#برگی_از_کتاب#تشنه_لبان#علی_اکبروقت تنگ است؟ باشد! عباس که نمیتواند نظارهگر رفتن فرزند برادر باشد و پیش نرود و به دورش نچرخد. نمیتواند که چون قرآن نبوسدش و صورت بر دست و چشم او ننهد. جانش است و جان او. علی اکبر که برود، جان عباس رفته است! از مدینه تا مکه و از مکه تا کربلا و تا امروز، هر بار صدای «عموجان» او را شنیده، به سر دویده و آرام گفته «جان من و برادرانم فدای تو و مولایم حسین!»
ابوالفضل، علی اکبر را در سفر به کربلا، خوب شناخته است:
... اولین روز ماه محرم بود که در رکاب مولایم، به «قصر بنی مُقاتل» رسیدیم. اواخر شب بود که حسین فرمان داد مشکهایمان را پر کنیم و کاروان را حرکت دهیم. من و علی اکبر، در پی مرکوب حسین - ذوالجناح - سوار بر اسبهایمان وگوش به فرمان مولایمان بودیم و آرام راه میپیمودیم. آسمان سیاه شب، ستاره باران بود و صدای پای اسبان و شتران به آهنگ یکنواخت لای لای میمانست و گاه گریهی کودکانی چند، سنگینی پلک چشمان کاروانیان را بر هم میزد.
تا سپیدهی سحر، هنوز ساعتی مانده بود که حرکت ذوالجناح، قدری آرامتر شد. علی اکبر به جویایی حال پدر، پیشتر رفت و کنار پدر رسید. «عقبة بن سمعان» نیز در کنارش بود.
من همچنان به فاصله از آنان، اسب می راندم. به دقایقی چند، مولایم با علی اکبر، آرام سخن گفت و آرام جواب شنید و آنگاه که علی اکبر به نزدیکم برگشت، در تیره روشن سپیدهی سحری، رنگی از شور و شعف بر چهرهی چون ماهش دیدم. او هیچ نگفت و من نیز به ادب هیچ نپرسیدم. تا اینکه بعد، عقبة بن سمعان برایم گفت: مولایم دقایقی چشم بر هم نهاده بود و اسب، کند راه میرفت. علی اکبر که کنارمان رسید، امام چشم باز کرد و سه بار فرمود: «انّا لله وانّا الیه راجعون و الحمد لله ربّ العالمین».
علی بن الحسین گفت: «جانم به فدایت پدر! چه شد که آیهی استرجاع خواندی و حمد خدا گفتی؟» امام فرمود: «قدری خواب به چشمانم آمد و سواری را دیدم که اشاره به کاروان کرد و گفت: اینان روانند و مرگ نیز در پی ایشان! دریافتم که خدا مژدهی وصل میدهد».
علی بن الحسین پرسید: «ما به حقیم پدر؟» امام فرمود: «آری، سوگند به خدایی که بازگشت همهی بندگان به سوی اوست، ما بر حقیم. علی بن الحسین چهره باز کرد و گفت: «پس چه باک از مرگ که بمیریم و به حق باشیم.» و امام برایش دعای خیر کرد.
عباس، تا دو قدمی علی اکبر میدود. و آنگاه میایستد و چشم میخواباند:
- من به فدایت یا علی بن الحسین!
و بعد، پا پیش میگذارد، دو دست از هم میگشاید و او را چون جان شیرین در آغوش میگیرد. هیچ ندارد که بگوید! سکوت است و اشک و لبخند. یاد سفارش مادرش - ام البنین- میافتد که به هنگام وداع به او گفته بود: «جان تو و جان حسین! جان تو و جان فرزندان حسین!»
اما حالا چه باید بکند؟ وقتی حسین به او گفته است تو حالا بمان، جز تسلیم چه چارهای دارد؟ باید دست از او بدارد و رهایش کند. امروز همه رفتنیاند؛ نوبت به نوبت.
در آخرین نگاه، عباس چه به او میگوید، هیچ کس نمیداند!
هر کس که دید روی تو، بوسید
چشم من کاری که کرد دیدهی من بینظر نکرد
* * *
دامن کشان همیشد در شرب زرکشیده
صد ماه رو ز رشکش جیب قصب دریده
از تاب آتش می بر گرد عارضش خوی
چون قطرههای شبنم بر برگ گل چکیده
لفظی فصیح شیرین، قدی بلند چابک
رویی لطیف زیبا، چشمی خوش کشیده
یاقوت جان فزایش از آب لطف زاده
شمشاد خوش خرامش در ناز پروریده
آن لعل دلکشش بین وان خنده دل آشوب
وان رفتن خوشش بین وان گام آرمیده
آن آهوی سیه چشم از دام ما برون شد
یاران چه چاره سازم با این دل رمیده