@jafarian1964
?دیوان مسعود سعد سلمان را کتک می زنم چون من را ورشکست کرده است
یکی از کتابفروشی های قدیمی در خاطراتش نوشته بود که ما دربازار بودیم و بغل ما هم یک کتابفروشی بود. چند شب حس می کردم وقتی در دکان را می بندند، صدای کتک زدن می شنیدم که کسی، کسی را با چوب می زند و می گوید تو مرا بدبخت کردی، تو مرا بیچاره کردی. دقت کردم، یک ماه گذشت. دیدم هر شب این صدا می آید. یک روز به او گفتم: حاج آقا این صدا چیست؟ گفت: هیچی، من دیوان مسعود سعد سلمان را می زنم. برای این که من همه هستیم را گذاشتم روی این دیوان و آن را چاپ کردم ولی کسی این را نمی خرد و مثل بختک افتاده روی من و دارد مرا ورشکست می کند.
گفتگو با عبدالکریم جربزه دار در: کریمانه، ص83
@Ketabpazhohi
من ناخوش داشتم که او مرا مانند هارون الرشید به اسم خطاب کرد، ولیکن جوابش به خوشی دادم و گفتم: ای فلان، وصیّت تو را قبوم نمودم، و کتابهای خود را در آب ریختم و خمیر کردم. این همه نان از آن پخته شد که میبینی. بعد از آن او را وکالت خود دادم.
@jafarian1964
حکایت خواب ساختگی که درست از آب درآمد!
چنان که در بعضی از تواریخ وارد است که عبّاد بن حریص الشیرازی گفت: در آن وقت که عمرو لیث صفّاری، علی بن مرزبان را عامل شیراز کرده، او وارد گردید و عاملان و مباشران مال دیوان را مصادره میکرد، از جمله ایشان، مرا هفتاد هزار درهم که قریب پانصد تومان تبریزی بوده باشد، حواله داد، و من به صد مشقّت چهل هزار درهم بدادم، و به غیر از سرای محقّری که آن قدر قیمتی نداشت، دیگر چیزی در بساط معیشت من نماند، و هیچ چارهای نمیدانستم؛ چرا که طبع او لجوج بود، و عجز و التماس از کسی نمیشنود، و وسیله و باعث در پیش او نفعی نداشت، و اظهار پریشانی و فاقه ی مرا صدق نمیانگاشت. به خاطرم رسید که خوابی بسازم و ساز خوش آمدی بنوازم، شاید که حبّ جاه در ضمیر او غلبه دارد، باور نماید، و رقّتی در دل او پدید آید. پس خوابی بر هم بافتم، و پنجاه درهم به هر قسم که بود به هم رسانیده، بیگاه به در خانه او شتافتم. چون حاجب در را گشود، پرسید که، در این زودی جهت آمدن چیست؟ گفتم: مهمّی ضرور شده که باید عرض نمود، و پنجاه درهم را به او دادم و گفتم: التماس از تو دارم که قبل از هجوم مردم، مرا به وزیر برسانی، و اگر مطلب من برآید، مساوی این نیز از من بستانی. پس به هر حیله که توانست مرا نزد علی برد، و او چون مرا بدید، جهت زود آمدن پرسید. او را دعا کردم و گفتم: باعث بر این تعجیل آن است که بشارت عجبی دارم. پرسید که آن کدام است؟ گفتم: دوش در خواب دیدم که تو از نزد پادشاه برگشته بودی، به شیراز میآمدی، بر اسبی اشهب نشستهای که کسی مثل او ندیده، و جامه سیاه پوشیده بودی، و کلاه امیر بر سر نهاده، و انگشتری او را در انگشت داشتی، و در رکاب تو صد هزار پیاده و سوار میرفتند، و تو را ستایش میکردند، و حاکم شهر را دیدم که در پیش تو پیاده میرفت، و اطراف راهی که تو میآمدی سبز شده، و ریاحین شکفته، و مردم با هم میگفتند که، پادشاه جمله کارها و نیابت خود را به او داده. پس علی گفت: نیکو خوابی دیدهای و بسیار خوشحال گردید. بعد از آن پرسید: مرادی داری؟ من اظهار اعسار و اضطرار خود نمودم. بعد گفت: از آن جمله ده هزار درهم به تو بخشیدم. من قسمهای مغلّظه یاد کردم که جز آن خانه که نشستهام دیگر چیزی ندارم، و بسیار بگریستم، و زمین بوسه دادم، او را بر من رحم آمد. چیزی نوشت که سی هزار درهم باقی را طلب ننماید. من خوشدل بازگشتم. چون از این سخن یک ماه بگذشت عمرو لیث او را نزد خود طلبید و فرمود: آن چه از اموال جمع آورده بود با خود ببرد، و علی بن مرزبان چندان مال به ظلم و ستم نقد کرده بود که هرگز هیچ عاملی نکرده، چون عمرو لیث آن کفایت را بدید، در نیشابور با جمله لشکر او را استقبال کرد، و آن مال در چشم او عظیم نموده، درجه ی او را بلند گردانید، و نیابت خود را در جمیع مهمّات بدو مقرّر داشت، و ایالت و امارت فارس را بدو داده، او را در حلّ و عقد بیوسیله اجازت بخشید، و خلعت سیاه که در آن زمان بهترین الوان خلعت و معتبرترین بود در او پوشانید، و اسبی اشهب در غایت بلندی که آن را بسیار دوست میداشت، و همیشه بر آن سوار میشد، به او عنایت فرمود، و انگشتری خود را در انگشت او کرده، بدین عزّت و اعتبار او را به شیراز فرستاد، و از خوابی که من ساختم تا وقتی که برگردید به شیراز، هنوز سالی نگذشته بود، مردم شیراز سه فرسنگ به استقبال او رفتند، و من نیز همراه بودم، و اوّل بهار بود، و دنیا در کمال خرّمی و صحرا در نهایت سبزی، و حوالی راه به انواع ریاحین مشحون بود، و صدهزار آدم بیشتر بر اطراف او میرفتند. و چون حاکم شهر او را بدید پیاده شد، من نیز پیاده شدم. چون نظر او بر من افتاد بخندید، و گفت: آن خواب تو مبارک بود. گفتم: الحمدلله که راست شد. گفت: از این جا بیرون مرو تا در کارت نظری کنم. من آن جا تا نماز عصر نشستم. بعد که از شغلها فراغت یافت مرا نزدیک خود طلبید و گفت: چه مراد داری؟ گفتم: اموال مرا که گرفته ای به من بازده، و شغلی که مرا بود به من مقرّر دار. همان لحظه توقیعی نوشت که آن چه از من ضبط کردهاند، مسترد گردانند، و عملی که داشتم به من فرمود، گفت: ارتفاع این عمل را به تو بالکلّیه بخشیدم، و انتفاع این عمل و مهم را به انعام تو مقرّر گردانیدم. پس هر چه در این عمل حاصل میشد تصرّف مینمودم، و هر چند وقت یک دفعه مرا بخواندی، و حساب ناکرده، قبض آن وجه را به من دادی که آن چه بر فلان جمع آمده بود بالتمام رسید، و در دفاتر ثبت کردندی. بدین حال میبودم تا ایّام او درگذشت و مالهای عظیم جمع شد.
@jafarian1964
🔥 امان نامه از دوزخ
⚫️ سليمان اعمش گفت من در كوفه بودم همسايه اى داشتم كه باهم رفت وآمد داشتیم؛ یک شب جمعه نزد او رفتم و گفتم: دربارۀ زيارت #حسين_بن_علی علیه السلام چه عقيده اى دارى؟
▪️گفت: بدعت است؛ هر بدعتى گمراهى و هر شخص گمراهى اهل جهنم خواهد بود.
🔴 اعمش گويد: خشمناک از نزد او خارج شدم؛ پیش خود گفتم: فردا نزد او ميروم و مقدارى از فضائل و مناقب #امیرالمومنین علیه السلام را برايش شرح ميدهم.
◼️ روز بعد درب منزلش رفتم و دق الباب نمودم زوجه اش گفت: شوهرم اول شب به #زيارت حسين علیهالسلام رفته است.
‼️ تعجب کردم او که دیشب زیارت را بدعت میدانست!
📿 به دنبال وی رفتم و ديدم در حال سجده، دعا، گريه، توبه و استغفار است!
⁉️ چون سر خود را برداشت و مرا ديد، من به او گفتم: تو ديروز میگفتى زيارت حسين بن علی علیهماالسلام #بدعت و هر بدعتى گمراهى و هر شخص گمراهى در دوزخ خواهد بود؛ ولى امروز آمده اى و او را زيارت ميكنى!؟
📛 او گفت: اى سليمان مرا ملامت مكن؛ زيرا معتقد به #امامت اهل بيت رسول خدا صلی الله علیه وآله نبودم تا اينكه ديشب خوابى ديدم كه مرا دچار هول و ترس كرد.
⁉️ گفتم: چه خوابى ديدى!؟
❇️ گفت: مرد جليل القدرى را ديدم که اين قدرت را ندارم كه عظمت جلال و جمال و بهاء و كمال او را شرح دهم؛ او با گروههائى بود كه در اطرافش بودند.
👑 در جلوی او سوارى بود كه تاجى نورانی بر سر داشت؛ من به يكى از خدامان او گفتم: اين شخص كيست؟
گفت: حضرت #محمد_مصطفى صلی الله علیه وآله است.
▪️گفتم: آن شخص ديگر كيست؟
🔅 گفت: #على_مرتضى علیه السلام است كه #وصى و جانشین وى میباشد.
✨ پس از آن به دقت نظر كردم و ناقه اى از #نور ديدم كه هودجى از نور بر پشت آن بود؛ در ميان آن هودج #دو_زن بود؛ آن ناقه در بين آسمان و زمين پرواز می نمود.
▪️من گفتم: اين ناقه از كيست؟
🔅 گفت: از #خديجه_كبری سلام الله علیها و #فاطمۀ زهرا علیهاالسلام است.
▪️گفتم: آن دیگری كيست؟
گفت: #حسن_بن_على علیهماالسلام میباشد.
▪️گفتم: اینان باهم به كجا میروند؟
گفت: براى زیارت #حسين_بن_على علیهماالسلام كه در #کربلا شهيد شده است.
📜 سپس من متوجۀ هودج فاطمۀ زهرا سلام الله علیها شدم؛ ناگاه ديدم رقعه هائى از آسمان فرو میريزد كه در آن چيزى نوشته شده بود.
▪️پرسیدم: اين رقعه ها چيست؟
⚠️ گفت: اين رقعه ها #امان_نامه اى است از دوزخ براى زوارى كه #شب_جمعه به زيارت امام حسين علیه السلام میروند.
🚫 هنگامى كه من خواهان يكى از آن رقعه شدم به من گفت: تو میگوئى زيارت قبر امام حسين علیه السلام بدعت است؛ تو اين رقعه را به دست نخواهى آورد مگر آن موقعى كه حسين علیه السلام را #زيارت كنى و به #فضيلت و #شرافت آن حضرت معتقد شوى.
💡من در حال اضطراب از خواب بيدار شدم و در همان لحظه به قصد زيارت مولايم امام حسين علیه السلام خارج شدم.
اى سليمان! من #توبه كردم و از قبر حسين بن علی علیهماالسلام جدا نمیشوم تا روح از بدنم مفارقت نمايد.
📚 مزار، مشهدی، ص۳۳۰؛ تسلیة المجالس، ج۲، ص۵۲۳؛ المنتخب، طریحی، ص۱۹۰.
#روایت #امام_حسین #اربعین
#اربعین_مهدوی
#برسد_دست_اربعینی_ها
ما که جامانده ایم 😭
#اللهم_عجل_لولیك_الفرج
#اللهم_العن_بتریه_سقیفه_صوفیه_و_دراویش
👈ابر ڪانال قدرتمند سیاسی مذهبی👉
↩️وحدت به چه قیمتی ↪️
@antiwahdat110
مرجع اولیاء حضرت اباالفضل (ع)
حضرت آیةالله نجابت می فرمودند:
«سلام خدا به آقای قاضی. فرمودند: چهل سال دم از وحدت پروردگار عالم زدم، چند مرتبه خواستند مرا بکشند، آقای سیدابوالحسن اصفهانی نگذاشت. خدا هم به من کمک کرد.
چهل سال دم از وحدت میزدم، نه یك خواب خوبی دیدم، نه يك مكاشفه ای داشتم، ولی برکات خدا چنان مرا محکم قرار داده بود و خدای اجل چنان به من ثبات داده بود که هیچ تکان نخوردم.
چهل سال از این مسئله گذشت. سنّم پنجاه و هشت سال بود. در کربلا بودم. نماز مغرب را در حرم حضرت اباالفضل العباس می خواندم و نماز عشا را در حرم حضرت اباعبدالله (ع).
يك روز، قبل از غروب آفتاب رفتم عتبه حضرت اباالفضل (ع) را ببوسم. سیدی بود ترك معروف بود به سید دیوانه. از ته صحن دوان دوان آمد گفت: سیدعلی! سیدعلی! (من می دانستم دیوانه است) گفت: «امروز مرجع اولیا در تمام دنیا حضرت اباالفضل (ع) هستند».
از بس من در خودم فرو رفته بودم متوجه نشدم که فرمایش این بنده خدا یعنی چه؟
رفتم در حرم ابا الفضل (ع) اذن دخول خواندم. زیارت آقا را هم خواندم. می خواستم مشغول نماز مغرب بشوم. تا تكبيرة الإحرام را گفتم دیدم از طرف حضرت اباالفضل (ع) وضع به تمام معنا عوض شد. وضع طوری شد که نه هرگز از مخيله من عبور کرده بود و نه حتی قدرت درك آن را داشتم. همان فرمایش روایت که «نه چشمی دیده نه گوشی شنیده و نه به قلبی خطور کرده، به سراغم آمد. نتوانستم قرائت را بخوانم، قرائتم را نگه داشتم.
این وضع قريب يك دقيقه و نیم تداوم داشت. پس از آن دیدم که شدت آن کم شد لذا مشغول به قرائتم شدم. مستحبات را کم کردم و نمازم را تمام کردم. از حرم بیرون آمدم، با خودم گفتم به جایی بروم که کسی مزاحمم نباشد. مستقیم به خانه رفتم. به پشت بام رفتم. به پشت خوابیدم و دست و پایم را دراز کردم. يك مرتبه دیدم که باز هم همان حال به سراغم آمد و این دفعه دو دقیقه طول کشید.
در همین هنگام همسرم چای درست کرده بود و با سینی چای بالای سرم آمد که اگر نیامده بود آن حال بیشتر طول می کشید ولی با آمدن او آن حال برطرف شد. چای خوردم. بلند شدم. تجدید وضو کردم و نماز عشا را خواندم. همسرم رفت شام بیاورد، تا رفت، دوباره آن حالت آمد و این بار پنج دقیقه طول کشید.
من تا آن زمان، ذره ای از این چیزها را ندیده بودم، حالا که دیده بودم نه می توانستم در بدنم بمانم و نه می توانستم در بروم و نه می توانستم به همسرم حرف بزنم. نمی دانستم چکار کنم. غذا خیلی کم خوردم. همسرم گفت: با این وضعیت می میری. گفتم: بله، می میرم.
خوابیدم. نصف شب همان حالت دوباره آمد و ربع ساعت طول کشید و سرانجام آن رِندی که از خدا خواسته بودم رسید. از خدا خواسته بودم رِند باشم...».
(حدیث سرو، قاسم کاکائی، 198 - 197).
#عزاداری
✅ ماجرای جالب دستور حضرت صدیقه کبری سلام الله علیها به نوحهسرایی بر سیدالشهداء علیه السلام به نقل از یکی از علمای بزرگ اهل تسنن
👈 قدمت #زیارت سیدالشهداء سلام الله علیه نزد اهل تسنن مخصوصا در ایام خاص زیارتی مانند نیمه شعبان و ...
〰〰〰〰▪️💦
👤 ابوعلی تنوخی، از علمای بزرگ مخالفین ما مینویسد:::
پدرم برایم گفت که روزی ابوالحسن کاتب آمد و گفت: آیا در بغداد شخصی که نامش ابن اصدق باشد را می شناسید؟
پدرم گفت: در آن مجلس کسی جز من آن شخص (ابن اصدق) را نشناخت و من گفتم: بله او را می شناسم.چرا از او سوال کردی؟
ابوالحسن کاتب گفت: او چه کار می کند؟
پدرم پاسخ داد: بر حسین علیه السلام #نوحه سرایی می کند.
پدرم گفت: ابوالحسن کاتب گریه کرد و گفت: پیرزنی از اهل کرخ پیش من است که مرا تربیت کرده است و به دلیل لهجهاش نمی تواند کلمات را صحیح ادا کند چه برسد به این که بخواهد شعری را نقل کند و این پیرزن از زنان صالح است و بسیار روزه می گیرد و اهل تهجد است.
محل خواب او نزدیک من است و دیشب متوجه شدم که مرا صدا زد و گفت: ای ابوالحسن.
گفتم: چه شده است؟
گفت: پیش من بیا.
به نزد او رفتم و دیدم که می لرزد.
گفتم: چه اتفاقی برایت افتاده است؟
گفت: یک جزء قرآنم را خواندم و خوابیدم.در خواب دیدم که گویی در مقابل یکی از دوازه های کرخ هستم. اتاق تمیزی را دیدم که (دیوارهایش) سفید و اندکی قرمز بود، درب آن باز بود و زنان دم درب ایستاده بودند.
به آنها گفتم چه کسی از دنیا رفته ؟ چه خبر است؟ آنها به داخل اتاق اشاره کردند.
وارد شدم دیدم اتاقی در نهایت زیبایی است و در وسط آن بانویی جوان هستند که نیکوتر و زیباتر از ایشان ندیده بودم، لباس زیبای سفید رنگی که بلند بود به تن داشت و روی آن نیز روپوشی (شنل) که فوق العاده سفید رنگ، پوشیده بود، در دامانش سر بریده ای بود که خون از آن می جوشید.
گفتم: تو چه کسی هستی؟
فرمود : با تو کاری ندارم، من فاطمه دختر رسول خدا هستم و این سر فرزندم حسین «علیه السلام»است.از طرف من به ابن اصدق بگو این شعر را به عنوان نوحه (برای حسینم) بخواند:
فرزند من مریض نبود (بر اثر بیماری از دنیا نرفت) این را سؤال کنید و قبل از این واقعه نیز بیمار نبود.
ناگهان به خودم آمدم.
ابوالحسن کاتب می گوید: آن پیرزن به جای «لم امرضه» به دلیل لهجه اش گفت «لم امرطه» چرا که نمی توانست حرف «ض» را درست تلفظ کند.پیرزن پس از آن آرام گرفت تا آن که خوابید.
ابوالحسن به من گفت:
ای ابوالقاسم حال که ابن اصدق را میشناسی، امانتداری کن و این خبر را به ابن اصدق برسان؛ من گفتم به خاطر امر #سرور_بانوان اطاعت می کنم.
ابوالقاسم تنوخی در ادامه می گوید: این داستان در ماه #شعبان بود، مردم زمانی که می خواستند به زیارت امام حسین «علیه السلام» بروند از حنبلی ها به شدت آزار می دیدند.
من آنقدر تلاش کردم که بالاخره توانستم خودم را در شب #نیمه_شعبان به حائر حسینی برسانم.
جویای ابن اصدق شدم تا این که او را دیدم.
به او گفتم حضرت فاطمه «سلام الله علیها» به تو امر نموده اند که قصیده ای را که در آن بیت مذکور را به عنوان نوحه (برای امام حسین «علیه السلام») بخوانی:
لم امرّضه فأسلو ... لا ولا کان مریضا (فرزند من مریض نبود (بر اثر بیماری از دنیا نرفت) این را سؤال کنید و قبل از این واقعه نیز بیمار نبود.)
به ابن اصدق گفتم من قبل از این ماجرا این قصیده را بلد نبودم.
حال ابن اصدق دگرگون شد. قضیه خواب را برای او و حاضران در جلسه به طور کامل نقل کردم، همگی به شدت #گریه کردند و تمام شب با همین قصیده نوحه سرایی کردند.
اول این قصیده این بیت است:
👈 ای دو چشم اشک ببارید و به شدت #گریه کنید و خشک نشوید.
این شعر برای برخی از شاعران اهل کوفه است.
سپس به نزد ابوالحسن کاتب بازگشتم و او را از آن چه رخ داد با خبر ساختم.
〰〰〰〰〰〰〰
©کانال برهان و نقل نکات ناب تاریخی از کتب مخالفین
@borrhan
🔸مرجع اولیاء حضرت اباالفضل (ع)
🔹حضرت آیةالله نجابت می فرمودند:
🔸«سلام خدا به آقای قاضی. فرمودند: چهل سال دم از وحدت پروردگار عالم زدم، چند مرتبه خواستند مرا بکشند، آقای سیدابوالحسن اصفهانی نگذاشت. خدا هم به من کمک کرد.
🔹چهل سال دم از وحدت میزدم، نه یك خواب خوبی دیدم، نه يك مكاشفه ای داشتم، ولی برکات خدا چنان مرا محکم قرار داده بود و خدای اجل چنان به من ثبات داده بود که هیچ تکان نخوردم.
🔸چهل سال از این مسئله گذشت. سنّم پنجاه و هشت سال بود. در کربلا بودم. نماز مغرب را در حرم حضرت اباالفضل العباس می خواندم و نماز عشا را در حرم حضرت اباعبدالله (ع).
🔹يك روز، قبل از غروب آفتاب رفتم عتبه حضرت اباالفضل (ع) را ببوسم. سیدی بود ترك معروف بود به سید دیوانه. از ته صحن دوان دوان آمد گفت: سیدعلی! سیدعلی! (من می دانستم دیوانه است) گفت: «امروز مرجع اولیا در تمام دنیا حضرت اباالفضل (ع) هستند».
🔸از بس من در خودم فرو رفته بودم متوجه نشدم که فرمایش این بنده خدا یعنی چه؟
🔹رفتم در حرم ابا الفضل (ع) اذن دخول خواندم. زیارت آقا را هم خواندم. می خواستم مشغول نماز مغرب بشوم. تا تكبيرة الإحرام را گفتم دیدم از طرف حضرت اباالفضل (ع) وضع به تمام معنا عوض شد. وضع طوری شد که نه هرگز از مخيله من عبور کرده بود و نه حتی قدرت درك آن را داشتم. همان فرمایش روایت که «نه چشمی دیده نه گوشی شنیده و نه به قلبی خطور کرده، به سراغم آمد. نتوانستم قرائت را بخوانم، قرائتم را نگه داشتم.
🔸این وضع قريب يك دقيقه و نیم تداوم داشت. پس از آن دیدم که شدت آن کم شد لذا مشغول به قرائتم شدم. مستحبات را کم کردم و نمازم را تمام کردم. از حرم بیرون آمدم، با خودم گفتم به جایی بروم که کسی مزاحمم نباشد. مستقیم به خانه رفتم. به پشت بام رفتم. به پشت خوابیدم و دست و پایم را دراز کردم. يك مرتبه دیدم که باز هم همان حال به سراغم آمد و این دفعه دو دقیقه طول کشید.
🔹در همین هنگام همسرم چای درست کرده بود و با سینی چای بالای سرم آمد که اگر نیامده بود آن حال بیشتر طول می کشید ولی با آمدن او آن حال برطرف شد. چای خوردم. بلند شدم. تجدید وضو کردم و نماز عشا را خواندم. همسرم رفت شام بیاورد، تا رفت، دوباره آن حالت آمد و این بار پنج دقیقه طول کشید.
🔸من تا آن زمان، ذره ای از این چیزها را ندیده بودم، حالا که دیده بودم نه می توانستم در بدنم بمانم و نه می توانستم در بروم و نه می توانستم به همسرم حرف بزنم. نمی دانستم چکار کنم. غذا خیلی کم خوردم. همسرم گفت: با این وضعیت می میری. گفتم: بله، می میرم.
🔹خوابیدم. نصف شب همان حالت دوباره آمد و ربع ساعت طول کشید و سرانجام آن رِندی که از خدا خواسته بودم رسید. از خدا خواسته بودم رِند باشم...».
(حدیث سرو، قاسم کاکائی، 198 - 197).
@bazmeghodsian
✅ جابجا شدن جنازه دختر تازه مسلمان اهل روسیه با فرد فاسقی که در کربلا دفن شده بود
یکی از شاگردان وحید بهبهانی [متوفی 1205 ه. ق.] چنین حکایت میکند که: « من در [کربلا] در مسجدِ صحنِ حسینی که سمتِ پایین پای حضرت است، در مجلس درسِ استاد بودم که دیدم مردی زائر و غریب، که لباس آذربایجانی به تن داشت وارد شد و به استاد ِاکبر -وحید بهبهانی- سلام کرد و آنگاه دستش را بوسید و بستهای که زیورآلات زنانه در آن بود، نزد او نهاد و گفت: اینها را در هر جا خواهی صرف کن.
استاد، دلیل این کار را پرسید. [مرد زائر] گفت: داستان عجیبی دارم.
من از حوالی شیروان و دربند هستم و به روسیه در فلان شهر سفر کردم و به کارِ تجارت پرداختم و فردی توانگر بودم.
روزی دختری زیبا دیدم و دل به او باختم و زندگیم تیره شد و به ناچار نزد خانوادهی او که از اشرافِ نصاری بودند رفتم و از او خواستگاری کردم. گفتند تو عیبی نداری جز این که مخالفِ مذهب ما هستی و اگر بتوانی به کیش ما شوی او را به تو تزویج کنیم.
من غمین از نزد آن ها به در آمدم که شرط ناپذیری آوردند و چند روز گذشت و عشقم بدو افزود و تا جایی که از تجارت و کارم واماندم؛ و چون بیچاره شدم گفتم از ناچاری دو رویی کنم و خود را نصرانی اظهار دارم و با این قصدِ زشت به پیش آنها شتافتم.
گفتم: از مسلمانی بیزارم و مسیحی شدهام. آنان نیز این هدیهی اندک را از من پذیرفتند و آن دختر زیبا را به من دادند. پس از چند روزی، عشق من تمام شد و پشیمان شدم و عاقبت کار خود را دوزخ دیدم و خود را سرزنش کردم و در اندیشهی روزِ مردن بودم؛ نه میتوانستم به وطن برگردم و نه میتوانستم در آنجا نصرانی بمانم و در آنجا از آدابِ اسلام، جز گریه بر امام حسین(ع) چیزی برایم نمانده بود.
در آن ایام، محبت عجیبی از امام حسین(ع) در دلم افتاد و به عزاداری و گریه و زاری برای آن حضرت مشغول شدم. همسرم از حال من تعجب میکرد ولی سبب آن را نمیدانست؛ و چون حیرتش افزود، سببش را پرسید و من او را نهیب زدم و دست بر نداشت تا با توکل بر خدا حقیقت را به او گفتم که من مسلمانم و اظهار مسیحیت برای رسیدن به تو بود و گریهی من، برای مصیبت امام حسین(ع) است. آن دختر چون نام ان حضرت در دلش اثر کرد و نور اسلام در او درخشید و چون شهابی بود که شیاطین را سوخت و فورا مسلمان شد و با من به عزاداری پرداخت و چون اسلامش پایدار شد، به او گفتم: بهتر است که بار بندیم و به جوار آن امام برویم. او موافقت کرد و مشغول بار بستن شدیم ولی قبل از حرکت، بیمار شده و بعد از مدت کوتاهی از دنیا رفت. خاندانش او را به کیش نصاری دفن کردند و زیور آلاتش را نیز با او زیر خاک کردند.
در دلم افتاد جسدش را بیرون بیاورم و با خود به کربلا ببرم. چون قبر او را شکافتم، در آن قبر، جنازهی مردی سبیلو و ریش تراشیده یافتم و در هراس افتادم که تنش بدین تنِ بیگانه تبدیل شده و در آن حال چشمم را خواب ربود و در خواب دیدم کسی به من گفت:
خوشدل باش که فرشتهها، بدن او را به کربلا بردند و در صحنِ حسینی، سمت پایینِ پا، نزد منارهی بلندِ کبود، دفن کردند و این جنازه، جنازهی فلان گُمرُکچی است که آن روز در آنجا دفن شده بود و او را به قبر دختر آوردند و تو را از رنجِ حملِ جنازه، راحت کردند.
شاد و خرّم از خواب بیدار شده و فورا عازم کربلا شدم. و پس از مدتی به توفیق خداوند، موفق به زیارت شدم و از خُدّام حرم، راجع به قبری که فلان روز در این جا دفن شده سوال کردم.
گفتند: اینجا قبرِ فلان گمرکچی بوده که در خواب به من گفته بودند و من خوابم را گفتم و گور را شکافتند و من آن را بررسی کردم؛ دیدم همان دختر با همهی زیورش که با او دفن شده در آن خوابیده، استاد آن زیورها را گرفت و در مخارج بینوایان به مصرف رسانید»[1].
———————————————————-
[1] دار السلام (ترجمه)، محدث نوری، انتشارات اسلامیه، ج2، ص 173[با اندکی ویرایش]
🆔 ihlib
تشخیصی که امروز انجام دادی اموری نیستند که از طب مستفاد تواند شد ، این احکام از کجا و به چه دلیل میکنی ؟ گفت چنین است که میگویی و لکن معنی در خاطرم می افتد و بر زبان می آید گفتم راست گفتی و چنین خواهد بود ، بباید طالع ولادت خویش مرا بنمایی پس با او رفتم تا به خانه او و طالع ولادت خویش بیرون آورده مرا نمود . دیدم که سهم الغیب در فرح خود بود با درجه مشتری و سهم السعادت ، گفتم ای عزیز این است که تکلم میکند نه تو و هر چه در طب به آن متحدس میشوی سبب و اصل آن همین است .
ولادت ابوالحسن حرانی در شهر رقه در شب پنجشنبه دو شب از ذی القعده سال ۲۸۳ هجری باقی بود واقع شد .
حکایت فوق اهمیت سهم الغیب را جهت موفقیت در برخی از علوم و مشاغل ، خصوصا" علومی چون طبابت ، احکام نجوم و یا دیگر علومی که نیازمند حدس و تشخیص صحیح می باشند مشخص میکند .
آیت الله العظمی وحید خراسانی رؤياى صادقه آموزنده اى را از فقيه بزرگوار، آية اللّه العظمی سيّد عبد الهادى شيرازى؛ نقل كرده كه خلاصه آن ، چنين است : هنگامى كه خبر درگذشت آية اللّه سيّد جعفر شيرازى
.
.
به آية اللّه آقا سيّد عبد الهادى شيرازى رسيد ، من كنار استاد بودم . ايشان ، سرِ خود را نزديك گوش من آورد و فرمود : قضيّه اى در باره آقا سيّد جعفر دارم كه تا زنده بود ، نگفتم . اكنون كه فوت شده ، مى گويم : . .
.
شبى خواب ديدم كه در بيرونىِ منزل (همان جا كه محل تدريس بنده است) ، دو كرسى گذاشته اند. بعد، حضرت سيّد الشهدا(علیه السلام) و حضرت عبّاس(علیه السلام) وارد شدند و روى اين دو كرسى نشستند .
.
عبّاس(علیه السلام) ، دفترى را باز كرد و من ، متن آن را مى ديدم . امام حسين عليه السلام ، به يكى از نام هايى كه در آن دفتر بود ، اشاره كرد و فرمود : «اين اسم را قلم بزن!» . عبّاس(علیه السلام) ، آن نام را قلم زد . بعد، امام عليه السلام فرمود : «جاى آن ، نام آقا سيّد جعفر را بنويس!» .
.
.
عبّاس(علیه السلام) ، نام ايشان را نوشت و دفتر را بست و رفتند . مرحوم آية اللّه شيرازى ، سپس فرمود : من از عظمت آن رؤيا ، تا صبح نخوابيدم . فرداى آن روز ، وقتى آقا سيّد جعفر آمد ، به ايشان گفتم : من ديشب ، خوابى ديدم كه از عظمت آن ، تا صبح نخوابيدم . .
.
ايشان گفت : زود داستان خوابت را بگو . من هم آن خواب را براى آقا سيّد جعفر ، نقل كردم . ايشان، با شنيدن آن ، منقلب شد و گفت : قضيّه ، اين است كه من ديشب (شب اوّل محرّم) ، در حرم بودم . بعد به اين فكر افتادم كه من ، يك عمر براى امام حسين عليه السلام گريه كرده ام ؛ امّا كسى را نگريانده ام و اين اجر ، نصيب من نشده است . .
.
اين موضوع ، فكر مرا مشغول كرد . رفتم و جستجو كردم و كتاب جلاء العيون مجلسى را پيدا كردم . به خانه آمدم و زن و بچّه ام را دور هم جمع كردم و گفتم : از امشب ، من مى خوانم و شما گريه كنيد . .
ايشان ، پس از نقل اين رؤيا ، اضافه كرد كه : رؤياى آية اللّه شيرزاى ، در همان شب ، يعنى شبِ اوّل محرّم و برپايى نخستين جلسه سيّد جعفر بوده و من ، هر وقت براى زيارت به حرم حضرت عبد العظيم(ع) مى آيم ، قبر ايشان را هم زيارت مى كنم.
کانال سیره علما @sireolama
.:. حجره فقاهت .:., [۰۲.۰۲.۱۸ ۱۴:۰۰]
(http://modir-robot.ir/axnegar/CRYdrFqRyQisbv/6734126.jpg #تشرف_یافتگان
#مکتوبات
⭕️ نوشته مرحوم آیت الله العظمی خوئی درباره تشرف شیخ محمد کوفی...
💠 مرحوم آقای ابن العلم از آیت الله خوئی استفسار کرده بودند که جریان تشرف شیخ محمد [کوفی] شوشتری خدمت امام عصر "عجل الله فرجه" را که از آن مرحوم شنیده بود نقل کنند، جوابیه آن:
✍🏻 جناب مستطاب مرحوم مبرور جنّت مکان، خلد آشیان، آقای شیخ محمد شوشتری که قبلا ساکن نجف و بعدا سالها ساکن کوفه شد، شخصا و بدون واسطه برای این جانب چنین نقل نمودند که:
🔸بنا گذاشتم یکی از شبهای قدر ماه مبارک رمضان را نوزدهم یا بیست و یکم (تردید از بنده است) به مسجد کوفه مشرف شده و در آنجا احیا نمایم؛ بدین قصد از نجف حرکت به سمت کوفه نمودم.
- چون هوا گرم بود، قبل از دخول مسجد به سمت نهر احمَیدیّه که قدری بالاتر از مسجد بود رفته و جهت رفع گرما قدری آب به خود زده و بعدا وارد مسجد شده...
🔹رأسا به محراب حضرت امیر مشرف و پس از اذان، مغرب نماز خوانده و پس از نماز جهت افطار حرکت کردم. قبلا به ذهنم خطور کرده بود که چقدر خوب است چشمم به جمال حضرت ولی عصر - عجل الله تعالی فرجه - منور و تسلیت بگویم.
🔸همین که از محراب مذکور قدری دور شدم دو نفر را در یکی از ایوانهای مسجد که یکی دراز کشیده و دیگری نشسته بود دیدم. شخص نشسته مرا به نام صدا کرده و گفت:
- شیخ محمد کجا می روی؟! تعجب کردم که این مرد ناشناس نام مرا از کجا می داند!
- جواب دادم: می خواهم بروم جایی افطار کنم، و افطار من آن شب نان و خیار چنبر بود.
🔹گفت: همین جا بنشین افطار کن. من هم نشستم و مشغول افطار شدم. آن شخص شروع به سؤال از آقایان علمای موجود نجف نموده و حال یک به یک را سؤال نمود تا تمام شدند.
🔸من تعجب از کثرت اطلاع او نمودم که باز از حال مرحوم آقا سید ابو الحسن اصفهانی(ره) [سوال] نمود. در آن وقت ایشان یکی از طلاب علمی بودند و چندان نمی شناختم؛ ولی از ترس اینکه مبادا بخواهد حال فرد فرد طلاب را بپرسد گفتم: همه خوبند.
👈🏻 در این وقت شخصی که دراز کشیده بود چیزی به او گفت که من نفهمیدم؛ لذا او ساکت شد و بنده شروع به سؤال نموده گفتم: اینکه خوابیده که است؟!
- جواب گفتند: ایشان آقای عالَمند (عالم به فتح لام) عربهای عوام به ملا می گویند، ولی نظر به اینکه صحبت ما فارسی بود توضیح خواسته پرسیدم: آقای عالِمند یا آقای عالمند؟! تعجب کرده و از این حرف خوشم نیامده و در دل گفتم: چقدر مبالغه می کند! این لقب سزاوار حضرت ولی عصر است نه کس دیگر [و ایشان هنگام نقل این قصه، زار زار گریه می کردند]...
🔹در این اثنا شخص نشسته گفت: برای شیخ محمد آب بیاورید، ناگهان دیدم شخصی حاضر و آماده جام آبی به دست داشت. من گفتم: تشنه نیستم و آب را رد کردم.
🔸پس از صرف افطار به جای خود برگشتم که دوباره نماز بخوانم و مشغول اعمال شوم، ناگاه احساس کسالت کرده و سر خود را به دیوار تکیه دادم و خوابم برد. وقتی چشمم باز شد دیدم هوا بی اندازه روشن است که من درز آجرهای دیوار مقابل را به خوبی می دیدم یقین کردم صبح شده، بسیار افسوس خوردم که آمده بودم شب را به عبادت احیا نمایم خواب برده است.
🔹در این اثنا دیدم که آن شخص خوابیده و جمعی از علما مشغول نماز جماعت و خودش امام آنها بود و نمازشان تمام شده و مشغول تعقیب هستند. گفتم: اینها نماز صبح را خوانده اند و مشغول تعقیبند و شخص نشسته نیز جزء مأمومین بود.
⭕️ از امام سؤال نمود که این جوان را همراه خود ببریم؟! جواب داد: نه، ایشان باید #سه_امتحان بدهد و برای هر امتحانی وقتی معین کردند که وقت آخرین امتحان مصادف با سن شصت سالگی احقر می شد.
🔸چون دیدم قریب است نماز صبح قضا شود از جا بلنده شده رفتم وضو گرفته و به مسجد برگشتم، دیدم هوا بی اندازه تاریک است و اثری از آن اشخاص نیست بی نهایت تعجب کردم و معلوم شد که هنوز اول شب است و خواب من چندان نبوده و دانستم که آن آقا حضرت ولی عصر بوده و نمازی که می خواندند نماز عشا بوده.
✍🏻 ابوالقاسم الموسوی الخوئی
📎 تصویر ذیل بی کیفیت است و صرفأ جهت استناد واقعه ضمیمه شده است، اگر نسخه باکیفیت آن را دارید، ارسال بفرمایید. @info_feghahat
📚 همراه با عالمان شیعه| حجره فقاهت
🆔 @hojre_feghahat
#داستانک
مردى از اهالى بصره به نام عبدالله بصرى مى گوید من در بصره خانه اى داشتم که دیوارش خراب شده بود.
روزى آمدم کارگرى بگیرم تا دیوار را بسازد.
کنار مسجدى، جوانى را دیدم مشغول خواندن قرآن است و بیل و زنبیلى هم در پیش رویش گذاشته است.
گفتم کار مى کنى؟
گفت آرى، خداوند ما را براى کار و کوشش و زحمت و رنج براى تأمین معیشت از راه حلال آفریده.
گفتم بیا به خانه من کار کن.
گفت اول اجرتم را معین کن، سپس مرا براى کار ببر.
گفتم یک درهم مى دهم.
گفت بى مانع است.
همراهم آمد و تا غروب کار کرد.
دیدم به اندازه دو نفر کار کرده ، خواستم از یک درهم بیشتر بدهم قبول نکرد.
گفت بیشتر نمى خواهم.
روز بعد دنبالش رفتم و او را نیافتم.
از حالش جویا شدم، گفتند جز روز شنبه کار نمى کند.
روز شنبه اول وقت، نزدیک همان مسجدى که در ابتداى کار او را دیده بودم ملاقاتش کردم.
او را به منزل بردم و مشغول بنایى شد، گویى از غیب به او مدد مى رسید.
چون وقت نماز شد، دست و پایش را شست و مشغول نماز واجب شد.
پس از نماز، کار را ادامه داد تا غروب آفتاب رسید.
مزدش را دادم و رفت.
چون دیوار خانه تمام نشده بود، صبر کردم تا شنبه دیگر به دنبالش بروم.
شنبه رفتم و او را نیافتم.
از او جویا شدم، گفتند دو سه روزى است بیمار شده.
از منزلش جویا شدم، محلى کهنه و خراب را به من آدرس دادند.
به آن محل رفتم و دیدم در بستر افتاده.
به بالینش نشستم و سرش را به دامن گرفتم.
دیده باز کرد و پرسید تو کیستى؟
گفتم مردى هستم که دو روز برایم کار کردى، عبدالله بصرى مى باشم.
گفت تو را شناختم، آیا تو هم علاقه دارى مرا بشناسى؟
گفتم آرى، بگو کیستى؟
گفت من قاسم، پسر هارون الرشید هستم.
تا خود را معرفى کرد، از جا برخاستم و بر خود لرزیدم، رنگ از صورتم پرید.
گفتم اگر هارون بفهمد فرزندش در خانه من عملگى کرده، مرا به سیاست سختى دچار مى کند و دستور تخریب خانه ام را مى دهد.
قاسم فهمید دچار وحشت شدید شده ام، گفت نترس و وحشت نکن، من تا به حال خود را به کسى معرفى نکرده ام.
اکنون هم اگر آثار مردن در خود نمى دیدم، حاضر به معرفى خود نبودم.
مرا از تو خواهشى است.
هرگاه دنیا را وداع کردم، این بیل و زنبیل مرا به کسى که برایم قبر آماده مى کند بده و این قرآن هم که مونس من بوده به اهلش واگذار.
انگشترى هم به من داد و گفت اگر گذرت به بغداد افتاد، پدرم روزهاى دوشنبه بار عام مى دهد.
آن روز به حضور او مى روى و این انگشتر را پیش رویش مى گذارى
👈و مى گویى فرزندت قاسم از دنیا رفت و گفت چون جرأت تو در جمع کردن مال دنیا زیاد است، این انگشتر را روى اموالت بگذار و جوابش را هم در قیامت خود بده که
#مرا_طاقت_حساب_نیست.
این را گفت و حرکت کرد که برخیزد، نتوانست.
دو مرتبه خواست برخیزد، قدرت نداشت.
گفت عبدالله، زیر بغلم را بگیر و مرا از جاى بلند کن که آقایم امیرالمؤمنین علی (علیه السلام) آمده.
او را از جاى بلند کردم.
به ناگاه روح پاکش از بدن مفارقت کرد، گویا چراغى بود که برقى زد و خاموش شد.
📚 منابع:
۱. ابواب الجنان، محمدرفیع واعظ قزوینی
۲. تاریخ کامل، عزالدین ابن اثیر، جلد ۳، صفحه ۱۶۲
۳. جامع النورین، ملا اسماعیل سبزوارى، صفحه ۳۱۷
۴. خزینه الجواهر، علی اکبر نهاوندى، صفحه ۲۹۱
❄کانال قـاصـدڪ خـدا❄
🔰ملاقات شقیق بلخی با امام کاظم علیه السلام در سفر حج
📝شقیق بلخی می گوید: در سال ۱۴۹ به قصد انجام فريضه حج بيرون شدم و در «قادسيه» فرود آمدم. در آن ميان كه من به كثرت مردم و زيورهايى كه با خود داشتند نگاه مى كردم، ناگاه چشمم به جوان خوش سيماى گندم گون لاغر اندامى افتاد كه عبايى به دور خود پيچيده و نعلينى در پا يكه و تنها نشسته بود. با خود گفتم: اين جوان از صوفيّه است، مى خواهد در بين راه خود را به مردم تحميل كند، به خدا سوگند كه هم اكنون نزد او مى روم و او را سرزنش مى كنم. به این نیت نزديك او رفتم. چون مرا ديد كه به سمت او مى روم، فرمود: «یا شقیق! اجْتَنِبُوا كَثيراً مِنَ الظَّنِّ إِنَّ بَعْضَ الظَّنِّ إِثْمٌ» سپس مرا ترك گفت و به راه خود رفت. با خود گفتم: اين كار شگفتى است كه وی آنچه را در باطنم گذشته بود، به زبان آورد و نام مرا گفت. او كسى جز بنده صالح خدا نیست، نزد او مى روم و از او درخواست مى كنم تا مرا به خدمتگزارى بپذيرد. با عجله به دنبالش رفتم امّا به وى نرسيدم و از چشمم ناپديد شد.
🔸چون در محل «واقصه» فرود آمديم، ديدم نماز مى خواند و در حال نماز بدنش مى لرزد و اشكهايش جارى است. با خود گفتم: اين همان همسفر من است، نزد او بروم و حليّت بطلبم. صبر كردم تا نشست، به طرف او رفتم همين كه دید به سمت او مى روم، فرمود: «یا شقیق! وَ إِنِّي لَغَفَّارٌ لِمَنْ تابَ وَ آمَنَ وَ عَمِلَ صالِحاً ثُمَّ اهْتَدى» سپس مرا ترك كرد و رفت. با خود گفتم اين جوان از ابدال است. دو بار از دل من خبر داد.
🔸همين كه در منزل «زباله» فرود آمديم، ديدم آن جوان كنار چاهى ايستاده است در دستش مشك آب كوچكى است و مى خواهد آب خوردن تهيه كند، مشك از دستش در چاه افتاد و من به او نگاه مى كردم. ديدم چشم به آسمان دوخت و شنيدم كه مى گفت: «خداوندا! اى مولاى من! من چيزى جز آن را ندارم، نگذار از دستم برود!»
به خدا سوگند، ديدم آب چاه بالا آمد و آن جوان دستش را دراز كرد و مشك را گرفت و پر آب كرد، وضو گرفت و چهار ركعت نماز خواند، سپس به طرف توده اى شن رفت، شنها را با مشت بر مى داشت، ميان مشك مى ريخت و تكان مى داد و ميل مى كرد. جلو رفتم، سلام کردم، جواب سلام مرا داد. عرض كردم: از زيادى نعمتى كه خداوند به شما داده به من بخورانيد. فرمود: «اى شقيق! نعمت ظاهرى و باطنى خداوند همواره به ما مى رسد، پس به پروردگارت خوشبين باش!» سپس مشك را به من داد. مقدارى خوردم. به خدا سوگند كه هرگز خوشمزه تر و خوشبوتر از آن نخورده بودم. چنان سیر شدم كه چند روزى ميل به غذا و آب نداشتم.
🔸بعدها او را نديدم تا وارد مكه شديم. شبى او را كنار ناودان طلا ديدم. در آن نيمه شب با خشوع و آه و گريه نماز مى خواند. همچنان بود تا شب گذشت. و چون فجر طلوع كرد، در جاى نمازش نشست و تسبيح مى گفت. سپس از جا بلند شد و نماز صبح خواند. هفت شوط طواف كرد و از مسجد بيرون شد. دنبالش رفتم، ديدم دوستان و غلامانى دارد، بر خلاف آنچه بين راه ديده بودم. مردم اطرافش مى گردند و به او سلام مى دهند. از فردی كه نزديكش بود، پرسيدم اين جوان كيست؟ پاسخ داد: اين موسى بن جعفر بن محمّد بن علىّ بن الحسين بن علىّ بن ابى طالب عليه السّلام است. با خودم گفتم: اگر اين امور شگفت آور جز از چنين آقايى بود، تعجّب مى كردم!
📗مطالب السؤول ص۸۳
📗كشف الغمة ج٣ ص۴
📗إثبات الهداة ج۴ ص۲۶۴
📗بحارالانوار ج۴۸ ص۸۱
@dareakherat
به جای گریه شاید سکته می کرد
ستارخان سردار غیور ایرانی در خاطراتش می گوید:
من هیچوقت گریه نکردم،
چون اگر گریه می کردم آذربایجان شکست می خورد
و اگر آذربایجان شکست می خورد ایران شکست می خورد.
اما در زمان مشروطه یک بار گریستم.
و آن زمانی بود که 9 ماه در محاصره بودیم بدون آب و بدون غذا.
از قرارگاه آمدم بیرون، مادری را دیدم با کودکی در بغل، کودک از فرط گرسنگی به سمت بوته علفی رفت و بدلیل ضعف شدید بوته را با خاک ریشه می خورد، با خودم گفتم الان مادر کودک مرا فحش می دهد و می گوید لعنت به ستارخان.
اما مادر، فرزند را در آغوش گرفت و گفت: "اشکالی ندارد فرزندم، خاک می خوریم، اما خاک نمی دهیم." آنجا بود که اشک از چشمانم سرازیر شد.
زنده و پاینده باد نام کسانی که بخاطر عزت این مملکت و آب و خاک، جانانه ایستادند!/
اینک اگر ستارخان زنده بود و می دید که تندروان مذهبی «همگام با سیاسیون و ملّیونی که در سال 57 ندانستند کجای تاریخ ایستاده اند»ما را به بهانه مشروعه و شریعتزدگی به پیشامشروطه برگرداندند آن وقت به جای گریه سکته می کرد.
@m_sehati✅
ستارخان در خاطراتش می گوید:
من هیچوقت گریه نکردم،
چون اگر گریه می کردم آذربایجان شکست می خورد
و اگر آذربایجان شکست می خورد ایران شکست می خورد.
اما در زمان مشروطه یک بار گریستم.
و آن زمانی بود که 9 ماه در محاصره بودیم بدون آب و بدون غذا.
از قرارگاه آمدم بیرون، مادری را دیدم با کودکی در بغل، کودک از فرط گرسنگی به سمت بوته علفی رفت و بدلیل ضعف شدید بوته را با خاک ریشه می خورد، با خودم گفتم الان مادر کودک مرا فحش می دهد و می گوید لعنت به ستارخان.
اما مادر، فرزند را در آغوش گرفت و گفت:
"اشکالی ندارد فرزندم، خاک می خوریم، اما خاک نمی دهیم."
آنجا بود که اشک از چشمانم سرازیر شد .
سلام شبتون الهی درپناه خدا🤝
🔸 حکایت شگفت شریعت سنگلجی و عارف گمنام
🔹 آیة الله نصرالله شاه آبادی حفظه الله:
🔸 شریعت سنگلجی آخوندی بود در تهران که با رجعت مخالفت می کرد و سر و صدایی هم به راه انداخته بود. مرحوم والد کتاب الایمان و الرجعة را در جواب او نوشت.
🔹 مرحوم حاج احمد آقا [روحانی قمی] ـ دایی بنده ـ نقل کرد که من به شریعت گفتم مردک! این همه بی دینی، بابیگری، بهاییگری، درویش بازی، قطب بازی در این مملکت هست، تو همۀ آن ها را رها کردی و چسبیدی به رجعت!
🔸 شریعت در جواب گفت: واقعش این است که از یک چیز ترسیدم. یک وقت من در مسجدم دو تا درس می گفتم؛ یک لمعه و یک اسفار ـ مرحوم فلسفی و درّی از شاگردان شریعت بودند ـ در درس لمعه به شهید یا شهیدین اشکال کردم و قدری هم جسارت کردم.
🔹 در اثنای درس، شخصی که کوله پشتی پشتش بود وارد شد، کوله پشتی را گذاشت و روی آن لمید و ما را تماشا می کرد. من هم درس را گفتم و حمله کردم به شهید تا لمعه تمام شد و نوبت اسفار رسید.
🔸 در اسفار هم یک اشکال کردم و دهانم آن جا بیش تر باز شد و به ملاّ صدرا اهانت کردم.
🔹 فردا که آمدم سر درس، دیدم باز همان آقا با کوله پشتی آمد نشست. کتاب را آمدم باز کنم، سر و ته آن را نفهمیدم کجا است و هر چه نگاه کردم، چیزی به یادم نیامد. نه خط می توانستم بخوانم و نه سر و ته کتاب را از هم تشخیص می دادم. سرم درد گرفت و عرق شرم بر پیشانی ام نشست. به شاگردانم گفتم من امروز وضعم بد است و درس تعطیل است.
🔸 نوبت درس اسفار شد، باز همان حالت به من دست داد. عذر شاگردان اسفار را هم خواستم، ولی از غصه داشتم دق می کردم که من این همه درس خواندم، علمم کجا رفت! بلند شدم و راه افتادم.
🔹 آن آقا دنبالم آمد و گفت سرت درد گرفته؟ تب کردی؟ بگو علمم را از دست دادم. مردک احمق خر، تو آن قدر خر هستی که یک نگاه من را نمی توانی تحمل کنی، چطور جرأت کردی به شهیدین و ملا صدرا که فخر اسلامند اهانت کنی، حیا نکردی؟
🔸 فهمیدم هر اتفاقی افتاده کار این است. دستش را بوسیدم و به غلط کردن افتادم که دیگر از این کارها نمی کنم و کلمات شریفه را بر زبان جاری کردم.
🔹 گفت عیب ندارد؛ تعهد کردی. تا گفت عیب ندارد، دیدم روشن شدم.
🔸 به او گفتم بفرما برویم خانه، گفت نمی آیم پدرت آن جاست و او از تو خرتر است.
گفتم بیا برویم مدرسه، من آن جا حجره دارم.
گفت به شرط این که کسی داخل حجره نیاید، می آیم.
وارد حجره شد و گفت در را از پشت ببند.
در را بستم و خودش هم در را از داخل بست.
آمدم خانه، پدرم گفت کجا بودی؟ قضیه را برایش تعریف کردم.
گفت پا شو برویم آن جا، این حرف ها چیست که می زنی؟!
🔸بالاخره با اصرار پدرم، راه افتادیم و آمدیم در حجره را باز کردیم. دیدیم هیچ کس داخل آن نیست.
امام خمینی و اندیشه های اخلاقی ـ عرفانی (مصاحبه های علمی).
@bazmeghodsian
🔸گره گشایی سوره یاسین و اشراف برزخی شهید مطهری
🔹در فضیلت سورۀ مبارکه «یاسین» روایات زیادی وارد شده و یکی از رموز موفقیت بسیاری از بزرگان اهل معرفت، انس دائمی آنها با قرآن کریم و مخصوصاً سوره یاسین بوده است .
🔸مرحوم استاد سید علی اکبر پرورش فرمود: زمانی که نایب رئیس مجلس شورای اسلامی بودم، شبی استاد شهید مرتضی مطهری را خواب دیدم . یکی از بانوان نماینده مجلس را نشان دادند و فرمودند آقای پرورش! شما مشکل این خانم را رسیدگی و حل نمایید. در همان حال که جناب آقای مطهری این را به بنده فرمودند احساس کردم امر ثقیلی است و گاهی می خواهم منصرف شوم، امّا شهید مطهری مانند تکیه گاهی با دستشان پشت مرا گرفته اند تا مبادا من عقب نشینی کنم.
🔹فردای آن روز آن نماینده مجلس را خواستم و عرض کردم: خانم شما چه مشکلی دارید ؟! من آماده خدمتگذاری هستم، اگر کاری از دست من بر می آید بفرمائید تا انجام دهم .
🔸پرسید: چطور ؟! عرض کردم استاد شهید مطهری را دیشب خواب دیدم و ایشان به بنده توصیه فرمودند تا مشکل شما را حل کنم .
🔹تا این سخن را گفتم آن خانم به گریه افتاد و گریه ای طولانی کرد بطوری که به او گفتم: خانم شما بفرمائید بیرون بعد از اینکه حالتان آرام شد و توانستید صحبت بفرمائید تشریف بیاورید.
🔸این خانم رفت بیرون و پس از مدتی که گریه کرد مجددا آمد و گفت: حقیقت این است که من مدتی است با شوهرم اختلاف داریم و این اختلافات عمیق شده تا اینکه به ذهنم آمد به قم بروم و ضمن زیارت حضرت معصومه (ع) سوره یاسینی نزد مزار شهید مطهری بخوانم بلکه روح ایشان مرا مدد فرماید و به برکت سوره یاسین مشکل من حل شود و این کار را همین دیشب انجام دادم و عجیب آنکه همین دیشب استاد شهید مطهری به خواب شما آمده اند و از حضرتعالی تقاضا کرده اند مشکل مرا حل نمائید!
🔹استاد پرورش فرمودند : من بنا به توصیه شهید مطهری خیلی تلاش کردم که مشکل این خانم و آقا را حل کنم. بارها آقا را خواستم و صحبت کردم، خانم را جداگانه و گاهی با هم دعوتشان کردم و خلاصه خیلی تلاش کردم و کم کم داشتم ناامید می شدم و گاهی می خواستم از این کار منصرف شوم امّا یاد خواب استاد شهید مطهری می افتادم که با دستشان پشت مرا محکم گرفته بودند تا من عقب نشینی نکنم. به هر حال مباحث را ادامه دادم تا به لطف الهی مسائل فیمابین این خانم و آقا مرتفع شد و آشتی واقعی کردند و اکنون نیز سالها است که با خوبی و خوشی زندگی می کنند.
مرتضی نجفی قدسی .
@bazmeghodsian
🔸مکاشفه در اهمیت سلام های پایان نماز
🔹آیة الله العظمی شیخ محمد تقی آملی در دفتر خاطراتش مرقوم فرموده است:
🔸در اوائل تشرفم به نجف اشراف، روزی در شاه بالاسر مطهر، مشغول نماز زیارت بودم و در نمازهای مستحبی به (السلام علیکم و رحمه الله و برکاته ) اکتفاء می کردم.
🔹چون سلام نماز را گفتم، در سمت دست راست خود سیدی جلیل را دیدم که عرب بود، به زبان فارسی شکسته به این ضعیف فرمود: چرا در سلام نماز به همین صیغه اخیره اکتفا کردی و آن دو سلام را نگفتی؟!
🔸عرض کردم: نماز مستحبی بود و در نماز مستحبی مرا عادت چنین است که به همین سلام آخرین اکتفاء می کنم.
🔹 فرمود: آن قدر از فیوضات از دستت رفت که احصای آن نتوان کرد!
🔸چون چنین گفت، این ضعیف متوجه ضریح مقدس شدم و از طرف قبله، دیگر حرم و گنبد و بنای صحن ندیدم و تا چشم کار می کرد جوّی لایتناهی و عالمی مملوّ از نور دیدم که همه آنها ثواب سلام هایی بود که از این ضعیف فوت شد!
🔹با نهایت تاثر رو به جانب آن سید جلیل کردم و عرض کردم: اطاعت می کنم. از آن به بعد در هیچ نمازی ترک آن سلام نمی کنم و تاکنون هم شاید نکرده باشم. دیگر متوجه هویت آن سید جلیل نشدم و از آن به بعد دیگر ایشان را در حرم مطهر ندیدم. والله العالم بانه من هو!
در جستجوی استاد، به کوشش صادق حسن زاده
@bazmeghodsian
🔸 حکایت شگفت شریعت سنگلجی و عارف گمنام
🔹 آیة الله نصرالله شاه آبادی حفظه الله:
🔸 شریعت سنگلجی آخوندی بود در تهران که با رجعت مخالفت می کرد و سر و صدایی هم به راه انداخته بود. مرحوم والد کتاب الایمان و الرجعة را در جواب او نوشت.
🔹 مرحوم حاج احمد آقا [روحانی قمی] ـ دایی بنده ـ نقل کرد که من به شریعت گفتم مردک! این همه بی دینی، بابیگری، بهاییگری، درویش بازی، قطب بازی در این مملکت هست، تو همۀ آن ها را رها کردی و چسبیدی به رجعت!
🔸 شریعت در جواب گفت: واقعش این است که از یک چیز ترسیدم. یک وقت من در مسجدم دو تا درس می گفتم؛ یک لمعه و یک اسفار ـ مرحوم فلسفی و درّی از شاگردان شریعت بودند ـ در درس لمعه به شهید یا شهیدین اشکال کردم و قدری هم جسارت کردم.
🔹 در اثنای درس، شخصی که کوله پشتی پشتش بود وارد شد، کوله پشتی را گذاشت و روی آن لمید و ما را تماشا می کرد. من هم درس را گفتم و حمله کردم به شهید تا لمعه تمام شد و نوبت اسفار رسید.
🔸 در اسفار هم یک اشکال کردم و دهانم آن جا بیش تر باز شد و به ملاّ صدرا اهانت کردم.
🔹 فردا که آمدم سر درس، دیدم باز همان آقا با کوله پشتی آمد نشست. کتاب را آمدم باز کنم، سر و ته آن را نفهمیدم کجا است و هر چه نگاه کردم، چیزی به یادم نیامد. نه خط می توانستم بخوانم و نه سر و ته کتاب را از هم تشخیص می دادم. سرم درد گرفت و عرق شرم بر پیشانی ام نشست. به شاگردانم گفتم من امروز وضعم بد است و درس تعطیل است.
🔸 نوبت درس اسفار شد، باز همان حالت به من دست داد. عذر شاگردان اسفار را هم خواستم، ولی از غصه داشتم دق می کردم که من این همه درس خواندم، علمم کجا رفت! بلند شدم و راه افتادم.
🔹 آن آقا دنبالم آمد و گفت سرت درد گرفته؟ تب کردی؟ بگو علمم را از دست دادم. مردک احمق خر، تو آن قدر خر هستی که یک نگاه من را نمی توانی تحمل کنی، چطور جرأت کردی به شهیدین و ملا صدرا که فخر اسلامند اهانت کنی، حیا نکردی؟
🔸 فهمیدم هر اتفاقی افتاده کار این است. دستش را بوسیدم و به غلط کردن افتادم که دیگر از این کارها نمی کنم و کلمات شریفه را بر زبان جاری کردم.
🔹 گفت عیب ندارد؛ تعهد کردی. تا گفت عیب ندارد، دیدم روشن شدم.
🔸 به او گفتم بفرما برویم خانه، گفت نمی آیم پدرت آن جاست و او از تو خرتر است.
گفتم بیا برویم مدرسه، من آن جا حجره دارم.
گفت به شرط این که کسی داخل حجره نیاید، می آیم.
وارد حجره شد و گفت در را از پشت ببند.
در را بستم و خودش هم در را از داخل بست.
آمدم خانه، پدرم گفت کجا بودی؟ قضیه را برایش تعریف کردم.
گفت پا شو برویم آن جا، این حرف ها چیست که می زنی؟!
🔸بالاخره با اصرار پدرم، راه افتادیم و آمدیم در حجره را باز کردیم. دیدیم هیچ کس داخل آن نیست.
امام خمینی و اندیشه های اخلاقی ـ عرفانی (مصاحبه های علمی).
@bazmeghodsian
خاطره ای از لسان مرحوم آیت الله شیخ محمد امینی گلستانی رضوان الله تعالی علیه
پول را خرج کنید و از امیرالمؤمنین گلایه نکنید
نجف رفتن بنده به اعجاز حضرت بود، به یاد دارم زمانی گرسنگی به من فشار زیادی آورده بود کتاب «حیات القلوب» با جلد چرمی داشتم که آن را باز کردم تا مطالعه کنم و گرسنگی فراموش شود، کتاب را که باز کردم، دیدم یکچهارم «مُهر نان» که در آن زمان به هر «مُهری» چهار نان میدادند در لای کتاب هست، بااینکه سهم امام نمیخوردم و با مزد صحافی در نجف زندگی میکردم، تا این مهر را دیدم، گفتم خدایا بااینکه عهد کردهام سهم امام نخورم؛ اما الآن مجبورم، یک نانوایی نزدیک دفتر آیتالله حکیم بود و مهر را به او دادم؛ تعجب کرد چون من تابهحال از آن مهرها استفاده نکرده بودم، یک نان به من داد و من یک ریال سبزی قرض کردم، و شستم و باعجله لقمه نانی را بریدم خواستم بخورم که درب اتاق من را زدند، گفتم تفضل،! دیدم عرب سیاه چهره و لاغر و سبز چشمی وارد شد و به زبان عربی گفت؛ من گرسنه هستم، دارم از گرسنگی میمیرم به من کمک کن، من آن لقمه نانی را که بعد از سه روز پیداکرده بودم به او دادم، گفتم نزد من غیرازاین چیزی نیست بفرمایید بخورید، او هم آمد و آن نان را یکی دو لقمه کرد و خورد. من سرم را به دیوار گذاشتم، به خود گفتم، نزد مولا امیرالمؤمنین بروم.
به حرم مولا مشرف شدم و خیلی جسورانه به حضرت عرض کردم، یا امیرالمؤمنین من را آوردهاید اینجا که از گرسنگی بمیرم؟ من الآن سه روز است که گرسنهام، لقمه نانی پیدا کردم و آن را هم جوان عربی خورد، گریهام گرفت، به منزل که برگشتم، نیم ساعت طول نکشید که دیدم دوباره درب حجره را زدند، خیال کردم دوباره عربی است، گفتم تفضل، درب را که باز کرد دیدم آقای محترمی در لباس روحانیت است، اجازه خواست، گفتم بفرمایید، وارد شد و نشست، دستش را داخل جیبش برد و مبلغی را روی میز مطالعه من گذاشت، گفت؛ این را آقای شیخ نصرالله خلخالی که در آن زمان نماینده آیتالله بروجردی در نجف و تاجر بازار بود برای تو فرستاده است، فرمود؛ که دیگر نرو از امیرالمؤمنین گلایه کن، این درحالی بود که مراجعه من به بعد از ظهر ساعت سه بود و خلوت بود و خصوصی گریه کردم و کسی متوجه من نبود! حالا ببینید آن مرد با حضرت چه ارتباطی داشت، گفت این را خرج کنید و از امیرالمؤمنین گلایه نکنید. به پول آن زمان پانصد تومان پول بود که پول زیادی بود، من هم این مقام را از آن بزرگوار دیدم.
@jawaher_kalam
الكتب والمواضيع والآراء فيها لا تعبر عن رأي الموقع
تنبيه: جميع المحتويات والكتب في هذا الموقع جمعت من القنوات والمجموعات بواسطة بوتات في تطبيق تلغرام (برنامج Telegram) تلقائيا، فإذا شاهدت مادة مخالفة للعرف أو لقوانين النشر وحقوق المؤلفين فالرجاء إرسال المادة عبر هذا الإيميل حتى يحذف فورا:
alkhazanah.com@gmail.com
All contents and books on this website are collected from Telegram channels and groups by bots automatically. if you detect a post that is culturally inappropriate or violates publishing law or copyright, please send the permanent link of the post to the email below so the message will be deleted immediately:
alkhazanah.com@gmail.com