قناة

رسول جعفریان

رسول جعفریان
12.9k
عددالاعضاء
454
Links
363
Files
24
Videos
9,377
Photo
وصف القناة
تحکم اندیشه های ارسطو بر روی افکار مسلمانان، اندازه ندارد. حتما در این باره کار شده، اما به نظرم همچنان جای کار دارد. البته گاه ارسطوی ساخت ذهن خود آنهاست.
@jafarian1964
این هم یک نمونه دیگر
@jafarian1964
ماده تاریخ بناها اگر همه یک جا جمع می شد، مخصوصا از این دواوینی که این سالها برای نخستین بار نشر شده، جالب بود. این وسط یک نسخه ولی معاصر
@jafarian1964
نخلبند وزارت ابراهیم
کش ارسطو خیال می نامند
نسخه اش را که زیب دفترهاست
همه سحر حلال می نامند
روضه ای ساخت در مکویی طاق!
خاص خیر المآل می نامند
ریخت معمار همتش رنگی
که نظیرش محال می نامند
مدرس و مسجدش ز بس عالیست
قدرت ذوالجلال می نامند
بقعه اش را که منبع فیض است
روضه ای بیمثال می نامند
سال تاریخ این خجسته مکان
روضه اهل حال می نامند 1086
بقعه فضل 1087
بقعة للنجات 1086


@jafarian1964
شعری در باره شاه سلیمان....
جایت فراز تخت جم و کیقباد باد
تا بسپری بمهدی صاحب زمان زمان
شاعر آرزو کرده شاه سلیمان (م 1105) دولت را به مهدی (ع) واگذار کند.
@jafarian1964
دمید صبح مرادش بطالع مسعود / رسید دست امیدش بدامن مقصود
اندر تهنیت جلوس نواب کامیاب ... شاه عباس الحسینی الصفوی خلد الله ملکه ... که منظور علو همتش تقویت دین مبین باشد...
@jafarian1964
تهنیت بازگشت شیخ الاسلام و المسلمین بهاءالدین (شیخ بهایی) از سفر حج
@jafarian1964
شیخ جعفر کاشف الغطاء و حکایتی شگفت از سامراء
حکایت زیر را در نسخه ای که امشب تورق می کردم، دیدم. نمی دانم جای دیگری هم آمده یا خیر، علی القاعده باید باشد. کنکاوی باعث شد اینجا بگذارم:

شیخ جلیل شیخ محمد جعفر نجفی ـ قدس سره الزکی ـ در سفری که به جهت زیارت عسکریین ـ علیهما السلام ـ و سرداب مقدس به سرّ من رای مشرف می شیدیم، با جناب ایشان همسفر بودیم، روزی حکایت کرد که مرا در سرّ من رای آشنایی بود از اهل آنجا که هر گاه به زیارت آمدمی، بخانه او رفتمی. وقتی آمدم، آن شخص را رنجور و نحیف و زار مریض دیدم که مشرف به موت بود. از سبب ناخوشی استفسار کردم. گفت چندی قبل از این، قافله ای از تبریز به جهت زیارت به اینجا مشرّف شدند، و من چنانچه عادت خدّام این قباب و اهل سرّ من رای هست، به ملاحظه قافله رفتم که مشتری به جهت خود گرفته و استادی آن را در زیارت کرده، از او منتفع شوم. در میان قافله جوانی را دیدم در زیّ ارباب صلاح و نیکان. در نهایت صفا و طراوت با جامه های نیکو، برخاست و به کنار دجله رفت، و غسلی بجا آورد و جامه های تازه پوشیده، و در نهایت خضوع و خشوع روانه روضه مقدسه شد. با خود گفتم، از این می توان بسیار منتفع شد. پس دنباله او را گرفته رفتم، دیدم داخل صحن مقدس عسکریین شد، و در در رواق ایستاده، کتابی در دست دارد، مشغول خواندن دعای اذن دخول شد، و در غایت آنچه از خضوع که متصور و اشک از دو چشم او به زمین جاری است نزد او آمده، گوشه ردای او را گرفته گفتم، به خواهم به جهت تو زیارت نامه بخوانم. او دست به کیسه کرده، یک دانه اشرفی به کف من گذاره، اشارخ کرد که برو و ترا با من رجوعی نباشد. من که چند روز استادی می کردم، به ده یک این شاکر بودم، آن را گرفته قدری راه رفتم و طمع مرا بر آن داشت که باز از آن اخذ کنم. برگشتم دیدم در غایت خضوع و گریه مشغول دعای اذن دخول است. باز مزاحم او شده، گفتم باید من ترا تعلیم زیارت دهم. این دفعه نیم اشرفی به من داده و اشاره کرد که به من رجوع نداشته باش و برو. من رفتم و با خود گفتم نیکو شکاری بدست آمده، باز مراجعت کردم. در عین خضوع، باز او را گفتم کتاب را بگذار، و البته من باید به جهت تو زیارت نامه بخوانم و ردای او را کشیدم. این دفعه نیز یک عدد ریال به من داده، و مشغول دعا شد. من رفته باز طمع مرا بر معاودت داشته، مراجعت کردم و همان مطلب را تکرار کردم. این دفعه کتاب را در بغل گذارده و خضوع قلب او تمام شده، بیرون آمد. من از کرده خود پشیمان شدم، و به نزد او آمدم، و گفتم برگرد و زیارت کن به هر نوع که می خواهی، و مرا با تو کاری نیست. گریه کنان گفت: مرا حال زیارتی نماند و رفت. من بسیار خود را ملامت کرده مراجعت نمودم. از در خانه، داخل فضا شدم. سه نفر بر لب بام خانه من محاذی در خانه رو به ایستاده اند. آن که در میان بود، جوان تر بود، و کمانی در دست داشت، تیر در کمان نهاده و به من گفت چرا زائر ما را از ما بازداشتی! و کمان را زه کشیده، ناگاه سینه من سوخت، و آن سه نفر غایب شدند و سوزش سینه من به تدریج اشتداد کرده، بعد از دو روز مجروح شد، و به تدریج جراحت آن پهن شده، اکنون تمام سینه مرا فرو گرفته و سینه خود را گشود، دیدم سینه اش پوسیده بود، و دو سه روزی نگذشت که آن شخص بمرد.
@jafarian1964
بخشی از حکایت بالا
@jafarian1964
در کتاب حلبة الکمیت مذکور است که شخصی را گرفته، نزد هشام بن عبدالملک آوردند که کوزه شرابی در دست او بود. هشام چون ربطی به احوال اغانی و شراب نداشت فرمود که، طنبور را بر سر او بشکنید، و به جهت بوزه، حدّش بزنید. در این وقت آن جوان شروع به گریه کرد. یکی از ملازمان هشام به او طعنه زد که، شرم نمی‌آید تو را که قبل از تازیانه خوردن گریه می‌کنی؟ گفت: گریه من از برای حد خوردن نیست، برای آن است که خلیفه عودی به این رعونت را طنبور می‌گوید، و شرابی مثل مشک ازفر را بوزه می‌خواند! من بر این بی‌تمیزی چگونه ننالم، و از این نافهمی چرا نگریم. هشام را از این ظرافت خوش آمده او را آزاد کرد.
@jafarian1964