#آیه_121
#موضوع_اعتقادی
#امیرالمؤمنین
#تبری
#ابلیس
#شیاطین_انس_و_جن
#وعده_مخالفین_غدیر_به_ابلیس
🔹تفسیر قرآن از لسان معصومین👇
🆔 @tafsirerevaii2
آگاه در همان مجلس سخن از بنات النبی (ص) به میان آمد: زینب و رقیه و ام کلثوم. برخی از آنان گفتند: راویان، این را که آنان فرزندان خدیجه از رسول الله باشند، انکار می کنند.
من گفتم: آنان دختران او هستند، جز آن که یاد از فاطمه در روایات بیشتر است و فضائل او فزونتر.
یکی از کسانی که سابقا نزد من رفت و آمد داشت و [آن زمان] ملازمت او با من به خاطر دشمنی با برخی از همین حاضرین بود، گفت: این محمد بن اسماعیل بخاری است که در جامع صحیح خود حدیثی از عروة بن زبیراز اسامه آورده است که رسول خدا (ص) فرمود: خیر بناتی زینب.
گفتم: این حدیث در کجای جامع بخاری است؟
گفت: در کتاب الفضائل.
آن وقت در حضور جمع خطاب به آنان گفتم: همه می دانید که من چهار بار این کتاب را جمع کردهام. یک بار بر اساس رجال از صحابه. سپس آنها را در رقاع آوردهام. آنگاه بر اساس رجال مهذب ساخته ام و سپس مرتب کرده و بر تو املاء کرده ام و تو از روی املای من نوشتهای؟
گفت: بلی
گفتم: به خدا سوگند که تاکنون این حدیث را در این کتاب ندیده ام.
صدر – کسی که این شخص این مطلب برای تقرب و دلخوشی او می گفت – به کسی که این روایت را نقل کرد گفت: خداوند به تو جزای خیر دهاد. اکنون بر من آشکار و درست شد که تو سنی و متعصب نسبت به تسنن هستی.
من برخاسته به کتابخانه رفتم و کتاب الفضائل از کتاب جامع بخاری را آوردم. در بخش فضائل زنان، نامی جز خدیجه و فاطمه و عایشه ندیدم. کتاب را به مجلس آوردم و به کسی که آن روایت را نقل کرده بود دادم.
گفتم: این کتاب الفضائل! حدیث اسامه را پیدا کن. من گشتم، اما نیافتم.
او کتاب را گرفته ورق می زد. سپس گفت: شاید در کتابی جز کتاب الفضائل بوده است. من تردید ندارم که این حدیث در این کتاب بوده است.
به او گفتم: به خدا سوگند بخاری چنین روایتی را ذکر نکرده است.
زمانی پس از آن که از آن محفل پراکنده شدیم، من نماز مغرب را خواندم و تا نیمه شب نشستم. آنگاه سحر را پشست سر گذاشته (اصحبت سحرا) و تا وقت اقامه نشستم. پس از آن که از مسجد برگشتم تا نماز عصر نشستم و کتاب را از اول تا آخر با دقت نگریستم، اما از این حدیث هیچ اثری نیافتم.
از آن شخص پرسیدم: چه کسی این روایت را از عروه نقل کرده است؟
گفت: زهری از عروه.
در این وقت به کتاب ابوعلی حافظ که شامل روایات زهری از عروه است مراجعه کردم. در آنجا نیز نیافتم. به دنبال آن در «مسند اسامه بن زید» از حسن بن سفیان گشتم، در آنجا هم نیافتم. نشستم و فکر کردم. به یادم آمد که من در رقاعی که برای کتاب الاکلیل ترتیب دادم فضائل زینب را آوردهام. به دنبال آن رفتم. در آنجا این حدیث را به خط خودم از یحیی بن ایوب یافتم و سماع من چنین بود:
حدیث کرد ما را ابوالحسین عبیدالله بن محمد بلخی در بغداد از اصل کتاب خود، حدیث کرد ما را ابواسماعیل بن محمد بن اسماعیل سلمی، حدیث کرد ما را سعید بن ابی مریم، خبر داد ما را یحیی بن ایوب، حدیث کرد ما را ابن الهاد، حدیث کرد مرا عمر بن عبدالله بن عروة بن زبیر از عروة بن زبیر از عایشه همسر رسول الله که:
آنگاه که رسول خدا (ص) وارد مدینه شد، دخترش زینب از مکه با کنانه یا ابن کنانه از مکه خارج شد. مکیان به دنبال او رفتند تا آن که هبار بن اسود به او رسید و یکسره با نیزه به شتر او زد تا او را کشت. در این وقت زینب سقط کرد. و خون جاری شد. این سبب نزاع بنی هاشم و بنی امیه شد. بنی امیه خود را محق تر به او دانستند، زیرا زینب همسر پسر عم آنان ابن العاص و نزد هند دختر ربیعه بود. هند به او می گفت: این به خاطر پدر توست.
در این وقت رسول الله (ص) به زید بن حارثه فرمود: آیا نمی روید زینب را بیاورید.
زید گفت: بلی یا رسول الله.
حضرت فرمود: انگشتری مرا بگیر و به او بده.
زید (تبه سمت مکه) رفت و جایی شترش را گذاشت و آرام آرام به راه ادامه داد تا به یک چوپان رسید. به او گفت: برای که چوپانی می کنی؟
گفت: ابن العاص.
گفتم: این گوسفندان؟
گفت: از زینب دختر محمد (ص).
اندکی با او راه رفت. سپس به او گفت: آیا ممکن است چیزی به تو بدهم تا آنچه را به تو می سپارم به زینب برسانی و کسی را آگاه نسازی؟
گفت: آری.
انگشتری حضرت را به او داد. چوپان گوسفندان را برد و انگشتری را به زینب داد. او شناخت.
پرسید: این را چه کسی به تو داد؟
گفت: مردی.
گفت: کجا او را دیدی؟
گفت: فلان نقطه.
زینب ساکت شد تا آن که شب شد، به آن نقطه رفت. وقتی رسید زید گفت: سوار شو. سوار شدند و حرکت کردند.
اینجا بود که رسول خدا (ص) فرمود: هی أفضل بناتی، اصیب فیّْ. او بهترین دختر من است که به خاطر من به زحمت افتاده است.
این روایت به علی بن الحسین رسید. نزد عروه رفت و گفت: این چه روایتی است که تو نقل کرده و تلاش داری تا تنقیص فاطمه کنی؟
...اتّفاق عجيب
🔶مدرس افغانی در حوزه علميه نجف، حجره نداشت و شب ها در صحن مطهر حضرت امير المؤمنين سلام الله علیه مي خوابيد، و روزها، اغلب در وادي السلام، در سايه ديوار قبور و حجره هاي آن، مدتي را به استراحت مي پرداخت.
.
🔶وي مي گفت سرور و خوشحالي من زماني بود كه براي درس دادن به بعضي از آقازاده ها به مدارس يا منازلشان مي رفتم، گاه اتّفاق مي افتاد كه من در آن هواي گرم براي تدريس پيش آن ها مي رفتم، ولي به من مي گفتند امروز حوصله نداريم؛ باشد براي فردا!
.
🔶روزي از روزها در وادي السلام در شدّت گرما، شديداً احساس تشنگي كردم.
.
🔶اين طرف و آن طرف دنبال آب بودم. ديدم كمي آب در حال جريان است؛ بدون اين كه به فكرم برسد كه اين نواحي كه چشمه ندارد.
.
🔶در حال نوشيدن آب بودم كه ناگهان عربي فرياد زد: چه كار مي كني؟ چرا از اين آب مي خوري؟
.
🔶گفتم: خيلي تشنه بودم. گفت: اين آب مرده شورخانه است.
.
🔶از اين وضع چنان منقلب و دل شكسته شدم كه از همان جا به حرم مطهر اميرالمؤمنين سلام الله علیه رفتم و گريان تا صحن مطهر حضرت دويدم و پشت در صحن - كه ظهرها بسته مي شد - ايستادم تا در باز شد و خود را مقابل ايوان رساندم و روبه روي ضريح مطهر ايستادم و با زبان دل شروع كردم با مولايم حرف زدن.
.
🔶گفتم: آقا جان، اگر من در اين شهر غريبم، در شهر خود كسي بودم. يا اميرالمؤمنين، فقر اين قدر مرا تحت فشار قرار داده است. من مهمان شمايم. شما كه مي دانيد من آن جا كسي بودم، آيا اين است اسم هم جواري مولا جان. آيا اين گونه با پناهندگان درگهت رفتار مي كني؟
.
🔶گوشه اي نشستم. بعد از گذشت چند ساعت، ديدم شخصي آمد نزديكم و گفت: شما شيخ محمدعلي هستيد؟
.
🔶گفتم: بله. گفت: آقا شما را مي خواهد.
.
🔶گفتم: آقا كيست؟
.
🔶گفت: آقاي سيد ابوالحسن(اصفهانی).
.
🔶گفتم: آقاي سيد ابوالحسن از كجا مرا مي شناسد؟ از من چه مي خواهد؟
.
🔶گفت: نمي دانم. وقتي خدمت ايشان رسيدم، با خنده سؤال كرد: شما شيخ محمدعلي هستي؟
.
🔶گفتم: بله. گفت: مَثَل من مَثَل سقّاست كه مشك آب را بر دوش دارد و به تشنگان آب مي دهد. بعد دستور داد كه به مقدار كفاف به زندگي من رسيدگي شود.
کانال سیره علما @sireolama
شیخ جعفر کاشف الغطاء و حکایتی شگفت از سامراء
حکایت زیر را در نسخه ای که امشب تورق می کردم، دیدم. نمی دانم جای دیگری هم آمده یا خیر، علی القاعده باید باشد. کنکاوی باعث شد اینجا بگذارم:
شیخ جلیل شیخ محمد جعفر نجفی ـ قدس سره الزکی ـ در سفری که به جهت زیارت عسکریین ـ علیهما السلام ـ و سرداب مقدس به سرّ من رای مشرف می شیدیم، با جناب ایشان همسفر بودیم، روزی حکایت کرد که مرا در سرّ من رای آشنایی بود از اهل آنجا که هر گاه به زیارت آمدمی، بخانه او رفتمی. وقتی آمدم، آن شخص را رنجور و نحیف و زار مریض دیدم که مشرف به موت بود. از سبب ناخوشی استفسار کردم. گفت چندی قبل از این، قافله ای از تبریز به جهت زیارت به اینجا مشرّف شدند، و من چنانچه عادت خدّام این قباب و اهل سرّ من رای هست، به ملاحظه قافله رفتم که مشتری به جهت خود گرفته و استادی آن را در زیارت کرده، از او منتفع شوم. در میان قافله جوانی را دیدم در زیّ ارباب صلاح و نیکان. در نهایت صفا و طراوت با جامه های نیکو، برخاست و به کنار دجله رفت، و غسلی بجا آورد و جامه های تازه پوشیده، و در نهایت خضوع و خشوع روانه روضه مقدسه شد. با خود گفتم، از این می توان بسیار منتفع شد. پس دنباله او را گرفته رفتم، دیدم داخل صحن مقدس عسکریین شد، و در در رواق ایستاده، کتابی در دست دارد، مشغول خواندن دعای اذن دخول شد، و در غایت آنچه از خضوع که متصور و اشک از دو چشم او به زمین جاری است نزد او آمده، گوشه ردای او را گرفته گفتم، به خواهم به جهت تو زیارت نامه بخوانم. او دست به کیسه کرده، یک دانه اشرفی به کف من گذاره، اشارخ کرد که برو و ترا با من رجوعی نباشد. من که چند روز استادی می کردم، به ده یک این شاکر بودم، آن را گرفته قدری راه رفتم و طمع مرا بر آن داشت که باز از آن اخذ کنم. برگشتم دیدم در غایت خضوع و گریه مشغول دعای اذن دخول است. باز مزاحم او شده، گفتم باید من ترا تعلیم زیارت دهم. این دفعه نیم اشرفی به من داده و اشاره کرد که به من رجوع نداشته باش و برو. من رفتم و با خود گفتم نیکو شکاری بدست آمده، باز مراجعت کردم. در عین خضوع، باز او را گفتم کتاب را بگذار، و البته من باید به جهت تو زیارت نامه بخوانم و ردای او را کشیدم. این دفعه نیز یک عدد ریال به من داده، و مشغول دعا شد. من رفته باز طمع مرا بر معاودت داشته، مراجعت کردم و همان مطلب را تکرار کردم. این دفعه کتاب را در بغل گذارده و خضوع قلب او تمام شده، بیرون آمد. من از کرده خود پشیمان شدم، و به نزد او آمدم، و گفتم برگرد و زیارت کن به هر نوع که می خواهی، و مرا با تو کاری نیست. گریه کنان گفت: مرا حال زیارتی نماند و رفت. من بسیار خود را ملامت کرده مراجعت نمودم. از در خانه، داخل فضا شدم. سه نفر بر لب بام خانه من محاذی در خانه رو به ایستاده اند. آن که در میان بود، جوان تر بود، و کمانی در دست داشت، تیر در کمان نهاده و به من گفت چرا زائر ما را از ما بازداشتی! و کمان را زه کشیده، ناگاه سینه من سوخت، و آن سه نفر غایب شدند و سوزش سینه من به تدریج اشتداد کرده، بعد از دو روز مجروح شد، و به تدریج جراحت آن پهن شده، اکنون تمام سینه مرا فرو گرفته و سینه خود را گشود، دیدم سینه اش پوسیده بود، و دو سه روزی نگذشت که آن شخص بمرد.
@jafarian1964
اخبار ابن سعد در باره «ذو الجوشن ضبابى» پدر شمر [چرا پدر شمر دیر مسلمان شد؟]
گويد: هشام بن محمد بن سائب كلبى مىگفت، نام ذو الجوشن، شرحبيل و نام پدرش اعور بن عمرو بن معاوية است، و اين معاويه همان ضباب بن كلاب بن ربيعة بن عامر بن صعصعة است.
گويد: كس ديگرى جز هشام مى گفت: نام ذو الجوشن، جوشن و پسر ربيعه كلابى است. ذو الجوشن پدر شمر بن ذو الجوشن است كه در كشتن حسين بن على- عليهما السلام- حضور داشته و كنيه شمر، ابو السابغه بوده است.
گوید: يزيد بن هارون، از جرير بن حازم ما را خبر داد كه مى گفته است ابو اسحاق سبيعى براى ما نقل كرد كه جوشن بن ربيعه كلابى در حالى كه هنوز مشرك بود به حضور پيامبر (ص) آمد و اسبى را براى آن حضرت هديه آورد. پيامبر (ص) از پذيرش آن خوددارى كرد، و فرمود: اگر بخواهى مى توانى آن را در برابر چند زره گزينه از زره هاى غنيمتى جنگ بدر به من بفروشى. پيامبر (ص) سپس به او فرمود: «اى ذو الجوشن! آيا نمىخواهى از نخستين گروندگان ـ قوم خود ـ به اين آيين باشى؟». گفت: نه. پيامبر پرسيد چه چيزى تو را از آن باز مى دارد؟ گفت: من مى بينم كه قوم تو، تو را تكذيب مى كنند و از سرزمين خود بيرونت كرده اند و با تو جنگ مى كنند. اگر بر ايشان پيروز شوى به تو مى گروم و از تو پيروى مى كنم. و اگر ايشان پيروز شوند از تو پيروى نخواهم كرد. پيامبر (ص) او را چنين فرمود: «اى ذو الجوشن! اگر زنده بمانى شايد كه به زودى پيروزى من را بر آنان ببينى».
ذو الجوشن مى گفته است: به خدا سوگند هنگامى كه در ضريّة [جایی متعلق به بنی کلاب] بودم سوارى از سوى مكه پيش ما رسيد، پرسيديم پشت سرت چه خبر بود؟ گفت: محمد بر مردم مكه پيروز شد.
گويد: ذو الجوشن از اينكه به هنگام دعوت رسول گرامى پذيرفتن اسلام را رها كرده بود اندوه مى خورد.
گويد عبد الله بن محمد بن ابى شيبة، از عيسى بن يونس، از پدرش، از پدر بزرگش، از گفته خود ذو الجوشن ضبابى ما را خبر داد كه مى گفته است: پس از آسوده شدن پيامبر (ص) از جنگ بدر به حضورش رفتم و گفتم: اى رسول خدا! من اسب نرى را كه از ماديان خودم كه نامش قرحاء است زاييده شده است آورده ام آن را براى خود بگير. پيامبر فرمود: نمى پذيرم ولى اگر بخواهى مى توانى معادل بهاى آن را از زره هاى گزينه بدر دريافت كنى. گفتم: در اين صورت اينك اسب را در برابر چند زره به تو نمى فروشم و واگذار نمى كنم.
كسى ديگر غير از عبد الله بن محمد بن ابى شيبه اين موضوع را از همان راويان يعنى عيسى بن يونس، از پدرش، از پدر بزرگش، از خود ذو الجوشن ضبابى به صورت كاملتر نقل مى كند كه مى گفته است پس از جنگ بدر اسب نرى را كه از ماديان خودم به نام قرحاء زاييده شده بود به حضور رسول خدا بردم و گفتم: اى محمد! من كره نر قرحاء را آورده ام كه آن را براى خود بگيرى. فرمود: مرا به آن نيازى نيست. سپس فرمود: اى ذو الجوشن! مسلمان نمى شوى كه از پيشگامان اين آيين باشى؟ گفتم: نه. و سپس گفتم: مى بينم كه قوم تو آزمند از ميان بردن تو هستند. فرمود: چگونه است مگر خبر كشته شدن آنان در بدر به تو نرسيده است؟ گفتم: چرا آن خبر به من رسيده است، و اگر بر كعبه- مكه- و ساكنان آن پيروز شوى من اين پيشنهاد را مى پذيرم- مسلمان مى شوم. فرمود: شايد اگر زنده بمانى آن را ببينى.
ذو الجوشن مى گويد: پس از اين گفتگو پيامبر (ص) به بلال فرمود: خورجين اين مرد را بگير و براى او در آن خرماى خوب بريز و به او توشه بده. و چون من پشت كردم كه بروم پيامبر (ص) فرمود: او بهترين سواركار دلير بنى عامر است.
ذو الجوشن مى گويد: به خدا سوگند بعدها كه آهنگ بازگشتن با همسرم- به حضور پيامبر- داشتم، سوارى از راه رسيد، گفتم: مردم چه كردند؟ گفت: به خدا سوگند كه محمد بر كعبه- مكه- و ساكنان آن چيره شد. با خود گفتم مادرم بى فرزند باد، اگر در آن هنگام مسلمان شده بودم و از او مى خواستم حيره را در اختيارم قرار دهد بى ترديد چنان مى كرد!
هدیه معنوی به اموات :
مالك بن دينار مى گويد گفت: شب جمعهاى بر گورستانى وارد شدم و ناگهان نور درخشانى را ديدم. از روى
تعجّب گفتم: لا إله إلّا اللَّه، گويى خداوند- عزّ و جلّ- اهل اين گورستان را آمرزيده است. ناگهان شنيدم كه
هاتفى از دور ندا مى كند و مى گويد: اى مالك بن دينار، اين هديه مؤمنان به اهل قبور و برادران ايمانىشان
مى باشد. گفتم: سوگند به خدايى كه تو را به زبان آورد، از تو مى خواهم كه به من بگويى آن هديّه چيست؟
گفت: مؤمنى در اين شب برخاست و وضوى كامل گرفت و دو ركعت نماز خواند و در هر ركعت يك بار سوره
فاتحة الكتاب و سوره قُلْ يا أَيُّهَا الْكافِرُونَ، و سوره قُلْ هُوَ اللَّهُ أَحَدٌ قرائت نمود، و گفت:
«اللّهُمَّ، إِنّى قَد وَهَبتُ ثَوابَها لِأَهلِ المَقابِرِ مِنَ المُؤمِنينَ.»
– خداوندا، من ثواب آن را به مردگان مؤمنين هديه نمودم.
از اين رو خداوند، ما را از شرق و غرب و از هر سو، نور و گشايش و شادمانى عنايت فرمود.
مالك مى گويد: من همواره آن را در شبهاى جمعه مى خواندم، تا اينكه پيامبر اكرم صلّى اللَّه عليه و آله را در
خواب ديدم و ايشان به من فرمود: «اى مالك، در برابر نورى كه به امّت من هديّه نمودى، خداوند در ثواب آن تو
را آمرزيد.» سپس فرمود: «خداوند در قصرى بهشتى كه «منيف» ناميده مىشود، خانهاى براى تو بنا نمود.»
عرض كردم: معناى «منيف» چيست؟ فرمود يعنى «مشرف بر اهل بهشت.»
منبع : آداب حضور ( ترجمه فلاح السائل ) ص 168
💜💜
#عزاداری
✅ ماجرای جالب دستور حضرت صدیقه کبری سلام الله علیها به نوحهسرایی بر سیدالشهداء علیه السلام به نقل از یکی از علمای بزرگ اهل تسنن
👈 قدمت #زیارت سیدالشهداء سلام الله علیه نزد اهل تسنن مخصوصا در ایام خاص زیارتی مانند نیمه شعبان و ...
〰〰〰〰▪️💦
👤 ابوعلی تنوخی، از علمای بزرگ مخالفین ما مینویسد:::
پدرم برایم گفت که روزی ابوالحسن کاتب آمد و گفت: آیا در بغداد شخصی که نامش ابن اصدق باشد را می شناسید؟
پدرم گفت: در آن مجلس کسی جز من آن شخص (ابن اصدق) را نشناخت و من گفتم: بله او را می شناسم.چرا از او سوال کردی؟
ابوالحسن کاتب گفت: او چه کار می کند؟
پدرم پاسخ داد: بر حسین علیه السلام #نوحه سرایی می کند.
پدرم گفت: ابوالحسن کاتب گریه کرد و گفت: پیرزنی از اهل کرخ پیش من است که مرا تربیت کرده است و به دلیل لهجهاش نمی تواند کلمات را صحیح ادا کند چه برسد به این که بخواهد شعری را نقل کند و این پیرزن از زنان صالح است و بسیار روزه می گیرد و اهل تهجد است.
محل خواب او نزدیک من است و دیشب متوجه شدم که مرا صدا زد و گفت: ای ابوالحسن.
گفتم: چه شده است؟
گفت: پیش من بیا.
به نزد او رفتم و دیدم که می لرزد.
گفتم: چه اتفاقی برایت افتاده است؟
گفت: یک جزء قرآنم را خواندم و خوابیدم.در خواب دیدم که گویی در مقابل یکی از دوازه های کرخ هستم. اتاق تمیزی را دیدم که (دیوارهایش) سفید و اندکی قرمز بود، درب آن باز بود و زنان دم درب ایستاده بودند.
به آنها گفتم چه کسی از دنیا رفته ؟ چه خبر است؟ آنها به داخل اتاق اشاره کردند.
وارد شدم دیدم اتاقی در نهایت زیبایی است و در وسط آن بانویی جوان هستند که نیکوتر و زیباتر از ایشان ندیده بودم، لباس زیبای سفید رنگی که بلند بود به تن داشت و روی آن نیز روپوشی (شنل) که فوق العاده سفید رنگ، پوشیده بود، در دامانش سر بریده ای بود که خون از آن می جوشید.
گفتم: تو چه کسی هستی؟
فرمود : با تو کاری ندارم، من فاطمه دختر رسول خدا هستم و این سر فرزندم حسین «علیه السلام»است.از طرف من به ابن اصدق بگو این شعر را به عنوان نوحه (برای حسینم) بخواند:
فرزند من مریض نبود (بر اثر بیماری از دنیا نرفت) این را سؤال کنید و قبل از این واقعه نیز بیمار نبود.
ناگهان به خودم آمدم.
ابوالحسن کاتب می گوید: آن پیرزن به جای «لم امرضه» به دلیل لهجه اش گفت «لم امرطه» چرا که نمی توانست حرف «ض» را درست تلفظ کند.پیرزن پس از آن آرام گرفت تا آن که خوابید.
ابوالحسن به من گفت:
ای ابوالقاسم حال که ابن اصدق را میشناسی، امانتداری کن و این خبر را به ابن اصدق برسان؛ من گفتم به خاطر امر #سرور_بانوان اطاعت می کنم.
ابوالقاسم تنوخی در ادامه می گوید: این داستان در ماه #شعبان بود، مردم زمانی که می خواستند به زیارت امام حسین «علیه السلام» بروند از حنبلی ها به شدت آزار می دیدند.
من آنقدر تلاش کردم که بالاخره توانستم خودم را در شب #نیمه_شعبان به حائر حسینی برسانم.
جویای ابن اصدق شدم تا این که او را دیدم.
به او گفتم حضرت فاطمه «سلام الله علیها» به تو امر نموده اند که قصیده ای را که در آن بیت مذکور را به عنوان نوحه (برای امام حسین «علیه السلام») بخوانی:
لم امرّضه فأسلو ... لا ولا کان مریضا (فرزند من مریض نبود (بر اثر بیماری از دنیا نرفت) این را سؤال کنید و قبل از این واقعه نیز بیمار نبود.)
به ابن اصدق گفتم من قبل از این ماجرا این قصیده را بلد نبودم.
حال ابن اصدق دگرگون شد. قضیه خواب را برای او و حاضران در جلسه به طور کامل نقل کردم، همگی به شدت #گریه کردند و تمام شب با همین قصیده نوحه سرایی کردند.
اول این قصیده این بیت است:
👈 ای دو چشم اشک ببارید و به شدت #گریه کنید و خشک نشوید.
این شعر برای برخی از شاعران اهل کوفه است.
سپس به نزد ابوالحسن کاتب بازگشتم و او را از آن چه رخ داد با خبر ساختم.
〰〰〰〰〰〰〰
©کانال برهان و نقل نکات ناب تاریخی از کتب مخالفین
@borrhan
اخبار ابن سعد در باره «ذو الجوشن ضبابى» پدر شمر [چرا پدر شمر دیر مسلمان شد؟]
گويد: هشام بن محمد بن سائب كلبى مىگفت، نام ذو الجوشن، شرحبيل و نام پدرش اعور بن عمرو بن معاوية است، و اين معاويه همان ضباب بن كلاب بن ربيعة بن عامر بن صعصعة است.
گويد: كس ديگرى جز هشام مى گفت: نام ذو الجوشن، جوشن و پسر ربيعه كلابى است. ذو الجوشن پدر شمر بن ذو الجوشن است كه در كشتن حسين بن على- عليهما السلام- حضور داشته و كنيه شمر، ابو السابغه بوده است.
گوید: يزيد بن هارون، از جرير بن حازم ما را خبر داد كه مى گفته است ابو اسحاق سبيعى براى ما نقل كرد كه جوشن بن ربيعه كلابى در حالى كه هنوز مشرك بود به حضور پيامبر (ص) آمد و اسبى را براى آن حضرت هديه آورد. پيامبر (ص) از پذيرش آن خوددارى كرد، و فرمود: اگر بخواهى مى توانى آن را در برابر چند زره گزينه از زره هاى غنيمتى جنگ بدر به من بفروشى. پيامبر (ص) سپس به او فرمود: «اى ذو الجوشن! آيا نمىخواهى از نخستين گروندگان ـ قوم خود ـ به اين آيين باشى؟». گفت: نه. پيامبر پرسيد چه چيزى تو را از آن باز مى دارد؟ گفت: من مى بينم كه قوم تو، تو را تكذيب مى كنند و از سرزمين خود بيرونت كرده اند و با تو جنگ مى كنند. اگر بر ايشان پيروز شوى به تو مى گروم و از تو پيروى مى كنم. و اگر ايشان پيروز شوند از تو پيروى نخواهم كرد. پيامبر (ص) او را چنين فرمود: «اى ذو الجوشن! اگر زنده بمانى شايد كه به زودى پيروزى من را بر آنان ببينى».
ذو الجوشن مى گفته است: به خدا سوگند هنگامى كه در ضريّة [جایی متعلق به بنی کلاب] بودم سوارى از سوى مكه پيش ما رسيد، پرسيديم پشت سرت چه خبر بود؟ گفت: محمد بر مردم مكه پيروز شد.
گويد: ذو الجوشن از اينكه به هنگام دعوت رسول گرامى پذيرفتن اسلام را رها كرده بود اندوه مى خورد.
گويد عبد الله بن محمد بن ابى شيبة، از عيسى بن يونس، از پدرش، از پدر بزرگش، از گفته خود ذو الجوشن ضبابى ما را خبر داد كه مى گفته است: پس از آسوده شدن پيامبر (ص) از جنگ بدر به حضورش رفتم و گفتم: اى رسول خدا! من اسب نرى را كه از ماديان خودم كه نامش قرحاء است زاييده شده است آورده ام آن را براى خود بگير. پيامبر فرمود: نمى پذيرم ولى اگر بخواهى مى توانى معادل بهاى آن را از زره هاى گزينه بدر دريافت كنى. گفتم: در اين صورت اينك اسب را در برابر چند زره به تو نمى فروشم و واگذار نمى كنم.
كسى ديگر غير از عبد الله بن محمد بن ابى شيبه اين موضوع را از همان راويان يعنى عيسى بن يونس، از پدرش، از پدر بزرگش، از خود ذو الجوشن ضبابى به صورت كاملتر نقل مى كند كه مى گفته است پس از جنگ بدر اسب نرى را كه از ماديان خودم به نام قرحاء زاييده شده بود به حضور رسول خدا بردم و گفتم: اى محمد! من كره نر قرحاء را آورده ام كه آن را براى خود بگيرى. فرمود: مرا به آن نيازى نيست. سپس فرمود: اى ذو الجوشن! مسلمان نمى شوى كه از پيشگامان اين آيين باشى؟ گفتم: نه. و سپس گفتم: مى بينم كه قوم تو آزمند از ميان بردن تو هستند. فرمود: چگونه است مگر خبر كشته شدن آنان در بدر به تو نرسيده است؟ گفتم: چرا آن خبر به من رسيده است، و اگر بر كعبه- مكه- و ساكنان آن پيروز شوى من اين پيشنهاد را مى پذيرم- مسلمان مى شوم. فرمود: شايد اگر زنده بمانى آن را ببينى.
ذو الجوشن مى گويد: پس از اين گفتگو پيامبر (ص) به بلال فرمود: خورجين اين مرد را بگير و براى او در آن خرماى خوب بريز و به او توشه بده. و چون من پشت كردم كه بروم پيامبر (ص) فرمود: او بهترين سواركار دلير بنى عامر است.
ذو الجوشن مى گويد: به خدا سوگند بعدها كه آهنگ بازگشتن با همسرم- به حضور پيامبر- داشتم، سوارى از راه رسيد، گفتم: مردم چه كردند؟ گفت: به خدا سوگند كه محمد بر كعبه- مكه- و ساكنان آن چيره شد. با خود گفتم مادرم بى فرزند باد، اگر در آن هنگام مسلمان شده بودم و از او مى خواستم حيره را در اختيارم قرار دهد بى ترديد چنان مى كرد!
تشخیصی که امروز انجام دادی اموری نیستند که از طب مستفاد تواند شد ، این احکام از کجا و به چه دلیل میکنی ؟ گفت چنین است که میگویی و لکن معنی در خاطرم می افتد و بر زبان می آید گفتم راست گفتی و چنین خواهد بود ، بباید طالع ولادت خویش مرا بنمایی پس با او رفتم تا به خانه او و طالع ولادت خویش بیرون آورده مرا نمود . دیدم که سهم الغیب در فرح خود بود با درجه مشتری و سهم السعادت ، گفتم ای عزیز این است که تکلم میکند نه تو و هر چه در طب به آن متحدس میشوی سبب و اصل آن همین است .
ولادت ابوالحسن حرانی در شهر رقه در شب پنجشنبه دو شب از ذی القعده سال ۲۸۳ هجری باقی بود واقع شد .
حکایت فوق اهمیت سهم الغیب را جهت موفقیت در برخی از علوم و مشاغل ، خصوصا" علومی چون طبابت ، احکام نجوم و یا دیگر علومی که نیازمند حدس و تشخیص صحیح می باشند مشخص میکند .
#داستانک
مردى از اهالى بصره به نام عبدالله بصرى مى گوید من در بصره خانه اى داشتم که دیوارش خراب شده بود.
روزى آمدم کارگرى بگیرم تا دیوار را بسازد.
کنار مسجدى، جوانى را دیدم مشغول خواندن قرآن است و بیل و زنبیلى هم در پیش رویش گذاشته است.
گفتم کار مى کنى؟
گفت آرى، خداوند ما را براى کار و کوشش و زحمت و رنج براى تأمین معیشت از راه حلال آفریده.
گفتم بیا به خانه من کار کن.
گفت اول اجرتم را معین کن، سپس مرا براى کار ببر.
گفتم یک درهم مى دهم.
گفت بى مانع است.
همراهم آمد و تا غروب کار کرد.
دیدم به اندازه دو نفر کار کرده ، خواستم از یک درهم بیشتر بدهم قبول نکرد.
گفت بیشتر نمى خواهم.
روز بعد دنبالش رفتم و او را نیافتم.
از حالش جویا شدم، گفتند جز روز شنبه کار نمى کند.
روز شنبه اول وقت، نزدیک همان مسجدى که در ابتداى کار او را دیده بودم ملاقاتش کردم.
او را به منزل بردم و مشغول بنایى شد، گویى از غیب به او مدد مى رسید.
چون وقت نماز شد، دست و پایش را شست و مشغول نماز واجب شد.
پس از نماز، کار را ادامه داد تا غروب آفتاب رسید.
مزدش را دادم و رفت.
چون دیوار خانه تمام نشده بود، صبر کردم تا شنبه دیگر به دنبالش بروم.
شنبه رفتم و او را نیافتم.
از او جویا شدم، گفتند دو سه روزى است بیمار شده.
از منزلش جویا شدم، محلى کهنه و خراب را به من آدرس دادند.
به آن محل رفتم و دیدم در بستر افتاده.
به بالینش نشستم و سرش را به دامن گرفتم.
دیده باز کرد و پرسید تو کیستى؟
گفتم مردى هستم که دو روز برایم کار کردى، عبدالله بصرى مى باشم.
گفت تو را شناختم، آیا تو هم علاقه دارى مرا بشناسى؟
گفتم آرى، بگو کیستى؟
گفت من قاسم، پسر هارون الرشید هستم.
تا خود را معرفى کرد، از جا برخاستم و بر خود لرزیدم، رنگ از صورتم پرید.
گفتم اگر هارون بفهمد فرزندش در خانه من عملگى کرده، مرا به سیاست سختى دچار مى کند و دستور تخریب خانه ام را مى دهد.
قاسم فهمید دچار وحشت شدید شده ام، گفت نترس و وحشت نکن، من تا به حال خود را به کسى معرفى نکرده ام.
اکنون هم اگر آثار مردن در خود نمى دیدم، حاضر به معرفى خود نبودم.
مرا از تو خواهشى است.
هرگاه دنیا را وداع کردم، این بیل و زنبیل مرا به کسى که برایم قبر آماده مى کند بده و این قرآن هم که مونس من بوده به اهلش واگذار.
انگشترى هم به من داد و گفت اگر گذرت به بغداد افتاد، پدرم روزهاى دوشنبه بار عام مى دهد.
آن روز به حضور او مى روى و این انگشتر را پیش رویش مى گذارى
👈و مى گویى فرزندت قاسم از دنیا رفت و گفت چون جرأت تو در جمع کردن مال دنیا زیاد است، این انگشتر را روى اموالت بگذار و جوابش را هم در قیامت خود بده که
#مرا_طاقت_حساب_نیست.
این را گفت و حرکت کرد که برخیزد، نتوانست.
دو مرتبه خواست برخیزد، قدرت نداشت.
گفت عبدالله، زیر بغلم را بگیر و مرا از جاى بلند کن که آقایم امیرالمؤمنین علی (علیه السلام) آمده.
او را از جاى بلند کردم.
به ناگاه روح پاکش از بدن مفارقت کرد، گویا چراغى بود که برقى زد و خاموش شد.
📚 منابع:
۱. ابواب الجنان، محمدرفیع واعظ قزوینی
۲. تاریخ کامل، عزالدین ابن اثیر، جلد ۳، صفحه ۱۶۲
۳. جامع النورین، ملا اسماعیل سبزوارى، صفحه ۳۱۷
۴. خزینه الجواهر، علی اکبر نهاوندى، صفحه ۲۹۱
❄کانال قـاصـدڪ خـدا❄
🔸رؤیایی عجیب در عظمت علامه امینی
🔹آیت الله چایچی از علمای آذربایجان شرقی در مصاحبه با مجله حوزه:
🔸 در نجف، از محضر آیات عظام: حکیم، شاهرودی، آقا حسین قمی و دیگران بهره بردم.
🔹یکی از اساتیدی که مایه فخر و مباهات حوزه های علمیه است و طلاب و اهل علم باید به او اقتدا کنند، مرحوم علامه امینی است.
🔸او مردی فوق العاده بزرگوار، شریف و زحمت کش بود. من به آن بزرگوار، بسیار علاقه داشتم. درس معنویت و ولایت را از او آموختم. با ایشان انس و مراوده داشتم.
🔹یک وقتی مرحوم آیة الله قاضی طباطبایی، مجلس فاتحه ای برای یکی از اقوامشان در مسجد مقبره تبریز برگزار کردند. در پایان مجلس دیدم ایشان با یک آقایی معانقه کردند. جلو رفتم دیدم پسر مرحوم علاّمه امینی است. اوّلین کلامی که به من گفت این بود که چرا برای ما تسلیت نفرستادی؟ گفتم: من خودم صاحب عزایم ، باید دیگران به من تسلیت بگویند!
🔸سپس به منزل ما آمدند و پنج روز در خانه ما بودند. در آن مدّت مطلب جالبی برایم نقل کرد.
گفت: وقتی پدرم را دفن کردیم مرحوم سید محمدتقی بحرالعلوم آمد به من تسلیت گفت و معانقه کرد. سپس فرمود:
🔹من در این فکر بودم ببینم مولی امیرالمؤمنین (علیه السلام) چه مرحمتی در مقابل زحمات علّامه امینی می دهند؟
🔸در خواب دیدم: حوضی است، آقا امیرالمؤمنین ع بر لب آن ایستاده اند، افراد می آیند و مولی از آن آب به آنان می دهند. گفتند: این حوض کوثر است.
🔹در این حال، آقای امینی را دیدم که از دور می آید. با خود گفتم: حالا ببینم مولی با ایشان چگونه برخورد می کنند؟!
🔸وقتی مرحوم علامه امینی به نزدیک حوض رسید حضرت امیر (علیه السلام) ظرف را گذاشتند، آستینها را بالا زدند و دستشان را پر از آب کردند و با دو دست خود به علاّمه آب خورانیدند ، و خطاب به علاّمه امینی فرمودند:
🔹بیّض الله وجهک ؛ کما بیّضت وجهي . خداوند رویت را سفید و نورانی کند ، همانطور که مرا روسفید کردی.
مجلهء حوزه، شماره 52 .
@varesoon
⁉️ حاکم حکومت اسلام چه گونه باید زندگی کند؟
📜 أحنف بن قیس نقل می کند :
روزی به دربار معاویة رفتم و دیدم آنقدر طعام مختلف آوردند که نام برخی را نمی دانستم.
پرسیدم این چه طعامی است؟معاویه جواب داد مرغابی است،که شکم آنرا با مغز گوسفند آمیخته و با روغن پسته سرخ کرده و نِیشکر در آن ریخته اند.
بی اختیار گریه ام گرفت.معاویه با شگفتی پرسید علّت گریه ات چیست؟
گفتم به یاد علیّ بن أبیطالب افتادم. روزی در خانه او میهمان بودم، آنگاه ظرف نان مُهر و مُوم شده آوردند.از علی پرسیدم در این سفره چیست؟پاسخ داد نان جو، گفتم شما اهل سخاوت می باشید، پس چرا غذای خود را پنهان می کنید؟علی فرمود این کار از روی خِساسَت نیست، بلکه می ترسم حسن و حسین، نان ها را با روغنْ نرم و خوش طعم کنند.
گفتم مگر این کار حرام است؟ علیّ فرمود : نه،بلکه بر حاکم امّت اسلام لازم است در طعام خوردن،مانند فقیرترین مردم باشد که فقر مردم،باعث کفر آنها نگردد تا هر وقت فقر به آنها فشار آورد بگویند بر ما چه باک،سفره أمیرالمؤمنین نیز مانند ماست. معاویه گفت ای احنف!مردی را یاد کردی که فضیلت او را نمی توان انکار کرد.
📙اصل الشيعه،از ابوسعيد منصور بن حسين آبى، متوفّاى سال(422)در كتاب نثرالدرر
@managheb_ahlebeyt
با اين گونه داوری ها است كه آسمان از باريدن و زمين از روييدن دريغ مى كند.
ابو ولاد حناط گوید:
استرى كرايه كردم كه تا قصر «ابن هبيره» بروم و بازگردم. مبلغى هم بابت كرايه استر پرداختم. به جستجوى بدهكارم عزيمت مى كردم. موقعى كه به پل كوفه رسيدم، باخبر شدم كه بدهكارم به سوى نيل رفته است. راهى نيل شدم و چون به نيل رسيدم، باخبر شدم كه او راهى بغداد شده است، من نيز راه بغداد را در پيش گرفتم و به او رسيدم و حساب خود را تسویه كردم و به كوفه بازگشتم. رفت و بازگشتم، پانزده روز به طول انجاميد. بعد از بازگشت، نزد صاحب استر رفتم و با معذرت، علت تأخير خود را بازگو نمودم و براى اينكه حلالم كند پانزده درهم به او تقديم كردم، ولى او از دريافت آن خوددارى كرد.
ما هر دو به قضاوت ابو حنيفه رضا داديم و نزد او رفتيم و قصه را بازگو نموديم. ابو حنيفه از من پرسيد: استر كرايه را چه كردى؟ گفتم: استر او را به سلامت بازگرداندم و تحويل دادم. و صاحب استر افزود كه اما بعد از پانزده روز. ابو حنيفه از او پرسيد: از اين مرد چه مى خواهى؟ صاحب استر گفت: من كرايه استرم را مى خواهم كه پانزده روز تمام، از منافع آن محروم مانده ام. ابو حنيفه گفت: من براى تو حقى نمى بينم چرا كه اين مرد، استر تو را تا قصر ابن هبيره اجاره كرده ولى برخلاف قرار اجاره به سوى نيل رفته و از نيل راهى بغداد شده است. به خاطر اين تخلف اجاره فسخ شده و قيمت استر بر عهده او قرار گرفته است، و اينك كه استر را به سلامت بازآورده و تحويل داده است، كرايه اى بر عهده او نيست. من و شاكى از حضور ابو حنيفه خارج شديم و صاحب استر با تأسف مى گفت: إنا لله و إنا إليه راجعون. من از فتواى ابو حنيفه بر شاكى ترحّم کردم و مبلغى به او پرداختم و حلاليت جستم.
همان سال، به مكه رفتم و قضاوت ابو حنيفه را خدمت ابو عبد الله صادق- عليه السلام- گزارش كردم. ابو عبد الله گفت:
با اين گونه داوری ها است كه آسمان از باريدن و زمين از روييدن دريغ مى كند.
گفتم: شما در اين مسئله چه مى فرمائيد؟ ابو عبد الله گفت: نظر من اين است كه بايد يك كرايه از كوفه تا نيل، و يك كرايه از نيل تا بغداد و يك كرايه از بغداد تا كوفه به صاحب استر بپردازى. گفتم: قربانت شوم. ولى من در مدت اين چند روز، خوراك استر را تأمين كرده ام، آيا حق دارم كه مخارج خوراك استر را با او حساب كنم؟ ابو عبد الله گفت: نه، زيرا تو غاصب بوده اى. من پرسيدم: در صورتى كه استر دچار سانحه مى شد، قيمت استر بر عهده من نبود؟ ابو عبد الله گفت: چرا. بايد سنجيده شود كه در اولين لحظه تخلف، قيمت استر چه مبلغ بوده است. من گفتم: در صورتى كه پاى استر مى شكست و يا زخمى مى شد و يا كمرش عيب مى كرد، تكليف من چه بود؟ ابو عبد الله گفت: بايد ملاحظه شود كه قيمت استر تا روز تحويل و بازگشت، چه تفاوتى پيدا كرده است. من گفتم: چه كسى مى تواند قيمت روز اول را تشخيص بدهد؟ ابو عبد الله گفت: تو و صاحب استر، بايد برآورد كنيد، اگر تشخيص شما موافق بود، كه تفاوت آن روشن مى شود، وگرنه صاحب استر، قسم مى خورد و تو را الزام مى كند كه تشخيص او را بپذيرى و اگر قسم نخورد، تو قسم مى خورى و او را الزام مى كنى كه تشخيص تو را بپذيرد، و يا اينكه صاحب استر، چند تن گواه مى آورد كه قيمت اين استر در اولين روز كرايه چه مبلغ بوده است، و تو را الزام مى كند. من گفتم: اما من با چند درهم رضايت او را تحصيل كردم. ابو عبد الله گفت: صاحب استر، از اين جهت رضا داده و حلالت كرده است كه ابو حنيفه به جور و ستم، حق او را ناحق كرده است. تو بايد برگردى و صاحب استر را از حكم خدا باخبر كنى. اگر صاحب استر، بعد از اطلاع، بازهم تو را حلال كرد، تكليفى بر عهده تو نخواهد بود.
از سفر حج كه بازگشتم، به ديدار صاحب استر رفتم و فتواى ابو عبد الله صادق را با او درميان نهادم و گفتم: كرايه ات چه مبلغ مى شود؟ بگو تا بپردازم. صاحب استر گفت:
تو مهر جعفر بن محمد را در دلم افكندى. برترى او بر دیگر فقها در دلم جای گرفت.
من تو را حلال كردم، و اگر مايل باشى، تاوانى كه از تو گرفته ام پس مى دهم.
منبع: گزيده كافى، ج4، ص464-467، با تغییر اندک در متن ترجمه
@zecra
روزى در مجلس سلطان محمود [غزنوی]، مردى از بلاد ترك حاضر آمد و حكایت كرد كه در آن سوى دریا در قطب شمالى زمین، خورشید گرد زمین مى چرخد به گونه اى كه شب و روز از یكدیگر متمایز نیستند.
سلطان، چنان كه عادت او بود، او را به الحاد و قرمطى بودن متهم كرد و خواست كه او را عقوبت كند.
ابو نصر بن مشكان گفت: این مرد چیزى را مىگوید كه خود به چشم خود دیده است. و این آیه را خواند: «وجدها تطلع على قوم لم نجعل لهم من دونها سترا».
سپس سلطان از ابو ریحان پرسید. ابو ریحان به وجه اختصار و به طریق اقناع به توصیف وضع زمین و خورشید پرداخت و سلطان به خوبى گوش مى داد
(معجم الادباء: 2/ 109).
🔸رؤیایی عجیب در عظمت مقام علامه امینی:
🔹آیة الله چایچی از علمای آذربایجان شرقی در مصاحبه با مجله حوزه:
🔸 در نجف، از محضر آیات عظام: حکیم، شاهرودی، آقا حسین قمی و دیگران بهره بردم.
🔹یکی از اساتیدی که مایه فخر و مباهات حوزه های علمیه است و طلاب و اهل علم باید به او اقتدا کنند، مرحوم علامه امینی است.
🔸او مردی فوق العاده بزرگوار، شریف و زحمت کش بود. من به آن بزرگوار، بسیار علاقه داشتم. درس معنویت و ولایت را از او آموختم. با ایشان انس و مراوده داشتم.
🔹یک وقتی مرحوم آیة الله قاضی طباطبایی، مجلس فاتحه ای برای یکی از اقوامشان در مسجد مقبره تبریز برگزار کردند. در پایان مجلس دیدم ایشان با یک آقایی معانقه کردند. جلو رفتم دیدم پسر مرحوم علاّمه امینی است. اوّلین کلامی که به من گفت این بود که چرا برای ما تسلیت نفرستادی؟ گفتم: من خودم صاحب عزایم باید دیگران به من تسلیت بگویند!
🔸سپس به منزل ما آمدند و پنج روز در خانه ما بودند. در آن مدّت مطلب جالبی برایم نقل کرد.
گفت: وقتی پدرم را دفن کردیم مرحوم بحرالعلوم آمد به من تسلیت گفت و معانقه کرد. سپس فرمود:
🔹من در این فکر بودم ببینم مولی امیرالمؤمنین علیه السلام چه مرحمتی در مقابل زحمات علّامه امینی می دهند؟
🔸در خواب دیدم: حوضی است، آقا امیرالمؤمنین بر لب آن ایستاده اند، افراد می آیند و مولی از آن آب به آنان می دهند. گفتند: این حوض کوثر است.
🔹در این حال، آقای امینی را دیدم که از دور می آید. با خود گفتم: حالا ببینم مولی با ایشان چگونه برخورد می کنند؟!
🔸وقتی مرحوم علامه امینی به نزدیک حوض رسید حضرت امیر علیه السلام ظرف را گذاشتند، آستینها را بالا زدند و دستشان را پر از آب کردند و با دو دست خود به علاّمه آب خورانیدند و خطاب به علاّمه امینی فرمودند:
🔹بیّض الله وجهک کما بیّضت وجهی. خداوند رویت را سفید و نورانی کند همانطور که مرا روسفید کردی.
مجله حوزه، شماره 52 (ره آوردی از آذربایجان شرقی، آیة الله چایچی)
🔸شبی در شاهرود در عالم رؤیا دیدم که امام عصر (عج) با گروهی در دشتی بی کرانه حضور دارند و گویی به نماز جماعت ایستاده اند.
🔹نزدیک رفتم تا جمال نورانی حضرت را زیارت کنم و دست مبارکشان را ببوسم که دیدم شیخ بزرگواری که آثار وقار و عظمت در سیمایش آشکار بود در کنار حضرت است. به فکر فرو رفتم که این مرد کیست که این اندازه به امام عصر (ع) نزدیک است؟
🔸پس از بيدار شدن برای پیدا کردن او به مشهد و تهران رفتم اما او را نیافتم. به قم رفتم و پس از تلاش بسیار، ایشان را در یکی از حجرات مدرسۀ فیضیه دیدم که مشغول تدریس بود. نامش را پرسیدم گفتند آقای حاج میرزا جواد آقا تبریزی.
🔸به محضر پربارش رفتم، پس از عرض سلام، محبت بسیاری کرد و فرمود کی آمدی؟ (گویی مرا دیده و میشناسد و از جریان من آگاه است). همراهی او را برگزیدم تا اینکه سحرگاه 11 ذیحجه 1343ق میان خواب و بیداری دیدم دروازه های آسمان گشوده شده گويی تا زیر عرش خدا را می نگرم. دیدم که استاد گرانقدرم در آنجا به قنوت ایستاده است. از مقام والا و قرب بسیار او سخت شگفت زده شدم، که صدای در خانه بلند شد. دیدم یکی از دوستان گفت: آقا از دنیا رفت.
(آیة الله سید جعفر شاهرودی)
🔻به خاک پای امام چه كار داری؟
محمد رضا زائری:
اساس دين چنان كه در قرآن و تفسير پيامبر اكرم و خاندان رسالت شناخته ايم بنيان منطقي و عقلاني كاملا روشن و دقيقي دارد كه انسانها را در همه دوران ها و مكان ها مورد خطاب قرار مي دهد و از خرافه پردازي و سليقه هاي شخصي كاملا بر حذر مي دارد.
مرحوم كليني محدث بزرگ و مشهور در كتاب عظيم اصول كافي روايت عجيبي در مورد امام جواد عليه السلام نقل مي كند كه اين روزها بيش از گذشته براي ما راهگشاست و بر تبيين متين و تفسير عقلاني از رسالت و كاركرد دين تأكيد دارد.
شخصي به نام عبدالله بن رزين گفته است من در مدينه سكونت داشتم و هر روز ظهر امام جواد را مي ديدم كه پياده و تنها به زيارت قبر پيامبر مي آيد و كفش خود را در مي آورد و نماز مي خواند. روزي وسوسه شدم كه براي تبرك از خاك زير قدم هاي آن حضرت بردارم و وقتي ظهر شد به مسجد رفتم و منتظر شدم تا ايشان برسد و من از خاك زير پايشان بردارم اما در كمال تعجب ديدم كه آن روز بر خلاف هميشه سوار بر مركب خود تا پاي سنگ درگاه مسجد آمد و آنگاه وارد شد و در روزهاي بعد نيز چنين مي كرد!
با خود گفتم صبر مي كنم تا موقع نماز كه كفش خود را درمي آورند از خاك زير پايشان برمي دارم، اما بر خلاف انتظار من از فردا هر بار كه براي سلام به پيامبر به محل نماز خود مي آمد ديگر كفش خود را هم از پاي خارج نكرد و روزهاي بعد هم هر بار با كفش مي آمد!
با خود گفتم كه به حمام مي روم و آنجا از خاك پاي حضرت برمي دارم! با صاحب حمام محله بقيع كه حضرت هر هفته يك روز به آنجا مي رفت صحبت كردم و فهميدم كه چه روز و چه ساعتي به حمام مي آيند و رفتم و به انتظار ايستادم. ديدم كه حضرت با سه نفر غلام از راه رسيد و زماني كه مي خواست از مركب پياده شود يكي از آنها آمد و حصيري را جلوي پاي حضرت پهن كرد تا حضرت پاي خود را روي آن حصير بگذارد و داخل شود!
صاحب حمام با تعجب به من گفت اين نخستين بار است كه امام چنين مي كنند!
من منتظر شدم تا موقع برگشتن از خاك زير پاي حضرت بردارم اما در هنگام خروج از حمام نيز غلام آن حضرت آمد و حصير را بر زمين پهن كرد و ايشان از روي حصير بر مركب سوار شدند و رفتند!
با خود گفتم كه خدا را خوش نمي آيد كه من فرزند پيامبر را اين قدر اذيت كنم و قصد كردم كه ديگر اين ماجرا را ادامه ندهم!
فردا ظهر كه حضرت براي نماز و زيارت به مسجد پيامبر آمد ديدم كه مانند گذشته ها باز تنها و پياده آمدند و كفش خود را درآوردند و به نماز ايستادند!
چرا فرزند پيامبر كه از نيت اين شخص آگاه شده بودند اصرار داشتند راهي براي اين اقدام او باز نكنند و به هيچ وجه چنين مجالي ندهند؟ زيرا مي دانستند اين حركت او كه در اين لحظه از روي محبت و دلبستگي و اعتقاد است در آينده به مرور فضايي براي ترويج مسايل حاشيه اي ايجاد مي كند و در طي قرن ها باعث تراكم حجم عظيمي از پيرايه ها و اضافات خواهد گرديد.
https://telegram.me/morzaeri
♦️نهی از اغراء به جهل
🔸مرحوم آية الله كشميرى فرمودند: ما با يكى از آقايان در نجف هم صحبت بوديم و مجالست داشتيم. بعد از مدتى شنيدم كه [در ایران] عده اى از جوانان پاک دل خدمت آن آقا مى روند و از او در مورد حضرت ولى عصر عليه السلام سؤال مى كنند و ايشان هم پاسخ مى دهد.
🔹گفتم: ايشان عالم درس خوانده اى هستند و به سؤالات پاسخ مى دهند، تا اين مرحله اشكالى ندارد، ولى اگر از اين مرحله فراتر رود و آنهايى كه به مجلس او مى روند به اين باور برسند كه او خدمت حضرت تشرّف دارد آن وقت خطرناك مىشود.
🔸يک روز من به منزل آن آقا رفتم و ديدم هفت يا هشت نفر از جوانان نشسته اند و مرتب گريه مى كنند. بعد از اين كه مجلس تمام شد از او پرسيدم: تو به اين جوانان گفته اى كه تشرف ندارى؟ گفت: نه.
🔹گفتم: چرا اجازه مى دهى كه اين جوانان سرگردان باشند؟ آنان فكر مى كنند حرفهايت وحى مُنزل است و اين مسائل را از محضر حضرت پرسيده اى يا از جانب حضرت افاضه شده است. بعد گفتم: اين بساط را جمع كن.
📚 میناگر دل، ص 85.
@bazmeghodsian
🔸و امّا پدرت...
🔹آقای حاج علی امیر پور که فعلاً رئیس اطاق بازرگانی و مردی فاضل و متدین است می گفت: من در سرای ازبکها پائین خیابان اطاق تجارت داشتم. در مجاورت من جوانی مؤدب و خوش اخلاق که اهل شهرستان قوچان یا درگز بود، او هم اطاق تجارت داشت و گاهی با یکدیگر معاشرت می کردیم. من چنین احساس کردم که این جوان گرفتاری و اندوهی دارد.
🔸روزی مطلب را با او در میان گذاشتم خواستم اگر ممکن شود به او کمکی کرده باشم. او اظهار ناراحتی کرد و گفت: گرفتاری من یکی و دو تا نیست، خانوادگی است مگر خداوند لطفی کند.
🔹من گفتم:مرد زاهدی است بنام حاج شیخ حسنعلی ساکن سمرقند برو از او تقاضای دعا برای رفع گرفتاریت بنما.
🔸گفت: من غریب این شهرم و کسی مرا نمی شناسد بعلاوه آدرس او را هم ممکن است نتوانم پیدا کنم، اگر شما لطفی بکنید روز جمعه با هم برویم و مرا راهنمائی کنید.
🔹قبول کردم گفتم: شرح گرفتاری خود را در کاغذی بنویس در پاکت قرار ده و تقاضای دعا و راهنمائی کن.
🔸با یکدیگر رفتیم درب منزل مرحوم حاج شیخ او پاکت را رد کرد. پس از چند دقیقه عین پاکت که ظهر آن خطوطی نوشته شده بود برگردانیده شد.
🔹ناگاه دیدم این جوان شروع کرد به گریه کردن و گفت" این آقا کیست، آیا پیغمبر است یا امام؟
🔸مرحوم حاج شیخ در پشت پاکت دستوری به خود این جوان داده بودند و نوشته بودند و اما پدرت برود از آنها که دوست می دارد و عقیده مند است دعا بگیرد.
🔹آن جوان گفت: پدر من بهائی است و من مسلمان شدم و هیچکس از این جریان اطلاع ندارد. این مرد بزرگ از این گوشه خانه با چشم غیب بینش مثل اینکه همه عالم را می بیند! آری المؤمن ینظر بنورالله.
«شمه ای از کرامات مرحوم حاج شیخ حسنعلی اصفهانی» نوشته آقای محمد علی تولایی.
@bazmeghodsian
🔸حاج مستور آقا؛
🔹 سید الذاکرین آية الله سید عبدالکریم کشمیری:
🔸حاج مستور آقا [کرمانی] تا هنگامى که در کوفه اقامت داشت هر سال به مناسبت عید غدیر جشن بسیار مفصّلى ترتیب مى داد و از محبان امیرالمؤمنین (ع) به نحو شایسته اى پذیرایى مى کرد.
🔹 یکى از سالها چند روز به عید غدیر مانده به منزل مسکونى من در نجف آمد و با اصرار از من خواست تا در جشن او شرکت کنم و قبول کردم.
🔸 بعد از نماز مغرب و عشا شب موعود کسى را براى بردنم به کوفه فرستاد. جلسه اختصاصى بود و اغلب افراد سالخورده و سلوک الى اللّه کرده و از محبت على (ع) نصیب وافرى داشتند. جلسه تا سحرگاه ادامه داشت. با این که دهها سال از آن ماجرا مى گذرد هنوز مزه آن شب را در زیر زبانم مزمزه مى کنم.
🔹 در ساعت پایانى نزدیک اذان صبح اضطراب درونى مرا افزون مى شد که توفیق نماز صبح در حرم حضرت امیر (ع) از دستم مى رود و دوست نداشتم روز، نگاه کنجکاو مردم به من بیفتد.
🔸 یک مرتبه حاج مستور با طمأنینه خاصى آهسته در گوشم گفت: نگران نباش نماز به موقع در نجف خواهید خواند.
🔹 گفتم: فاصله کوفه تا نجف (حدود 7 کیلومتر) را چه کنم؟
🔸 فرمود: براى اهلش نشد ندارد. سپس جوانى را صدا زد و آهسته در گوش او چیزى گفت، بعد از او خواست تا مرا همراهى کند. معلوم شد او از شاگردان زبده حاج مستور است.
🔹 از خانه بیرون شدیم و جوان هم به ذکر قلبى مشغول بود و هم با من صحبت مى کرد. فهمیدم آدم راه رفته اى است.
🔸 چند دقیقه از همراهى او نمى گذشت که صداى پیش خوانى اذان صبح را از مناره به گوش خود شنیدم. پیش خود گفتم نکند از تلقینات نفس است، که آن جوان گفت: عجب لحن دلنشینى دارد! روح انسان را تا ملکوت پرواز مى دهد، این طور نیست آقا!
🔹 بعد خانه ما را نشان داد و گفت: خدا را شکر که به موقع رسیدیم، قربان مولا على (ع) بروم که دوستان خود را شرمنده نمى کند، التماس دعا دارم .
🔸 و من در عالمى از حیرت فرو رفتم. نماز را در حرم با لذّتى خواندم که هنوز فراموشم نشده است.
🔹 یک روز از حاج مستور آقا خواهش کردم چیزى به من بدهد و نداد. ناراحت شدم و از خانه اش آمدم بیرون، نعلین را زیر بغل و پابرهنه داخل حرم شدم و خطاب به حضرت امیر (ع) که من فرزند توام چرا این شخص نمى دهد!
🔸 از حرم آمدم بیرون و به طرف خانه رفتم. بقال سر کوچه مان گفت: آقایى سراغ شما را مى گرفت. بعد رفتم خانه دیدم دم در است. گفت: چرا شکایت مرا پیش حضرت امیر (ع) مى کنى؟!
https://t.me/bazmeghodsian/18942
🔻به خاک پای امام چه كار داری؟
محمد رضا زائری:
اساس دين چنان كه در قرآن و تفسير پيامبر اكرم و خاندان رسالت شناخته ايم بنيان منطقي و عقلاني كاملا روشن و دقيقي دارد كه انسانها را در همه دوران ها و مكان ها مورد خطاب قرار مي دهد و از خرافه پردازي و سليقه هاي شخصي كاملا بر حذر مي دارد.
مرحوم كليني محدث بزرگ و مشهور در كتاب عظيم اصول كافي روايت عجيبي در مورد امام جواد عليه السلام نقل مي كند كه اين روزها بيش از گذشته براي ما راهگشاست و بر تبيين متين و تفسير عقلاني از رسالت و كاركرد دين تأكيد دارد.
شخصي به نام عبدالله بن رزين گفته است من در مدينه سكونت داشتم و هر روز ظهر امام جواد را مي ديدم كه پياده و تنها به زيارت قبر پيامبر مي آيد و كفش خود را در مي آورد و نماز مي خواند. روزي وسوسه شدم كه براي تبرك از خاك زير قدم هاي آن حضرت بردارم و وقتي ظهر شد به مسجد رفتم و منتظر شدم تا ايشان برسد و من از خاك زير پايشان بردارم اما در كمال تعجب ديدم كه آن روز بر خلاف هميشه سوار بر مركب خود تا پاي سنگ درگاه مسجد آمد و آنگاه وارد شد و در روزهاي بعد نيز چنين مي كرد!
با خود گفتم صبر مي كنم تا موقع نماز كه كفش خود را درمي آورند از خاك زير پايشان برمي دارم، اما بر خلاف انتظار من از فردا هر بار كه براي سلام به پيامبر به محل نماز خود مي آمد ديگر كفش خود را هم از پاي خارج نكرد و روزهاي بعد هم هر بار با كفش مي آمد!
با خود گفتم كه به حمام مي روم و آنجا از خاك پاي حضرت برمي دارم! با صاحب حمام محله بقيع كه حضرت هر هفته يك روز به آنجا مي رفت صحبت كردم و فهميدم كه چه روز و چه ساعتي به حمام مي آيند و رفتم و به انتظار ايستادم. ديدم كه حضرت با سه نفر غلام از راه رسيد و زماني كه مي خواست از مركب پياده شود يكي از آنها آمد و حصيري را جلوي پاي حضرت پهن كرد تا حضرت پاي خود را روي آن حصير بگذارد و داخل شود!
صاحب حمام با تعجب به من گفت اين نخستين بار است كه امام چنين مي كنند!
من منتظر شدم تا موقع برگشتن از خاك زير پاي حضرت بردارم اما در هنگام خروج از حمام نيز غلام آن حضرت آمد و حصير را بر زمين پهن كرد و ايشان از روي حصير بر مركب سوار شدند و رفتند!
با خود گفتم كه خدا را خوش نمي آيد كه من فرزند پيامبر را اين قدر اذيت كنم و قصد كردم كه ديگر اين ماجرا را ادامه ندهم!
فردا ظهر كه حضرت براي نماز و زيارت به مسجد پيامبر آمد ديدم كه مانند گذشته ها باز تنها و پياده آمدند و كفش خود را درآوردند و به نماز ايستادند!
چرا فرزند پيامبر كه از نيت اين شخص آگاه شده بودند اصرار داشتند راهي براي اين اقدام او باز نكنند و به هيچ وجه چنين مجالي ندهند؟ زيرا مي دانستند اين حركت او كه در اين لحظه از روي محبت و دلبستگي و اعتقاد است در آينده به مرور فضايي براي ترويج مسايل حاشيه اي ايجاد مي كند و در طي قرن ها باعث تراكم حجم عظيمي از پيرايه ها و اضافات خواهد گرديد.
https://telegram.me/morzaeri
الكتب والمواضيع والآراء فيها لا تعبر عن رأي الموقع
تنبيه: جميع المحتويات والكتب في هذا الموقع جمعت من القنوات والمجموعات بواسطة بوتات في تطبيق تلغرام (برنامج Telegram) تلقائيا، فإذا شاهدت مادة مخالفة للعرف أو لقوانين النشر وحقوق المؤلفين فالرجاء إرسال المادة عبر هذا الإيميل حتى يحذف فورا:
alkhazanah.com@gmail.com
All contents and books on this website are collected from Telegram channels and groups by bots automatically. if you detect a post that is culturally inappropriate or violates publishing law or copyright, please send the permanent link of the post to the email below so the message will be deleted immediately:
alkhazanah.com@gmail.com