گفتیم خدای هر دو عالم
گفتیم محمد و علی هم
گفتیم نبوت و ولایت
در ظاهر و باطنند باهم
آن بر همه انبیاست سید
وین بر همه اولیاست مَقدم
آن صورت اسم اعظم حق
وین معنی خاص اسم اعظم
واو ار طلبی طلب کن از نون
وز واو الف بجوی فافهم
در اول و آخرش نظر کن
تا دریابی تو سر خاتم
چشمی که نه روشنست از وی
آن دیده مباد خالی از نم
شهباز علی است نیک دریاب
هم دانهٔ روح و دام آدم
بی مهر محمد و علی کس
یک لحظه ز غم مباد خرم
باشد علم علی به دستم
زان هست ولایتم مسلم
در جام جهان نمای عینش
عینی است که آن به عین بینم
بر یرلغ ما نشان آل است
ما دل شادیم و خصم در غم
او ساقی حوض کوثر و ما
نوشیم زلال او دمادم
بی حضرت او بهشت باقی
جامی باشد ولیک بی جم
بیچارهٔ رزم اوست رُستم
خوانندهٔ بزم اوست حاتم
دستش به اشارت سر تیغ
افکنده ز دوش دست ارقم
کم باد محب آل مروان
هر چند کمند کمتر از کم
رو تابع آل مصطفی باش
نی تابع شمر و ابن ملجم
مائیم ز عزتش معزز
مائیم به دولتش مکرم
بر عرش زدیم سنجش خویش
بر بسته ز زلف خویش پرچم
ای نور دو چشم نعمت الله
وی مرد موالی معظم
در دیدهٔ ما تو را مقام است
بنشین جاوید خیر مقدم
در عین علی نگاه می کن
می بین تو عیان جمله عالم
ما را سپرده است به ساقی، حبیبِ ما
نیکو خلیفهایست که دارد ادیبِ ما
مخمورِ شوق را مِیِ وصل است سازگار
ما خسته ایم و ساقیِ کوثر طبیبِ ما
?معشوقِ ماست ساقیِ گلچهرهای که هست
در عشقِ او، خدا و پیمبر، رقیبِ ما?
ناقوسِ بُتپرستی ما زنگِ حیدریست
از شوقِ اوست در پیِ گُل، عندلیبِ ما
یا رب، "سلیم" لعل و گُهَرر را چه می کند؟
یکپاره ای ز دُرِّ نجف کن نصیبِ ما
سلیم طهرانی???
دوست عزیز! اگر این تقطیعی که نوشته اید متعلق به یک مصرع است، در تقطیع اشتباه کرده اید. باید به صورت؛
متفاعلن متفاعلن متفاعلن متفاعلن
تقطیع کنید که همان بحر کامل سالم است.
در عربی؛ بیت سعدی
بلغ العلی بکلماله کشف الدجی بجماله.....
در فارسی؛ غزل هاتف
چه شود به چهره ی زرد من نظری برای خدا کنی ...
قصیده ملمع جامی؛
نفحات وصلک اوقدت جمرات شوقک فی الحشا
چند غزل هم بیدل در این وزن دارد؛
ز خیال چشم که میکشد قدح جنون دل تنگ ما ....
در ترکی هم شاهکار حکیم فضولی؛
یئتر آی فلک! بو جفا، یئتیر من زاره سرو روانیمی...
برای همین غزل قوسی تبریزی و همچنین صراف تبریزی هم در ترکی نظیره دارند.
شنیدن نام ساقی کوثر و واکنش نکیر و منکر:
یکی دردی کش آلوده دامن
شبی آمد بخوابم بعد مردن
چو چشم یار مخمور و سیه مست
همان جام صراحی داشت در دست
بدو گفتم که ای گشتی تباهی
چون من غرق محیط روسیاهی
چه کردی با نکیر و منکر آخر
و از ایشانت چه آمد بر سر آخر؟
بگفتم جرمی و ساغر ندانم
بغیر از ساقی کوثر ندانم
چون نام ساقی کوثر شنیدند
بخاک افتاده دست از من کشیدند
عمود آتشین از کف نهادند
در فردوس بر رویم گشادند
چو گل خندان به روی من شکفتند
بصد الفت وداعم کرده گفتند:
تو با این ساقی صاحب کرامت
برو می نوش تا روز قیامت!
(جنگ محمد بیکا، جنگی صفوی که صفحاتی ازآن را بالاتر هم گذاشتم. تصویر را پایین ملاحظه کنید:
@historylibrary
فقیه از عشق خوبان می فرارد
فقیه از عشق خوبان می فرارد
ز طاعت اهل عصیان می فرارد
سوار عقل از این وادی خونریز
بیابان در بیابان می فرارد
بیفکن خرقه و دستار زاهد
که خر بی بار آسان می فرارد
نمی از کوی تو عاشق رود لیک
ز غوغای رقیبان می فرارد
فرارید از صفی برگشته طهماس
چو دیوی کز سلیمان می فرارد
ز ما طرزی گریزانست گویی
که جانِ بی تن از جان می فرارد
@jafarian1964
زلزلهٔ همدان
بخش اول
اثیر اومانی هنگامی كه در زمانی که در دربار علاءالدّولهها و در همدان بوده، زلزلۀ بزرگی را تجربه میكند كه بر پایة توصیف وی از این واقعه، در زمستان رخ داده و با ویرانی بسیار سبب مرگ تعداد زیادی از مردم شده و عواقب آن دو هفته طول کشیده است. این زلزله بر اساس منابع تاریخی باید در یکی از تاریخهای 587، 590 و یا 597ق روی داده باشد كه البته هر سه تاریخ با حضور اثیر در دربار علاءالدّولهها هماهنگی دارد. اثیر با سرودن این قصیده به زیبایی چگونگی وقوع این زلزله و رویدادهای پس از آن را به تصویر کشیده و آن را با هنرمندی به مدح ممدوحش گره زده است:
قصیده این است:
یصف الزّلزله
عجب مدار که گوی زمینِ بی سر و پا
چو جرم چرخ بجنبد به مقتضای قضا
اگرچه خود نبود بی سکون مرکز کل
تعاقب حرکات سپهر اندروا
ولی پدید بود نیز هم که چند بود
درنگ مهرۀ گِل در میانۀ دریا
تبارک¬الله از آن صانعی که دیدۀ عقل
برُفت ساحت صنعش ز گَرد چون و چرا
اگرچه عقل که شد مشرف ممالک حق
بود محقّق احوال و مدرک اشیا
ولیک عرصۀ این ملک از آن فراخ¬تر است
که عقل بسپرد آن را به پای ذهن و ذکا
گمان مبر که به ادراک جمله معقولات
ز هیچ رو نظر عقل کژ بود حاشا
بلی هر آنچه من و تو به عقل دریابیم
گهی بود که صواب افتد و بود که خطا
که پُر بود که پی حلّ مشکلات علوم
کند مشابهت عقل، وهم هرزه¬درا
در این دو هفته که شد جنبش زمین دیدی
که خون خلق هدر کرده بود و خانه هبا
به مذهب خرد ار بی سکون مرکز نیست
بر آن نسق که بود جنبش محیط روا؟
محیط چرخ به عادت چرا همی¬گردند
چو مرکزش ز سکون بود نیک ناپروا؟
جز این سخن همه حشو است با فذلک عقل
که جز خدا نرسد کس به حدّ صنع خدا
چو گوی جرم زمین زآسمان چوگانی
به جای خود بُد و از جای خود بشد دل ما
چه جای ما که دل سنگ هم ز جا برود
ز ساکنی که بجنبد خلاف طبع از جا
نهیب زلزله و جنبش پیاپی او
چنان ز جایگه خود ببرده بود مرا
که شب ز سیر ستاره خیال می¬کردم
که چرخ را مگر از هم همی شود اجزا
از آنکه این حرکت بس بدیع بُد ز زمین
نکرد هیچ کسی باور این از او اصلا
ز بیم، زهرۀ کوه آب گشت چون ناگاه
به گوش صخرۀ صمّا رسیدش این آوا
ز سنگلاخ زمین محترز بُد ار نه قَدَر
ز دست کرده بُدی شیشۀ سپهر رها
زمین ز بس حرکات سپهر نامعهود
خلاف طبع که می¬کرد در صباح و مسا
چنان ستوه بشد کوه از او که هر ساعت
ز طیره پاره همی¬کرد کسوت خارا
ز بس بخار که اندر دل زمین پیچید
همی فتادش هر لحظه لرزه بر اعضا
ز هول آن حرکت کز نهیب صدمۀ او
بیوفتاد بسی خانۀ قدیم از پا
از آن نرفت ز جا کوه¬ها که بود از برف
به پنبه گوش درآکنده صخرۀ صمّا
چو دیو زلزله در خانه می¬فتاد، خرَد
به خلق یکسره گفتی که ﴿إهبطوا منها﴾
پی وداع عمارت شده کلوخ¬انداز
ستون و سقف سراهای مضطرب¬سیما
فرونشسته به هم بنیت قصور از دور
چو گنبد گل نازک¬تن از دم نکبا
برون ز جنّت مأوای خویشتن، زن و مرد
شده برهنه سر و پا چو آدم و حوّا
ز اندرون همه پهلو چنان تهی کردند
که بچّه نیز نمی¬کرد در شکم مأوا
کسی بُد ایمن از این غم که همچو پشتۀ کوه
میان برف برآورده خیمه بر صحرا
مزاج کون و مکان تا که آورد به فساد
به شوره خورده بنا آب می¬نداد فنا
در آن که تا بنشیند، بایستد دیوار
بمانده بُد متردّد میان خوف و رجا
غبارها بنشستی میان طاق و رواق
ز خرده¬ای که پدید آمدی ز سقف سرا
به¬سان پیر دو¬تا سقف خانه¬ها ز ستون
نوان به روی زمین بر، همی¬کشید عصا
چو از تکسّر تن جان، ز بیم جان هر کس
ز خان و مان شکسته چنان نمود جلا
کزین سپس دل عشّاق نیز ننشیند
ز بیم در شکن زلف و طرّۀ رعنا
زمین به زلزله دانی چه بود موجب آن
که بر بقیّت اهل زمانه کرد ابقا
از آن سبب که ورا از وقار شاه نبود
یکی از آن حرکت با دو کردنش یارا
به رغم عقل و به اقرار وهم بی¬شبهت
ز زور زلزله دیوار و سقف مسکن¬ها
خود ار چو سدّ سکندر بُدی بخواست شکست
اگر نه دولت خسرو بدی ورا دارا
محیط مرکز داد و محلّ بحر دهش
خدیو پاک¬نژاد و شه بزرگ¬نیا
فروغ باصره و نور دیدۀ ﴿مازاغ﴾
جمال چهرۀ یاسین و جبهۀ طاها
سلیل خنجر زهراب دادۀ حیدر
سکونت دل خوناب خوردۀ زهرا
چراغ چشم نبوّت که طاق ابروی اوست
مثال دین و خرد را کمانچۀ طغرا
زهی درون و برونت چو صبح معدن صدق
بزرگوار نهاد تو کان کوه صفا
رساند تارک جاه تو خیمه بر اکلیل
ببرد پایۀ قدر تو صرفه از عوّا
چو بدو صبح و سحر دولت تو روزافزون
چو نور چهرۀ خور طلعت تو روح¬افزا
به صد هزار نظر چشم آسمان روشن
به مهر روی تو چون دیدۀ امل به سخا
زمان خشم و گه قهر، چین ابروی تو
خم حیات و کمین¬گاه رهزنان بقا
به باد قهر تو نبود عجب که غنچۀ گل
ز همدگر بدرد سقف گنبد خضرا
به عون لطف تو شاید که نوکّ ذرّۀ خرد
سواد ظلمت شب بسترد ز روی هوا
از آن نظیر تو چون عقل صرف نیست که هست
شریف¬ذات تو از کائنات بی¬همتا
به نفی مثل تو از کائنات جمله جهان
به سر قیام نماید خرد چو صورت لا
https://t.me/aaadab1397farhang
هر که دو چشم تو دید باده به یک سو نهاد - چشم تو کاری نمود جام ز دست اوفتاد. شعری از محتشم السلطنه که در دوره پهلوی اول سالها رئیس مجلس بود.
برگریزان در چهار باغ اصفهان در عصر اخیر صفوی
آبان که رو به اتمام می رود، خیابان های حاشیه دانشگاه تهران، زیر درختان چنار، در روزی که بادی تند بوزد، صحنه برگ ریزان می شود، برگ های زرد و قرمزی که سطح زمین را می پوشاند. این را برگ ریزان یا خزان برگ ریزان گویند، چیزی که برای اهل ذوق و ادب و شعر، همیشه سوژه ای در زیبایی شناسی بوده و صدها بیت از شاعران به این امر اختصاص یافته است. البته برای بنده هم، مانند باقی مردم، یکی از بهترین اتفاقات این است که این برگ ریزان خزان، روزهایی باشد که بنده به دانشگاه می روم. در این وقت که پاییز پا گرفته است، بادی می ورزد و برگها که دیگر طاقت آویختن به درختان را ندارند، متواضعانه فرو می غلطتند، اما در همین حال، کنار هم قرار گرفته، و صحنه تازه ای را از زیبایی می آفرینند. حالا حاشیه خیابان و جوی آب پای درختانا با رنگ زیبای زرد متمایل به قرمز پوشانده از برگ می شود.
این حس زیبا را یک شاعر صفوی در چارباغ اصفهان، جایی که درختان چنار و بید فراوان بوده، و بر اثر برگ ریزان، سطح زمین پوشیده از نمایی خوشرنگ، در اشعاری وصف کرده است. او سعی کرده با تشبیهات و توصیفات خود، از هر جهت این وضع زیبا را وصف کند. بنده شعر شناس نیستم که سطح ادبی این اشعار را تعیین کنم، اما همین که کسی این مقدار به این احساس توجه کرده و شعر سروده، احساس خوبی دارم. اشعار را از یک متن خطی نقل می کنم، خبر ندارم چاپ شده است یا خیر:
بده باده ساقی که آمد خزان /دگر برگها شد گل ارغوان
ز سرخی گمان میکند هوشیار /که تاج خروس است برگ چنار
به گلشن شد از برگ سرخ خزان /لب جو لب لعل مان خوردگان
کند برگ سرخ خزانی فرار /شکسته است گوئی سپاه بهار
به باغ است برگ خزان گل نما /چو پیری که گردد جوان از دعا
خزان نیمه سرخ و نیمی است زرد /چو رویِ خجل گشته ی اهل درد
بده باده ساقی پی رفع غم /که جوشیده معشوق و عاشق بهم
بود شاخ از برگ سرخ خزان /چو سیخ کباب ترخونچگان
زمین گشته ابری ز برگ خزان /ازو فیض باریده بر آسمان
ندیدم بجز برگ سرخ خزان /سفر کردن از آتش کاروان
بهشتی شده باغ مینو سرشت /درو سالخوردان جوان چون بهشت
خزان برگ را ارغوانی نمود /ته این خم نیل شنجرف بود
می از چاه هر شاخ آمد برو /چو دولاب از گردش رنگ رو
گل باغ را شیشه آمد بسنگ /ازو ریخت در دامن برگ رنگ
برآمد چو گل سرخ برگ از قبا /چو دستی کزو تازه شویی حنا
بود برگها چون زر جعفری /مگر بوته شد بوته زرگری
شد از برگ سرخ خزان چنار /دگر باغ یکدست چون لاله زار
خزان کار را کرده بر باغ تنگ /که خالی نباشد ز پرواز رنگ
تو گویی ز بس سرخ رو گشته خاک /خم می شکسته است در پای تاک
به گلشن تصور کند گلشنی /که گلبند شد خار را سوزنی
تو گویی بهار از چمن با صبا /گذشته است و ماندست ازو نقش پا
به پرواز آمد تذرو جنان /که زد بال بر هم ز برگ خزان
ز برگ خزان شاخها شد عری /برآمد چو دیو از لباس پری
بطرف چمن شاخ عریان نمود /قلندر شد و برگ خود را گشود
چمن کودکی شوخ شلاق شد /کتاب گلستانش اوراق شد
مگو اینقدر مرغ رنگین که دید /که هر یک ز کف رشته برپا پرید
بود رنگ بر روی او ذو فنون /چو طاوس کز بیضه آید برون
خزان برگها را حنایی نمود /مگر رنگ سبزش حنابند بود
بگو شاخ بید از کجا میرسد /که خون از دم خنجرش میچکد
شکسته است زینسان چرا لشکرش /چو آلوده ی خون بود خنجرش
درین فصل گویی به خون خزان /چمن را گرفت است خواب گران
به باغ از چمن مانده ایم در شگفت /که این خون خوابیده او را گرفت
ندیدم بجز بید گلگون قبا /که گلهای غران بود بی صدا
به صد رنگ شد از خزان برگ بید /تو گویی نم از آب ابری کشید
ببین نارون را که با برگ و ساز /مرقّع به بر کرده چون طاس باز
بسی بی قرار است برگ خزان /ز رهزن گریزان شد این کاروان
چو زد راهشان راهزن در تلاش /پراکنده شد کاروان را قماش
تو گویی که بهر تماشاییان /دکان چیده بزاز برگ خزان
هلالی است در دیده هر برگ بید /سراسر هلال آسمان را که دید
نه این آسمان است و نه این هلال /شد انگشت مشاطه ز غازه آل
زمین گشته چون مخمل هفت رنگ /که در چشم خوابش ندارد درنگ
چمن خفته سرمست و عکسش ز آب /عیان گشته مانند تعبیر خواب
به دقت نظر کن به صحن ریاض /که افشان زر شد زمین بیاض
@jafarian1964
در عشق ز دلبری گذر نیست
وز کوی غمش رهی بدر نیست
در بحر محبت آن که افتاد
موجش بکناره راهبر نیست
عاشق چو شدی به گریه خو کن
کین نخل بخنده بارور نیست
مست می لعل گلرخان را
گر هست خمار، دردسر نیست
شامی که ز وصل می زند دم
در فیض کم از دم سحر نیست
@jafarian1964
روز نوروز و مه فرّخ فروردينست
دور ايّام گل و نسترن و نسرينست
صحن صحرا ز صور چون صحف ارژنگست
چمن لاله چو آذركده برزينست
زاتش لاله ازان آب چمن افزودست
كه هوا مُشك دم و خاك عبير آگينست
حوضه از آب معين كوثر نوشاب چنانست
چون جنان روضه گهر زيور و عنبر طينست
گرنه باغست جنان از چه در انهارش آب
مايه شير و شراب و عسل نوشينست
مي اگر مي نخورد نرگس مخمور بباغ
از چه با ساغر سيم و قدح زرّينست
باغ را همچو ز الوان رياحين ز حلل
داغ را بسته طبايع ز حلي آدينست
گرنه با موكب دي ناميه دلرا بيكار
با سيه خطمي و سوسن ز چه بازوبينست
تا نگاريده صبا نقش بر اطراف چمن
قلم افكنده زكف نقش نگار چينست
باغ چون چين ز نگار و چمنش فرخارست
گل چو ويس است و درو بلبل او رامينست
تا چو عذرا بنمايد ز تتق لاله عذار
ابر گريان صفت وامق بي تسكينست
گلشن از زيور و زيبست چو بزم خسرو
تا جهان تازه و فرّخ چو رخ شيرينست
(لطف الله نیشابوری)
داستان وامق و عذرا
@litera9
عنصری ملک الشعرای دربار غزنوی، قدیمیترین شاعر پارسی گویی ست که در سدهٔ پنجم هجری، وامق و عذرا را در بحر متقارب به قالب مثنوی منظوم درآورده است. بیرونی منظومه عنصری را به عربی ترجمه کردهاست. در سدههای بعد دیگران نیز از جمله قتیلی بخارایی، جوشقانی، صلحی خراسانی، نامی اصفهانی به پیروی از عنصری منظومههای با همین عنوان سرودهاند.
«وامق و عذرا» عنوان فارسی داستانی یونانی الاصل است که احتمالا در دوره انوشیروان به زبان پهلوی درآمده است. ظاهرا اصل داستان در قرن سوم هـ. ق موجود بوده است. در ادبیات فارسی، این قصه از مشهورترین قصههای عاشقانه است. محل وقوع داستان، جزیره ساموس در دریای اژه است و قهرمانان آن عبارتاند از: «عذرا» دختر ظقراط، فرمانروای ساموس و «وامق» که جوانی از خویشاوندان اوست. از این داستان روایتهای مختلفی بر جای مانده که این روایت با عنوان «روایت ظهیر» (سده چهارده) شناخته میشود. این روایت در سال 1378قمری به نثر و نظم و به سرمایه کتابفروشی اسلامیه و کتابفروشی دانش به چاپ رسیده است. به نظر میرسد این کتاب نخستین کتابی است که تاکنون با این عنوان و موضوع، با حروف سربی چاپ
معشـوق کس ندیـده چـو ذات خـدای عشـق
عاشـق نـدیـده کس چــو حسـین در دیار یار
منسـوخ کـرد عشـق حسـینی هــر عشـق را
حیــــران عشـق او شـــده عشّـــاق روزگار
ســرمسـت جـام عشـق ابــد گشـت در ازل
مســتانه مـیشتـافت ســـویِ محفــل نگار
تـا بـرگشــود رحــل فنــا، در کنــار شــط
وانگـه به سـوی شــــهر بقـا طرفه بسـت بار
در راه عشق دوست، ز هسـتی چنـان گذشـت
شــد نیسـت نیـکنامـیِ نیـــکان نیـک کـار
خــود تشـنه کـام تشـنه لبـی بـود، کوفیـــان
بسـتند آب را بــه رُخـش از جهـــات چـــار
تا شــد بلنـــــد نالــة اطفـــال تشــنهاش
از دشـت کـربـلا به ســـوی چـرخ کج مـدار
آن نـالـه هــا که از حــرم شــه بلنــد بـود
از صـوت بلبــلان بــه بـرش دلپسـند بـود
#امام_حسین_علیه_السلام
#بهاریه
#فضولی_بغدادی
رسید عید که عقد ملال بگشاید
در فرح به کلید هلال بگشاید
رسید وقت، که دوران ز وقت خوشحالی
دری به روی دل اهل حال بگشاید
به تشنگان بیابان شوق، خضر امل
ره تلاقی عذب زلال بگشاید
گرسنگان ره کعبهء توکل را
زمانه خوان عموم نوال بگشاید
فلک به کام رساند نیازمندان را
نقاب هجر ز روی وصال بگشاید
ملالت متردد کشد به دامن پای
غم مقیم در انتقال بگشاید
خوش آنکه دورچنین میکشدولی نه میای
که عقل را ره ضعف و زوال بگشاید
میای که قطرهء پاکش به هرکجاکه چکد
دری ز مرحمت ذوالجلال بگشاید
خوش آن که روزچنین بی مترجمی نبود
ولی زبان نه به هر قیل و قال بگشاید
خطیب منبر معراج معرفت گردد
زبان به منقبت خیر آل بگشاید
محیط حلم حسین علی که نیست جز او
کسی کز او دل اهل کمال بگشاید
شهی که گر غضب او رسد طبایع را
گره ز رابطهء اعتدال بگشاید
وگر نهیب دهد دور را سزد که ز هم
عقود سلسلهء ماه و سال بگشاید
نجات خلق محال ست بی محبت او
چو کار خصم ز فکر محال بگشاید
به روی دشمن او در گشاد کار دو کَوْن
کسی چگونه در احتمال بگشاید؟
هژبر صولت او در شکارگاه غضب
گهی که پنجه به قصد قتال بگشاید
فلک به سبحهء او باید استخاره کند
به کار خیر چو خواهد که فال بگشاید
ز خادم در او رشک میبرد رضوان
گهی که آن در جنت مثال بگشاید
در آستانهء او آسمان ملایک را،
همیشه جای به صفّ نعال بگشاید
اگر نه واسطه ی خدمتش بود همه عمر
فرشته ای نبود او که بال بگشاید
ز خون ناحق او دم اگر زنم، ترسم
که سیل ها مژه ام، زاشک آل بگشاید
اگر سعادت پیوند او رسد به نجوم
ز گردن همه بند وبال بگشاید
چو درفشان کند ابر سخا ز هر سو بحر
هزار کف به طریق سؤال بگشاید
چو گردی از ره او خیزد آسمان ز نجوم
هزار دیده پی اکتحال بگشاید
شها! تویی که ندارد زمانه چون تو کسی
که بر رخش در حسن خصال بگشاید
تویی که پیش کمالت نمی تواند کس
که چشم شائبهء اختلال بگشاید
شها!«فضولی»بی صبر و دل نمی خواهد
که سوی غیر تو چشم خیال بگشاید
ز مدح غیر تو آن به که لب فرو بندد
به هرزه چند درِ هر مقال بگشاید؟
رجوع کاربه لطف تو بِه،چو ممکن نیست
که کار بسته ز اهل ضلال بگشاید
امید هست که تا چتر ابر را گردون ،
به فرق ارض و بِحار خیال بگشاید
رضای تو پی دفع فساد بر سرِ ما ،
همیشه چتر خلود ظلال بگشاید
🔹@deabelnews
#امام_حسین_علیه_السلام
#بهاریه
#فضولی_بغدادی
رسید عید که عقد ملال بگشاید
در فرح به کلید هلال بگشاید
رسید وقت، که دوران ز وقت خوشحالی
دری به روی دل اهل حال بگشاید
به تشنگان بیابان شوق، خضر امل
ره تلاقی عذب زلال بگشاید
گرسنگان ره کعبهء توکل را
زمانه خوان عموم نوال بگشاید
فلک به کام رساند نیازمندان را
نقاب هجر ز روی وصال بگشاید
ملالت متردد کشد به دامن پای
غم مقیم در انتقال بگشاید
خوش آنکه دورچنین میکشدولی نه میای
که عقل را ره ضعف و زوال بگشاید
میای که قطرهء پاکش به هرکجاکه چکد
دری ز مرحمت ذوالجلال بگشاید
خوش آن که روزچنین بی مترجمی نبود
ولی زبان نه به هر قیل و قال بگشاید
خطیب منبر معراج معرفت گردد
زبان به منقبت خیر آل بگشاید
محیط حلم حسین علی که نیست جز او
کسی کز او دل اهل کمال بگشاید
شهی که گر غضب او رسد طبایع را
گره ز رابطهء اعتدال بگشاید
وگر نهیب دهد دور را سزد که ز هم
عقود سلسلهء ماه و سال بگشاید
نجات خلق محال ست بی محبت او
چو کار خصم ز فکر محال بگشاید
به روی دشمن او در گشاد کار دو کَوْن
کسی چگونه در احتمال بگشاید؟
هژبر صولت او در شکارگاه غضب
گهی که پنجه به قصد قتال بگشاید
فلک به سبحهء او باید استخاره کند
به کار خیر چو خواهد که فال بگشاید
ز خادم در او رشک میبرد رضوان
گهی که آن در جنت مثال بگشاید
در آستانهء او آسمان ملایک را،
همیشه جای به صفّ نعال بگشاید
اگر نه واسطه ی خدمتش بود همه عمر
فرشته ای نبود او که بال بگشاید
ز خون ناحق او دم اگر زنم، ترسم
که سیل ها مژه ام، زاشک آل بگشاید
اگر سعادت پیوند او رسد به نجوم
ز گردن همه بند وبال بگشاید
چو درفشان کند ابر سخا ز هر سو بحر
هزار کف به طریق سؤال بگشاید
چو گردی از ره او خیزد آسمان ز نجوم
هزار دیده پی اکتحال بگشاید
شها! تویی که ندارد زمانه چون تو کسی
که بر رخش در حسن خصال بگشاید
تویی که پیش کمالت نمی تواند کس
که چشم شائبهء اختلال بگشاید
شها!«فضولی»بی صبر و دل نمی خواهد
که سوی غیر تو چشم خیال بگشاید
ز مدح غیر تو آن به که لب فرو بندد
به هرزه چند درِ هر مقال بگشاید؟
رجوع کاربه لطف تو بِه،چو ممکن نیست
که کار بسته ز اهل ضلال بگشاید
امید هست که تا چتر ابر را گردون ،
به فرق ارض و بِحار خیال بگشاید
رضای تو پی دفع فساد بر سرِ ما ،
همیشه چتر خلود ظلال بگشاید
🔹@deabelnews
◾️️◾◾◾ یکصد بند عاشورایی ◾️️◾◾◾
⚜⚜⚜⚜⚜⚜⚜⚜⚜⚜⚜⚜⚜⚜⚜
« بند اول »
حُسـن اَزل، ز عـارض خـوبـان شـــد آشـکار
زد خـیمه چــون شـهان به دل عاشــقان زار
نـاری ز نــور طلعـت لیـــلی هـــوا گـرفت
زد شـعله سـوخت خــرمن مجنـون دل فـکار
برقی ز عشـق چهـــره ی شـیرین شـراره زد
در شــکل تیشـه بـر سـر فــرهــاد نامــدار
سکّین عشـق، یوسـف مــصری دو نیـم کرد
بـی حــد ترنـج دل ز زلیخــای بـی شمــار
سـهمی ز قـوس ابـروِ عَــذرا ز شست عشـق
بگشـــود پــر به ســـوی دل وامـــق نـزار
مهـــری ز چــرخ روی ایـازی طلــوع کـرد
فیـــروز روز شـــد شـب محمــود کامــکار
معشــوقه هاسـت بی عـدد اندر دیار عشـق
زین عاشقان خسـته دلان هسـت صـد هـزار
معشـوق کس ندیـده چـو ذات خـدای عشـق
عاشـق نـدیـده کس چــو حسـین در دیار یار
منسـوخ کـرد عشـق حسـینی هــر عشـق را
حیــــران عشـق او شـــده عشّـــاق روزگار
ســر مسـت جام عشـق ابــد گشـت در ازل
مســتانه مـی شتـا فت ســویِ محفـل نگار
تـا بـرگشــود رحــل فنــا، در کنــار شــط
وانگـه به سـوی شــهر بقـا طرفه بسـت بار
در راه عشق دوست ز هسـتی چنـان گذشـت
شــد نیسـت نیـک نامـیِ نیـکان نیـک کـار
خــود تشـنه کـام تشـنه لبـی بـود، کوفیـان
بسـتند آب را بــه رُخـش از جهـــات چـــار
تا شــد بلنــد نالــه ی اطفــال تشــنه اش
از دشـت کـربـلا به ســوی چـرخ کج مـدار
آن نـالـه هــا که از حـرم شــه بلنــــد بـود
از صــوت بلبــــلان بـه بـرش دلپسـند بـود
#عاصم_زنجانی
◾️️◾◾◾ یکصد بند عاشورایی ◾️️◾◾◾
⚜⚜⚜⚜⚜⚜⚜⚜⚜⚜⚜⚜⚜⚜⚜
« بند اول »
حُسـن اَزل، ز عـارض خـوبـان شـــد آشـکار
زد خـیمه چــون شـهان به دل عاشــقان زار
نـاری ز نــور طلعـت لیـــلی هـــوا گـرفت
زد شـعله سـوخت خــرمن مجنـون دل فـکار
برقی ز عشـق چهـــره ی شـیرین شـراره زد
در شــکل تیشـه بـر سـر فــرهــاد نامــدار
سکّین عشـق، یوسـف مــصری دو نیـم کرد
بـی حــد ترنـج دل ز زلیخــای بـی شمــار
سـهمی ز قـوس ابـروِ عَــذرا ز شست عشـق
بگشـــود پــر به ســـوی دل وامـــق نـزار
مهـــری ز چــرخ روی ایـازی طلــوع کـرد
فیـــروز روز شـــد شـب محمــود کامــکار
معشــوقه هاسـت بی عـدد اندر دیار عشـق
زین عاشقان خسـته دلان هسـت صـد هـزار
معشـوق کس ندیـده چـو ذات خـدای عشـق
عاشـق نـدیـده کس چــو حسـین در دیار یار
منسـوخ کـرد عشـق حسـینی هــر عشـق را
حیــــران عشـق او شـــده عشّـــاق روزگار
ســر مسـت جام عشـق ابــد گشـت در ازل
مســتانه مـی شتـا فت ســویِ محفـل نگار
تـا بـرگشــود رحــل فنــا، در کنــار شــط
وانگـه به سـوی شــهر بقـا طرفه بسـت بار
در راه عشق دوست ز هسـتی چنـان گذشـت
شــد نیسـت نیـک نامـیِ نیـکان نیـک کـار
خــود تشـنه کـام تشـنه لبـی بـود، کوفیـان
بسـتند آب را بــه رُخـش از جهـــات چـــار
تا شــد بلنــد نالــه ی اطفــال تشــنه اش
از دشـت کـربـلا به ســوی چـرخ کج مـدار
آن نـالـه هــا که از حـرم شــه بلنــــد بـود
از صــوت بلبــــلان بـه بـرش دلپسـند بـود
#عاصم_زنجانی
✅ غزل " عید فطر " از حافظ شیرازی
عید است و آخر گل و یاران در انتظار
ساقی به روی شاه ببین ماه و می بیار
دل برگرفته بودم از ایام گل ولی
کاری بکرد همت پاکان روزه دار
دل در جهان مبند و به مستی سؤال کن
از فیض جام و قصه جمشید کامگار
جز نقد جان به دست ندارم شراب کو
کان نیز بر کرشمه ساقی کنم نثار
خوش دولتیست خرم و خوش خسروی کریم
یا رب ز چشم زخم زمانش نگاه دار
می خور به شعر بنده که زیبی دگر دهد
جام مرصع تو بدین در شاهوار
گر فوت شد سحور چه نقصان صبوح هست
از می کنند روزه گشا طالبان یار
زانجا که پرده پوشی عفو کریم توست
بر قلب ما ببخش که نقدیست کم عیار
ترسم که روز حشر عنان بر عنان رود
تسبیح شیخ و خرقه رند شرابخوار
حافظ چو رفت روزه و گل نیز میرود
ناچار باده نوش که از دست رفت کار
منبع : دیوان غزلیات حافظ؛ غزل شماره 246
بپیوندیم 👇
@tabrizschoolofpersianpainting
صفاي عشق
مي توان در عاشقي هم ساده بود
مي توان يك عاشق آزاده بود
مي توان جاني و جانان داشتن
مي توان سر تا به پا دلداده بود
مي توان همچون نسيم صبحگاه
نرم نرمك در مسير جاده بود
مي توان فارغ ز هر كبر و غرور
همچو سروي قامت استاده بود
مي توان افتاده گي آموخت هم
بردر جانان چو خاك افتاده بود
مي توان آصف وراي خويشتن
در كف ساقي چو جام باده بود
گروه دیوانکدۀ شعر و ادب فارسی 👇کلیک کنید
🆔 https://t.me/joinchat/DhozBBFKBK9D87RyG3RHCA
💫حضرت مهدی (عج) معلم بشریت!
بر دلم مهر کسی بنشسته
که سراپای وجودش خسته
آنکه از رنگ و تعلّق رسته
دل به تعلیم و تعلّم بسته
جز معلم که بُوَد نقش دلم
که ز الطاف تمامش خجلم!
ای معلم! تو به دریا مانی
به چکاد تک و تنها مانی
به بهارانِ دلارا مانی
خواهمت تا که به فردا مانی
تا ببینی که ز آبِ تعلیم
کودک دی ز تو گردیده حکیم
باغبانا! که چو گل پروردی
خون دلهای فراوان خوردی
خار بر دل شد و درآوردی
رنج بسیار تحمل کردی
الحق انصاف که در زیر فلک
چون تو همپایه نباشد بی شک
مهدی! ای مایه ی هستی از تو
هرچه آرایه ی هستی از تو
هستی و پایه ی هستی از تو
همه سرمایه ی هستی از تو
کسوت پاک معلم بودن
بر تو می زیبد ای شاه زَمَن!
پشّه در پیش عقابی چه کند؟
قطره در پیش سحابی چه کند؟
نقطه در پیش کتابی چه کند؟
در کف بحر حبابی چه کند؟
تو معلم که اگر بپذیری
هر معلم به تلمّذ گیری!
#امام_زمان(عج)
#هفته_معلم
#سید_مهدی_صدرالحفاظی
@Kelkestan
@Shahrah
میگن شعر از حرکت خیال است بنده هم برای معنای این شعر خیالی بافتم 😂😂 شما هم نظری بدهید
{عشق } اگر مصدر به معنی مفعول باشد به معنی معشوق است
{با صاحبِ دل،} صاحب دل=با عاشق باشد
{ صحبتِ حالی دارد} سر و سری دارد
{آشنا فکری و بیگانه خیالی دارد} جمله معترضه است
{برق کردهاست مکرّر } فاعل همان معشوق است برق به معنی تجلی باشد
{به سیهخانه غلط}سیه خانه کنایه از دل عاشق باشد که و بیانگر حال و روز عاشق در فراق معشوق
معنی مصرع هم اینکه معشوق مکررا بر دل عاشق تجلی می کند
{غلط} هم برای استدراک از توصیف دل به سیاه خانه باشد به اینکه این دل خانه معشوق نیست بلکه زندان من است
{قفسی را که چو من، سوختهبالی دارد} خود این من در {چو من} هم قفس انانیت است و نفس ملکوتی است که عشقش به معشوق به حد کمال نرسیده
{میخورَد سنگِ نکویان همه} چون که عشق به سر حد کمال نیست یاد معشوق سنگی است برای شکستن
{بر شیشۀ ما} انانیت ما خام ها
{دلِ ما میشکنَد هر که جمالی دارد!}
دل بودن دل صاحب دل و قفس نبودن آن یا سییه خانه نبودن آن به واسطه تجلی تام صاحب جمال است
تجلی معشوق به فنای عاشق است
فنای عاشق به از بین رفتن تمام هستی اوست که شکستن دل کنایه از آن است
الكتب والمواضيع والآراء فيها لا تعبر عن رأي الموقع
تنبيه: جميع المحتويات والكتب في هذا الموقع جمعت من القنوات والمجموعات بواسطة بوتات في تطبيق تلغرام (برنامج Telegram) تلقائيا، فإذا شاهدت مادة مخالفة للعرف أو لقوانين النشر وحقوق المؤلفين فالرجاء إرسال المادة عبر هذا الإيميل حتى يحذف فورا:
alkhazanah.com@gmail.com
All contents and books on this website are collected from Telegram channels and groups by bots automatically. if you detect a post that is culturally inappropriate or violates publishing law or copyright, please send the permanent link of the post to the email below so the message will be deleted immediately:
alkhazanah.com@gmail.com