?«فریده فرجام» نویسنده ی اولین کتاب کانون پرورش فکری کودکان و نوجوانان
در سال 1345 از طرف کانون دعوت به کار شدم. هم نویسنده ی داستان کوتاه و نمایش نامه نویس بودم، هم داستان «حسنی» پیش از این از من در نشر سخت منتشر شده بود. تجربه ی همکاری با شورای کتاب کودک و مطالعه و کار در کتابخانه ی مونیخ را نیز داشتم. هدف کانون تاسیس کتابخانه برای بچه ها بود. با تجربه ای که داشتم به خانم امیرارجمند پیشنهاد دادم و گفتم که ما باید یک واحد انتشارات در کانون داشته باشیم. چون با تولیدات اندک و بد کتاب های کودکان در آن زمان معلوم نبود کتاب خانه های کانون را با چه کتاب هایی می خواهند پر کنند. به ایشان گفتم که کتاب «مهمان های ناخوانده» را من شش سال قبل نوشته ام. می توانیم از آقای انور خواهش کنیم که آن کتاب را در اختیار کانون بگذارند. این طور بود که در اسفند 1345 انتشارات کانون با چاپ کتاب مهمان های ناخوانده شروع به کار کرد.
منبع: توکل، آلما، ««فریده فرجام» نویسنده ی اولین کتاب کانون : فرجام خوش مهمان های ناخوانده»، در: خبرنامه کانون، آبان 1394، ش1، ص21.
@Ketabpazhohi
استاد یک دنیا از ادیب دوم ستایش کرد و گفت من بیشتر متون ادبی را نزد ایشان خواندم. سیوطی، مغنی، جامع الشواهد، مطول، مقامات حریری و... جامع المقدمات را، بخشی پیش پدرم خواندم. بخشی مثل انموذج و صمدیه مانده بود. یک روز روبروی مدرسه خیرات خان که یک ایوانی بود، طلبه ای ترک را دیدم که به چند نفر صمدیه درس می دهد. سوالی از یکی از شاگردانش کرد. من هم بچه بودم و ایستاده بودم. آن بچه نتوانست جواب بدهد. من جواب دادم و بعدش نزد او درس را خواندم. بعد از مدتی به شهرشان رفت و دو سه سال بعد آمد سر درس شرح لمعه من نشست! استاد گفتند روش حوزه همینش خوب است و این را در آکسفورد و کمبریج متوجه نمی شوند. داستان «لا رجل للسیوطی» ایشان هم جالب بود. گفتند یک روز درس یکی از استادان رفتم ولی از بس بچه بودم، برگشت خطاب به بقیه گفت: لا رجل للسیوطی؟ یعنی این مرد سیوطی خواندن نیست! من متوجه شدم در حالی که گویا بقیه درنیافتند! استاد در این موارد و موارد دیگر که نام شخصی در میان بود که زنده بود، به هیچ روی حاضر به گفتن نام آن ها نشدند.
آقای شفیعی گفتند که مادرشان در سال 1330 درگذشت و مدتی شخصی به نام طلیعه خانم کارهای زندگی آنها را می کرد که دختر عمه پدرم و خواهر رضاعی ایشان بود. این شخص مادر زنی به نام طیبه بود که او همسر مرحوم ادیب دوم بود. بنابرین ما یک نسبتی هم با ایشان به این ترتیب داشتیم. دوستان پرسیدند آیا صدای مرحوم ادیب در درس ضبط شده است؟ ایشان گفتند تا آنجا که می دانم خیر، اما مصاحبه ای در سال 1354 با ایشان در باره ادیب اول شده که نوارش را باید من هم داشته باشم. این مصاحبه درویژه نامه ای که مجله دانشکده ادبیات مشهد برای پنجاهمین سال درگذشت ادیب اول منتشر کرد و من هم چون خارج بودم و کتابی نداشتم، مطلبی از حفظ و با تکیه بر حافظه نوشتم، چاپ شده است. استاد گفت من روزی نیست که به فکر استادم ادیب نباشم. ایشان و فروزانفر و شیخ هاشم قزوینی روی من خیلی تاثیر گذاشتند. مرحوم ادیب کتاب درسی را همراه نمی آورد. خطاب به جمع می گفت: کتاب. یک نفر کتاب را با محلی که باید از آنجا درس ادامه یابد نشان می داد. ایشان کتاب را می بست و متن را از حفظ می خواند و توضیح می داد. این روش همیشگی وی بود.
آقای مهدوی به ایشان گفتند چرا مجموعه مقالات را چاپ نمی کنید؟ ایشان گفتند اتفاقا آقای افشین وفایی آنها را در سه جلد گردآوری کرده و باز هم گویا هست. اینها را بعد از من دیگران هم می توانند چاپ کنند. من باید کارها و طرح هایی که در ذهن دارم به انجام برسانم.
واقعیت تغییر در افق دید ما: یک مورد در تعلیم و تربیت کودک
طی صد و پنجاه سال گذشته، بسیاری از نگاه های ما نسبت به تحولات اطرافمان عوض شده است. این تغییر، رنج زیادی را نصیب آموزگاران ما کرده است، اما به هر حال تغییر رخ داده است. آنچه را که دیروز خوب تصویر می کردیم، امروز بد شده و به عکس، بسیاری از آنچه را که دیروز بد می دانستیم، امروز خوب شده است. البته این شامل همه موارد مربوط به زندگی ما به خصوص امور دینی نمی شود، اما شامل خیلی از موارد در زندگی ما می شود. بسیاری از افراد، این تغییر نگاه را انکار می کنند و فکر می کنند، همیشه عالم همین طوری بوده که آنها تصویر و تصور می کنند. این افراد، می باید نمونه های متفاوت از آنچه را امروز فکر می کنند ببینند و بخوانند. جالب است که حتی با این حال، حاضر نیستند قبول کنند که این تغییرات رخ می دهد. این امر البته دلیل دارد که می شود در باره آن سخن گفت. حتی شده است که طی ده سال، تفاوت ها و تغییرها رخ می دهد، اما چون ما فراموش کار هستیم، حاضر به مقایسه وضعیت قبل و بعد نیستیم. این تازه نگاه ساده ای است، عمیق تر و وسیع تر آن است که تعریف و تفسیری بسیاری از پدیده ها جاری از بنیاد تغییر کرده است، هرچند آدمی به رغم این تغییرات، به طور مداوم سعی می کند، پوششی روی باورهای خود بکشد و از تغییر سخن نگوید. مسلما، نگارش تاریخ این تحولات و تغییرات، در زمینه های معین با ذکر شواهد و مدارک، بسیار مهم خواهد بود. نمونه زیر در باره نگاه به تعلیم و تربیت کودکان است. یک شاهد عینی در باره وضع تحصیل بچه ها در مکتب های قدیم این متن را نوشته است. فکر کنید، نگاه ما به تعلیم و تربیت بچه، چه مقدار عوض شده است.
معلمین قدیم بچه ها را زیاد می زدند، و چوب و فلک مرتب داشتند. دانش و سلیقه تعلیم شرط نبود، فقط ترسانیدن بچه شرط بود. بچه از ترس معلم شب نمی خوابید. یک معلم را نگارنده در دهات خراسان دید که بچه ها هماره با رنگ پریده بودند، و می بایست اجازه شام خوردن شب به بچه بدهد، و خوابیدن نیز، و اگر شبی اجازه نداده یا نهی کرده بود، بچه آن شب شام نمی خورد، و نیز اجازه حرف زدن با پدر و مادر بایست بدهد، و الا حرف نمی زد از ترس مواخذه. به خصوص اگر اجرت متعلم کم یا دیر داده می شد. آن وقت، به اندک بهانه درس و مشق چوب فراوان می زد که زخم می شد. نگارنده مبتلا به پای درد بود. چون پدرش بی چیز بود، و اجرت معلم درست نمی داد. هر که به مکتب می رفت در راه سوره های قرآن می خواند و بر خود می دمید که آن روز چوب نخورد، باز نمی شد، و از ضرب چوب هر روز کف دست او ورم می کرد که شب نمی توانست خط بنویسد.... و اگر معلمی چوب نمی زد و یا کم می زد، اولیاء بچه از او شاکی بودند بلکه او را عوض می کردند، و نیز معلم بد هیکل و زشت رو مرغوبتر بود، مخصوصا اولیاء بچه به معلم می گفتند که اختیار این بچه با تو است که تمام گوش بدنش را زیر چوب بریزی و استخوانش برای ما بس است. تربیت فقط به زدن می دانستند و وضع زن و شوهر نیز به زدن بود.... و نیز بچه باید کارهای شخصی معلم را مثل نوکر انجام دهد، و فرمان برد، حتی وقت خوابیدن معلم، بچه ها او را به نوبت باد بزنند تا وقتی که بیدار شود، و اگر بیدار می شد و می دید کسی مشغول بادزدن نیست، از همه مواخذه می کرد، مثل واجب کفایی، و در هر عیدی خصوص نوروز می بایست شیرینی کامل برای معلم بیاورند. هربچه به قدر شأن و ثروت پدرش، و الا چوب می زد، به بهانه درس و مشق و نیز باید هر بچه ناهارش را بیاورد به مکتب، و زیاد هم بیاورد، و کم بخورد، باقیمانده را عصر معلم جمع می کرد که یک بار سنگین می شد، باید یک بچه آن بار را بدوش کشیده ببرد به خانه معلم بدهد. او هرگز برای خانه اش نان نمی خرید، و می فروخت، و نیز لباس معلم را باید اولیای بچه بدوزند و بشویند و ماهی یک دفعه معلم را مهمان کنند یا غذا پخته به خانه اش ببرند. و هر بچه یک فرش برای خودش ببرد، و منقل آتش در زمستان و هر روز یک کیسه زغال که عصرها زغال زیاد مانده را ببرند به خانه معلم و نیز میوه در فصل میوه. (نقل از کیوان قزوینی)
مرگ بر سازشکار یا گفتگومندی ؟
زمانی که انقلاب اسلامی پیروز شد، حدودا ده ساله بودم. بر در و دیوار مغازه ها، حصارها و کانال های آب نوشته بودند: "مرگ بر سازشکار". آن زمان معنای دقیق این حکم را نمی فهمیدم. روستای ما پر بود از جوانانی که احساسات و هیجانات چپی داشتند. چپ، آرمانشهر عدالت خواهی روستا ها هم بود. اما در ذهن کودکانه ی من همیشه این سوال بود که چرا "سازشکار" بد است؟ چون پدرم نه تنها فردی مهربان و ساده بود که اکثر مردم او را "دایی" صدا می کردند بلکه همیشه از سازش و سلوک و مدارا می گفت. چهل و اند سالی که پدرم را دیدم حتی یک بار با کسی جدالی نکرد که به پرخاش و فحاشی رسد. در دهه ی شصت خیلی به مفهوم "سازشکار " فکر می کردم. هشت سال جنگ را دانش آموز بودم. درست همان سالی که جنگ تمام شد، دانشجو شدم به دهه ی هفتاد رسیدم، دهه ی گسست های فرهنگی. با پیروزی اصلاح طلبان ناگهان مفاهیمی باب شد که من نیز خیلی از آن ها تاثیر می گرفتم: تولرانس، جامعه مدنی، پلورالیسم، دیسکورس ( گفتمان) و.. همه از گفتمان می گفتند. جالب است قتل های اجتماعی هم در همین زمان اتفاق می افتاد. من همچنان به حکم "مرگ بر سازشکار" و رفتار های پدرم فکر می کردم. در دهه ی شصت رفتار مردمی پدرم را نشانه ی سادگی روستایی می دانستم. در دهه ی هفتاد رفتار پدرم حکم پلورالیسم را داشت. پدر در سال آخر دهه ی هشتاد از دنیا رفت. اما مردم داری و مهربانی و سادگی اش برای همیشه مسئله ام شد. در دهه ی هفتاد همه از گفتمان و گفتگومندی می گفتند. این که یک شهروند آگاه کیست ؟ در دهه ی هشتاد کتاب های فراوانی در تقبیح خشونت چاپ شد. گفتگوی تمدن ها هم اوج گرفت. با خود فکر می کردم چه تفاوتی بین حکم "مرگ بر سازشکار" دهه های پنجاه - شصت و گفتگو مندی وجود دارد؟ چپ رادیکال در دهه ی هفتاد کاملا شکست خورد. شاعران مبارزه دهه ی پنجاه که می گفتند "مرگ بر سازشکار" شدند شاعران عاشقانه سرا. نظریه ی گفتمان فوکو آمد. پشت سرش هم سلسله ای از کتاب های تحلیل گفتمان و تحلیل انتقادی گفتمان. من سال به سال به اندیشه های فوکو نزدیک می شدم. خواندن آثارش آنقدر به من آگاهی می داد که مارکس را هم به گونه ای دیگر فهمیدم. آرمانشهر چپ در ایران، همیشه با مفهوم اجرای عدالت در ایران، رابطه دارد. به همین دلیل نوستالژی چپ هرگز در ایران از دست نرفته است؛ اما یک سوال همچنان در من باقی است: ایدئولوژی "مرگ بر سازشکار" و گفتمان عدم خشونت دو روی یک سکه اند یا یکی علیه دیگری است؟ اگر چنین است چرا ما ایرانیان نه می توانیم خشونت را از یاد ببریم نه از گفتگومندی، تولرانس و جامعه مدنی درس می گیریم؟ چهره ی ژانوسی این انسان که ذهنش ژرف ساختی از خشونت و روساختی از مدارام دارد، چگونه جهان اجتماعی را به مثابه ی یک پدیدار تجربه می کند؟
✍سینا جهاندیده
@tabarshenasi_ketab
#امیرالمومنین
پسرم گفت علی و پدرم گفت علی
مادرم یکسره از پشت سرم گفت علی
حکم کامل شدنم بود که یک نیمه ی من؛
گفت یا فاطمه نیم دگرم گفت علی
یاعلی گشت عصای پدرم طوری که؛
وقت برخاستن از جا پسرم گفت علی
نَفْس را ازدرِ تهدید به راه آوردم
دید ازجان خودم می گذرم، گفت علی
شد کریم دوجهان بین خدایان کَرَم
حسن از بسکه به هنگام کَرَم گفت علی
می توانست که صرف خط وابرو بشود
ای بنازم به خودم چون هنرم گفت علی
مانده بودم چه کسی را به نجف سجده کنم
که خداوند خود ازسمت حرم گفت علی
☘☘🌸🌸☘☘
🔸 درسی اخلاقی از سهراب سپهری
خیــلی قشنگه حیفه نخونیمش!!!
سخت آشفته و غمگین بودم
به خودم می گفتم:
بچه ها تنبل و بد اخلاقند
دست کم میگیرند،
درس ومشق خود را…
باید امروز یکی را بزنم، اخم کنم
و نخندم اصلا
تا بترسند از من
و حسابی ببرند…
خط کشی آوردم،
درهوا چرخاندم...
چشم ها در پی چوب، هرطرف می غلطید
مشق ها را بگذارید جلو، زود، معطل نکنید !
اولی کامل بود،
دومی بدخط بود
بر سرش داد زدم...
سومی می لرزید...
خوب، گیر آوردم !!!
صید در دام افتاد
و به چنگ آمد زود...
دفتر مشق حسن گم شده بود
این طرف،
آنطرف، نیمکتش را می گشت
تو کجایی بچه؟؟؟
بله آقا، اینجا
همچنان می لرزید...
” پاک تنبل شده ای بچه بد ”
" به خدا دفتر من گم شده آقا، همه شاهد هستند"
” ما نوشتیم آقا ”
بازکن دستت را...
خط کشم بالا رفت، خواستم برکف دستش بزنم
او تقلا می کرد
چون نگاهش کردم
ناله سختی کرد...
گوشه ی صورت او قرمز شد
هق هقی کردو سپس ساکت شد...
همچنان می گریید...
مثل شخصی آرام، بی خروش و ناله
ناگهان حمدالله، درکنارم خم شد
زیر یک میز،کنار دیوار،
دفتری پیدا کرد ……
گفت : آقا ایناهاش،
دفتر مشق حسن
چون نگاهش کردم،
عالی و خوش خط بود
غرق در شرم و خجالت گشتم
جای آن چوب ستم، بردلم آتش زده بود
سرخی گونه او، به کبودی گروید …..
صبح فردا دیدم
که حسن با پدرش، و یکی مرد دگر
سوی من می آیند...
خجل و دل نگران،
منتظر ماندم من
تا که حرفی بزنند
شکوه ای یا گله ای،
یا که دعوا شاید
سخت در اندیشه ی آنان بودم
پدرش بعدِ سلام،
گفت : لطفی بکنید،
و حسن را بسپارید به ما ”
گفتمش، چی شده آقا رحمان ؟؟؟
گفت : این خنگ خدا
وقتی از مدرسه برمی گشته
به زمین افتاده
بچه ی سر به هوا،
یا که دعوا کرده
قصه ای ساخته است
زیر ابرو وکنارچشمش،
متورم شده است
درد سختی دارد،
می بریمش دکتر
با اجازه آقا …….
چشمم افتاد به چشم کودک...
غرق اندوه و تاثرگشتم
منِ شرمنده معلم بودم
لیک آن کودک خرد وکوچک
این چنین درس بزرگی می داد
بی کتاب ودفتر ….
من چه کوچک بودم
او چه اندازه بزرگ
به پدر نیز نگفت
آنچه من از سرخشم، به سرش آوردم
عیب کار ازخود من بود و نمیدانستم
من از آن روز معلم شده ام ….
او به من یاد بداد درس زیبایی را...
که به هنگامه ی خشم
نه به دل تصمیمی
نه به لب دستوری
نه کنم تنبیهی
یا چرا اصلا من
عصبانی باشم
با محبت شاید،
گرهی بگشایم
با خشونت هرگز...
با خشونت هرگز...
با خشونت هرگز...
👤سهراب سپهرى
☺️😊
اینجا #انگلیس 🇬🇧
گزارش یک مسلمان انگلیسی از زیارت #اربعین
🔹لهجه غلیظ بریتیش و کفش گرانقیمت نایک که پایم بود، باعث می شد نگاه ها به من کمی با تعجب و کنجکاوانه باشد. اما همین که چشم در چشم کسی می شدم، لبخند گرمی تحویلم می داد. هر کسی سعی می کرد هر طور که شده، کاری برایم بکند.
🔹مثلا برای اینکه سبک بار باشم، چند دست لباس و اسپری و چند مدل اسنک گذاشته بودم توی کوله ام و آمده بودم. اما هیچ کدام این ها لازم نشد! در مسیر پر بود از چادرهایی که در آن می توانستی غذای گرم بخوری و با تشک و پتوی تمیز و حتی نو، استراحت کنی، حتی یک عده می آمدند و با اصرار می خواستند که اجازه دهی پاهایت را ماساژ دهند.
🔹یک بار از جمعمان دور افتاده بودم که ناگهان یک پیرمرد عرب مرا کشید کنار و نشاند روی صندلی. خم شد و بدون حرف کفش ها و جورابم را با ملایمت در آورد و یک ظرف آورد که در آن آب گرم و پر از کف بود. آرام روی پاهایم آب می ریخت و ماساژ می داد. از سنش خجالت می کشیدم، اما آنقدر خسته بودم و اینکارش آنقدر به من آرامش می داد که حرفی نزدم و گذاشتم کارش را بکند. پیرمرد اشک در چشمانش بود و لبخند می زد به روی من، و مرتب خدا را شکر می کرد که به او توفیق داده پاهای مرا ماساژ بدهد... چند کیلومتر دیگر که رفتم، مردی ایستاده بود و مردم را راهنمایی می کرد که بروند داخل یک چادر بزرگ. نماز عصر را که خواندیم، خواستم بروم بیرون که نگهم داشتند غذا بخورم. یک ساعت قبلش یک ساندویچ فلافل با سس پرتقال خورده بودم و واقعا گرسنه نبودم. اما اصرار کردند که بمانم و کمی بخورم. دویست نفر آدم داخل چادر بود و پنج نفر که خالصانه پذیرایی می کردند و لبخند از لبشان دور نمی شد. مردی که دعوتمان کرده بود داخل، با اصرار از من خواست در خانه ای که آدرسش را می دهد در کربلا اقامت کنم. نپذیرفتم. خواست به من پول بدهد، گفتم به اندازه کافی همراهم هست. خواهش کرد که یک تی شرت نو از او بگیرم تا حداقل وظیفه میزبانی از زائر امام را به جا آورده باشد...
🔹در این مسیر من کودکانی را دیدم که قدم برداشتنشان هنوز قوی و سریع نشده بود. و کسانی را دیدم که بچه به بغل راه می رفتند یا از بچه دارها می خواستند که اجازه دهند کمی هم آنها بچه شان را بغل کنند و راه ببرند. کسانی بودند آنقدر پیر که آرام آرام راه می رفتند، و بعضی ها روی ویلچر یا با عصا راه می رفتند. پیرزنی را دیدم که از جنوب عراق راه افتاده بود با ویلچر، به زائرانی که ویلچرش را هل می دادند اصرار می کرد که فقط تا زمانی اینکار را بکنند که خسته نشده اند و بعد رها کنند. می گفت که می داند نفر بعدی ای خواهد بود. می گفت اگر این سفر در اربعین را نمی آمدم هیچ جور دیگر نمی توانستم به #کربلا برسم، و امیدوار بود که نه روز دیگر به کربلا برسد... سخاوت و بخشندگی کلمات خوبی نیستند برای آنچه من در اربعین دیدم! کجای دیگر در این سیاره کسی می تواند چنین چیزهایی را ببیند؟! ندیدن خود و این همه مهربانی با غریبه ها از هر جای دنیا و با هر شکل و قیافه ای؟!!
🔹بعد از هشتاد کیلومتر پیاده روی، سه روز راه رفتن و خوردن یک عالمه چای شیرین، نگاهم که به گنبد افتاد، حس کردم که بهشت روی زمین را می بینم! بعد از این سفر، قلبم طور دیگری گواهی می دهد که #حسین(ع) مردی است که قلب هر بشری را گرم می کند و هر کس با او آشنا شود، بلندی هایی از انسانیت را نشان او خواهد داد، که هرگز و هیچ کجا نخواهد دید.
** پی نوشت: این مطلب از وبسایت themuslimvibe.com انتخاب شده است. این وبسایت یک پلتفورم است برای به اشتراک گذاشتن تجربیات و نظرات مسلمانان در کشورهای غربی. می توانید با سرچ مطلب The Arbaeen Walk در این سایت، مطلب را کامل بخوانید.
به ما بپیوندید👈👈👈👈
#تبلیغ_بین_المللی_اسلام
💠 @Allah4all
💠 @tick_idea
#خاطره
#محرم
@Yazdiam
⭕️خاطره بسیار جالب دکتر پاپلی یزدی از روز عاشورا در یزد قدیم
💠قسمت پنجم
🔹يك سالي كه محرم در تابستان بود، محله پشت باغ، بازار شام مفصلي كه نزديك صد متر طول داشت و روي چندين كاميون بي اتاق حمل مي شد، درست كرده بود. در راس بازار، بارگاه يزيد بود. اسراي صحراي كربلا در گوشه اي ايستاده بودند. يزيد، بر صندلي طلايي نشسته بود و سر بريده حضرت ابا عبد الله الحسين -ع- در تشت طلا، جلوي رويش بود و او گاهگاه با عصاي طلايي اش، بر سر و لب و دندان حضرت مي زد و سر بريده، قرآن مي خواند و بلندگو ها كه از باطري ماشين، برق مي گرفتند، تلاوت قرآن را پخش مي كردند.
🔹در گوشه ديگر، بارگاه سفير فرنگ بود كه با چند بچه فرنگي، ايستاده بودند. در آن سال، حاج كاظم آقا گفته بود، و يزيدي باهيبت را از اردكان آورده بودند. «ملا محمد» كه مداح بود، نقش سر بريده را بازي مي كرد. سر او را تراشيده، ريشش را حنا گذاشته و او را در صندوقي چوبي كرده بودند و ته تشت برنجي را سوراخ كرده و طشت سوراخ را طوري دور گردن او گذاشته بودند كه احساس مي شد سر بريده اي در طشت قرار دارد. آن سال، حاج كاظم آقا گفته بود تخته هايي را از روي شانه يزيد رد كنند و بر ديوار صندوق، ميخ كنند؛ به طوري كه ملا محمد نمي توانست، تكان بخورد.
🔹حدود ظهر عاشورا كه در آن سال در تابستان بود، در گرماي 40 درجه يزد، بازار شام محله پشت باغ، به سر ميدان ميرچقماق يزد رسيد. سر بريده، كلام خدا را با صوتي شيوا تلاوت مي كرد. همه نظر ها به طرف سر بريده و بازار شام و اسرا جلب شده بود و زن ها شيون مي كردند. حاج كاظم آقا به يزيد اردكاني گفته بود: "وقتي به سر ميدان مير چقماق رسيديم و من اشاره كردم، عصايت را محكم بر سر و صورت و لب و دندان سر بريده بزن به طوري كه سر بشكند و خون، جاري شود؛ تا مردم، بيشتر گريه كنند و هيات محله پشت باغ، از ساير هيات ها، گوي سبقت را بربايد." هيچ كس از موضوع، جز حاج كاظم و يزيد اردكاني، خبر نداشت.
🔹من هم به علت آنكه پسر عموي حاج كاظم بودم، جزو بچه هاي فرنگي بودم و در يك متري سر بريده و يزيد قرار داشتم و از نزديك، شاهد ماجرا بودم. ديدم كه يزيد، چوبدست زرينش را بلند كرد و بر سر و صورت سر بريده، فرود آورد؛ به طوري كه خون از سر ملا، سرازير شد. ملا به خشم آمد و يك مرتبه و ناخودآگاه به جاي صوت قرآن، شروع كرد به زن و بچه و ايل و تبار يزيد، بدترين فحش ها را نثار كردن و بلندگو ها هم، صدا ها را پخش مي كردند. ده ها نفر صدا زدند: "بلندگو ها را قطع كنيد." ولي تا قطع بلندگو ها، چند ثانيه اي طول كشيد. در اين چند ثانيه، عزا، تبديل به خنده و تعجب شده بود. بالاخره ملا محمد، خود را از صندوق بيرون كشيد و يزيد از جايگاه خود فرود آمد و در خيابان، فرار مي كرد. زن ها غريو "يا حسين يا حسين" كردنشان به آسمان مي رفت و مرد ها با يك چشم مي گريستند و با چشم ديگر مي خنديدند و حاج كاظم از غيظ داشت ديوانه مي شد كه آبروي محله رفت. بار ها حاج كاظم كه متولد سال 1300 است، اين خاطره را براي همه، تعريف كرده است.
⭕️برای مطالعه قسمت های قبلی روی #خاطره ضربه بزنید
💠بزرگترین کانال یزدیها👇
https://t.me/joinchat/AAAAADx2WEgcjUSTZ9CzKQ
#خاطره
#محرم
@Yazdiam
⭕️خاطره بسیار جالب دکتر پاپلی یزدی از روز عاشورا در یزد قدیم
💠قسمت پنجم
🔹يك سالي كه محرم در تابستان بود، محله پشت باغ، بازار شام مفصلي كه نزديك صد متر طول داشت و روي چندين كاميون بي اتاق حمل مي شد، درست كرده بود. در راس بازار، بارگاه يزيد بود. اسراي صحراي كربلا در گوشه اي ايستاده بودند. يزيد، بر صندلي طلايي نشسته بود و سر بريده حضرت ابا عبد الله الحسين -ع- در تشت طلا، جلوي رويش بود و او گاهگاه با عصاي طلايي اش، بر سر و لب و دندان حضرت مي زد و سر بريده، قرآن مي خواند و بلندگو ها كه از باطري ماشين، برق مي گرفتند، تلاوت قرآن را پخش مي كردند.
🔹در گوشه ديگر، بارگاه سفير فرنگ بود كه با چند بچه فرنگي، ايستاده بودند. در آن سال، حاج كاظم آقا گفته بود، و يزيدي باهيبت را از اردكان آورده بودند. «ملا محمد» كه مداح بود، نقش سر بريده را بازي مي كرد. سر او را تراشيده، ريشش را حنا گذاشته و او را در صندوقي چوبي كرده بودند و ته تشت برنجي را سوراخ كرده و طشت سوراخ را طوري دور گردن او گذاشته بودند كه احساس مي شد سر بريده اي در طشت قرار دارد. آن سال، حاج كاظم آقا گفته بود تخته هايي را از روي شانه يزيد رد كنند و بر ديوار صندوق، ميخ كنند؛ به طوري كه ملا محمد نمي توانست، تكان بخورد.
🔹حدود ظهر عاشورا كه در آن سال در تابستان بود، در گرماي 40 درجه يزد، بازار شام محله پشت باغ، به سر ميدان ميرچقماق يزد رسيد. سر بريده، كلام خدا را با صوتي شيوا تلاوت مي كرد. همه نظر ها به طرف سر بريده و بازار شام و اسرا جلب شده بود و زن ها شيون مي كردند. حاج كاظم آقا به يزيد اردكاني گفته بود: "وقتي به سر ميدان مير چقماق رسيديم و من اشاره كردم، عصايت را محكم بر سر و صورت و لب و دندان سر بريده بزن به طوري كه سر بشكند و خون، جاري شود؛ تا مردم، بيشتر گريه كنند و هيات محله پشت باغ، از ساير هيات ها، گوي سبقت را بربايد." هيچ كس از موضوع، جز حاج كاظم و يزيد اردكاني، خبر نداشت.
🔹من هم به علت آنكه پسر عموي حاج كاظم بودم، جزو بچه هاي فرنگي بودم و در يك متري سر بريده و يزيد قرار داشتم و از نزديك، شاهد ماجرا بودم. ديدم كه يزيد، چوبدست زرينش را بلند كرد و بر سر و صورت سر بريده، فرود آورد؛ به طوري كه خون از سر ملا، سرازير شد. ملا به خشم آمد و يك مرتبه و ناخودآگاه به جاي صوت قرآن، شروع كرد به زن و بچه و ايل و تبار يزيد، بدترين فحش ها را نثار كردن و بلندگو ها هم، صدا ها را پخش مي كردند. ده ها نفر صدا زدند: "بلندگو ها را قطع كنيد." ولي تا قطع بلندگو ها، چند ثانيه اي طول كشيد. در اين چند ثانيه، عزا، تبديل به خنده و تعجب شده بود. بالاخره ملا محمد، خود را از صندوق بيرون كشيد و يزيد از جايگاه خود فرود آمد و در خيابان، فرار مي كرد. زن ها غريو "يا حسين يا حسين" كردنشان به آسمان مي رفت و مرد ها با يك چشم مي گريستند و با چشم ديگر مي خنديدند و حاج كاظم از غيظ داشت ديوانه مي شد كه آبروي محله رفت. بار ها حاج كاظم كه متولد سال 1300 است، اين خاطره را براي همه، تعريف كرده است.
⭕️برای مطالعه قسمت های قبلی روی #خاطره ضربه بزنید
💠بزرگترین کانال یزدیها👇
https://t.me/joinchat/AAAAADx2WEgcjUSTZ9CzKQ
#محرم
#خاطره
@Yazdiam
⭕️خاطراتی از ماه محرم در یزد قدیم به روایت دکتر پاپلی یزدی
💠قسمت ششم
🔹كنار حسينيه پشت باغ، يك گودالي بود كه 10 متر از سطح زمين، گودتر بود و آدم مي توانست توسط يك پله تند و تيز، از سطح كوچه به ته گودال برسد. «حسن»، معروف به «حسن كلاغ» در اين گودال، كشاورزي مي كرد. او مردي درشت اندام و ورزيده بود. هر روز الاغش را سر شانه اش مي گذاشت و چهار دست و پاي حيوان را مي گرفت و از پله ها، پايين مي برد و كار شيار، تخم پاشي، آبياري و درو را انجام مي داد و عصر، الاغ را به همان روش از گودال بالا مي آورد و سوار الاغ مي شد و به خانه اش مي رفت. اين حسن در تعزيه، نقش خولي را داشت. وقتي طفلان مسلم از خانه او فرار مي كردند و او با اسب، آنها را تعقيب مي كرد، يكي از مناظر رقت بار تعزيه بود. او، دست هاي دو بچه را با طناب مي بست و سر طناب را به قاچ زين اسبش وصل مي كرد و اسب را مي تاخت و بچه ها بايد مي دويدند. حسن كلاغ يا خولي، گاهي آنچنان اسب را مي تاخت كه بچه ها روي زمين كشيده مي شدند و زخم و زيل مي شدند. در اين موقع، اوج نمايش يا شبيه بود؛ زن ها، شيونشان به عرش مي رسيد و مرد ها، دستمال هاي ابريشمي را از جيب در مي آوردند و گريه مي كردند و روساي محله، دست ها را به هم مي ماليدند و خوشحال بودند كه هيات پشت باغ، از هيات پنبه گلون يا فهادان، بهتر شبيه درآورد و وقتي حسن از اسب پياده مي شد، روي او را مي بوسيدند كه خوب بازي كرده و دو طفل مسلم بدبخت كه كف دست ها و كاسه هاي زانو و گاه صورت و پيشاني آنها، زخم شده بود و از آنها خون مي آمد، مورد تفقد قرار مي گرفتند كه اجر شما با امام حسين -ع-.
💠اینجا بزرگترین کانال یزدیاس👇
http://telegram.me/joinchat/Cna7sjx2WEjCOwgfTDLeNQ
ناراحتی به خاطر بچه گربه
علامه طباطبایی رحمة الله علیه
می گفت آدم خودش باید حواسش جمع باشد و نظافت را رعایت کند تا سوسک و پشه به خانه اش راه پیدا نکنند. دخترش می گوید: «یک روز به دیدنشان رفتم. دیدم خیلی ناراحتند. علت را پرسیدم. خانم شان گفتند بچه گربه ای افتاده توی چاهک حیاط خلوت. ایشان از دیروز تا حالا پریشانند و همین طور راه می روند. نه غذا می خورند و نه استراحت می کنند. من خندیدم و گفتم برای بچه گربه ناراحتید؟ ایشان به من گفتند بشر باید عاطفه داشته باشد. آدم بی عاطفه یعنی با قرآن دوست نیست. بالاخره کلی خرج کردند و چاهک را شکافتند تا بچه گربه را درآوردند».
.
.
دختر امانت خداست
در صدا کردن خانم و بچه ها اخلاص خاصی داشت. حتی تا آخرین روز زندگی با همسرش هم او را با الفاظ سبک خطاب نکرده بود. همیشه «خانم» را همراه با نام او به کار می برد. غیر از هسمرش، به بچه ها هم احترام می گذاشت؛ مخصوصاً به دخترها. همیشه کنار اسم شان لقب «سادات» را هم بیان می کرد. می گفت حرمت دختر، مخصوصاً سیده باید حفظ شود. دختران امانت خدا هستند. هر چه آدم به آنها احترام بگذارد، خدا و پیغمبر خوشحال می شوند.
.
.
فرزند علامه می گوید: «رفتارش با مادرم بسیار احترام آمیز و دوستانه بود. همیشه طوری رفتار می کرد که گویی مشتاق دیدار مادرم است. ما هرگز بگو مگو و اختلافی بین آن دو ندیدیم. به قدری نسبت به هم مهربان و فداکار و باگذشت بودند که گمان می کردیم آنها هرگز با هم اختلافی ندارند. آنها واقعاً مانند دو دوست با هم بودند».
.
.
به احترام خانم و بچه ها می ایستاد
اهل کمک در خانه بود. با اینکه همسرش اجازه نمی داد کوچک ترین کار خانه را انجام دهد و همیشه همه چیز را برای مطالعه، تحقیق و کتاب نوشتنش آماده می کرد اما علامه مردی نبود که اهل نشستن در اتاق و امر و نهی باشد. میهمان که می آمد، با هیجان می رفت کمک همسرش. همه کار می کرد؛ از مقدمات پذیرایی گرفته تا کارهای آشپزخانه. طوری کمک می کرد که خانم حتی یک لحظه از میهمان داری و پذیرایی احساس خستگی نکند. در خانه، مهربان بود و هر وقت به هرچیزی نیاز داشت خودش می رفت و می آورد. به اهل خانه خیلی احترام می گذاشت. خیلی وقت ها وقتی که خانم یا یکی از بچه ها وارد اتاق می شد، بلند می شد و به نشانه احترام، تمام قد می ایستاد
.
.
علامه درباره همسرش گفته بود: «این زن مرا به اینجا رساند. او شریک من بود و هرچه کتاب نوشته ام، نصفش مال اوست».
کانال سیره علما @sireolama
💠 مادرمقامی محمد رضا
🔹 رضاشاه پهلوی همسری داشت که از خاندان قاجـار بـود و در ابتدای حکومتش او را طلاق داد. او زنی مقـدس و اهـل عـبـادت و پرداخت وجوه شرعی بود. او مادر غلامرضا و مادرمقامی محمدرضا بود.
🔸 او به آقایی نامهای نوشته بود و در آن تصریح کرده بود که هيچ يک از املاكم مربوط به خاندان پهلوی نیست و من بعد از يک سال مطلقه شدم، چون از قاجاریه بودم. در آن نامه به آن آقا نوشته بود که با اولیای امور صحبت کنید مسجدی را که من مشغول ساختن آن بودم و اکنون از املاک من مصادره شده است، ناقص نماند و تکمیل شود.
🔹 نامه را من دیده بودم. از کسی که با آن زن مربوط بود، نقل شـد: وقتی آن زن به قم آمده بود، بعد از نماز صبح تا طلوع آفتاب روی سجادهاش مشغول تعقیبات بود. او از قماش پهلوی نبود. از حاج آقا شهاب اشراقی شنیدم که این خانم برای آقای خمینی وجوهات میفرستاد.
📚 جرعهای از دریا ؛ ج ۳ ص ۶۶۸
#امامخمینی
@Adropfromthesea
🔸کرامات میر جواد چورسی خوئی
🔹مرحوم میر جواد چورسی معاصر نگارنده [شیخ حسن بصیری خوئی] بود. مشهور بود که هرکس برای او او نذری می کرد او در خلوت آمده، نذر خود را مطالبه می نمود.
🔸آقای حاج نورالله بیگی از معتبرین روستای چورس که دکاندار بود نقل می کرد: من مقداری قند و چای به او نذر کردم، صبح آمد و با تعیین مقدار نذر، آن را مطالبه کرد.
🔹نگارنده هم محض کشف این مطلب، نذری کردم، آمد و مطالبه نمود.
🔸آقای سید حسن سیداشرفی از اهالی چورس و فردی فرهنگی و از محترمین نقل کرد: در جوانی آپاندیس من شدّت گرفت و چون جوان بودم و بی تجربه به کسی اظهار نکردم، فقط در خلوت به آقا میر جواد چورسی نذر کردم.
🔹مرحوم آقا میر جواد صبح زود آمد و دستش را به محل درد گذاشت و گفت: عموزاده! ناراحت نباش، اینجا مرضی بود رفع کردم؛ حالا نذر مرا ادا کن.
کرامات و حکایات پندآموز، ص 208.
🔸حاج آقا نورالله شاه آبادی حفظه الله: من سالها با آیةالله حاج آقا صدر کوپایی که از علاقمندان پدرم بود مأنوس بودم. ایشان سال 31 ازدنیا رفت اما من هنوز تحت تاثیر آن بزرگوارم و شبی نیست که او را یاد نکنم.
🔹ایشان به مدت شش سال در درس آخوند خراسانی با آیةالله العظمی شاه آبادی همدرس بود.
🔸او تا پایان عمر هرسال ماه محرم برای دیدن آن فقیه عارف از اصفهان به تهران می آمد و معتقد بود که ایشان با حضرت ولی عصر (عج) مرتبط است.
@bazmeghodsian
🔸خاطرات خانم فریده مصطفوی از امام خمینی:
🔹زمانی که همگی به دور هم جمع می شدیم، تعداد بچه ها زیاد می شد و با توجه به محیط کوچک خانه، سر و صدای سرسام آوری ایجاد می گشت. با این همه آقا و خانم بسیار صبوری و تحمل به خرج می دادند و هرگز اعتراضی نمی کردند.
🔸از رسومات بارز آقا، خوابیدن های بعد از ظهرشان بود. زمانی که بچه ها به جان هم می افتادند، هیچکس قدرت آرام کردن آنها را نداشت، با این حال حتی یک بار هم آقا حرفی راجع به سر و صدای بچه ها نزدند.
🔹از شایعه های ایجاد شده آن بود که می گفتند: آقا هندوانه را نمک می زنند و داخل آفتاب می گذارند و سپس می خورند تا ریاضت بکشند؛ با این حال اصلا این گونه نبود. آقا هرگز نعمت های خداوند را ضایع نمی کردند و اگر بنا به ریاضت کشیدن بود، اصلا هندوانه ای نمی خوردند. چه دلیلی وجود داشت که این گونه کنند؟!
🔸در مقابل آقا بسیار به طعم خوب غذا علاقه مند بودند و بر روی مزه ها بسیار حساس بودند. هرزمان صحبتی از غذا به میان می آمد همگان می دانستند که غذای خانه آقا از همه جا خوشمزه تر است. خانم همواره در حال سرکشی به آشپزخانه و اضافه کردن چاشنی غذاها بودند.
@bazmeghodsian
🔸برخورد درس آموز امام خمینی با عالم وارسته ای که او را تکفیر کرد
آیة الله العظمی موسوی اردبیلی:
[آیة الله] آقا سید ابوالفضل زنجانی که فردی وارسته و خداترس بود، عضو جبهه ملی بود. او نامه ای علیه امام نوشت و منتشر کرد یا دوستانش منتشر کردند که خیلی تند بود و بوی تکفیر امام از آن می آمد.
البته او در اوایل خوش بین بود اما بعداً به امام و همه چیز بدبین شده بود.
ایشان در محله ما بود و با من نماز می خواند. وقتی که در پاریس بودیم امام به من فرمودند: ایشان و آقای طالقانی را برای شورای انقلاب دعوت کنم. آقای طالقانی خیلی از ایشان حرف شنوی داشت.
آقای مطهری هم همینطور بود و می گفت: من آخوند خداترس مثل آقا سید ابوالفضل کم دیده ام یا ندیده ام.
خلاصه آن نامه تند ایشان را حاج احمد آقا به من داد و خیال می کرد که ما هر کاری که بتوانیم می کنیم، ولی من نظرم این بود که قضیه را با خود امام در میان بگذارم.
یک روز خدمتشان رسیدم و گفتم: نامه آقا سید ابوالفضل را دیده اید؟ گفتند: بله، احمد آورده، خوانده ام.
پرسیدم: حالا نظرتان چیست؟ فرمودند: هیچ چیز.
گفتم: یعنی تذکر زبانی هم به ایشان داده نشود؟ گفتند: چه تذکری، مگر شما چیزی می دانید که او نداند؟
امام فکر می کردند ممکن است من قضیه را در جلسه سران سه قوه مطرح کنم و با او برخورد کنیم؛ با آنکه خداحافظی کرده بودم صدایم زدند و فرمودند: با آقا سید ابوالفضل کاری نداشته باشید.
https://b2n.ir/806753
🔸حاج آقا نورالله شاه آبادی حفظه الله: من سالها با آیةالله حاج آقا صدر کوپایی که از علاقمندان پدرم بود مأنوس بودم. ایشان سال 31 ازدنیا رفت اما من هنوز تحت تاثیر آن بزرگوارم و شبی نیست که او را یاد نکنم.
🔹ایشان به مدت شش سال در درس آخوند خراسانی با آیةالله العظمی شاه آبادی همدرس بود.
🔸او تا پایان عمر هرسال ماه محرم برای دیدن آن فقیه عارف از اصفهان به تهران می آمد و معتقد بود که ایشان با حضرت ولی عصر (عج) مرتبط است.
@bazmeghodsian
🔸امام خمینی و عالم وارسته ای که او را تکفیر کرد!
آیة الله العظمی موسوی اردبیلی:
[آیة الله] آقا سید ابوالفضل زنجانی که فردی وارسته و خداترس بود، عضو جبهه ملی بود. او نامه ای علیه امام نوشت و منتشر کرد یا دوستانش منتشر کردند که خیلی تند بود و بوی تکفیر امام از آن می آمد.
البته او در اوایل خوش بین بود اما بعداً به امام و همه چیز بدبین شده بود.
ایشان در محله ما بود و با من نماز می خواند. وقتی که در پاریس بودیم امام به من فرمودند: ایشان و آقای طالقانی را برای شورای انقلاب دعوت کنم. آقای طالقانی خیلی از ایشان حرف شنوی داشت.
آقای مطهری هم همینطور بود و می گفت: من آخوند خداترس مثل آقا سید ابوالفضل کم دیده ام یا ندیده ام.
خلاصه آن نامه تند ایشان را حاج احمد آقا به من داد و خیال می کرد که ما هر کاری که بتوانیم می کنیم، ولی من نظرم این بود که قضیه را با خود امام در میان بگذارم.
یک روز خدمتشان رسیدم و گفتم: نامه آقا سید ابوالفضل را دیده اید؟ گفتند: بله، احمد آورده، خوانده ام.
پرسیدم: حالا نظرتان چیست؟ فرمودند: هیچ چیز.
گفتم: یعنی تذکر زبانی هم به ایشان داده نشود؟ گفتند: چه تذکری، مگر شما چیزی می دانید که او نداند؟
امام فکر می کردند ممکن است من قضیه را در جلسه سران سه قوه مطرح کنم و با او برخورد کنیم؛ با آنکه خداحافظی کرده بودم صدایم زدند و فرمودند: با آقا سید ابوالفضل کاری نداشته باشید.
https://t.me/hawzeh_notes/285
https://b2n.ir/806753
🔹زمانی که همگی به دور هم جمع می شدیم، تعداد بچه ها زیاد می شد و با توجه به محیط کوچک خانه، سر و صدای سرسام آوری ایجاد می گشت. با این همه آقا و خانم بسیار صبوری و تحمل به خرج می دادند و هرگز اعتراضی نمی کردند.
🔸از رسومات بارز آقا، خوابیدن های بعد از ظهرشان بود. زمانی که بچه ها به جان هم می افتادند، هیچکس قدرت آرام کردن آنها را نداشت، با این حال حتی یک بار هم آقا حرفی راجع به سر و صدای بچه ها نزدند.
@bazmeghodsian
يك سال از وداع ابدي با قصه گوي راستي ها گذشت...
🔹هم نشين كودكان🔹
"قصه هاي راستگو به سر رسيد
عمر راستگوي قصه ها تمام شد.."
تا به گوشم اين خبر رسيد،
بغض كهنه ام شكست
مثل بچه ها شدم
كودكان سال هاي شصت...
رفتم از بزرگسالي ام به كودكي
ديدم از صميم جان
در اتاق كوچكي
پاي حرف هاي او نشسته ام
پشت قاب شيشه اي
پاي قصه هاي راستگو نشسته ام
او كه بر تنش
جامه ي رسول پاك بود
پست و منصبي نداشت
هم نشين كودكان خاك بود
با گچ سفيد و تخته ي سياه
بچه هاي نسل انقلاب را
سوي روشني روانه كرده بود
انس با كتاب را
بازي قشنگ كودكانه كرده بود
بچه هاي روستا و شهر و پايتخت را
پاي تخته مي نشاند
آيه هاي سخت را
مثل جرعه هاي آب
در گلوي كودكان تشنه مي نشاند
در كلاس او
هركسي براي شيطنت اجازه داشت
راستگو
در جواب بچه ها به جاي اخم
حرف هاي تازه داشت
روي تخته ي سياه
دست خط او كه موج مي گرفت
در ميان خانه ها
شور كودكانه اوج مي گرفت
با گچي كه جان نداشت
نقش هاي زنده مي كشيد
هيچ كس در آن كلاس درس
ترس امتحان نداست
چون كه او به جاي ترس
طرح خنده مي كشيد
جاي ميله ي قفس، پرنده مي كشيد
بچه ها به محض ديدنش
يا شنيدن صداي او
بارها ز خنده روده بر شدند
چشم هايشان ولي
با شنيدن حقايقي كه پشت خنده بود
بارها ز اشك شوق پر شدند...
خوش به حال راستگو
در تمام عمر خود همان كه خواست بود
كار خويش را رها نكرد
جز به آيه ها و بچه ها
اعتنا نكرد
حرف هاي او اگرچه قصه بود
راست بود
✍افشين علا
🆔@afshinala
https://b2n.ir/609250
الكتب والمواضيع والآراء فيها لا تعبر عن رأي الموقع
تنبيه: جميع المحتويات والكتب في هذا الموقع جمعت من القنوات والمجموعات بواسطة بوتات في تطبيق تلغرام (برنامج Telegram) تلقائيا، فإذا شاهدت مادة مخالفة للعرف أو لقوانين النشر وحقوق المؤلفين فالرجاء إرسال المادة عبر هذا الإيميل حتى يحذف فورا:
alkhazanah.com@gmail.com
All contents and books on this website are collected from Telegram channels and groups by bots automatically. if you detect a post that is culturally inappropriate or violates publishing law or copyright, please send the permanent link of the post to the email below so the message will be deleted immediately:
alkhazanah.com@gmail.com