتاب اثناعشریه در رد بر صوفیه شیخ حر عاملی (م 1104) را نگاه می کردم. این دانشمند عرب لبنانی که نویسنده کتاب پرارج وسائل الشیعه است، سالها در ایران زیست و پس از درگذشت در مشهد دفن شد. همیشه دلم می خواست بدانم این علمای عرب مهاجر لبنانی، در ایران، چه قدر فارسی یاد گرفته اند. شیخ بهایی و توانائیش را در فارسی می دانیم. طنزهای فارسی از شیخ حر در دست است. گفته اند: زمانی شاه سلیمان به مجلسی آمد و شیخ حر کنارش نشست. شاه به شوخی از او پرسید: مولانا! فرق حر با خر چیست؟ او هم بدون تأمل گفت: یک وجب! (یا گفت به اندازه یک مخده)
به هر حال، در این رد صوفیه دیدم که شیخ در میان این رساله که به عربی است، به شعری فارسی تمسک کرده، و آن را به اعتبار این که نظر صوفیان را منعکس می کند، رد کرده است.
در متن شیخ حر در باره گروه واقفیه از صوفیه آمده است که اینها قائل به این هستند که بنده عاجز از شناخت خداوند است و در واقع شناخت خداوند محال است. این گروه این بیت را به فارسی می گویند:
تو را تو دانی و تو، ترا نداند کس / ترا که داند که ترا، تو دانی و بس.
در جستجو، دیدم این «بیت» در تفسیر سوره حمد از رشید الدین فضل الله آمده است. شاید جلوتر هم باشد که بنده نگشتم و بی اطلاعم. در متن تفسیر او به صورت نظم یا نثر! آمده است: «تو را که داند که تو دانی، تو را نداند کس، تو را تو دانی و بس». (کذا)
در وبلاگی دیگر شعر به این صورت آمده بود:
تو را که داند که تو را تو دانی تو / تو را نداند کس تو را تو دانی بس.
@jafarian1964
#متنخوانی
@literature9
> خاتمالانبیاء در تذکرةالاولیاء
> سلوك كن به طريق مصطفی
> مجتبی احمدی
«لاجرم تا وادی لاالهالاالله قطع نکنی،
به وادی محمد رسولالله نتوانی رسید؛
و درحقیقت هر دو وادی یکی است...»؛
این کلمات متبرک، فرازی از متن «فریدالدین محمد عطار نیشابوری» است از کتاب بلندآوازۀ او «تذکرةالاولیاء»، آنجا که در «ذکر بایزید بسطامی» نوشته است. این شاعر نامدار پایان قرن ششم و آغاز سدۀ هفتم هجری، در این کتاب شریف، شرح حال و احوال و اقوال چند تن از اولیا و شماری از بزرگان صوفیه را آورده است؛ کتابی که به قول استاد محمدرضا شفیعی کدکنی، در قلمرو زندگینامههای عارفان، شاهکاری است که در تمدن اسلامی همتا ندارد.
در این کتاب جاودان، ذکر خیر مردانی را میخوانیم که زندگی باورمندانه و سلوک مؤمنانهشان، سرشار از رفتارها و گفتارهای شیرین و شورانگیز است؛ لبریز از آنات و کلماتی که شمیم جانفزای بندگی دارد و رنگ روحبخش پیغمبرباوری.
ما در متنِ پیشرو، برخی از صفحات این کتاب را ورق زدیم برای تماشای نام مبارک پیامبر مهربان خدا، حضرت محمد مصطفی (صلیالله علیهوآله) در میان سطرها؛ جستوجوی ذکر «خاتمالانبیاء» در «تذکرةالاولیاء». این روایت، با کوتاهگفتههای چند تن از عارفان بالله و سالکان الیالله آغاز میشود و به حکایتی از جان شیدای «اویس قرنی» میرسد:
📃 مصطفی نه مُرده است
عطار در «ذکر جنید بغدادی» آورده که
گفت: «این راه را کسی باید که کتاب خدای بر دست راست گرفته باشد و سنت مصطفی -صلیالله علیه و سلم- بر دست چپ؛ و در روشنایی این دو شمع میرود تا نه در مغاک شبهت افتد و نه در ظلمت بدعت».
و در «ذکر شیخ ابوالعباس قصاب» میخوانیم که گفت: «مصطفی نه مرده است؛ نصیب چشم تو از مصطفی مرده است. و گفت: پادشاه عالم را بندگانیاند که دنیا و زینت دنیا به خلق رها کردهاند و سرای آخرت و بهشت به مطیعان گذاشته و ایشان با خداوند قرار گرفته، گویند: ما را خود این نه بس که رقم عبودیت از درگاه ربوبیت بر جان ما کشیدهاند که ما چیزی دیگر طلبیم».
و در «ذکر شیخ علی رودباری» آورده که از او پرسیدند که: صوفی کیست؟ گفت: «صوفی آن است که صوف پوشد بر صفا، و بچشاند نفس را طعم جفا، و بیندازد دنیا از پس قفا، و سلوک کند به طریق مصطفی».
📃 به خاک قدم او اکتحال کن
در «ذکر محمدبن علی الترمدی» میخوانیم که گفت: «مجذوب را منازل است؛ چنانکه بعضی را ازیشان ثلث نبوت دهند و بعضی را نصفی و بعضی را زیادت از نصف، تا به جایی برسد که مجذوبی افتد که حظ او از نبوت بیش از همه مجذوبان بود و او خاتم اولیاء بود و مهتر جمله اولیاء بود؛ چنانکه محمد مصطفی -علیهالسلام- مهتر جمله انبیا بود و ختم نبوت بدو بود».
این عبارات روشن هم از «ذکر بایزید بسطامی» است و از کلمات معطر او: «لاجرم تا وادی لااله الاالله قطع نکنی، به وادی محمد رسولالله نتوانی رسید؛ و درحقیقت هر دو وادی یکی است؛ چنانکه آن معنی که گفتم: که مرید بوتراب حق را میدید و طاقت دیدار بایزید نداشت. پس بایزید گفت: الهی! هرچه دیدم همه من بودم. با منی مرا به تو راه نیست و از خودیِ خود مرا گذر نیست. مرا چه باید کرد؟ فرمان آمد که: خلاص تو از توییِ تو، در متابعت دوست ماست؛ محمد عربی؛ دیده را به خاک قدم او اکتحال کن و بر متابعت او مداومت نمای».
و در «ذکر حسن بصری» آمده: «نقل است که روزی یاران خود را گفت: شما مانندهاید به اصحاب رسول -علیهالسلام-. ایشان شادی نمودند. حسن گفت: به روی و به ریش، نه به چیزی دیگر؛ که اگر شما را بر آن قوم چشم افتادی، همه در چشم شما دیوانه نمودندی و اگر ایشان را بر سرایر شما اطلاع افتادی، یکی را از شما مسلمان نگفتندی، که ایشان مقدمان بودند. بر اسبان رهوار رفتند چون مرغ پرنده و باد وزنده، و ما بر خران پشتریش ماندهایم».
> منتشرشده در #روزنامه_اعتماد
> دوم آبانماه ۱۳۹۸
عمادالدین نسیمی در پای چوبه دار:
"آن جوان را گرفتند و پرسیدند این شعر نسیمی است یا شعر تو؟ گفت شعر من است. حکم به قتل او کرده ریسمان در حلق او انداختند. میخواستند بر دارش کشند که سید نسیمی خود را رسانید و گفت: "این شعر من است و او به جهت خاطر من به خود اسناد کرده" آن جوان را گذاشتند و سید را پوست کندند عاقبت الامر در عاشقی جان نبرد."
مینیاتوری از "مجالس العشاق" منسوب به سلطان حسین بایقرا_ نسخه خطی پاریس
@Turkkitabxanasi
⭕️⭕️
اوصاف رسول خدا صلی الله علیه و آله در جامعه جاهلیت (قبل از بعثت)
💠از زبان ورقه، عموی خدیجه سلام الله علیها
...ابوطالب بر حضرت رسول صلی الله علیه و آله جامه های فاخر پوشانید و شمشیر هندی بر کمرش بست و بر اسب نجیب عربی سوارش کرد و عموها مانند ستارگان بر دور ماه تابان، آن حضرت را در میان گرفتند و چون داخل خانه خویلد [پدر خدیجه] گردیدند او بنی هاشم را تکریم نمود و چون خِطبه [و خواستگاری] کردند، گفت: خدیجه مالک امر خود است و عقل او از عقل من بیشتر است و بسی ملوک اطراف و صنادید عرب او را طلب کردند راضی نشد. اختیار، با خود او است.
ایشان را جواب او خوش نیامد و بیرون آمدند.
چون این خبر به خدیجه رسید، بسیار مضطرب شد و عموی خود، ورقه، را طلبید و او از رهبانان علماء بود و کتب انبیاء، بسیار خوانده بود.
چون ورقه به نزد خدیجه آمد او را محزون یافت. گفت: سبب حزن تو چیست ای خدیجه هرگز غمگین نباشی؟
گفت: ای عمّ چه حال باشد کسی را که یاوری و مونسی نداشته باشد.
ورقه گفت: مگر اراده شوهر داری جمیع پادشاهان و اکابر عرب تو را خواستند و قبول نکردی.
گفت :ای عمّ، نمی خواهم از مکه بیرون روم.
ورقه گفت: اهل مکه نیز تو را بسیاری طلب کردند و جواب گفتی مثل شیبه و عقبه و ابوجهل.
خدیجه گفت اینها از اهل جهالت و ضلالتند. دیگری گمان داری که در اوصاف، مُباین اینها باشد؟
ورقه گفت: شنیده ام که محمد بن عبدالله صلی الله علیه و آله تو را خواسته است.
خدیجه گفت: ای عمّ، چه عیب در او می بینی؟
ورقه ساعتی سر به زیر افکند و گفت:
عیب او این است که اصلِ نجابت و کرامت است و شاخ عزت و مکرمت است و در حُسن خِلقت و خُلق نظیرِ خود ندارد و در فضل و کرم و علم و جود، مشهور آفاق است.
گفت: ای عمّ، چنانکه کمالش را گفتی، عیب او را هم بگو.
ورقه گفت: عیبش آن است که بدرِ جهان است و آفتابِ زمین و آسمان است و گفتار او شیرین تر از عسل است و در حُسنِ اَطوار، ضربِ مثَل است.
گفت: ای عمّ، اگر از او عیبی می دانی بگو.
گفت عیب او آن است که در حُسن، شامخ و در نسَب، بازخ است و در حُسنِ سیرت و صفای سریرت، بر همه عالم فضیلت دارد و در خوش رویی و خوش بویی و خوش گویی مانند ندارد.
خدیجه گفت هر چند عیب او را می پرسم تو فضلش را می گویی.
ورقه گفت: من کیستم که اِحصای مدایح او توانم نمود، یا صد هزار یکِ فضائل او را توانم شمرد.
خدیجه گفت: من او را خواسته ام و جلالت او را دانسته ام و اطوار او را پسندیده ام و به غیر او به دیگری رغبت نخواهم کرد.
ورقه گفت: هرگاه چنین است بشارت باد تو را که او به زودی به درجه رسالت حق تعالی خواهد رسید و پادشاه مشرق و مغرب عالم خواهد گردید.
ای خدیجه چه می دهی به من که امشب تو را به وصال او فایض گردانم؟
خدیجه گفت: اموال من همه نزد تو حاضر است آنچه خواهی بردار.
ورقه گفت که: من مال دنیا نمی خواهم. می خواهم که در قیامت نزد محمد صلی الله علیه و آله مرا شفاعت کنی و بدان ای خدیجه که ما را حسابی و کتابی عظیم در پیش است و نجات نمی یابد در آن روز مگر کسی که متابعت محمد صلی الله علیه و آله کرده باشد و تصدیق رسالت او نموده باشد.
پس وای بر کسی که در آن روز از بهشت دور شود و داخل جهنم شود.
خدیجه گفت: من ضامن شفاعت تو شدم
پس ورقه بیرون آمد و به خانه خویلد رفت... .
از کتاب مبارک بشارات، نگاشته عالم ربانی مرحوم حاج میرزا محمدباقر شریف طباطبایی اع
@yortchi_bosjin_pdf
میلادیه حضرت زینب سلام الله علیها
🔻 شاعر: حسن لطفی
آستان دیدیم و پیشانی شدیم
آسمان دیدیم و بارانی شدیم
عشق آمد باز طوفانی شدیم
بعد از این عمان سامانی شدیم
نوبتِ گنجینه الاسرار شد
حرفِ زینب شد علی تکرار شد
باز شورِ موجِ این دریا علیست
باز جانِ این مسمطها علیست
تا تپیدنهای دلها یا علیست
حرفِ اول حرفِ آخر با علیست
مرتضی امشب سلامش زینب است
فاطمه اینبار نامش زینب است
ناگهان جانِ جهان را دیدهای
رویِ دستی آسمان را دیدهای
بی کران در بی کران را دیدهای
چار دریا تو امان را دیدهای
گرچه این خانه پُر از نیلوفر است
دختر اما باز چیزِ دیگر است
در تنزل حق تعالی زینب است
این خدایم نیست اما زینب است
این حسین است این حسن یا زینب است
تا علی زهراست زهرا زینب است
آمد و جامِ خدا بر لب رسید
اولین و آخرین زینب رسید
کیست زینب کیست این مرد آفرین
کیست زینب یک تنه فتح المبین
"زن مگو خاکِ درش نقش جبین
زن مگو دست خدا در آستین"
زن اگر این است مردی چیست چیست
"فاطمه داند که زینب کیست کیست"
کیست این خورشیدِ فردای حسین
ما رات الّاجمیلای حسین
عین و شین و قاف در حایِ حسین
آمده تا پُر کند جای حسین
اینکه زیرِ شهپرش عباس بود
پلههای منبرش عباس بود
کیست این روح شکوه ذوالفقار
کیست معنیِ علی در کارزار
کیست او "بِنتُالجلال اُخت الوقار"
کیست او باید بگوید سازگار:
"ای که در تصویرِ انسان زیستی
کیستی تو کیستی تو کیستی"
از نجف گفتیم مدهوش تو بود
از عَلَم گفتیم بر دوش تو بود
از حرم گفتیم آغوشِ تو بود
از دلت گفتیم در جوشِ تو بود
گرچه در ابعاد عالم گفتهایم
هرچه گفتیم از شما کم گفتهایم
آفرید از دل تو را از جان تو را
ریخت حق در قالبِ انسان تو را
قبله وقتی هست سرگردان تو را
سجده باید کرد هر دوران تو را
تو خودت بِیتُ الحرامی کم که نیست
عمه جانِ نُه امامی کم که نیست
کعبهی شش گوشه شش در داشتی
خوش بحالت شش برادر داشتی
از محبت شش برابر داشتی
چار پَر اما دو شهپر داشتی
نوری و عالم نمیبیند تو را
چشم نامحرم نمیبیند تو را
هیچ کس اینگونه حیدر را ندید
در حجاب حق پیمبر را ندید
بر جحاز ناقه منبر را ندید
زیر پایی کاخِ کافر را ندید
هیچ کس اینگونه سرداری نکرد
هیچ کس اینسان جگرداری نکرد
کربلا برشانههایت بود و دید
شاهد پروانههایت بود و دید
خیمهها گُلخانههایت بود و دید
نوبتِ دُردانههایت بود و دید
بی حسینت زود پیرت کردهاند
ریسمانها دست گیرت کردهاند
آه ای دل از پریشانی بخوان
روضهای از آنچه میخوانی بخوان
از وداعی سخت بارانی بخون
اندکی عمان سامانی بخوان
گرچه عمان منزوی شد روضه شد
این مسمط مثنوی شد روضه شد
"خواهرش بر سینه و بر سر زنان
رفت تا گیرد برادر را عنان
سیلِ اشکش بست بر وِى راه را
دودِ آهش کرد حیران شاه را
در قفاى شاه رفتى هر زمان
بانگ مَهلاً مهلااش بر آسمان
کاى سوار سرگران کم کن شتاب
جان من لَختى سبک تر زن رکاب
تا ببوسم آن رخ دلجوى تو
تا بـبویم آن شکنج موى تو
شه سراپا گرمِ شوق و مست ناز
گوشه چشمى بدان سو کرد باز
دید مشکین مویى از جنس زنان
بر فلک دستى و دستى بر عنان
پس زِ جان بر خواهر استقبال کرد
تا رُخَش بوسد الف را دال کرد
همچو جانِ خود در آغوشش کشید
این سخن آهسته در گوشش کشید
کای عِنانگیرِ من آیا زینبی؟
یا که آهِ دردمندان در شبی؟
پیش پای شوق زنجیری مکن
راه عشق است این عِنان گیری مکن
با تو هستم جان خواهر همسفر
تو به پا این راه کوبی من به سر
خانه سوزان را تو صاحبخانه باش
با زنان در همرهی مردانه باش
جان خواهر در غمم زاری مکن
با صدا بهرم عزاداری مکن
معجر از سر پرده از رُخ وا مکن
آفتاب و ماه را رسوا مکن"
#حسن_لطفی
#میلاد_حضرت_زینب سلامالله علیها
@deabelnews
#متنخوانی
> فدای یک تای موی تو...
•
اَنَس ابن مالِک گوید:
نزدِ رسولِ خدای شدم. بر حصیری خفته بود ليفين، و آن در پهلوی وی نشان کرده بود.
چون مرا بديد، گفت: «یا اَنَس، با تو هیچکس هست؟»
گفتم: «نه، یا رسولَالله.»
گفت: «بدان که اَجلِ من نزدیک آمده است و هیچ چیز نیست به من دوستتر از مرگ و از دیدار خدای. و مؤمن را خود هیچ راحت نبوَد تا به خدای نرسد.»
آنگه زار بگریست.
گفتم: «یا رسولالله، چرا میگریی؟»
گفت: «چرا نگریم که میدانم چه بر روی خواهد رسید امّتِ مرا از پسِ مرگِ من، از هواها و بریدنِ رَحِم و دوستيِ دنيا. یا اَنَس، بلال را بگوی تا یارانِ مرا همه بخواند تا سخنی فرا ایشان بگویم.»
اَنَس بلال را بگفت. بلال آواز داد که «يا مَعشَرِ مُهاجرین و اَنصار!»
یاران همه به مسجدِ رسول حاضر آمدند منتظرِ سخنِ رسول.
ساعتی برآمد.
رسولِ خدای سر از درِ حجرۀ عایشه بیرون کرد: روی او چون ماهِ شبِ چهارده، تن و جان ضعیف ببوده چون شمعِ تاوَنده، رِدای پشمین بر دوش افکنده.
برخاستند دو بازوی او را بگرفتند به محراب آوردند.
رسول گفت: «مرا بر پای بدارید تا همه سخنِ من بشنوند که طاقتم نیست که سخن بلند گویم.»
پس گفت: «ای یارانِ من! هیچ تقصیر کردم در حقِ شما و در ادای وحی و پیغامهای خدای که به شما گزاردم؟»
گفتند: «تن و جانِ ما فدای تو باد! هیچ تقصیر نکردی.»
گفت: «مهربان رسولی بودم بر شما؟»
یاران همه بگریستند. گفتند: «نَهمار بودی.»
گفت: «هیچ دانید که شما را به چه خواندم؟»
گفتند: «تا بگویی.»
گفت: «مرا به شما حاجتی است.»
گفتند: «تن و جانِ ما فدای تو بادا! آن چه حاجت است؟»
گفت: «حاجتم آن است که هرکه از شما بر من خَصمی دارد به رویی از رویها، امروز بکنید! فردا را بازمنهید که مرا طاقتِ دادِ قیامت نیست.»
خروش از میانِ یاران برآمد. گفتند: «مَعاذَالله کسی را بر تو خَصمی بوِد!»
دیگربار رسول این سخن وابگفت.
عُکّاشه ابن مِحصَنِ اسَدی برخاست گفت: «یا رسولالله، من بر تو خصمی دارم به تازیانهای که مرا زدهای در فلان حَرب. که من آنروز تب داشتم، در مَصاف راست نمیتوانستم ایستادن. تو صف راست همیکردی، مرا تازیانهای بزدی گرم. آن بر من سختتر آمد از آن تب. بدان بر تو خَصمی دارم. قصاص خواهم!»
رسول گفت: «هَلا بروید تازیانهای از حجره بیاورید!»
کس به حجرۀ عایشه فرستاد تا تازیانه بیاورد.
چون تازیانه بهدست گرفت عُکّاشه، گفت: «یا رسولالله، گر داد راست میدهی، این تازیانه نه آن است که مرا بِدان زدی. من آن خواهم!»
رسول گفت: «آن در حجرۀ فاطمه است. بیارید!»
کس به در حجرۀ فاطمه شد.
گفت: «تازیانه را می چه کنید؟»
گفت: «بابای تو را می بزنند!»
فاطمه با خویشتن بیوفتید که «الله! الله! بابای من؟!»
حسن و حسین بیرون دویدند. خویشتن فرا پیشِ عُکّاشه افگندند و زاری میکردند که «زِنهار يا عُکّاشه! بر آن تن و جانِ ضعیفِ بابای ما رحمت کن که وی بس ناتوان است.»
رسول ایشان را خاموش کرد.
عُکّاشه تازیانه برآورد، گفت: «یا رسولالله، یک کار مانده است. آنروز که مرا آن زخم زدی، من بر پای بودم. تو را نیز بر پای باید خاست!»
رسول بر پای خاست.
عُکّاشه گفت: «آنروز دوشِ من برهنه بود. تو امروز رِدا بر دوش داری!»
رسولِ خدای رِدا از دوش فروافگند. خروش و هوی از میان یاران برآمد.
چون رسول رِدا از دوش بیفگند، عُکّاشه تازیانه از دست بیفگند و درجَست رسول را در بر گرفت و روی بر روی وی بازنهاد و به هایهای بگریست. گفت: «یا رسولالله، هرگز آنروز مباد و آن دل مباد و آن دست مباد که انگشتی بر عزیز تنِ تو زند! صدهزار جان چو جانِ من فدای یک تای موی تو باد! مرا مُراد همه این بود که پوستِ من به پوستِ عزیزِ تو رسد که از تو شنیدم که گفتی هرآن مؤمن که پوستِ او به پوستِ رسولِ خدای بِبَساوَد به تقَرُّب، هرگز تا آن تن بوَد زبانۀ دوزخ بدو نرسد. من اینهمه برای آن کردم.»
رسول گفت: «مرادِ تو برآمد، يا عُکّاشه. اَحسَنَ اللهُ جَزاک.»
این بگفت و در خانه شد و سر با بالش نهاد.
•
•
> از: کتابِ «قاف»
> بازخوانیِ زندگیِ آخرین پیامبر از سه متنِ کهنِ فارسی
> ویرایشِ «یاسین حجازی»
حسن لطفی
حضرت زینب(س)-مدح و ولادت
آستان دیدیم و پیشانی شدیم
آسمان دیدیم و بارانی شدیم
عشق آمد باز طوفانی شدیم
بعد از این عمان سامانی شدیم
نوبتِ گنجینه الاسرار شد
حرفِ زینب شد علی تکرار شد
باز شورِ موجِ این دریا علیست
باز جانِ این مسمطها علیست
تا تپیدنهای دلها یا علیست
حرفِ اول حرفِ آخر با علیست
مرتضی امشب سلامش زینب است
فاطمه اینبار نامش زینب است
ناگهان جانِ جهان را دیدهای
رویِ دستی آسمان را دیدهای
بی کران در بی کران را دیدهای
چار دریا تو امان را دیدهای
گرچه این خانه پُر از نیلوفر است
دختر اما باز چیزِ دیگر است
در تنزل حق تعالی زینب است
این خدایم نیست اما زینب است
این حسین است این حسن یا زینب است
تا علی زهراست زهرا زینب است
آمد و جامِ خدا بر لب رسید
اولین و آخرین زینب رسید
■
کیست زینب کیست این مرد آفرین
کیست زینب یک تنه فتح المبین
"زن مگو خاکِ درش نقش جبین
زن مگو دست خدا در آستین"
زن اگر این است مردی چیست چیست
"فاطمه داند که زینب کیست کیست"
کیست این خورشیدِ فردای حسین
ما رات الّاجمیلای حسین
عین و شین و قاف در حایِ حسین
آمده تا پُر کند جای حسین
اینکه زیرِ شهپرش عباس بود
پلههای منبرش عباس بود
کیست این روح شکوه ذوالفقار
کیست معنیِ علی در کارزار
کیست او "بِنتُالجلال اُخت الوقار"
کیست او باید بگوید سازگار:
"ای که در تصویرِ انسان زیستی
کیستی تو کیستی تو کیستی"
از نجف گفتیم مدهوش تو بود
از عَلَم گفتیم بر دوش تو بود
از حرم گفتیم آغوشِ تو بود
از دلت گفتیم در جوشِ تو بود
گرچه در ابعاد عالم گفتهایم
هرچه گفتیم از شما کم گفتهایم
آفرید از دل تو را از جان تو را
ریخت حق در قالبِ انسان تو را
قبله وقتی هست سرگردان تو را
سجده باید کرد هر دوران تو را
تو خودت بِیتُ الحرامی کم که نیست
عمه جانِ نُه امامی کم که نیست
کعبهی شش گوشه شش در داشتی
خوش بحالت شش برادر داشتی
از محبت شش برابر داشتی
چار پَر اما دو شهپر داشتی
نوری و عالم نمیبیند تو را
چشم نامحرم نمیبیند تو را
هیچ کس اینگونه حیدر را ندید
در حجاب حق پیمبر را ندید
بر جحاز ناقه منبر را ندید
زیر پایی کاخِ کافر را ندید
هیچ کس اینگونه سرداری نکرد
هیچ کس اینسان جگرداری نکرد
کربلا برشانههایت بود و دید
شاهد پروانههایت بود و دید
خیمهها گُلخانههایت بود و دید
نوبتِ دُردانههایت بود و دید
بی حسینت زود پیرت کردهاند
ریسمانها دست گیرت کردهاند
آه ای دل از پریشانی بخوان
روضهای از آنچه میخوانی بخوان
از وداعی سخت بارانی بخون
اندکی عمان سامانی بخوان
گرچه عمان منزوی شد روضه شد
این مسمط مثنوی شد روضه شد
"خواهرش بر سینه و بر سر زنان
رفت تا گیرد برادر را عنان
سیلِ اشکش بست بر وِى راه را
دودِ آهش کرد حیران شاه را
در قفاى شاه رفتى هر زمان
بانگ مَهلاً مهلااش بر آسمان
کاى سوار سرگران کم کن شتاب
جان من لَختى سبک تر زن رکاب
تا ببوسم آن رخ دلجوى تو
تا بـبویم آن شکنج موى تو
شه سراپا گرمِ شوق و مست ناز
گوشه چشمى بدان سو کرد باز
دید مشکین مویى از جنس زنان
بر فلک دستى و دستى بر عنان
پس زِ جان بر خواهر استقبال کرد
تا رُخَش بوسد الف را دال کرد
همچو جانِ خود در آغوشش کشید
این سخن آهسته در گوشش کشید
کای عِنانگیرِ من آیا زینبی؟
یا که آهِ دردمندان در شبی؟
پیش پای شوق زنجیری مکن
راه عشق است این عِنان گیری مکن
با تو هستم جان خواهر همسفر
تو به پا این راه کوبی من به سر
خانه سوزان را تو صاحبخانه باش
با زنان در همرهی مردانه باش
جان خواهر در غمم زاری مکن
با صدا بهرم عزاداری مکن
معجر از سر پرده از رُخ وا مکن
آفتاب و ماه را رسوا مکن"
@deabelnews
علی:
#حضرت_زینب_سلاماللهعلیها
#مدح_و_منقبت
#ولادت
امشب مدینه شهر طلوع سپیده است
از نور کوکبی که سحرگه دمیده است
خورشید آرزوی دمیدن به شب کند
چندانکه وصف این مه زیبا شنیده است
تبریک یا علی! که به دامان فاطمه
دردانهای چو زینبِ تو آرمیده است
چون سینۀ بتول، بهشت محمّد است
این غنچه از بهشت محمّد دمیده است
گفتا رسول، نور دو چشمم بود حسین
زینب به نور دیدۀ او نور دیده است
این زینب است دختر دُردانۀ علی
نامش ز آستانۀ عزّت رسیده است
کلک قضا به دامن کوثر که فاطمه است
از قدّ او شمایل طوبی کشیده است
او را رسانده است به حدّ کمال عشق
شیری که او ز سینۀ عصمت مکیده است
هیچ آفریده نیست چو هم، غیر او که هست
زهرای دوّمی که خدا آفریده است
او مکتبی نداشت بهجز دامن علی
او جز زبانِ وحی، معلّم ندیده است
شیواترین قصیدۀ عشق و رشادت است
اسرار کربلا همه در این قصیده است
یک امتیاز او که کسی را نشد نصیب
تقدیم بوسهها به گلوی بریده است
این است آن حیای مجسّم که نطق او
کار یزید را به فضاحت کشیده است
پروانۀ قبولیِ قربانیانِ عشق
او میدهد، که فاطمهاش آفریده است
پیغمبران به همّت او غبطه میخورند
وقتی به دستش آن تن در خون طپیده است
ای دختری که مادر صدها فضیلتی
روی تو ماهِ برجِ صفات حمیده است
ای خواهری که هر که تو را دید با حسین
گفتا خدا دوباره حسین آفریده است
در رتبه، دختری چو تو مادر نزاده است
در مهر، مادری چو تو عالم ندیده است
صبر تو را و نُطق تو را جز ز مرتضی
نه دیده دیدهای و نه گوشی شنیده است
بر آستانهات، عظمت میبرد سجود
اینجا قدِ بلند شهامت خمیده است
ارکان کعبه در حرمت بوسه میزنند
بر چار رکن آن که جهاد و عقیده است
منّت خدای را که در این لیلۀ سعید
ما را محبت تو به اینجا کشیده است
ما را که هیچ مایه نداریم غیر آه
شمع شب ولادت تو اشک دیده است
عیدی ببخش تذکرۀ کربلا به ما
ای دختر علی که عطایت عدیده است
گر مورد قبول تو افتد به درگهت
اهدائی «مؤید» ما این قصیده است
#سیدرضاموید
#صلوات
@deabelnews
✨ او امام زمانی بود!
3️⃣2️⃣ نافع بن هلال
جواني قوي، رشيد، زيبا و نيکو اندام و شجاع، مجاهد و کاتب حديث بود و در جنگهاي جمل، صفين و نهروان به همراه امام زمانش علي عليه السلام بود.
نافع بعد از شهادت حضرت مسلم وقتي که خبر حرکت حضرت امام حسين عليه السلام را به سوي کربلا را شنيد، به اردوي امام عليه السلام پیوست و با ایشان وارد کربلا شد. او علاوه بر این که جنگجویی قابل بود، در فن سخنرانی نیز بسیار قوی بود.
نافع از کسانی بود که همراه با حضرت عباس علیه السلام برای آوردن آب به شریعه رسید، وقتی پسر عمویش که نگهبان آن جا بود صدا زد: تو کيستي؟
نافع پاسخ داد : منم نافع بن هلال.
او گفت: مرحبا به تو اي برادر، براي چه آمدي؟
نافع گفت: آمدم براي آشاميدن آب که از ما منع کردید.
عمرو گفت: بياشام گوارایت باد.
نافع گفت: و الله نميآشامم تا آن که مولايم حسين عليه السلام و اصحابش سیراب شوند.
نافع تیرانداز ماهری بود و در روز عاشورا اسم خود را بر تيرها نوشته و با هر تيري يک دشمن را به هلاکت رساند. او هفتاد نفر را به هلاکت رساند تا زمانی که گروهی بر سرش ریختند و بازوانش را شکستند و اسيرش کردند. وقتی نافع را پيش عمرسعد بردند، خون از صورتش جاري بود. عمر سعد گفت: واي بر تو! چرا بر خود رحم نکردي و خود را به اين حال انداختي؟
نافع گفت: خدا ميداند که من چه اراده کردهام و ملامت نميکنم خود را بر جنگ با تو و اگر دستم سالم بود، نميتوانستيد اسيرم بکنيد.
شمر به سعد گفت: او را به قتل برسان.
ابن سعد گفت: تو او را آوردهاي اگر ميخواهي، خودت بکش.
نافع گفت: به خدا قسم اگر تو از مسلمانان بودي، بر تو سخت بود که خدا را در حالي ملاقات کني که خونهاي ما را به گردنت باشد و سپاس خداي را که مرگ ما را به دست بدترين خلق نهاد. آن گاه شمر او را به شهادت رسانيد.
نافع در زمان امامت امیر مومنان علی علیه السلام از مولایش جدا نشد و در زمان امامت سیدالشهدا علیه السلام تا لحظهی شهادت چشم از امام زمانش برنداشت. شب عاشورا وقتی امام حسین علیه السلام از او خواست تا از معرکهی جنگ جدا شود، به پای امام زمانش افتاد و با التماس گفت: من غیر از شما پناهی ندارم و هرگز از شما جدا نخواهم شد.
نام نافع بن هلال در زيارت ناحيهی مقدسه و زيارت رجبيه وارد شده است.
مطالب مشابه 🔍 #امام_زمانی
@NikooSokhan
خندۀ ختم رسل، میشکفد از لب تو
روح عیسی به فلک، پر زند از «یارب» تو
چشم خورشید بوَد، فرشِ رهِ مکوکبِ تو
جان عالم به فدای تو و امّ و اب تو
بـه هـزار اسم خـدا، ماه هزار انجمنی
پای تا فرق همه، حسن خدایی، حسنی
باغ وحی از نفس پاک تو، جان میگیرد
مؤمن از مهر شما، خطّ امان میگیرد
صد چو داود به مدح تو زبان میگیرد
روح از گردش چشم تو روان میگیرد
ای دعـا شیفتـۀ شعلـۀ تـاب و تـب تـو
تو که هستی که بُوَد دوش نبی، مرکب تو
حلم، یک شاخه گل از باغ بهشت خویت
خضر، یک تشنه، که بنشسته کنار جویت
مهر، یک ذرّۀ ناچیز، ز مهر رویت
ماه، یک سائل درمانده، به خاک کویت
اختران، جلوهگرفته همه از جلوت تو
آفتــاب آینــه دار حــرم خلـوت تو
جود، پیوسته به جود و کرمت مینازد
سرفرازی، به تراب قدمت مینازد
حرم کعبه، به بیت الحرمت مینازد
این مسیحاست، که بر فیض دمت مینازد
هـر کجـا مـلک الـهیاست بُـوَد تربت تو
پس چرا شهر مدینه است پر از غربت تو؟
تو که سر، تا به قدم، آینۀ ذوالمننی
تو خودِ حُسن خدایی و حَسن در حَسنی
تو که در هر وطنی، شاهد هر انجمنی
به چه جرمی و چه تقصیر، غریب وطنی
دلت از زخم زبان، پاره شده، چون جگرت
کس ندانست و نداند که چه آمد به سرت
طفل بودی، که کتک خوردن مادر دیدی
اشک چشم پدر و داغ برادر دیدی
آنچه آمد به سر آل پیمبر دیدی
سالها، غربت و تنهاییِ حیدر دیدی
بود یـک عمر فقط قوت تو، خون دل تو
چه توان گفت، که شد همسر تو، قاتل تو
بارها پاره شد ای یوسف زهرا، جگرت
ناسزا گفت، حضور تو، عدو بر پدرت
پیش رو، یار همه مار شده پشت سرت
ای بسا زخم، که زد دوست به دل، بیشترت
نه عجب گر ز غمت سنگ، به صحرا گرید
آبهـا خـون شـود و ماهـی دریـا گــرید
بارها، چرخ ستمکار تو را کشت حسن
ماجرای در و دیوار، تو را کشت حسن
غم بیدردی انصار، تو را کشت حسن
به چه تقصیر دگر یار، تو را کشت حسن
سالهـا بـر جگرت نیزه و شمشیر زدند
از چه ای جان جهان، بر بدنت تیر زدند
دوست دارم که شبی، شمع مزار تو شوم
سوزم و نورْفشان، در شب تار تو شوم
جان و دل باخته، بیصبر و قرار تو شوم
سر به دیوار نهم، زائر زار تو شوم
هر چه از سوز جگر ناله کنم زار زنم
نگذارنـد که یک بوسه به دیوار زنم
حرمت را، نه چراغ و نه رواق و نه در است
زائر قبر تو، ماه است و نسیم سحر است
قبر بی زائر تو، کعبۀ اهل نظر است
لالهاش خون دل «میثم» خونینجگر است
آه شیعـه است، کـه از خاک مزارت، خیزد
اشک مهدی است، که بر تربت پاکت ریزد
📌از جمله شغلها دست بداشتم مگر خدمت علي بن موسي الرضا عليه السلام...
🔻محمد بن الحسين رحمة الله گفت:
معروف (كرخي) را به خواب ديدم، گفتم خداي با تو چه كرد؟
گفت: بيامرزيد...
گفتم: به زهد و ورع؟!
گفت: ني، به قبول يك سخن كه از پسر سماك شنيدم به كوفه كه مي گفت:
🔸" هر كه به جملگي بازگردد، خداي به رحمت بدو بازگردد، وهمه خلق را بدو بازگرداند " سخن او در دل من افتاد. به خداي بازگشتم واز جمله شغلها دست بداشتم مگر خدمت علي بن موسي الرضا عليه السلام، و اين سخن او را گفتم؛ گفت: اگر پند پذيري اين تو را كفايت است.
تذكرة الأولياء -ذكر معروف كرخي
🔺*تصوير مشهد مقدس ورفت وآمد زوّار براي زيارت حضرت رضا عليه السلام، و معروف كرخي كه بوّاب حضرت بوده است.
🎯@sufism2018
#مدحامامرضاصلواتاللهوسلامهعلیه
#مناجاتباامامرضاصلواتاللهوسلامهعلیه
به نام حضرت حق داور
به نام نغمه اللهاکبر
به نام جلوۀ انوار سرمد
به نام عالم آل محمّد
به نام زادۀ زهرای اطهر
به نام کوثری از نسل کوثر
رضا شمس و شموس مشرقین است
رضا فرزند اربابم حسین است
رضا فرهنگ عشق و شور مستی است
رضا فرمانروای کل هستی است
رضا چشموچراغ مؤمنین است
رضا شاهنشه ایرانزمین است
به تاج انمّا هشتم نگین است
نگین آسمانها و زمین است
به دیوان امامت شاهبیت است
مسیح خاندان اهلبیت است
چه گویم از جمال و از کمالش
دو صد یوسف فقط محو جمالش
هزاران جبرئیل مجنون لحنش
پر روحالامین جاروی صحنش
ید بیضاییاش شمس و شموس است
دم عیساییاش خیر النفوس است
تصدّق بر گدایان کار او بود
چنان حیدر کرم رفتار او بود
صفای او صفای روی مولاست
رضای او رضای قلب زهراست
همانکه پارۀ قلب نبی بود
همانکه نام او نام علی بود
همانکه عشق او خط امان است
امام هشتمین شیعیان است
همانکه ضامن آهوی صحراست
ضمانتنامهاش با خط زهراست
همانکه زائرش زوّار زهراست
ملاقاتش چنان دیدار زهراست
همانکه سرپناه بیکسان است
امید و آرزوی شیعیان است
همانکه حج مسکین و فقیر است
غنای اغنیا پیشش حقیر است
همانکه صاحب قلبی رئوف است
کریم است و صدیق است و عطوف است
همانکه جامهاش را بر گدا داد
اباصلتش به خضر آب بقا داد
حریم مرقدش نیکو سرشت است
غبارش سرمه چشم بهشت است
ضریح پنجره فولاد عشق است
نسیم صحن گوهرشاد عشق است
از آن روزی که من در یاد دارم
هوای صحن گوهرشاد دارم
اگر بر مشهدش عاشق نباشی
غباری هم از آن لایق نباشی
هر آنکس زائر قبر رضا شد
میان عرش زوّار خدا شد
ولایش موجب تکمیل عشق است
مریدش فارغالتحصیل عشق است
هر آنکس با ولایت آشنا شد
هماندم خادم و عبد رضا شد
رضا تکمیل دین است و امامت
از او کامل شود رکن ولایت
ولایت از ازل مشروط بر اوست
شروط عشق هم مربوط بر اوست
غروب آفتاب از غربت اوست
شفای شیعیان در تربت اوست
رضا بر درد بیدرمان طبیب است
رفیق و آشنای هر غریب است
ولیکن غربتش آتش به سینه است
غریبیاش همین، دور از مدینه است
بهدوراز مرقد پاک رسول است
بهدوراز قبر زهرای بتول است
دو چشمش غرق اشک کربلا بود
عزادار غم خون خدا بود
الا ای شاه شاهان، شاه ایران
که معروفی تو به شاه خراسان
خراسان مرکز ایرانزمین است
خراسان قبلهگاه مؤمنین است
خراسان مطلع خورشید عشق است
دیار دولت جاوید عشق است
همه ایرانیان مرهون اویند
نه ایران بل جهان مدیون اویند
الا ای پاره قلب پیمبر
گدایی بینوایم یا بن حیدر
اگرچه جز گنه چیزی ندارم
ولیکن مادرت را دوست دارم
اگرچه زائری غرق گناهم
به زیر گنبد خود ده پناهم
بهحقّ گنبد زرد طلایت
بده یکتکه نانی بر گدایت
تو که شاه و ولینعمت استی
تو که باران لطف و رحمت استی
تو که روزیده کل جهانی
به این سگ هم بده یک استخوانی
سگ غیر تو گشتن ننگ و عار است
سگ کوی تو بودن افتخار است
بهحقّ مادرت بر من نگه کن
نگاهی بر گدای رو سیه کن
بهحقّ خواهرت معصومه سوگند
بزن بر روی من یکبار لبخند
بیا و بر دلم شور و شعف ده
بیا و فیض دیدار نجف ده
برایم مشهد تو کاظمین است
ولی قلبم به دنبال حسین است
اگرچه بهر تو در شور و شینم
ولیکن عاشق و مست حسینم
بهحقّ عمهات زینب عطا کن
مرا زوّار شاه کربلا کن
ولای حضرت معصومه دارم
بحمداله کنارش همجوارم
دخیلم را به دامان تو بستم
غلام خواهرت معصومه هستم
@Bi_Nahayat_Eshgh
تصویر منازعهء عابد و شیطان
چنین گویند که جمعی درختی را می پرستیدند و در آن زمان عابدی بود بشنید که قومی درخت میپرستند برخاست و تبری برداشت و میرفت تا درخت بیندازد ابلیس پیش او آمد بر صورت شیخی. آن عابد را گفت کجا میروی ... عابد گفت میروم تا آن درخت را بیفکنم. شیخ گفت تو را با این چه کار نگذارم که تو آن را قطع کنی. در همدیگر درآویختند. عابد بر شیطان غلبه کرد او را بینداخت و بر سینهء او بنشست. شیطان او را گفت مرا بگذار تا با تو سخنی بگویم از سینهء او برخاست او را گفت ای مرد این درخت قطع کردن باری عز و جل بر تو واجب نکرده است و در زمین انبیا هستند اگر باری عز و جل هدایت این قوم خواهد کسی را از انبیا پیش ایشان فرستد و بفرماید تا درخت را قطع کند. عابد گفت لابد است قطع کردن. دیگر بار شیطان با عابد درآویخت عابد او را بر زمین زد و بر سینهء او بنشست. شیطان گفت شیخ هیچ خواهی که میان من قرار باشد و تو را آن بهتر؟ عابد گفت چه چیز است؟ شیطان گفت تو مردی درویشی و خویشان و همسایگان درویش داری مگر خواهی که تو را از مردم استغنای بود و به خویشان و همسایگان چیزی رسانی؟ عابد گفت آری شیطان گفت قطع این درخت مکن هر روز من دو دینار به تو رسانم چنانکه هر شب در زیر بالین تو مینهم تو آن را بر میدار و بر خود و بر خویشان خود نفقه میکن و به صدقه میده ... عابد با صومعهء خود آمد آن شب دو دینار زر در بالین خود دید برگرفت و تا دو روز دیگر هیچ ندید در خشم شد باز برخاست و داس برداشت تا درخت را بیفکند. شیطان دگر باره بر صورت آن شیخ پیش او آمد گفت کجای میروی؟ گفت می روم تا درخت بیفکنم . شیخ گفت من رها نکنم تا تو آن را بیفکنی. عابد با او درآویخت تا او را بیندازد چنانکه اوّل بار. شیطان گفت هیهات و مرد عابد را چون گنجشکی بر زمین زد بر سینهء او نشست و گفت این در خت رها کنی یا این ساعت تو را هلاک کنم؟ عابد گفت مرا غلبه کردی اکنون مرا بگذار و مرا خبر ده که چون بود که اول تو را غلبه کردم و تو این بار مرا غلبه کردی؟ شیطان گفت بار اوّل از بهر خدای بود مرا مسخّر تو کرد و این بار از بهر دینار و عرض نفس بود، تو را غلبه کردیم چنین که دیدی.
( از دستنویس عجایب المخلوقات، موزه والترز به شماره 593)
@aaadab1397farhang
تصویر د پست بعدی
👇🏻👇🏻👇🏻
#مدحامامرضاصلواتاللهوسلامهعلیه
#مناجاتباامامرضاصلواتاللهوسلامهعلیه
به نام حضرت حق داور
به نام نغمه اللهاکبر
به نام جلوۀ انوار سرمد
به نام عالم آل محمّد
به نام زادۀ زهرای اطهر
به نام کوثری از نسل کوثر
رضا شمس و شموس مشرقین است
رضا فرزند اربابم حسین است
رضا فرهنگ عشق و شور مستی است
رضا فرمانروای کل هستی است
رضا چشموچراغ مؤمنین است
رضا شاهنشه ایرانزمین است
به تاج انمّا هشتم نگین است
نگین آسمانها و زمین است
به دیوان امامت شاهبیت است
مسیح خاندان اهلبیت است
چه گویم از جمال و از کمالش
دو صد یوسف فقط محو جمالش
هزاران جبرئیل مجنون لحنش
پر روحالامین جاروی صحنش
ید بیضاییاش شمس و شموس است
دم عیساییاش خیر النفوس است
تصدّق بر گدایان کار او بود
چنان حیدر کرم رفتار او بود
صفای او صفای روی مولاست
رضای او رضای قلب زهراست
همانکه پارۀ قلب نبی بود
همانکه نام او نام علی بود
همانکه عشق او خط امان است
امام هشتمین شیعیان است
همانکه ضامن آهوی صحراست
ضمانتنامهاش با خط زهراست
همانکه زائرش زوّار زهراست
ملاقاتش چنان دیدار زهراست
همانکه سرپناه بیکسان است
امید و آرزوی شیعیان است
همانکه حج مسکین و فقیر است
غنای اغنیا پیشش حقیر است
همانکه صاحب قلبی رئوف است
کریم است و صدیق است و عطوف است
همانکه جامهاش را بر گدا داد
اباصلتش به خضر آب بقا داد
حریم مرقدش نیکو سرشت است
غبارش سرمه چشم بهشت است
ضریح پنجره فولاد عشق است
نسیم صحن گوهرشاد عشق است
از آن روزی که من در یاد دارم
هوای صحن گوهرشاد دارم
اگر بر مشهدش عاشق نباشی
غباری هم از آن لایق نباشی
هر آنکس زائر قبر رضا شد
میان عرش زوّار خدا شد
ولایش موجب تکمیل عشق است
مریدش فارغالتحصیل عشق است
هر آنکس با ولایت آشنا شد
هماندم خادم و عبد رضا شد
رضا تکمیل دین است و امامت
از او کامل شود رکن ولایت
ولایت از ازل مشروط بر اوست
شروط عشق هم مربوط بر اوست
غروب آفتاب از غربت اوست
شفای شیعیان در تربت اوست
رضا بر درد بیدرمان طبیب است
رفیق و آشنای هر غریب است
ولیکن غربتش آتش به سینه است
غریبیاش همین، دور از مدینه است
بهدوراز مرقد پاک رسول است
بهدوراز قبر زهرای بتول است
دو چشمش غرق اشک کربلا بود
عزادار غم خون خدا بود
الا ای شاه شاهان، شاه ایران
که معروفی تو به شاه خراسان
خراسان مرکز ایرانزمین است
خراسان قبلهگاه مؤمنین است
خراسان مطلع خورشید عشق است
دیار دولت جاوید عشق است
همه ایرانیان مرهون اویند
نه ایران بل جهان مدیون اویند
الا ای پاره قلب پیمبر
گدایی بینوایم یا بن حیدر
اگرچه جز گنه چیزی ندارم
ولیکن مادرت را دوست دارم
اگرچه زائری غرق گناهم
به زیر گنبد خود ده پناهم
بهحقّ گنبد زرد طلایت
بده یکتکه نانی بر گدایت
تو که شاه و ولینعمت استی
تو که باران لطف و رحمت استی
تو که روزیده کل جهانی
به این سگ هم بده یک استخوانی
سگ غیر تو گشتن ننگ و عار است
سگ کوی تو بودن افتخار است
بهحقّ مادرت بر من نگه کن
نگاهی بر گدای رو سیه کن
بهحقّ خواهرت معصومه سوگند
بزن بر روی من یکبار لبخند
بیا و بر دلم شور و شعف ده
بیا و فیض دیدار نجف ده
برایم مشهد تو کاظمین است
ولی قلبم به دنبال حسین است
اگرچه بهر تو در شور و شینم
ولیکن عاشق و مست حسینم
بهحقّ عمهات زینب عطا کن
مرا زوّار شاه کربلا کن
ولای حضرت معصومه دارم
بحمداله کنارش همجوارم
دخیلم را به دامان تو بستم
غلام خواهرت معصومه هستم
@Bi_Nahayat_Eshgh
الكتب والمواضيع والآراء فيها لا تعبر عن رأي الموقع
تنبيه: جميع المحتويات والكتب في هذا الموقع جمعت من القنوات والمجموعات بواسطة بوتات في تطبيق تلغرام (برنامج Telegram) تلقائيا، فإذا شاهدت مادة مخالفة للعرف أو لقوانين النشر وحقوق المؤلفين فالرجاء إرسال المادة عبر هذا الإيميل حتى يحذف فورا:
alkhazanah.com@gmail.com
All contents and books on this website are collected from Telegram channels and groups by bots automatically. if you detect a post that is culturally inappropriate or violates publishing law or copyright, please send the permanent link of the post to the email below so the message will be deleted immediately:
alkhazanah.com@gmail.com