@historylibrary
✅ به انگیزه شصت و هشتمین سال درگذشت «علامه محمد قزوینی»
✅ به هرالفی الف قدی برآید
✅ دو یادداشت منتشر نشده از سیدمحمدعلی جمالزاده و ایرج افشار
قاسم غنی مینویسد «امروز خبر بسیار جانگدازی از تهران رسید و آن این است که روز جمعه 6 خرداد 1328 هجری شمسی مطابق 28 رجب 1368 هجری قمری مطابق 27 مه1949 میلادی، علامه دانشمند بزرگوار و استاد عالیمقدار میرزا محمدخان قزوینی که در عرض علمای بزرگ اسلام محسوب بود و از بزرگانی است که بهر الفی الف قدی برآید، در تهران وفات یافته است... حقیقتاً ضایعه علم و فضل ادب است. میرزا محمدخان قزوینی خاتمه فضلا و دانشمندان محسوب است و ظهور امثال این بزرگواران از امور تصادفی و اتفاقی است که شخصی همه چیز در او جمع شود و جامعالاطراف شود.» http://yon.ir/JLKvZ
@manuscript
زلزلهٔ همدان
بخش اول
اثیر اومانی هنگامی كه در زمانی که در دربار علاءالدّولهها و در همدان بوده، زلزلۀ بزرگی را تجربه میكند كه بر پایة توصیف وی از این واقعه، در زمستان رخ داده و با ویرانی بسیار سبب مرگ تعداد زیادی از مردم شده و عواقب آن دو هفته طول کشیده است. این زلزله بر اساس منابع تاریخی باید در یکی از تاریخهای 587، 590 و یا 597ق روی داده باشد كه البته هر سه تاریخ با حضور اثیر در دربار علاءالدّولهها هماهنگی دارد. اثیر با سرودن این قصیده به زیبایی چگونگی وقوع این زلزله و رویدادهای پس از آن را به تصویر کشیده و آن را با هنرمندی به مدح ممدوحش گره زده است:
قصیده این است:
یصف الزّلزله
عجب مدار که گوی زمینِ بی سر و پا
چو جرم چرخ بجنبد به مقتضای قضا
اگرچه خود نبود بی سکون مرکز کل
تعاقب حرکات سپهر اندروا
ولی پدید بود نیز هم که چند بود
درنگ مهرۀ گِل در میانۀ دریا
تبارک¬الله از آن صانعی که دیدۀ عقل
برُفت ساحت صنعش ز گَرد چون و چرا
اگرچه عقل که شد مشرف ممالک حق
بود محقّق احوال و مدرک اشیا
ولیک عرصۀ این ملک از آن فراخ¬تر است
که عقل بسپرد آن را به پای ذهن و ذکا
گمان مبر که به ادراک جمله معقولات
ز هیچ رو نظر عقل کژ بود حاشا
بلی هر آنچه من و تو به عقل دریابیم
گهی بود که صواب افتد و بود که خطا
که پُر بود که پی حلّ مشکلات علوم
کند مشابهت عقل، وهم هرزه¬درا
در این دو هفته که شد جنبش زمین دیدی
که خون خلق هدر کرده بود و خانه هبا
به مذهب خرد ار بی سکون مرکز نیست
بر آن نسق که بود جنبش محیط روا؟
محیط چرخ به عادت چرا همی¬گردند
چو مرکزش ز سکون بود نیک ناپروا؟
جز این سخن همه حشو است با فذلک عقل
که جز خدا نرسد کس به حدّ صنع خدا
چو گوی جرم زمین زآسمان چوگانی
به جای خود بُد و از جای خود بشد دل ما
چه جای ما که دل سنگ هم ز جا برود
ز ساکنی که بجنبد خلاف طبع از جا
نهیب زلزله و جنبش پیاپی او
چنان ز جایگه خود ببرده بود مرا
که شب ز سیر ستاره خیال می¬کردم
که چرخ را مگر از هم همی شود اجزا
از آنکه این حرکت بس بدیع بُد ز زمین
نکرد هیچ کسی باور این از او اصلا
ز بیم، زهرۀ کوه آب گشت چون ناگاه
به گوش صخرۀ صمّا رسیدش این آوا
ز سنگلاخ زمین محترز بُد ار نه قَدَر
ز دست کرده بُدی شیشۀ سپهر رها
زمین ز بس حرکات سپهر نامعهود
خلاف طبع که می¬کرد در صباح و مسا
چنان ستوه بشد کوه از او که هر ساعت
ز طیره پاره همی¬کرد کسوت خارا
ز بس بخار که اندر دل زمین پیچید
همی فتادش هر لحظه لرزه بر اعضا
ز هول آن حرکت کز نهیب صدمۀ او
بیوفتاد بسی خانۀ قدیم از پا
از آن نرفت ز جا کوه¬ها که بود از برف
به پنبه گوش درآکنده صخرۀ صمّا
چو دیو زلزله در خانه می¬فتاد، خرَد
به خلق یکسره گفتی که ﴿إهبطوا منها﴾
پی وداع عمارت شده کلوخ¬انداز
ستون و سقف سراهای مضطرب¬سیما
فرونشسته به هم بنیت قصور از دور
چو گنبد گل نازک¬تن از دم نکبا
برون ز جنّت مأوای خویشتن، زن و مرد
شده برهنه سر و پا چو آدم و حوّا
ز اندرون همه پهلو چنان تهی کردند
که بچّه نیز نمی¬کرد در شکم مأوا
کسی بُد ایمن از این غم که همچو پشتۀ کوه
میان برف برآورده خیمه بر صحرا
مزاج کون و مکان تا که آورد به فساد
به شوره خورده بنا آب می¬نداد فنا
در آن که تا بنشیند، بایستد دیوار
بمانده بُد متردّد میان خوف و رجا
غبارها بنشستی میان طاق و رواق
ز خرده¬ای که پدید آمدی ز سقف سرا
به¬سان پیر دو¬تا سقف خانه¬ها ز ستون
نوان به روی زمین بر، همی¬کشید عصا
چو از تکسّر تن جان، ز بیم جان هر کس
ز خان و مان شکسته چنان نمود جلا
کزین سپس دل عشّاق نیز ننشیند
ز بیم در شکن زلف و طرّۀ رعنا
زمین به زلزله دانی چه بود موجب آن
که بر بقیّت اهل زمانه کرد ابقا
از آن سبب که ورا از وقار شاه نبود
یکی از آن حرکت با دو کردنش یارا
به رغم عقل و به اقرار وهم بی¬شبهت
ز زور زلزله دیوار و سقف مسکن¬ها
خود ار چو سدّ سکندر بُدی بخواست شکست
اگر نه دولت خسرو بدی ورا دارا
محیط مرکز داد و محلّ بحر دهش
خدیو پاک¬نژاد و شه بزرگ¬نیا
فروغ باصره و نور دیدۀ ﴿مازاغ﴾
جمال چهرۀ یاسین و جبهۀ طاها
سلیل خنجر زهراب دادۀ حیدر
سکونت دل خوناب خوردۀ زهرا
چراغ چشم نبوّت که طاق ابروی اوست
مثال دین و خرد را کمانچۀ طغرا
زهی درون و برونت چو صبح معدن صدق
بزرگوار نهاد تو کان کوه صفا
رساند تارک جاه تو خیمه بر اکلیل
ببرد پایۀ قدر تو صرفه از عوّا
چو بدو صبح و سحر دولت تو روزافزون
چو نور چهرۀ خور طلعت تو روح¬افزا
به صد هزار نظر چشم آسمان روشن
به مهر روی تو چون دیدۀ امل به سخا
زمان خشم و گه قهر، چین ابروی تو
خم حیات و کمین¬گاه رهزنان بقا
به باد قهر تو نبود عجب که غنچۀ گل
ز همدگر بدرد سقف گنبد خضرا
به عون لطف تو شاید که نوکّ ذرّۀ خرد
سواد ظلمت شب بسترد ز روی هوا
از آن نظیر تو چون عقل صرف نیست که هست
شریف¬ذات تو از کائنات بی¬همتا
به نفی مثل تو از کائنات جمله جهان
به سر قیام نماید خرد چو صورت لا
https://t.me/aaadab1397farhang
بخش دوم
به کاسۀ سر عالم سپهر، شب همه شب
ز شوق قدر تو از بس که ميپزد سودا
چو بامداد شود، هر چه شام خورده بود
ز شکل قرص خور از بر برافکند صفرا
مگر که قبلۀ قدر تو را ز روی شرف
نماز برد که شد قامت سپهر دوتا
به عرصۀ فلک رتبت تو هم نرسد
وگر چه دور شد از چشم خلق جرم سُها
شود به چشم و دلش سرد چشمۀ خورشید
اگر ز رای و رخت باخبر بود حربا
به خلق و خوی خوشت نیک مشتبه بودی
اگر بُدی گُل خورشید را ثبات و وفا
ز بوی خوش نزدی دم بر تو نافۀ مشک
اگر نه از شکم مادر آمدی به خطا
ثبات طبع تو را همبری نمود مگر
که گوشمال بتان یافت لؤلؤ لالا
ز شرم¬دیدگی و غایت تنک¬رویی
چو آفتاب ز کمتر کسی کنی اغضا
سخای ابر و ثبات نهاد کوه تو راست
از آن به ذات تو مخصوص گشت حلم و حیا
ز بیم در شکم کان بریخت زهرۀ زر
ز صیت جود تو رمزی چو باز راند صدا
گر از رعایت عدل تو باخبر گردد
صبا به خرمن گل برنیاورد یغما
ز بیم قهر سیاست¬گرت ز سفرۀ گل
به بو کنند قناعت مسافران صبا
نوید روز به خصم تو داد از آن ببرید
فلک به خنجر خور گیسوی شب یلدا
ز تاب تیغ چو آب تو دان نه از دم ابر
که خصم را به سر گور بر، برست گیا
چو خور از آنکه تو صاحبقران دورانی
شدند معترف احباب و سر به سر اعدا
چو دیده¬اند که صد بار رفته¬ای چون خور
درون دیدۀ شیر و دهان اژدرها
حساب میکنم از بدو کار تا اکنون
که دشمنان تو از خاص و عام و شاه و گدا
فزون ز اختر گردون بُدند و چون خورشید
فروغ بخت توشان کرد جمله ناپیدا
تو را ز کثرت اعدا چه باک ورچه بود
مخالفت ز عدد بیش و تو تنی تنها
به آفتاب جهانگیر کامران چه خلل
از آنکه ذرّه برآرد به نور او غوغا
ز گردنان جهان سرکشی که کرد برت
که او ز پنجۀ اقبال تو نخورد قفا؟
که با تو تندی و تیزی نمود چون غنچه
که باد قهر تو پیراهنش نکرد قبا؟
سخن دراز شد و طبع من چو آب روان
سوی محیط مدیح تو می¬رود شیدا
ولی به کنه مدیح تو کی رسد گرچه
برون ز غایت اقصا نماید استقصا
به حدّ تو نرسد عقل و دیده کی بیند
که طول و عرض سپهر از کجاست تا به کجا
به آسمان اگر از مدح من رسید ثنات
تو آن ز قوّت طبع رهی مدان زیرا
که جای قدر تو بالای هفت گردون است
ضرورت است ثنا را شدن سوی بالا
ثنا ز مدح تو چون قاصر است پس نرسد
به کنه ذات تو چیزی دگر مگر که دعا
بقای ذات شریف تو باد ابد¬پیوند
ز بخت، کام و مرادت همیشه باد روا
چو آسمان دل و چشمت مدام روشن باد
به روی ماه¬وش شاه آفتاب لقا
مباد در شکم کائنات تا جاوید
چو توأمان، تو از او، او ز خدمت تو جدا
رخ سعادت هر روزت آن¬چنان روشن
کز او پدید بود روی دولت فردا
https://t.me/aaadab1397farhang
امیری هروی
جلالالدین یوسف متخلّص به «امیری» شاعر سدۀ نهم هجری و از مردمان هرات است. از جزئیات زندگی او اطلاع چندانی در دست نیست. با توجّه به اشعار فراوان او به زبان ترکی و تصریح امیرعلیشیر نوایی وی از ترکان جغتایی بوده است.
دربارۀ مذهب او هیچ یک از منابع اطلاعی به دست ندادهاند امّا به استناد اشعار او میتوان دانست که پیرو مذهب تسنّن بوده است. به گفتۀ دولتشاه وی در روزگار شاهرخ (م 850ق) مشهور شده و فرزندان و امیران او را ستوده و همواره مورد احترام ایشان بوده است. از برخی ابیات او برمیآید که بخشی از زندگی را در سلک درویشان گذرانده است.
تاریخ وفات امیری مشخّص نیست امّا از روی برخی قرائن میتوان حدود آن را به دست آورد. امیری در مرثیۀ بایسنغر (م 837ق) ترکیببندی سروده است امّا در دیوان او شعری در رثای رکنالدین علاءالدوله (م 865ق) که از ممدوحان اصلی او بوده است وجود ندارد و این احتمالاً به این علّت است که وفات امیری پیش از این تاریخ بوده است. قرینۀ دیگری که مؤیّد این احتمال است تاریخ یکی از دو نسخۀ شناختهشدۀ دیوان اوست که در سال 868ق کتابت شده و کاتب از او با دعای «علیهالرّحمه» یاد کرده است .
امیری در بدخشان درگذشته و در یکی از ولایات آنجا به نام «ارهنگسرای» به خاک سپرده شده است.
امیری قصیدهای در تتبّع از کمال اسماعیل اصفهانی دارد که در هر بیت آن «مو» را التزام کرده. این قصیده از قصاید خوب سده 9ق و از بهترین تتبعات قصیدهء کمال است:
فی مدح سلطان بایسنغر بهادرخان
ای که در هر شکن موی تو آشوب و بلاست
همچو مو خلعت خوبی به قدت آمده راست
کی برآید دل سودایی من با مویت
زانکه تنهاست دل خسته و موی تو دوتاست
سخنی چند به هم بافته دل از مویت
که کند موی به مو عرض که آن کار صباست
منِ دلشیفته را در نظر آید همه وقت
روی و موی تو چو روزی که ورا شب ز قفاست
ابروت یک سرِ مو فرق ندارد ز کمان
در کشش حلقهء نونیست که مانندۀ یاست
خلق را موی تو ای شوخ به هم برزده است
در سرِ موی تو از فتنه چه گویم که چههاست
عاشقانند به هر موی که داری بر سر
همه شب بر سر هر موی تو چندین غوغاست
نیست گیسوی تو مویی که سراسر فتن است
نیست بالای تو سروی که بلای دل ماست
گر نه در موی تو دودِ دل من پیچیدهست
چون منِ سوختهدل موی تو آشفته چراست؟
تا چو کارِ من مسکین شده مویت در هم
همچو کام دل تنگم دهنت ناپیداست
شدم از ضعف چو مویی و برَد باد مرا
از غم لعل تو من کاهم و او کاهرباست
جز کمر موی میان تو که گیرد به کنار؟
هیچ کس را ندهد دست و خود آن زهره که راست؟
شانهوار از سرِ موی تو گذشتم امّا
بینم آن روی که او آینۀ لطف خداست
سر مویی دلم از قبلۀ روی تو نگشت
چه کنم روی تو شد قبله و دل قبلهنماست
بر سر کوی تو از راه مَودّت شب تار
بیدلان را کشش موی تو آرد بی خواست
دل دیوانه جز آن موی نبیند در خواب
دیدن خواب پریشان همه را از سوداست
زود باشد که ز مویم نکند فرق کسی
چون کمر شوق میان تو از اینسان که مراست
عالمی در سر موی تو شد ای جان جهان
دیگر او را به سر خود نگذاری که بلاست
اگر افتد به قفا موی تو او را بگذار
زانکه در دورِ شهنشاه زمان فتنه نخاست
بایسنغر سر شاهان، شرف تاج و نگین
آن که چون مو همه بر فرق سلاطینَش جاست
تویی آن خسرو عیسیدم صالح کامروز
پرچم بیرقت از قدر به گردون موساست
تیر پرّان تو در روز وغا مویشکاف
تیغ برّان تو هنگام ظفر قلعهگشاست
زهره را مویکشان ضبط تو آورد به چنگ
در سراپردۀ جاه تو از آن پردهسراست
فلکت بنده و چون میل به مویینه کند
ز ابلق ابرَش اگر جامه بدوزند رواست
چون بهشت است سرای تو و از بهر شرف
موی حورا شده جاروب در آن صحنِ سراست
هست در چشم بداندیش تو موی مژه خار
همچو گل عمر عزیزش همه بر باد هواست
فتنه جست از سرِ تیغ تو به مویی امّا
بندبندش به تن از هیبت تیغ تو جداست
همچو مو هیچ عجب نیست که گیرد سرِ خویش
خصم کو در صف هیجا چو علم بر سرِ پاست
مرگِ خود دید عدو، گشت از آن مویکَنان
وآنگهی مویهکنان صعب چو روزی که عزاست
خارپشتیست مخالف که ز سهم تو بر او
هر سرِ موی چو سوزن شده و بر اعضاست
از کمندت نکند خصم دگر سرکشیی
گردن اوست چو مویی و بر آن حکم رواست
عالم از عدل تو معمور شد و غیر از مو
در زمانِ تو ندیدیم که پامال حناست
به درازی نکشد رنج غم و فقر چو مو
کرم عامت از اینگونه که در بند دواست
هیچ جا مویصفت محنت ایّام نرُست
تا گل مرحمتت باغِ جهان را آراست
پادشاها همگی موی سرم همچو زبان
گر ثناگوی شود عذر تو نتواند خواست
منم آن بنده که چون مو ز سرم چندین بار
دور کردی ستمِ قرض و از آن منّتهاست
این زمان نیز همان است فرو مگذارم
ورنه چون موی کشندم همه کس از چپ و راست
رحم فرمای که از فکرْ همه مویِ سرم
ریخت امروز و بر این هر سر مویم به گواست
👇🏻👇🏻👇🏻 ادامه در پست بعد
https://t.me/aaadab1397farhang
وصف منظوم مسجدشاه اصفهان، یا همان مسجد عباسی که اکنون مسجد امام خوانده می شود، از زبان یک شاعر دوره شاه سلیمان صفوی:
مسجد جامع
بود مسجد جامع پادشاه
که چون کعبه شوید ز دلها گناه
بطاقش ز هر سو مناری عیان
نهاده به بام فلک نردبان
بود این دو با هم به اوج فلک
دو شاهد برای نماز ملک
کشیده ز هر سو به چرخ برین
ترازو شده شاخ گام زمین
بزرگی از ین خانه دارد نظام
که گردیده در خورد صاحب تمام
درش چون در رحمت حق وسیع
چو قوس قزح پیش طاقش رفیع
دو لخت است این باب گردون محل
ابد لختی و لخت دیگر ازل
شود چون درش باز از یکدگر
جهان در شک افتد ز شق القمر
در نقره اش راست چون کهکشان
به هر جا نمایان تر از آسمان
فتد هر کرا چشم بینش بر آن
کند ساق سیمین عرشش کمان
چو بینی مگو کاین در از سیم خام
به اندازه کهکشان شد تمام
دعا بس که بر عرش از این ره دوید
شد این شاه راه از تردد پدید
شود چون نهی زآستان پا درون
به فردوس رضون تر از رهنمون
به صحنی درآیی مصفا ز گرد
که مهتاب نتواندش فرش کرد
عجب نیست گر نیستش انتها
بود کاروان گاه لطف خدا
به حصنُ سرا حوض آبی زلال
ز غش صاف همچون زلال وصال
بود حوض او در بزرگی چنان
که در وی تون شست جرم جهان
ز دل بگذر گر خیال گناه
نماید در آن آب بی اشتباه
ز هی کوثر جنّت آرزو
که دلهای عالم خورد آب ازو
به صحنش عیان طاقها روبرو
چو کاخ سپهر و عناصر درو
نه طاق است کز سیر این بوستان
جوان گشت و شد چار ابرو جهان
ازین چار طاق این بهشتی نهاد
دو عالم نمود از دو عالم زیاد
گمانم که از احولی چشم یار
به ما این دو را می نماید چهار
بود طاقها در نظر طاق عرش
بود پایه های ستون ساق عرش
در آن آستان فلک اقتدار
ز هر سو شده گنبدی آشکار
درو چون نظر کرد اندیشه گفت
که مرغ فلک بر سر بیضه خفت
ز دستار گنبد چه سازم بیان
که او را بود زیر هیچ آسمان
چه گوید کسی فاضل است این مکان
بود صدق قولش ز گنبد عیان
چون پوشیده تخفیفه چرخ برین
نهاده است دستار را بر زمین
شد از نور گنبد زراندود فرش
تو گویی مگر هست قندیل عرش
نگویی که این گنبد اخضر است
غلط کردی این عالم دیگر است
بود شمسه ی او ز راه حساب
فزون یک سر و گردن از آفتاب
ز سر طوق این گنبد عرش ساز
زبان زمین شد به گردون دراز
.............................
@jafarian1964
برگریزان در چهار باغ اصفهان در عصر اخیر صفوی
آبان که رو به اتمام می رود، خیابان های حاشیه دانشگاه تهران، زیر درختان چنار، در روزی که بادی تند بوزد، صحنه برگ ریزان می شود، برگ های زرد و قرمزی که سطح زمین را می پوشاند. این را برگ ریزان یا خزان برگ ریزان گویند، چیزی که برای اهل ذوق و ادب و شعر، همیشه سوژه ای در زیبایی شناسی بوده و صدها بیت از شاعران به این امر اختصاص یافته است. البته برای بنده هم، مانند باقی مردم، یکی از بهترین اتفاقات این است که این برگ ریزان خزان، روزهایی باشد که بنده به دانشگاه می روم. در این وقت که پاییز پا گرفته است، بادی می ورزد و برگها که دیگر طاقت آویختن به درختان را ندارند، متواضعانه فرو می غلطتند، اما در همین حال، کنار هم قرار گرفته، و صحنه تازه ای را از زیبایی می آفرینند. حالا حاشیه خیابان و جوی آب پای درختانا با رنگ زیبای زرد متمایل به قرمز پوشانده از برگ می شود.
این حس زیبا را یک شاعر صفوی در چارباغ اصفهان، جایی که درختان چنار و بید فراوان بوده، و بر اثر برگ ریزان، سطح زمین پوشیده از نمایی خوشرنگ، در اشعاری وصف کرده است. او سعی کرده با تشبیهات و توصیفات خود، از هر جهت این وضع زیبا را وصف کند. بنده شعر شناس نیستم که سطح ادبی این اشعار را تعیین کنم، اما همین که کسی این مقدار به این احساس توجه کرده و شعر سروده، احساس خوبی دارم. اشعار را از یک متن خطی نقل می کنم، خبر ندارم چاپ شده است یا خیر:
بده باده ساقی که آمد خزان /دگر برگها شد گل ارغوان
ز سرخی گمان میکند هوشیار /که تاج خروس است برگ چنار
به گلشن شد از برگ سرخ خزان /لب جو لب لعل مان خوردگان
کند برگ سرخ خزانی فرار /شکسته است گوئی سپاه بهار
به باغ است برگ خزان گل نما /چو پیری که گردد جوان از دعا
خزان نیمه سرخ و نیمی است زرد /چو رویِ خجل گشته ی اهل درد
بده باده ساقی پی رفع غم /که جوشیده معشوق و عاشق بهم
بود شاخ از برگ سرخ خزان /چو سیخ کباب ترخونچگان
زمین گشته ابری ز برگ خزان /ازو فیض باریده بر آسمان
ندیدم بجز برگ سرخ خزان /سفر کردن از آتش کاروان
بهشتی شده باغ مینو سرشت /درو سالخوردان جوان چون بهشت
خزان برگ را ارغوانی نمود /ته این خم نیل شنجرف بود
می از چاه هر شاخ آمد برو /چو دولاب از گردش رنگ رو
گل باغ را شیشه آمد بسنگ /ازو ریخت در دامن برگ رنگ
برآمد چو گل سرخ برگ از قبا /چو دستی کزو تازه شویی حنا
بود برگها چون زر جعفری /مگر بوته شد بوته زرگری
شد از برگ سرخ خزان چنار /دگر باغ یکدست چون لاله زار
خزان کار را کرده بر باغ تنگ /که خالی نباشد ز پرواز رنگ
تو گویی ز بس سرخ رو گشته خاک /خم می شکسته است در پای تاک
به گلشن تصور کند گلشنی /که گلبند شد خار را سوزنی
تو گویی بهار از چمن با صبا /گذشته است و ماندست ازو نقش پا
به پرواز آمد تذرو جنان /که زد بال بر هم ز برگ خزان
ز برگ خزان شاخها شد عری /برآمد چو دیو از لباس پری
بطرف چمن شاخ عریان نمود /قلندر شد و برگ خود را گشود
چمن کودکی شوخ شلاق شد /کتاب گلستانش اوراق شد
مگو اینقدر مرغ رنگین که دید /که هر یک ز کف رشته برپا پرید
بود رنگ بر روی او ذو فنون /چو طاوس کز بیضه آید برون
خزان برگها را حنایی نمود /مگر رنگ سبزش حنابند بود
بگو شاخ بید از کجا میرسد /که خون از دم خنجرش میچکد
شکسته است زینسان چرا لشکرش /چو آلوده ی خون بود خنجرش
درین فصل گویی به خون خزان /چمن را گرفت است خواب گران
به باغ از چمن مانده ایم در شگفت /که این خون خوابیده او را گرفت
ندیدم بجز بید گلگون قبا /که گلهای غران بود بی صدا
به صد رنگ شد از خزان برگ بید /تو گویی نم از آب ابری کشید
ببین نارون را که با برگ و ساز /مرقّع به بر کرده چون طاس باز
بسی بی قرار است برگ خزان /ز رهزن گریزان شد این کاروان
چو زد راهشان راهزن در تلاش /پراکنده شد کاروان را قماش
تو گویی که بهر تماشاییان /دکان چیده بزاز برگ خزان
هلالی است در دیده هر برگ بید /سراسر هلال آسمان را که دید
نه این آسمان است و نه این هلال /شد انگشت مشاطه ز غازه آل
زمین گشته چون مخمل هفت رنگ /که در چشم خوابش ندارد درنگ
چمن خفته سرمست و عکسش ز آب /عیان گشته مانند تعبیر خواب
به دقت نظر کن به صحن ریاض /که افشان زر شد زمین بیاض
@jafarian1964
[ادامه مطلب بالا]
حمام فضای دیگری است که شاعر آن را وصف کرده و علاوه بر وصف حمام، به استفاده از کلمات مرتبط با آن با عاشقانه خود می پردازد: «ز لنگش مشو غافل ای نکته دان/ بود لنگ اصلاح کار جهان». استفاده از مرمر و کاشی، زیبایی خاصی به حمام می داده است: «بود کاشیش گلشن رنگ و بو/ گلش را بود نُکهت آرزو». شاعر از کار دلاک و کیسه کشی هم در حمام یاد کرده و از سنگ پا هم سخن گفته است: «پس از کیسه برداشت چون سنگ پا / به گوش آمد از شیشه ی دل صدا». او آشکارا می گوید که بیش از همه این فضاها، به حمام علاقه مند است: «ز هر چیز کان را شمارم به خویش / بود رغبت من به حمام بیش».
«مسجد» که مقصود همان مسجد واقع در میدان نقش جهان، برابر قیصریه است، فضای دیگری است که درباره آن سخن گفته است. ورود وی از «حمام» به «مسجد» این چنین است: «برآیم ز حمام چون توبه کار/ نمایم به گلزار مسجد گذار».
مسجد شاه، مسجد زیبایی بود که شاه عباس اول آن را ساخت، با معماری بسیار زیبا: «بود مسجد جامع پادشاه/ که چون کعبه شوید ز دل ها گناه». مناره ها، صحن زیبای آن، حوض بزرگ میانه آن، همه از نقاطی است که از مسجد، در شعر وحید، ستایش شده است: «به صحن سرا، حوض آبی زلال/ ز غش صاف همچون زلال وصال». از در زیبای مسجد هم سخن می گوید: «شود چون درش باز از یکدگر/ جهان در شک افتد ز شق القمر». طاق های زیبای اطراف مسجد، مفصل مورد ستایش او قرار گرفته «بود طاقها در نظر طاق عرش/ بود پایه های ستون ساق عرش». گنبد زیبای مسجد، یکی از بهترین نقاط مسجد است «شد از نور گنبد زراندود فرش/ تو گویی مگر هست قندیل عرش». منبر بزرگ آن هم توجه او را جلب کرده است: چو بیند کسی منبرش را ز دور / ز رفعت به چشم آیدش کوه طور». حجره های اطراف مسجد هم باز همانند همان طاق ها، مد نظر نگاه زیباشناسانه وحید قزوینی قرار گرفته است: «ز اطراف مسجد عیان حجره ها/ مرتب به بالای هم چون سما». شکوه وقت نماز و صف های بسته شده نیز از چشم او دور نمانده است: «چو بستند صف خلق بهر نماز/ از او نغمه برخاست چون تار ساز». جالب است که او در این بخش، چهار بیت شعر عربی هم سروده که توانایی او را در ادب عربی هم نشان می دهد.
از فضاهای جغرافیایی که بگذریم، عصر و غروب اصفهان نیز از نگاه تیزبین وحید قزوینی دور نمانده و اشعاری با عنوان «صفت عصر و غروب آفتاب» سروده است. در وقت غروب، نقاره خانه هم می نواخته و او در این باره هم سخن گفته است. صرنا و کرنا و دهل زدن و سنج و ... از رسومی بوده که در وقت های خاص، نواخته می شده و فضای عمومی شهر را دلپذیر می کرده است. اعلام ساعت نیز در شهر، به صورت عمومی بوده و این نیز مورد توجه قرار گرفته و در باره اش شعر سروده است.
[بخشی از مقدمه مثنوی شهرآشوب وحید قزوینی]
@jafarian1964
از بس که چهره سوده تو را بر در آفتاب
بگرفته آستان تو را بر زر آفتاب
از بهر دیدنت چو سراسیمهعاشقان
گاهی ز روزن آید و گاه از در آفتاب
#تقویم_فرهنگی امروز، ۶ خرداد ۱۳۹۷
۶۹ سال پیش در چنین روزی در سال ۱۳۲۸، علامه محمد قزوینی ـ محقق و مصحّح ـ درگذشت.
محمد بن عبدالوهاب قزوینی در حدود سال ۱۲۵۵ در تهران تولد یافت. تحصیلات علوم قدیمه را در تهران به پایان رساند و پس از مدتی، از محضر درس فقه آیتالله شیخ فضلالله نوری بهره برد. محمد قزوینی همچنین از استادانی چون؛ میرزا حسن آشتیانی، شیخ هادی نجمآبادی، سید احمد ادیب نیشابوری و ذُکاءالمُلک فروغی استفاده کرد و زبان فرانسه را نیز فراگرفت. علامه قزوینی در سال ۱۲۸۳ به دعوت برادر خود میرزا احمد خان به انگلیس و فرانسه و بعد به آلمان رفت و با مستشرقان اروپایی از جمله هانری ماسه، ادوارد براون و ولادیمیر منیورسکی آشنا شد و با آنان در مسائل فرهنگی ایران همکاری کرد. علامه قزوینی در سال ۱۳۱۸ پس از حدود ۳۵ سال اقامت در اروپا، به ایران بازگشت و به تعلیم و تدریس و مطالعه مشغول شد. این محقق پرتلاش کتابهایی از ادبیات کلاسیک ایران را تصحیح کرده و رسالات گوناگونی در حوزهی فرهنگ و ادب به نگارش درآورده است.
علامه قزوینی ۱۰ سال آخر عمر را در ایران سپری کرد و سرانجام در ۶ خرداد ۱۳۲۸ در هفتاد و چند سالگی در تهران شمع وجودش خاموش گشت و در حرم حضرت عبدالعظیم در ری به خاک سپرده شد. انجمن آثار و مفاخر فرهنگی، علامه محمد قزوینی را به عنوان یکی از مفاخر ایرانزمین معرفی کرده است.
@UT_Central_Library
بازنویسی و تنظیم: #آرش_امجدی
هفتادمین سالگرد رحلت پیشوای اهل تحقیق مرحوم میرزا محمد خان قزوینی رضوان الله علیه. وفات: ۶ خرداد ۱۳۲۸ تهران. خواندن یادداشت های علامه میرزا محمد خان قزوینی بر هر کسی که در تاريخ و ادب ايرانی و اسلامی کار می کند از اوجب واجبات است. ایران و ایرانی تا قیام قیامت به وجود او مفتخر است.
ره آسمان درونست پر عشق را بجنبان
پر عشق چون قوی شد غم نردبان نماند
تو مبین جهان ز بیرون که جهان درون دیدهست
چو دو دیده را ببستی ز جهان جهان نماند
دل تو مثال بامست و حواس ناودانها
تو ز بام آب میخور که چو ناودان نماند
تو ز لوح دل فروخوان به تمامی این غزل را
منگر تو در زبانم که لب و زبان نماند
تن آدمی کمان و نفس و سخن چو تیرش
چو برفت تیر و ترکش عمل کمان نماند
چه زیبا گفته
شمس تبریزی
🌱🌸🌱🌸🌱🌸🌱🌸
@yortchi_bosjin_pdf
🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃
#حضرت_رقیه_سلام_الله_علیها
#حبيب_چايچيان
بر ني سر حسين، به دست سوارهاي
گاهي كند به محمل زينب، نظارهاي
آن جانشسته،غمزده طفلي سه ساله است
رنگ پريدهاش ز غم دل، اشارهاي
ترسان گرفته دامن زينب كه عمّه جان!
درياي غم مگر كه ندارد كنارهاي؟
از آفتاب، لالهصفت چهره سوخته
داغ دلش مگو، كه ندارد شمارهاي
نيلي رخش ز سيلي و پايش پُر آبله
مجروح گوش او ز پي گوشوارهاي
از گريهاش كباب، دل همرهان او
هر گفتهاش ز آتش حسرت، اشارهاي
محمل تكان چو ميدهدش، ياد ميكند
از خيمهايّ و كودكي و گاهوارهاي
تاب سفر ندارد و راه است بس دراز
خوانَد به گريه عمّهي خود را كه: چارهاي
دل نيست آن دلي كه نسوزد به حال او
دارد شرف به سنگدلان، سنگِ خارهاي
دخت شهي كه كاردوعالم به دست اوست
دردا! اسير شد به كف هيچكارهاي
زآن دم كه آفتاب امامت غروب كرد
گردد رقيّه از پي او چون ستارهاي
آمد سر حسين، «حسان»! پابهپاي او
زآن دم كه شد جدا ز تنِ پارهپارهاي
🔹
🔸کاروان عشق
درای کاروان عشق و امّید طنین افکند اندر پهنه دشت
در آن تفتیده صحرا، کاروان را به پیرامون، همای بخت میگشت
نوای آن درا، گر بود جانسوز ولی شد رهروان را شوق افروز
ز شادی چون قلم با سر زده گام در این ره، رهنوردان دل آگاه
سر از پا کی شناسد رهرو عشق؟ ز سر باید گذشت آری در این راه
شهادت نغمه آهنگشان بود لوای عشق، پیشاهنگشان بود
حسین آن قافله سالار هستی که زینت بخش تاریخ است نامش
در این ره کاروان را پیش میبرد رهآموزان رهین فیض عامش
چو رهبر شد بصیر و پاک سیرت فرا گیرد از او رهرو بصیرت
به سوی کربلا با یک جهان شوق ز مکّه کعبه دلها روان شد
پی روشنگری میرفت و با او شهادت چون سعادت هم عنان شد
اگر مرد رهی در راه میدید بر او میتافت باری همچو خورشید
در آن خشکیده لب صحرای سوزان سخنهایش به از ماء معین بود
پیام زندگی سازش به یاران صفا بخش دل و جان آفرین بود
چو او بنواخت آهنگ سفر را به شور آورد هر صاحب نظر را
به هر منزل که خرگاه حسینی به پا میشد زمین بودی سریرش
لب لعلش چو میشد گوهر افشان ز جان بودند یاران دلیرش
به گرد قافله سالار خود جمع همه پروانهسان پیرامن شمع
گروهی همره او مانده بودند که نور عشق در سیمایشان بود
لوای مردی و بیداری خلق به دست همّت والایشان بود
به لب تسبیح حق در دست شمشیر به جنگ دشمنان بیباک چو شیر
گروهی در عدد بسیار اندک ولی از شور و شوق رزم، سرشار
به شب افتاده در دامان محراب به روز استاده در میدان پیکار
همه وارسته، جان بر کف نهاده ز شوق دوست دل از دست داده
چو در کرببلا یعنی به مقصد سپاه عاشقان حق رسیدند
چنان بیخویشتن بودند از شوق که از هر چیز جز حق دل بریدند
چو آنجا وصل حق میشد فراهم سرود عشق میخواندند با هم
در آن وادی که بوی عشق میداد شدند از جلوهی حق رشک انجم
زبان حال هر یک بود این بیت که میکردند زیر لب ترنم
«چه خوش باشد که بعد از انتظاری» به امّیدی رسد امّیدواری
زده دل را به دریا موجآسا همه بودند غرق بیقراری
ز شور و شوق میکردند یکسر ز عشق وصل حق ساعت شماری
که همچون شیر مرد بر دشمن بتازند به راه عشق جانان جان ببازند
شب میعاد زد چون خیمه بر دشت سر دلدادگان شوری دگر داشت
چنان گرم نیاز و راز بودند که آه سردشان سوز شرر داشت
به هر خیمه نوای یا ربی بود خداوندا چه روحافزا شبی بود
نگیرد تا غبار آیینهشان را ز دل گرد خودی یکسر فشاندند
خس و خار هوس از ریشه کندند درخت عشق را در دل نشاندند
که خورشید از افق چون سر برآرد به راه دوست هر یک جان سپارد
سواران سلحشور ره حق به میدان شهادت پیشتازان
زهی همّت که تاریخ آبرو یافت ز نام نامی آن سرفرازان
کند تا زهره بر بام فلک رقص نبینی نهضتی اینگونه بینقص
مرحوم غلامرضا قدسی
@bazmeghodsian
● شعر فایز مازندرانی در مدح و رثای حضرت معصومه
اشاره :
سال روزِ وفات فاطمه معصومه (س) ـ بانوی گرامی و خواهر محترم امام رضا (ع) ـ را گرامی می داریم
نگاه خوانندگان عزیز را به شعری در مدح و رثای این بانو از مرحوم «فایز مازندرانی» از شاعران آیینیِ بزرگ ملّی ما (اهل آبادی مرزبال و آرام گرفته در آستانِ امام زاده محسن آردکلا) فرا می خوانیم.
در مدح [و رثای] حضرت معصومه (س)
(قصیده) (مَفاعِلُن فَعَلاتُن مَفاعِلُن فَعْلُن)
(19 بیت)
مرا [چو] دیده به خاکِ درَت منوّر شد
پیِ نثارِ تو، این عقد، پُر زِ گوهر شد
تَبارَکَ الله، یا بِنتِ موسِیِ الکاظِم
که قُم ز یُمنِ قُدومت ز عرش برتر شد
خوشا که روضه رضوان شده است، خطّة قُم
چه غم که خُلد، ز اَنظارِ ما مُسَتَّر شد
زمینِ قُم ز شرافت شده است رشکِ بهشت
که ذکرِ خُلد به «یا لَیْتَنی» مکرّر شد
ز عصمتِ تو [گواه اند]، مُلک تا مَلَکوت
که اِشتهار به معصومه¬ات ز داور شد
کدام مریم، سر، اندر آستان تو نیست؟
کدام عیسی، بر درگهت نه چاکر شد؟
کدام درد، ز اَنفاسِ تو نیافت شفا؟
کی آمده است، که مأیوس گشت [و] مُضطر شد؟
اگر که حُکم به تکریمِ اُمَّهات نبُود،
بگفتمی که کنیزِ درِ تو هاجر شد
شهانِ خطّة ایران¬زمین عرشِ سریر
که خاک¬روبِ درِشانْ هزار قیصر شد،
در آستانِ جلالِ تو هم¬چو دربانان،
به احترام ز هر سو سِتاده بر در شد
هرآن که خُفت به خاکِ درِ تو از اخلاص
خلاص از همه آشوبِ روزِ محشر شد
ز بس به کوی تو شد ریخته، سر و تن و جان
که قُم چو خانة صورتگران، مصوَّر شد
[گریز:]
پدر تُو راست که بابُ الحوائجش لقب است
امامِ خطّة امکان ز حَیِّ داور شد
برادرِ تو که شَمسِ شُموس [و] بَدرِ نُفوس
شهیدِ زهرِ جفا از عَدویِ کافر شد
هنوز چشم تُو را جانبِ خراسان است
ز بس هوایِ لِقایِ رضات بر سر شد
بنالم از غمِ تو یا ز درد زینبِ زار
که پشتْ خَم ز غمِ مرگ شش برادر شد
حسینْ غریب به کوفه، رضا به توس غریب
رضا ز زهرْ شهید و حسینْ ز خنجر شد
تو کُشته گشتنِ او را، ندیده¬ای از زهر
سرِ حسین به نِی در حضورِ خواهر شد
[چو] گشت مادِحِ تو، فائز از سرِ اخلاص
به مادِحِ تو مَلَک، در فلک ثناگر شد.
منبع :
بیت العزا (دیوان اشعار فائز مازندرانی)،
مقدّمه، تصحیح و تعلیقات: علی ک. (امیر لاله وایی)
(آماده برای چاپ و انتشار).
● شعر فایز مازندرانی در مدح و رثای حضرت معصومه
اشاره :
سال روزِ وفات فاطمه معصومه (س) ـ بانوی گرامی و خواهر محترم امام رضا (ع) ـ را گرامی می داریم
نگاه خوانندگان عزیز را به شعری در مدح و رثای این بانو از مرحوم «فایز مازندرانی» از شاعران آیینیِ بزرگ ملّی ما (اهل آبادی مرزبال و آرام گرفته در آستانِ امام زاده محسن آردکلا) فرا می خوانیم.
در مدح [و رثای] حضرت معصومه (س)
(قصیده) (مَفاعِلُن فَعَلاتُن مَفاعِلُن فَعْلُن)
(19 بیت)
مرا [چو] دیده به خاکِ درَت منوّر شد
پیِ نثارِ تو، این عقد، پُر زِ گوهر شد
تَبارَکَ الله، یا بِنتِ موسِیِ الکاظِم
که قُم ز یُمنِ قُدومت ز عرش برتر شد
خوشا که روضه رضوان شده است، خطّة قُم
چه غم که خُلد، ز اَنظارِ ما مُسَتَّر شد
زمینِ قُم ز شرافت شده است رشکِ بهشت
که ذکرِ خُلد به «یا لَیْتَنی» مکرّر شد
ز عصمتِ تو [گواه اند]، مُلک تا مَلَکوت
که اِشتهار به معصومه¬ات ز داور شد
کدام مریم، سر، اندر آستان تو نیست؟
کدام عیسی، بر درگهت نه چاکر شد؟
کدام درد، ز اَنفاسِ تو نیافت شفا؟
کی آمده است، که مأیوس گشت [و] مُضطر شد؟
اگر که حُکم به تکریمِ اُمَّهات نبُود،
بگفتمی که کنیزِ درِ تو هاجر شد
شهانِ خطّة ایران¬زمین عرشِ سریر
که خاک¬روبِ درِشانْ هزار قیصر شد،
در آستانِ جلالِ تو هم¬چو دربانان،
به احترام ز هر سو سِتاده بر در شد
هرآن که خُفت به خاکِ درِ تو از اخلاص
خلاص از همه آشوبِ روزِ محشر شد
ز بس به کوی تو شد ریخته، سر و تن و جان
که قُم چو خانة صورتگران، مصوَّر شد
[گریز:]
پدر تُو راست که بابُ الحوائجش لقب است
امامِ خطّة امکان ز حَیِّ داور شد
برادرِ تو که شَمسِ شُموس [و] بَدرِ نُفوس
شهیدِ زهرِ جفا از عَدویِ کافر شد
هنوز چشم تُو را جانبِ خراسان است
ز بس هوایِ لِقایِ رضات بر سر شد
بنالم از غمِ تو یا ز درد زینبِ زار
که پشتْ خَم ز غمِ مرگ شش برادر شد
حسینْ غریب به کوفه، رضا به توس غریب
رضا ز زهرْ شهید و حسینْ ز خنجر شد
تو کُشته گشتنِ او را، ندیده¬ای از زهر
سرِ حسین به نِی در حضورِ خواهر شد
[چو] گشت مادِحِ تو، فائز از سرِ اخلاص
به مادِحِ تو مَلَک، در فلک ثناگر شد.
منبع :
بیت العزا (دیوان اشعار فائز مازندرانی)،
مقدّمه، تصحیح و تعلیقات: علی ک. (امیر لاله وایی)
(آماده برای چاپ و انتشار).
◾◾
#شب_پنجم
#غزل_عاشورایی
.
دردم ز کودکی است که با رویِ همچو ماه
از خیمه شد به یاری آن شاهِ بیسپاه
بیتاب چون دل، از برِ زینب فرار کرد
آمد چو طفلِ اشکِ روان، در کنار شاه
کای عمّ تاجدار! به خاک از چه خفتهای؟
برخیز از آفتاب، بیا تا به خیمهگاه
نشنیدهای مگر سخن عمّه را چو من؟
تنها ز خیمه آمدهای، پیش این سپاه
هر کس که آب خواست، دهندش ز آبِ تیغ
ای عم! بیا به خیمه و آب از کسی مخواه
میگفت و میگریست که بیدینی از ستیز
تیغی حواله کرد به آن شاه دینپناه
آن طفل، دست خویش سپر کرد، پیش تیغ
دست اوفتاد از تنِ معصومِ بیگناه
بیدست جان سپُرد به دامان عمّ خویش
چون ماهیِ به لجّۀ خون، مانده در شناه
میداد جان به دامن شه، «الغیاث» گوی
میکرد شاه تشنه به حسرت، بر او نگاه
#وصال_شیرازی
.
@salis110ir 🏴
◾◾
برای آفتاب...
ای عارض چو ماه تو را چاکر آفتاب
یک بندهٔ تو ماه سزد، دیگر آفتاب
پیش رخ چو ماه تو بنهاده از جمال
هر نخوتی که داشته اندر سر آفتاب
تا بوی مشک زلف تو یابد همی زند
دم از هزار روزن چون مجمر آفتاب
کسوٹ کبود دارد و رخ زرد،سال و ماه
در عشق رویت ای بت سیمین بر آفتاب
درآرزوی روی تو هر صبحدم چو من
رخسار زرد خیزد از بستر آفتاب
بی روی و موی تو، نبرد هیچ کس گمان
بر آفتاب عنبر، و بر عنبر آفتاب
روی چو آفتاب به چشم چو نرگست
آن تازگی دهد که به نیلوفر آفتاب
در آفتاب، عبھر تو هست تازه تر
گر فر و تازگی برد از عبهر آفتاب
بسیار کرده دفتر خوبی مطالعه
جز روی تو نیافته سردفتر آفتاب
عمری است تا به مشرق و مغرب همی رود
با کام خشک و چشم تر، ای دلبر! آفتاب
@safinehyetabriz
ماه رمضان چو بیست و هفتش کم شد / تاریخ وفات باقر اعلم شد
این شعر یکی از زیباترین ماده تاریخ هاست. " ماه رمضان" به حساب جمل معادل ۱۱۳۷ است وقتی ۲۷ را از او کم کنید می شود ۱۱۱۰ که سال وفات علامه مجلسی است. ضمنا علامه مجلسی در روز بیست و هفتم ماه رمضان وفات یافته است.
🔸کاروان عشق
درای کاروان عشق و امّید طنین افکند اندر پهنه دشت
در آن تفتیده صحرا، کاروان را به پیرامون، همای بخت میگشت
نوای آن درا، گر بود جانسوز ولی شد رهروان را شوق افروز
ز شادی چون قلم با سر زده گام در این ره، رهنوردان دل آگاه
سر از پا کی شناسد رهرو عشق؟ ز سر باید گذشت آری در این راه
شهادت نغمه آهنگشان بود لوای عشق، پیشاهنگشان بود
حسین آن قافله سالار هستی که زینت بخش تاریخ است نامش
در این ره کاروان را پیش میبرد رهآموزان رهین فیض عامش
چو رهبر شد بصیر و پاک سیرت فرا گیرد از او رهرو بصیرت
به سوی کربلا با یک جهان شوق ز مکّه کعبه دلها روان شد
پی روشنگری میرفت و با او شهادت چون سعادت هم عنان شد
اگر مرد رهی در راه میدید بر او میتافت باری همچو خورشید
در آن خشکیده لب صحرای سوزان سخنهایش به از ماء معین بود
پیام زندگی سازش به یاران صفا بخش دل و جان آفرین بود
چو او بنواخت آهنگ سفر را به شور آورد هر صاحب نظر را
به هر منزل که خرگاه حسینی به پا میشد زمین بودی سریرش
لب لعلش چو میشد گوهر افشان ز جان بودند یاران دلیرش
به گرد قافله سالار خود جمع همه پروانهسان پیرامن شمع
گروهی همره او مانده بودند که نور عشق در سیمایشان بود
لوای مردی و بیداری خلق به دست همّت والایشان بود
به لب تسبیح حق در دست شمشیر به جنگ دشمنان بیباک چو شیر
گروهی در عدد بسیار اندک ولی از شور و شوق رزم، سرشار
به شب افتاده در دامان محراب به روز استاده در میدان پیکار
همه وارسته، جان بر کف نهاده ز شوق دوست دل از دست داده
چو در کرببلا یعنی به مقصد سپاه عاشقان حق رسیدند
چنان بیخویشتن بودند از شوق که از هر چیز جز حق دل بریدند
چو آنجا وصل حق میشد فراهم سرود عشق میخواندند با هم
در آن وادی که بوی عشق میداد شدند از جلوهی حق رشک انجم
زبان حال هر یک بود این بیت که میکردند زیر لب ترنم
«چه خوش باشد که بعد از انتظاری» به امّیدی رسد امّیدواری
زده دل را به دریا موجآسا همه بودند غرق بیقراری
ز شور و شوق میکردند یکسر ز عشق وصل حق ساعت شماری
که همچون شیر مرد بر دشمن بتازند به راه عشق جانان جان ببازند
شب میعاد زد چون خیمه بر دشت سر دلدادگان شوری دگر داشت
چنان گرم نیاز و راز بودند که آه سردشان سوز شرر داشت
به هر خیمه نوای یا ربی بود خداوندا چه روحافزا شبی بود
نگیرد تا غبار آیینهشان را ز دل گرد خودی یکسر فشاندند
خس و خار هوس از ریشه کندند درخت عشق را در دل نشاندند
که خورشید از افق چون سر برآرد به راه دوست هر یک جان سپارد
سواران سلحشور ره حق به میدان شهادت پیشتازان
زهی همّت که تاریخ آبرو یافت ز نام نامی آن سرفرازان
کند تا زهره بر بام فلک رقص نبینی نهضتی اینگونه بینقص
مرحوم غلامرضا قدسی
@bazmeghodsian
ستاره است و از آفاق دور میتابد
بر انجماد زمین صبور میتابد
بزرگی اش را حتی ز دور نتوان دید
ز روشنان رخش بس که نور میتابد
ز سایه سار چه غم ای دل آفتاب هنوز
بر این حقارت سرد و نمور میتابد
بیا به حضرت آن قطب آفتاب شویم
که بیدریغ بر اهل حضور میتابد
پسر کجاست ببیند که چشمهای پدر
چو مهر و ماه به راه عبور میتابد
به کنج چله نشینی خدای را دیده است
از آسمان دلش نور طور میتابد
(غزلی کوچک برای مردی بزرگ؛ سهیل محمودی)
@bazmeghodsian
الكتب والمواضيع والآراء فيها لا تعبر عن رأي الموقع
تنبيه: جميع المحتويات والكتب في هذا الموقع جمعت من القنوات والمجموعات بواسطة بوتات في تطبيق تلغرام (برنامج Telegram) تلقائيا، فإذا شاهدت مادة مخالفة للعرف أو لقوانين النشر وحقوق المؤلفين فالرجاء إرسال المادة عبر هذا الإيميل حتى يحذف فورا:
alkhazanah.com@gmail.com
All contents and books on this website are collected from Telegram channels and groups by bots automatically. if you detect a post that is culturally inappropriate or violates publishing law or copyright, please send the permanent link of the post to the email below so the message will be deleted immediately:
alkhazanah.com@gmail.com